گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه می خوانید، بخشی از کتاب «ر» درباره زندگینامه شهید رسول حیدری است.
قرار بود ما گروه بعدی باشیم که به بوسنی می رویم. رسول برایمان از مشکلات گرفتن پاس سیاسی گفت و چیزهایی که برای عبور از مسیر کروات ها از گروه اول شنیده بود. صبح با هم به طرف قم حرکت کردیم. بین راه که به بهشت زهرا رسیدیم، چشم رسول که به حرم امام افتاد، گفت: «معلوم نیست دوباره برگردم و اینجا را ببینم. قسمت ما چه باشد، که می داند؟ من اینجا پیاده می شوم.» گفتیم: «بگذار زیر پلی، جایی پیاده شو.» گفت: «نه. همین جا نگه دارید.» از روی نرده های بین دو اتوبان رد شد. این صحنه هنوز جلوی چشمم است؛ رفت بالای نرده ها. مکثی کرد. یک پایش را گذاشت آن طرف نرده و پای دیگرش را که به خاطر مجروحیت هنوز ناراحت بود، با دست حایل کرد و گذاشت طرف دیگر. این آخرین
باری بود که دیدمش. گروه ما بعد از شهادت رسول به بوسنی رسید.