به گزارش مشرق به نقل از فارس، سومین و آخرین روز توقف گروه اعزامی از تهران به سردشت، در بانه میگذشت. قرار بود که نیروهای اعزامی آماده حرکت به سوی سردشت شوند.
در این سه روز چهها که نگذشت. یکی از آنها پذیرایی حدود دویست نفر در مقر سپاه، آن هم با یک حمام و یک آبگرمکن نفتی زهوار در رفته. در آن سه روز این آبگرمکن برای یک لحظه هم آب گرم را درون خودش احساس نکرد. بیچاره آبگرمکن به مجرد اینکه آبش کمی ولرم میشد پنج شش نفر هوس حمام رفتن میکرد.
بالاخره با تمام خوبی و بدی، زمان گرفتن گروه اعزامی فرا رسید. آن روز بهتر دیدم که پذیرایی مفصلی از آنها بکنیم و با سلام و صلوات راهشان بیندازیم.
دراین چند روز و از خیلی وقت پیش که در بانه مستقر شده بودیم، رنگی از غذای گرم به چشم ندیده بودیم. غذایمان همیشه خدا کنسرو بود. انگار هیچ وقت این کنسروها تمامی نداشت. از خیلی وقت پیش، ارتش قول داده بود که یک آشپز خانه صحرایی برای ما درست کند. ولی باید خودمان دست به کار میشدیم و پیشبند آشپزی را به کمر میبستیم.
زمزمه پختن غذای گرم در میان بچهها پیچیده بود. همه بچهها با روی باز از این طرح استقبال کردند. انگار هیچ کس جرات انجام این فداکاری را نداشت که به تعداد دویست نفر غذای گرم آماده کند. ترس از خراب کردن و شکست خوردن باعث شده بود که هیچ کدام از بچهها پاپیش نگذارند.
نمیدانستم چه کار کنم. میخواستم بپذیرم. اما این پذیرفتن خطر بزرگی بود اگر موفق میشدم که موفقیت و جراتم را برای همیشه تثبیت میشد و اگر شکست میخوردم دیگر تحمل نگاه به صورت برادر احمد و سایر بچهها را نداشتم.
قبل از این ماجراها برای خودم در خانه غذا درست میکردم. پس اگر روش پختن را میدانستم دیگر فرقی نمیکرد. حالا تعداد هر چه قدر که می خواهد باشد.
عاقبت در میان نگاه متحیر دیگران اعلام آمادگی کردم. همه خوشحال شدند و با خوشحالی نگاهم میکردند: فقط با یک شرط.
بچهها ساکت شدند گفتم: به شرط اینکه کسی کاری نداشته باشد. نباید کسی دخالت کند.
خب حالا بگو ببینم میخوای چی درست کنی.
با قاطعیت تمام گفتم: خورشت قورمه سبزی با پلو.
بچهها با سرعتی باورنکردنی تمام وسایل و مواد لازم برای درست کردن قورمه سبزی را آماده کردند.
همه خوشحال بودند که بالاخره یک وعده غذای گرم میخوردند. هر کسی چیزی میگفت. از همان ابتدای غروب چند تا از برادران را خبر کردم و مشغول آماده کردن غذا شدم. گوشت را خرد کردم و سبزی را هم دادم به چند تا از برادران پاک کنند.
بساط خورشت که اماده شد. برنج را در دیگی بزرگ خیساندم و طبق آنچه از قبل شنیده و دیده بودم دانههای درست سنگ نمک را درونش انداختم. تمام نگرانیهای کار از دیدن همان سنگ نمکها شروع شد. سنگ نمکها رنگی طبیعی نداشتند. در همان تاریک و روشنایی هوا نگاهی به رگههای زرد رنگ بزرگی که در دل هر کدام بود انداختم.
صبح با هراس از خواب بیدار شدم. هر چند حال شب پیش را نداشتم اما حالم تعریفی نداشت. برنج را آبکش کردم و روی اجاق گذاشتم خیالم راحت شد. دیگر جایی هیچ نگرانی نبود کارها به خوبی پیش میرفت.
