به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، محمود و محمدعلی رفیعی دو برادر شهید اصفهانی هستند که یکی از آنها در فروردین 1361 در عملیات فتح المبین و دیگری در فروردین 1367 در فاو آسمانی شدند. ایثار این دو برادر را باید حاصل ایمان قوی و اعتقاد عمیق پدر و مادری دانست که با سختیهای زیاد پای آرمانهای انقلاب اسلامی ایستادند و برای تربیت صحیح فرزندان خود فداکاریهای بسیاری کردند.
«زهره رفیعی» خواهر شهیدان رفیعی خاطرات خود از دو برادرش شهیدش را اینگونه روایت کرد:
در اواخر بهار سال 58، محمود یک روز به خانه آمد و گفت که قرار است برای آموزش جنگهای چریکی به سوریه برود. موقع رفتن، شهید محمد منتظری هم در گروهشان حضور داشت. محمد رفت و ما تا 11 ماه هیچ خبری از او نداشتیم. بعدها محمود برای ما تعریف کرد که با چه سختیهایی ابتدا در سوریه، بعد در لبنان و حتی در فلسطین اشغالی آموزش میبینند. از اتفاقاتی که در سوریه برایش پیش آمده بود، چندان تعریف نمیکرد؛ ولی گاهی که به قول خودش مسائل غیرمحرمانه را تعریف میکرد، میفهمیدیم که در آن مدت چند بار جانش به خطر افتاده و چه گرسنگیها و رنجهایی را تحمل کرده است.
با هر سختی که بود آن 11 ماه گذشت و محمود از سوریه برگشت و به محض برگشتن، فعالیتهایش علاوه بر اصفهان، برای مبارزه با ضدانقلاب به کردستان هم کشیده شد.
با آغاز جنگ تحمیلی، اعزامهای محمود به مناطق مختلف جنگی هم شروع شد. در یکی از اعزامهایش به کردستان، از ناحیه پا به سختی مجروح شد. پزشکی در یکی از بیمارستانهای تهران میخواست پای محمود را قطع کند، ولی پزشکی دیگر مانع از این کار شد و پس از مداوا پای وی حفظ شد. بعد از مرخص شدن از بیمارستان به اصفهان برگشت و با همان وضع دوباره فعالیتش را در کمیته شروع کرد. در دوره نقاهت، دو بار در دو درگیری با عناصر ضدانقلاب مجروح شد و بعد از بهبودی نسبی دوباره به جبهه رفت.
بعد از عملیات فتح المبین یکی از دوستان محمود ساک او را به خانه آورد. دوست محمود با گریه ماجرای شهادت او را برای پدرم تعریف کرد. «محمود در منطقه دارخوین زخمی میشود و دستش قطع میشود. یکی از امدادگران که اهل محله خودمان بود، محمود را به هلیکوپتر حامل مجروحان می رساند. وقتی هلیکوپتر به پرواز درمیآید مورد اصابت موشک قرار میگیرد و همه مجروحان شهید میشوند.»
محمدعلی فرزند آخر بود. پدر و مادرم به رفتنش راضی نمیشدند؛ اما با اصرار آنها را راضی به رفتن کرد. بعد از گذراندن سه ماه دوره آموزشی، در سال 66 به جبهه اعزام شد. او کمک آرپیجی زن بود. محمدعلی در ماجرای سقوط کامل فاو در 29 فروردین 1367 شهید میشود و جنازهاش همان جا میماند. به پدرم خبر شهادتش را داده بودند، اما از آن جا که مادرم مریض احوال بود و شدیدا بی تاب و دلتنگ محمدعلی، نتوانستیم این خبر را به او بدهیم. به خصوص که جنازه محمدعلی هم مانده بود و تشییع جنازهای هم در کار نبود.
با خواهرها خط محمدعلی را تقلید میکردیم و از جانب او نامه مینوشتیم و به مادر میدادیم. این کارمان را چند ماه ادامه دادیم؛ اما با پذیرش قطعنامه و اتمام جنگ دیدیم دیگر نمیشود به این روش ادامه دهیم و مجبور شدیم ماجرای شهادت محمدعلی را به مادر بگوییم.