به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آیت الله شاه آبادی برخلاف بسیاری از روحانیان در سن بالاتری ازدواج کرد چرا که مبارزات سیاسی وی باعث شد، در عنفوان جوانی زندانی شود.
وی دختری را به همسری برگزید که خون انقلابیگری را از اجدادش به ارث برده بود. همسرشهید شاه آبادی میگوید: «پدرم نسبت به ازدواج من وسواس خاصی داشت، ولی به محض این که صحبت از خانواده مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی شد و با شناختی که از اخلاقیات و روحیات این خانواده داشت، بدون کمترین وسواس و تردیدی راضی به ازدواج ما شدند». صفیه نخستین کلمات همسرش را این طور به خاطر میآورد: «میخواهم شما درس بخوانید و در درس خواندن کوشا باشید.»
بانوی پرهیزگار و مجاهد، حاجیه خانم عزت السادات آیت الله زاده شیرازی، همسر شهید آیت الله حاج شیخ مهدی شاه آبادی در یازدهم فروردین ماه 95 مصادف با روز ولادت حضرت فاطمه اطهر(س) به ملکوت اعلی پیوست.
در ادامه به مناسبت سالروز شهادت آیت الله شاه آبادی چند خصوصیات بارز اخلاقی و سبک زندگی شهید به روایت همسر شهید را میخوانید:
درس جلوگیری از اسراف
اگر شخصی به عنوان مثال اسرافی میکرد، مستقیماً به وی نمیگفتند که این کار شما اشتباه است بلکه طوری رفتار می کرد که آن فرد تا عمر دارد فراموش نکند که اشتباه کرده است؛ مثلاً اگر غذایی مقابلش مانده بود وی برمی داشت و می خورد. با این نوع رفتار فرد مقابل متوجه اشتباهش می شد و دیگر تکرار نمیکرد.
کاغذ باطلهها را به مجلس میبرد
خیلی مقیّد بودند که به بهترین وجه از یک وسیله استفاده کنند. به عنوان مثال اگر از غذا چیزی باقی میماند، نباید غذای جدیدی مصرف میشد یعنی اول غذای قبلی و بعد غذای جدید را می خورد. می گفت: «اگر این کار را نکنیم چند تُن غذا در سطل ها ریخته میشود و این باعث می شود که وابستگی ما به دنیا بیشتر شود.»
برای همه عادت است که کاغذباطله را در سطل زباله بریزند و این کار مسئله ای ندارد اما وی می گفت: «این کاغذ است و آشغال نیست که در سطل زباله بریزیم. جای مخصوصی را برای کاغذ قرار می داد و می گفت همه را در آن جمع کنید». حتی کاغذهای سفید را می گفتند که باید استفاده شود. خودشان هم کارهای دم دستی را روی آن کاغذها انجام میدادند و به بقیه هم سفارش می کردند که این کار را انجام دهند.
شهید شاه آبادی می گفت: «کاغذهای سفید را از کاغذی باطله جدا کنید. کاغذهای باطله را جمع میکرد و به مجلس میبرد تا خمیر شده و دوباره به کاغذ تبدیل میشد.»
در مورد مصرف آب نیز وی میگفت: «نباید آب را زیاد مصرف کرد.» برای وضو گرفتن چند بار شیرآب را می بست و باز میکرد و می گفت: «اگر این کار را نکنیم اسراف کردهایم و نه تنها مال خدا را حرام کردیم بلکه این کار وابستگی ما را بیشتر می کند».
تحرک، نشاط و ورزش
در اواخر عمر خود محاسنشان سفید شده بود اما طوری تحرک داشتند که جوانها متحیّر بودند. وقتی میدید یک عده از بچهها بیحوصله هستند فوراً سه، چهار تا بالانس میزد و همه را شارژ می کرد. همه را به خنده میانداخت و بعد می نشست.
وی صحبتها و خواستههایش را میگفت و آن وقت همه با تمام وجود مینشستند و صحبت هایش را گوش میدادند. شهید شاه آبادی با این که اواخر عمر خود ضعیف و کم غذا شده بود اما همچنان در راه درس، فعالیتهای مختلفی داشت.
بچههایمان را شجاع تربیت کرده بود. مثلاً گاهی بچهها را در6 ماهگی داخل حوض آب میانداخت و دوباره میگرفت. می گفت: «بگذارید اینها از حالا قوی شوند.» تمام بچهها شنا را کامل بلد بودند اما هیچ کدام قدرت وی را نداشتند و به اندازۀ شهید پرتلاش نبودند. شهید شاه آبادی همیشه میگفت: «خیلی دوست داشتم که بچههایم بتوانند قدرت بدنی بالایی داشته باشند». اما متأسفانه تا آن حد نبودند.
