شهید احمد شجاعی

روزی مادرم خطاب به احمد گفت که چرا با بی‌احتیاطی اعلامیه‌های امام (ره) را جابجا می‌کنی؟ مواظب خودت باش تا مامورها دستگیرت نکنند. احمد در جواب مادر گفت: «نترسید، شخص دیگری مواظب من است.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  پدر شهید «احمد شجاعی» کشاورز و مادرش خانه‌دار بود. پس از گذراندن دوره ابتدایی در باغین، برای تحصیل در دبیرستان به کرمان رفت و پس از گرفتن مدرک دیپلم، برای سربازی وارد سپاه دانش شد. احمد پس از پایان سربازی به استخدام آموزش و پرورش درآمد و بعد از اخذ مدرک فوق دیپلم، در سال 1351 ازدواج کرد که ثمره‌ این ازدواج چهار فرزند بود.

پس از انقلاب در پخش اطلاعیه‌های حضرت امام (ره) و تکثیر نوارهای سخنرانی ایشان تلاش می‌کرد و در کلیه‌ راهپیمایی‌ها شرکت فعال داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی کوتاهی از آموزش و پرورش به جهاد سازندگی مامور و در آنجا منشا خدمات ارزنده‌ای شد. سال 60 برای ادامه تحصیل عازم کویت شد اما پس از گذراندن دوره‌ای یک ساله به جهت داشتن فعالیت‌های انقلابی، وزیرای اقامت در کویت دریافت نکرد.

احمد شجاعی پس از شرکت در چند عملیات، سرانجام در سال 1365 در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.

وضو در حرم امام رضا(ع)

زهرا شجاعی خواهر شهید: پنج ساله بود که به اتفاق پدر و مادر برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد مقدس رفته بود. در یکی از صحن‌های حرم، مشغول گرفتن وضو بود؛ احمد آن‌چنان با دقت و ظرافت وضو می‌گرفت که یک نفر غریبه محو تماشایش شد؛ سپس آن غریبه رفت او را بوسید و یک سکه‌ پنج ریالی به او هدیه داد. احمد با وجود سن کمی که داشت، پول را نگرفت.

پناه بر خدا

زهرا شجاعی خواهر شهید: پیش از انقلاب هر چند جامعه به شدت از سوی ساواک کنترل می‌شد، اما حاج احمد در همه حال مشغول پخش اعلایه‌های حضرت امام خمینی (ره) بود. یک روز مادر به احمد اعتراض کرد و گفت: مواظب خودت باش تا مامورها دستگیرت نکنند. احمد در جواب مادر گفت: «نترسید، شخص دیگری مواظب من است. من در حالی که رساله و اعلامیه‌های امام (ره) همراهم است، از مقابل مامورهای رژیم رد می شوم، اما آن ها متوجه نمی شوند.»

حقوق فرهنگیان

محمدجواد شجاعی برادر شهید: پیش از انقلاب، دولت اعلام کرده بود حقوق فرهنگیان زیاد شده است. حاج احمد در همین رابطه مقاله‌ای در یکی از روزنامه ها نوشت و فیش حقوقی خودش را هم ضمیمه‌ آن کرده بود، که پس از این همه هیاهو، فقط دو ریال به حقوق من اضافه شده است.

پس از چاپ مقاله، ساواک او را جهت پاره‌ای توضیحات احضار کرد و تذکر داد که دیگر این کار را تکرار نکند.

عکس‌های امام (ره)

محمدصادق شجاعی برادر شهید: پیش از انقلاب، در باغین دبیرستان وجود نداشت. من برای ادامه‌ تحصیل به کرمان رفتم و برای مدتی در خانه‌ دایی احمد ساکن شدم. یک روز در خانه را زدند. وقتی در را باز کردم، شخصی که پشت در بود، از من پرسید: «آقای شجاعی تشریف دارند؟»، با تعجب گفتم: «نه»، پرسید: «شما چه نسبتی با آن‌ها دارید؟»، گفتم: «خواهرزاده‌شان هستم.» با احتیاط کامل بسته‌ای را به من داد و تاکید کرد تا آمدن دایی، از باز کردن بسته خودداری کنم. به محض آمدن دایی، بسته را تحویلش دادم. او بسته را گرفت و به یکی از اتاق‌ها رفت. حس کنجکاوی مرا به داخل اتاق کشاند. دایی که بسته را باز کرد، برای اولین بار عکس آیت الله خمینی (ره) را دیدم. گفت: «‌این‌ها متن سخنرانی‌های امام خمینی (ره)، که ما شب‌ها در خانه‌های مردم می‌اندازیم.»