با جا افتادن خورشت لبخندی هم بر لبهای من نشست. همه چیز تمام شده بود. بچهها گهگاهی از کنار من و دیگهایم رد می شدند و نگاهم میکردند. آفتاب که به وسط آسمان رسید غذا آماده شد. پای دیگ کفگیر و ملاقه در دست عرقریزان مانده بودم. هر بار هم با دستمالی که به گردنم انداخته بودم، عرق سر و صورتم را خشک میکردم.
لحظهای گذشت. همه غذا گرفته بودند. پیروزمندانه از پشت دیگها نگاهشان میکردم. ناگهان صحنهای غریب را در جلو رویم دیدم. یکی از برادران طوری که ببینم ظرف برنجش را میان بشکه آشغال خالی کرد و دور شد. وحشت کردم. نگاهی به درون دیگهایم انداختم. برنجها دانه دانه سفید بودند و قد کشیده با رگهای نازکی از زردی. در همان لحظهای که به دیگها نگاه میکردم دیدم که چند نفر از برادرها هم به طرف بشکه رفتند و همان کار را تکرار کردند. کلافه شده بودم گیج به اطراف نگاه میکردم. برادر قربانی مطلق و صادقی هم همان کاری را کردند که دیگران کرده بودند. طاقتم تاق شده بود باید جریان را میفهمیدم یکی از برادرها نزدیک شد.
- برادر چرخکار، خودت از این غذا خوردی؟
یک کفگیر برنج از قسمتهایی که سفید بود برداشتم و توی بشقاب ریختم، یک ملاقه خورشت هم رویش. قبل از خوردن نگاه به اطراف کردم. چند تا از برادرها نگاهم میکردند. بیاعتنا به اطراف و با آشوبی که در دلم بود یک قاشق از غذا خوردم. برنج طعم بدی داشت اما نمیخواستم باور کنم. با خودم گفتم شاید دهان من بیمزه شده. قاشق دوم و سوم را که خوردم دیگر طاقت نیاوردم حالم به هم خورد. تا آن موقع اصطلاح زهرمار را شنیده بودم اما معنا و طعم آن را درک نمیکردم. برنج پیش رویم همان معنای واقعی زهرمار بود.
صحنههای شب قبل را با خودم مرور کردم سنگ نمک کار خودش را کرده بود. با تمام نگرانیهایم از روبرو شدن با برادر احمد هم وحشت داشتم. به بچهها گفتم: ترا به خدا نگذارید حاجی بفهمد.
دوست نداشتم با برادر احمد روبرو شوم. نمیدانستم از این غذا خورده است یانه؟ برادر احمد جریان آن روز را هیچ وقت به رویم نیاورد.
کاروان گروه اعزامی ساعتی پیش حرکت کرده بود و من خراب و خسته به گوشهای پناه برده بودم. حرکت بچهها که ظرفهای غذایشان را خالی میکردند مرتب از جلو چشمانم میگذشت.
غرق در این فکرها بودم که تعدادی از برادران خبر آوردند که گروه اعزامی در بیست سی کیلومتری بانه کمین خورده است. برای یک لحظه به خودم آمدم. تمام اتفاقات را ناخواسته فراموش کردم. کمین آن هم در نزدیکی مقر ما؟ برادر احمد هم باورش نمی شد. غضبناک بود و مدام به این طرف و آن طرف میرفت. گاهی فرمانی میداد و کسی را به دنبال کاری میفرستاد. نزدیک شدم. انگار از دست خودش عصبانی بود. دائم میگفت: چرا تو منطقه ما؟ اصلا نباید این اتفاق میافتاد چرا اینجا؟
به جستجوی برادر پیچک پرداختم. اما بیفایده بود. او به دنبال کار دیگری رفته بود. همراه برادر احمد راه افتادم. باید خبری میگرفتیم.
لفظ کمین برای ما لفظی بیگانه و بیمعنا نبود کمین، رو در رو شدن با دشمن نبود. میتوانستم تصورش کنم که چه طور یکباره بچهها متوجه میشوند که از پس و پیش بالا و پایین محاصره شدهاند.