شهید شاه آبادی قربانیهای حاجیها را در مکه سر میبرید
حج اول را که با امکانات کامل و با مجلسی ها رفت ناراحتش کرد. می گفت: «این مکه آمدن نیست». خودش را از بقیه جدا می کرد و مرتباً به حرم می رفت و عمره به جا می آورد. شبها غسل می کرد و به حرم می رفت. در جمع نبود که با آن ها برود و بیاید. خودش به عرفات می رفت و زمانی که برمی گشت، در راه گفت که «انشاءالله از این به بعد همه ساله میآیم. اما تا سال دیگر چطور صبر کنم؟!»
در سفرهای بعد با ارگان هایی رفت که فعالیت هم می کردند مثلاً با هلال احمر میرفت. آن جا همه به فکر سوغاتی بودند اما وی چند تا چاقو خریده بود و قربانیهای حاجیها را سر می برید.
شهید شاه آبادی اینگونه بود که همه نوع کاری انجام میداد؛ از کارهای داخل کاروان گرفته تا بیرون کاروان. مثلاً آن زمان همۀ لباسهایشان را درمیآوردند و مردم تشخیص نمی دادند که کدام شخص روحانی است و کدام نیست؟! و این برایشان مسئله بود، برای همین عبا و عمامۀشان را میگذاشت که اگر مردم مسئلهای برایشان پیش آمد یا سؤالی داشتند بتوانند از وی بپرسند.
کمک به هم نوع
وی به دنبال این بود که ببیند چه کسی کمک می خواهد؟ چه کسی محتاج است؟ هرنوع کمکی؛ چه فکری، چه جسمی میکرد تا بتوانند با افراد ارتباط برقرار کند و آنها را آگاه کند.
وی پیش کسانی و به جاهایی می رفت که وقتی خودش می گفت که کجاها رفته، ما خجالت می کشیدیم. چون می دیدیم آن افراد واقعاً شایستگی این را ندارند که شهید شاه آبادی تا این اندازه برایشان وقت بگذارند.
شهید شاه آبادی هم چنین به درد دل پیرزنها و پیرمردها گوش میدادند و به جوانها کمک میکردند تا آنها را کم کم از راه کج به راه راست بکشانند و تا حدی آنها را به شوق میآورد که میآمدند و اطراف وی مینشستند که بدانند این چه کسی است که بدون شناسایی، همه نوع خدمتی میکند و برای همه وقت میگذارد؟! کم کم از این راه جوانها شیفته اخلاق وی شدند.
همسرم در حقّ هر کسی لطف میکردند و اصلاً برایشان پیر و جوان فرقی نداشت. از تمام وجود دوست داشت که این جوانها را آگاه و روشن کند.
بچهها یک بار هم گریه من را ندیدند
شب شهادت وی که شب جمعه بود، من خوابشان را دیدم. چون میخواستم به قم بروم. بلند شدیم و سحری خوردیم تا فردا روزه بگیریم چون روز وفات امام موسی بن جعفر (ع) بود، بچهها همه به کوه رفته بودند و نبودند. من عین جریانی که اتفاق افتاده بود را در خواب دیدم که وی زمان رفتن دیرشان شده بود و به سرعت رفتند. بعد هم خبر شهادت را آوردند.
در خواب خیلی بیتابی میکردم اما بر عکس در بیداری این حالت را نداشتم، من داغ دیده بودم و خدا یک نیروی صبری به من داد و قبل از شهادت ایشان من مصیبت های زیادی دیده بودم. پدرم 4 ماه بود که مرحوم شده بود. برادرها و فرزندم سال قبل کشته شده بودند. خلاصه خیلی ناراحت بودم و حاج آقا خیلی رعایت مرا میکردند. خیلی مواظب بودند که من ناراحت نشوم و وی که به این شکل رعایت مرا میکرد، طبیعی است که علاقه من به شهید هم بیشتر میشد. از خدا میخواستم که کمکم کند، قلب آدم گنجایش دو تا محبت ندارد.
محبت ایشان تمام قلب مرا گرفته بود میگفتم جایی نگذاشته برای محبت خدا و خیلی ناراحت بودم که چرا این قدر علاقه ام به ایشان زیاد شده است. شبی که این خواب را دیدم خیلی در خواب بیتابی کردم. وقتی بیدار شدم، صدای زنگ تلفن را شنیدم و طوری بودم که اصلا نمیتوانستم بلند شوم تلفن را بردارم و همین طور تا نزدیک تلفن خزیدم البته آن موقع مستقیم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچه ها را گرفتند و اما همین که خودشان پشت خط تلفن نبودند، من فهمیدم که مسالهای پیش آمده البته نمیتوانستم شهادت وی را قبول کنم و میگفتم لابد مجروح شده هر چه که اصرار کردم، برادر دکتر چمران گفت: «نه وی برای خط رفتند و طوری نشده اما من احساس کردم اتفاقی افتاده است.» از خدا فقط کمک میخواستم. بچه هایم یک بار مرا گریان ندیدند. در واقع نگذاشتم که گریه مرا ببینند. زیرا نمیخواستم فرزندانم صدمه بخورند. هر مطلبی داشتم به خدا میگفتم.