تنبیه

محمدحسین شجاعی خواهرزاده شهید: در مدرسه‌ای که دایی احمد آنجا تدریس می‌کرد، دانش آموز کلاس اول ابتدایی بودم. یک روز مشق‌هایم را خیلی بدخط و کثیف نوشتم. معلم کلاس‌مان که می‌دانست خواهرزاده‌ حاج احمد هستم، من را همراه مبصر فرستاد پیش او تا خودش درباره‌ام تصمیم بگیرد. من خوشحال بودم که دایی ضامنم می‌شود تا تنبیه‌ام نکنند؛ ولی آن روز بیش از آنچه تصورش را بکنم، خودش من را تنبیه کرد.

حلالیت پس از شهادت

محمدحسین شجاعی خواهرزاده شهید: روزهای اول تشرف به مکه بود. با کمبود غذا مواجه شدیم و به یکی از زائرین که از متمکنین شهر بود، غذای کمی رسید. بنده‌ خدا اول با اعتراض و صدای بلند به طرف حاج احمد رفت، اما وقتی دید او و سایر خدمه‌ کاروان، همگی فقط نان می‌خورند، شرمنده شد و بدون اینکه اعتراضی کند، رفت. پس از شهادت حاج احمد، دیدمش که بر سر مزارش گریه می کرد و از او حلالیت می‌طلبید.

ما همه مسلمانیم

علی گرامی دوست شهید: تصمیم گرفتیم پس از انجام مناسک، به حرم حضرت رسول (ص) و ائمه‌ بقیع (ع) برویم و زیارت بخوانیم. در بین راه با پلیس سعودی مواجه شدیم. با باتوم به جان زائرین ایرانی افتادند و بسیاری از آن‌ها را مجروح کردند. حاج احمد و من بی‌اختیار به طرف جمعیت رفتیم، مجروحین را هدایت کردیم و شعار مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل سر می‌دادیم. در همین حال، یکی از مامورین سعودی از پشت به من حمله‌ور شد. همین که باتوم را بالا برد که به سر من بزند، حاج احمد دست او را گرفت و به زبان عربی به او گفت: «ما همه مسلمانیم، چرا این طوری به جان برادرها و خواهرهای خودت افتادی؟!» این را که گفت، مامور سعودی ناخودآگاه آرام گرفت و من فرار کردم.

مقام معلم

سیدمحمد جهان‌شاهی همکار شهید: حاج احمد در واحد نظارت اداره‌ کل آموزش و پرورش کار می‌کرد. یک روز به آنجا رفتم، خانم معلمی را دیدم که یک گوشه ایستاده بود و نگرانی در چهره‌اش موج می‌زد. پرسیدم: «چی شده، اینجا چه کار می‌کنید؟»، گفت: من در دبستانی که دختر حاج آقا درس می‌خوانند، تدریس می‌کنم. چون ارادت خاصی به ایشان داشتم، موقع امتحان جواب یکی دو تا از سوال‌ها را به دخترشان گفتم. ایشان برای حاج آقا جریان را تعریف کرده و حالا من را خواستند که به اینجا بیایم. می گویند کارم خلاف است و بدآموزی زیادی دارد. از جمله عادت کردن بچه به کمک بی مورد معلم و افت مقام معلم».

بی هوشی در شب احیا

محمد رضایی دوست شهید: شب 23 ماه مبارک رمضان، در خانه‌ی ما جلسه‌ی احیا و شب زنده‌داری بود. حاج احمد تا سحر مشغول راز و نیاز بود. نزدیک سحر، شروع کرد به خواندن نماز شب که یک مرتبه در حال راز و نیاز با معبود، به حالت بی‌هوشی به زمین افتاد. آن شب شربت آوردیم و آب به صورت حاجی زدیم، تا اینکه حالش کمی بهتر شد.

قصد جبهه

روز چهارشنبه بود که از طرف بسیج عازم جبهه شدم. به پادگان که رفتم، حاج احمد را دیدم که او هم عازم جبهه بود. یکی ـ دو ساعتی گذشته بود که خانواده‌ من برای ملاقات به پادگان آمدند. گفتند: «شما شنبه به منطقه اعزام می‌شوید؛ لازم نیست از امروز تا شنبه در پادگان بمانید.»

پیش حاج احمد رفتم و پس از گفتن موضوع، خواستم با هم به خانه برویم و روز شنبه به پادگان برگردیم. حاج احمد با لبخندی خاص و اخلاصی وصف ناشدنی گفت: «من به قصد جبهه رفتن از خانواده‌ام خداحافظی کردم و دیگر برنمی‌گردم. شما زحمت بکشید و این ساک و لباس‌های شخصی من را با خودتان ببرید و به خانواده‌ام تحویل بدهید.» گفتم: «حاج آقا! شاید در اهواز به لباس‌هایتان نیاز پیدا کنید.» گفت: «اینجا به من لباس دادند و پوشیدم، به لباس دیگری نیاز ندارم.»