حالشان را درآن لحظهای که نه راه پیش داشتند و نه راه پس درک میکردم. آن وقتی را که در کمترین زمان دشمن از بالا و پایین جلو و عقب یورش میآوردند آدمی چه عکس العملی میتواند داشته باشد؟
برادر احمد با هلیکوپتر بالای منطقه گشتی زد و سرانجام چند نفر را دستگیر کرد. آنوقت سؤالها بود که یکی پس از دیگری از آنها پرسیده میشد:
- شما آنجا چه کار میکردید؟
- چه کسی را دیدید؟
- کیا بودن؟
-چند نفر بودند؟
همه چیز بینتیجه بود. دمکرات یک بار دیگر ضربه ناجوانمردانه خودش را بر پیکر ما وارد کرده بود. در آن حمله بیست نفر از بچهها شهید شده و مابقی به اسارت رفته بودند. از همان جا و از همان درگیری زندان "دولتو" شکل گرفت.
آغاز کار زندان از شروع درگیری واسارت بچهها درمنطقه ما بود. چند سال بعد در همین مکان برادر زینالدین شهید شد و از همان درگیری نام زندان دولتو بر زبانها افتاد.
برادر احمد بعد از این درگیری حال خرابی داشت. غضبناک بود. گویی دیگر نمیخواست به هیچ چیزی فکر کند، جز این کمین. او حتی اندیشه تسخیر "پهلوی دژ" را که یک لحظه او را راحت نمیگذاشت فراموش کرده بود. برادر احمد میدانست که با تسخیر پهلوی دژ به تمام خواستههایمان خواهیم رسید ولی حالا ....
من هم ناراحت بودم. اصلا همه ناراحت بودند و دلم به حال تک تک آنها میسوخت. در تمام طول راه فکرم ناراحت بود. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا وادار به شکستم کنند.
چند روز بعد تصمیم به برگشتن گرفتم. حالا چرا؟ خودم هم به خوبی نمیدانم. حس و حال عجیبی داشتم. فقط میخواستم برگردم. شاید روحیه خودم را از دست داده بودم. و شاید تهران برایم جذابیت پیدا کرده بود. شاید هم میآمدم تا زندگی دوبارهای را آغاز کنم زندگی بدون مبارزه. میدانستم این فکرها مثل یک حباب است روی آب که لحظهای بعد می ترکه. از لحظه حرکتم ساعتها میشد که دیگر صدای گلولهای به گوشم نرسیده بود. هر چه به تهران نزدیکتر میشدم روحم خستهتر میشد. با وجود این که میدانستم به تهران و آرامشهایش تعلقی ندارم، ولی ناخواسته داشتم در آن فرو میرفتم.
چند روز گذشت. در یکی از روزها تصمیم گرفتم برای انجام کاری به ستاد سپاه بروم خیابان پاسداران هنوز آنقدر شلوغ نشده بود که نتوانم ستاد را پیدا کنم.
تا ستاد پیاده رفتم. میدانستم که برادر احمد هم باید آنجا باشد. شاید همین حس بود که مرا به آن جا میکشاند؛ دیدن دوباره برادر احمد. ستاد محل برگزاری جلسات فرماندهان سپاه با حضور آقای مرتضی رضایی بود. داخل ستاد که شدم نگاه به اطراف انداختم. ناگهان صدای آشنایی در گوشم پیچید: کجا علیآقا.
پشت سرم را نگاه کردم. برادر احمد مقابلم ایستاده بود. گرم و صمیمی همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. در نگاه برادر احمد عصبانیت بود. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که یکباره حالت جدی همیشگی را به خودش گرفت و مثل وقتی که برادر بزرگتری از برادر کوچکترش پرس و جو میکنه گفت: چه کارا میکنی؟
نگاهم را از صورتش برداشتم.
- هیچی. همین طوری میگذرانیم.
میدانستم که چه چهره با ابهتی دارد و من از نگاه کردنش شرم داشتم.
- علی بلند میشی میآیی کردستان.
در صدایش تحکم بود اما من هم باید حرفم را میزدم.
- حاجی اگر خودت باشی میآیم. من پیش کس دیگری کار نمیکنم.
- میآی پیش خودمان.
با شنیدن این حرف جان دوبارهای گرفتم و از ته دل خندیدم. برادر احمد نشانی مریوان را داد و گفت: میآیی کرمانشاه آن جا که آمدی میروی پیش جناب سرهنگ صیاد شیرازی. خودت را بهش معرفی میکنی. ایشان تو را میفرستند پیش ما.
خیالم راحت شد. انگار همه دلنگرانیها تمام شده بود.
عمر کوتاه ماندن در تهران هم به سر رسیده بود و من فهمیدم که به غیر از منطقه به هیچ کجا تعلق خاطری ندارم.
آماده رفتن شدم. وسایلم را برداشتم و به سمت مریوان حرکت کردم. در طول راه دوباره تمام صحنههای تلخ و شیرین کردستان و برخورد با بچهها درذهنم جان گرفت. به خودم آمدم. داشتم برمیگشتم به کردستان و در کنار برادر احمد دوباره مشغول به کار می شدم.
هر چی به مریوان نزدیکتر می شدم نگرانیام بیشتر میشد. راستش نمیدانستم که در آنجا با چه کسی روبرو خواهم شد.
به کرمانشاه که رسیدیم. با تمام خستگی راه به دنبال صیاد شیرازی گشتم. بالاخره بعد از مدتی او را دیدم. باورم نمیشد. مردی با لباس نظامی بدون درجه و با چهرهای پراز محبت و رفاقت. به گرمی از من استقبال کرد و لحظهای بعد با او آماده رفتن به مریوان شدم.
در کنار مردی شریف بودن برایم باعث افتخار بود ولی افسوس که عمر این سفر و همنشینی کوتاه بود. به سنندج که رسیدیم برادر شیرازی مرا به دستهای که عازم مریوان بوده سپرد و با یک خداحافظی برادرانه از هم جدا شدیم.
در مریوان چهرهها برایم اشنا نبودند. از همان لحظه ورود به شهر به جستجوی برادر احمد و دیگران پرداختم. باید سراغ دوستان قدیمی را که در بانه بودند میگرفتم. تلاش بینتیجه بود. گویی هیچ کدام از بچهها در مریوان حضور نداشتند. جز رضا سلطانی که از بانه به مریوان آمده بود و برادر ولی جناب و توسلی.
سلطانی را که دیدم سراغ بچهها را گرفتم و آنوقت بود که به نقطه مبهم این غربت پی بردم. برادر احمد به دنبال کاری رفته بود وقتی هم که برگشت، احساس کردم او مثل گذشته نیست. چینهای جوان صورتش در هم گره خورده بود که حکایت از ضربه تلخی میکرد. برادر احمد به محض اینکه مرا دید چهرهاش برای لحظهای از هم باز شد. لبخندی زد و با خوشحالی نگاهم کرد برای لحظهای یاد آن روزی افتادم که از او در بانه جدا شدم.
آن روزها فقط شهر مریوان بود که در دست بچههای سپاه قرار داشت و شاید امنیتش نیز به همین خاطر بود. حوزه استحفاظی سپاه شهر را زیر پوشش قرار داده بود. به همین خاطر کمینهای ضد انقلاب بیشتر نزدیک پادگان تیپ 3 ارتش یا لشکر 28 کردستان بود، آن هم در منطقهای به نام گاران.
گاران واژه غریبی بود. هیچ خاطره خوبی را نمیشد با دیدن این اسم یا شنیدنش به خاطر آورد. گاران یعنی مرگ، خون و از دست دادن برادران.
گاران منطقهای سبز با جنگلهای بلوط بود. انگار در لابلای هر شاخه و برگ این درختها جغد پیری لانه کرده بود و آواز یاس و ناامیدی میخواند. گاران زیبا نبود سخت بود.
در این منطقه بود که برادر توسلی و خیلی از برادران دیگر به شهادت رسیدند.