خوابیدن در هوای سرد

محمد دانشی همرزم شهید: در بهمن ماه سال 63، در محلی بین اهواز و خرمشهر مستقر بودیم که تلفن نداشت. حاج احمد برای تلفن زدن به قرارگاه لشکر به اهواز آمد. قرار شد شب را نزد ما که در یک کانکس، در محوطه‌ قرارگاه بود سپری کنیم. موقع خواب گفتم: «این کانکس اطرافش باز است؛ هر چه زیر و روی آن را می‌اندازیم، باز گرم نمی شویم.» گفت: «تو می‌خواهی در پادگان نظامی، آن هم در حال جنگ، مثل خانه راحت بخوابی؟ با آورکتی که پوشیدی بخواب. این گونه هم سردت نمی شود، هم تمام شب در حالت آماده‌باش هستی». آن شب هر دو نفرمان با آورکت خوابیدیم؛ بدون اینکه ذره‌ای سرما حس کنیم.

نیت به سلامتی

جلال دامغانی همرزم شهید: خبر دادند دخترم مریض شده و در بیمارستان بستری است. خیلی نگران شدم و موضوع را با مسئولین لشکر در میان گذاشتم، تا مرخصی بگیرم و به کرمان بیایم. چون کارم در لشکر خیلی حساس بود، مسئولین گفتند: «یک ماشین همراهت می‌فرستیم، برو دخترت را ببین و زود برگرد.» در این مورد با حاج احمد مشورت کردم، گفت: «از این خبرها برای همه هست. همین جا بمان و نیت کن خودت اینجا به اسلام خدمت کنی؛ خدا هم فرزندت را شفا دهد.» حرف حاج احمد را قبول کردم و برای دیدن دخترم نرفتم. طول نکشید که خبر دادند دخترم بهبود یافته و حالش کاملا خوب شده است.

نگرانی حاجی

جلال دامغانی همرزم شهید: من، حاج احمد و یدالله حیدرپور (شوهر خواهر حاج احمد)، در عملیات کربلای پنج با هم به جبهه رفتیم. یدالله قصد داشت به گردان غواص برود. حاجی از این موضوع نگران بود. علت نگرانی‌اش را که پرسیدم، گفت: «واقعیت قضیه این است که یدالله زن و بچه‌اش را در باغین تنها گذاشته و حالا هم می‌خواهد به گردان غواص برود. چون بنیه‌ جسمی هم ندارد، می‌ترسم در زمان تمرینات آبی سرما بخورد و به عملیات هم نرسد. اگر پیش خودم بماند، می‌توانم بیشتر مواظبش باشم.» من موضوع را با یدالله در میان گذاشتم و او قبول کرد به گردان 411 که حاج احمد در آن بود، بیاید. حاجی از این موضوع خیلی خوشحال شد و سعی می‌کرد هر جا که احتمال خطر بیشتری بود، خودش برود و به اصطلاح مواظب یدالله باشد. آن‌ها همه جا با هم بودند؛ حتی در لحظات آخر که مهمات تمام کردند، حاج احمد اصرار یدالله را برای آوردن مهمات قبول نکرد و خودش به عقب برگشت تا مهمات بیاورد. یدالله گفت: «مدتی از رفتن حاج احمد گذشت. در امتداد مسیری که رفته بود، حرکت کردم، تا شاید بتوانم خبری از وی پیدا کنم. بین راه دیدم ترکش خمپاره 60 به گلویش خورده و به شهادت رسیده است.»

شهادت

یدالله حیدرپور همرزم شهید: در عملیات کربلای پنج مشغول کندن سنگر بودیم. به خاطر عملیات، از شب قبل هیچگونه آب و غذایی نخورده بودیم. در این حالت مهمات‌مان هم تمام شد. گفتم: «من می‌روم و مهمات می آورم.» گفت: «نه. تو بمان. من خودم می روم.» مدتی گذشت، اما نیامد. وقتی دیدم دیر کرد، به دنبالش رفتم. پس از طی مسیرش دیدم حاج احمد با اصابت خمپاره‌ی 60 به گلویش مانند آقا اباعبدالله الحسین (ع) با لبی عطشان به لقای حق شتافته و به خیل شهدا پیوسته است.

وعده حق

محمدحسین شجاعی خواهرزاده شهید: حاج احمد عضو تیپ عملیاتی (ذوالفقار) لشکر 41 ثارالله بود. شب 29 دی ماه 1365 رادیو اعلام کرد تیپ وارد عملیات شده است. ساعت 10 صبح روز بعد به تلفنخانه‌ شهرستان محل خدمتم مراجعه کردم تا با خانه تماس بگیرم و احوال حاج احمد را بپرسم. هر چه سعی کردم و به ذهنم فشار آوردم، شماره تلفن خانه‌مان یادم نیامد. خیلی نگران شدم؛ برای همین تفالی به قرآن زدم؛ این آیه آمد: «الیه مرجعکم جمیعا وعدالله حقا»، با اطمینان متوجه شهادت حاج احمد شدم. آن لحظه و این آیه هیچگاه از یادم نمی روند.

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس