شهید حاجی حتم لو

من ایشان را نمی شناختم ولی تقریبا یک سال و نیم قبل از عقدمان خواب دیده بودم که با یکی از دوستان نشسته بودیم که آقام با برادرم آمدند. در خواب دوستم از من پرسید می دانی با چه کسی ازدواج می کنی؟ گفتم نه! بعد اسم سید احسان حاجی حتم لو را به زبان آورد. آن موقع من ایشان را هنوز ندیده بودم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - به عنوان یک گفتگو کننده بسیار سخت بود تا درباره ی شهیدی بپرسم که همه او را دارای حسن خلق، روحیه جهادی و مشتاق شهادت می دانستند. حقیقتا انسان به ضعف خود بیشتر معترف می شود آنجایی که می فهمد فردی حاضر است از همه چیز خود حتی فرزند متولد نشده اش بگذرد و برای دفاع از ارزش ها جان خود را فدا کند. وقتی از دلتنگی های خانواده شهید می پرسم گویی زمین و زمان بر قلبم سنگینی می کند، حسی توأم با شرمندگی وجودم را فرا می گیرد، چرا که بین خود و شهداء فرسنگها فاصله می بینم شاید به همین دلیل است که شهداء رفتند و ما جا ماندیم...

اما بلافاصله این جمله ی شهید آوینی در گوشم زمزمه می شود و چه زیبا می گفت: پندار ما این است که شهداء رفتند و ما جا ماندیم حال آنکه زمان ما را با خود برد و شهداء ماندند. آنچه در ادامه می خوانید روایتی از زندگی مشترک خانم «فاطمه ایزدی» با شهید مدافع حرم، سید احسان حاجی حتم لو است که در سوریه به شهادت رسید.

کجا با شهید آشنا شدید؟

اولین آشنایی ما بر می گشت به سال 86 ، که برادرم با اقا احسان عازم کربلا بودند ما هم برای بدرقه و خداحافظی رفتیم ترمینال. آنجا برای اولین بار ایشان را دیدیم، به خاطر اینکه اهل بیرون رفتن نبودم اکثرا من را نمی شناختند برای همین بعد از عقدم که صحبت شده بود می گفتند مگر آقا امید خواهر هم داشته؟

سال 88 مادر و پدرم از مکه آمده بودند، برادرم گفت که می خواهد خانواده دو تا از دوستانش را دعوت کند خانواده آقا احسان یکی آنها بود... بعد از اینکه مادرم سوغاتی برای خانم حتم لو فرستاد یک روز که از قضا تولد خودم هم بود آقا احسان به همراه خانواده اش تشریف آوردند و گفتند برای امر خیر می خواهیم مزاحم شویم که آن زمان چون اواخر تیر ماه بود و اوایل مرداد ماه قرار بود با هیات برادرم به کربلا برویم، مادرم گفتند اگر اشکالی نداشته باشد بعد از سفر به شما جواب دهیم... سید احسان مسول مالی کاروان بودند.

در طول سفر ایشان از دید پدر و خانواده مناسب به نظر آمدند و وقتی هم که برگشتیم جواب مثبت دادیم و عقد کردیم.

کل صحبتمان هم در یک جلسه چهل دقیقه ای خلاصه شد که در آن ملاک هایمان با هم مشترک بود.

خوابی که قبل ازدواج دیده بودم!

من ایشان را نمی شناختم ولی تقریبا یک سال و نیم قبل از عقدمان خواب دیده بودم که با  یکی از دوستان نشسته بودیم که آقام با برادرم آمدند. در خواب دوستم از من پرسید می دانی با چه کسی ازدواج می کنی؟ گفتم نه! بعد اسم سید احسان حاجی حتم لو را به زبان آورد. آن موقع من ایشان را هنوز ندیده بودم.

دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که...

من و آقا امید برادرم که از دوستان صمیمی آقا احسان بود به دلیل فاصله سنی کمی که داشتیم خیلی از مسائل شخصی ام را با ایشان در میان می گذاشتم...یادم هست یک روز به داداش گفتم، دوست دارم آدمی شریک زندگی ام بشود که مرا در امور معنوی رشد دهد و در کنارش به آرامش برسم. در سفر دانشجویی هم که به مکه رفتم یکی از دعاهایم این بود؛ «اللهم ارزقنی زوجا صالحا».

یک مسجد قائم و یک سید احسان!

مهمترین ملاک هایم برای ازدواج یکی شامل اخلاق می شد و دیگری ایمان، این ویژگی ها در ایشان بارز بود. بعد خواستگاری از برادرم پرسیدم ایشان چه جور آدمی هستند؟ خیلی تعریف کردند و گفتند « فقط همینو بهت بگم یه مسجد قائمه و یک سید احسان حاجی حتم لو».

فردا شرمنده آنها نباشیم!

مراسم ازدواجمان خیلی ساده بر گزار شد...آقام می گفتند من چون ارادت خاصی به شهدا دارم دوست دارم زندگی ام تجملاتی نباشد تا فردا شرمنده آنها نشویم. در این پنج سال و دو ماه، زندگی ما آنقدر شیرین بود که برای برخی دوستان و آشنایان الگو به حساب می آمد.

همان اوایل زندگی خدا را شکر با وام مسکن و وامی که سازمان به ما داده بود صاحب خانه شدیم، مشکلات مالی که همیشه هست ولی نه به شکلی که بخواهد به ما فشار بیاورد. با این حال همیشه آقام می گفتند من شرمنده ام که نتوانستم آن زندگی که دوست داشتی را برایت فراهم کنم، من فکر می کردم ایشان از لحاظ مادی می گویند ولی بعد از شهادتش متوجه شدم که این شرمندگی بخاطر این روزاست...

اگر خدا نخواهد...

ایشان خیلی ساده زندگی می کرد و اخلاق بسیار خوبی داشت مهمترین ویژگی اش در تمام امور توکلش به خدا بود...همیشه می گفت خدا هست. مواقع مشکلات با این جمله دلگرمی می داد انگار در همه لحظات زندگی خدا را احساس می کرد و این حس را به من هم انتقال می داد.

پیش از سید طاها، اولین هدیه خدا به ما، عمرش در این دنیا باقی نبود، دکتر که رفتیم به ما گفت: «دومی هم نمی ماند و امیدی نیست». من یادم هست که استراحت مطلق بودم و داشتم بیرون را تماشا می کردم دیدم همه درخت ها برگ هایشان ریخته بود بین آنها یک درخت وجود داشت که روی شاخه های آن چند تا برگ هنوز باقی مانده بود با خودم گفتم اینکه می گویند تا خدا نخواهد برگی از شاخه درخت نمی ریزد مصداقش همین است. وقتی سید احسان از سر کار برگشت دستش را گرفتم و بردمش جلوی پنجره و این قضیه را به گفتم آقام هم گفت: «دیدی من بهت میگم توکلت به خدا باشه، خدا خواسته این رو به عنوان آیه ای از عظمتش بهت نشون بده.»

در این ایام ایشان همیشه تاکید می کرد که قرآن را با معنی بخوانم. هر چقدر هم که کم هست ولی با معنی باشد. این معنی ها خیلی کمکم می کرد، مخصوصا بعد از شهادت اقا سید. چون اکثر آیاتی که می خواندم مفهومش در رابطه با توکل به خدا ، بازگشت امور به سوی او و صبر بود. قرآن خیلی به من آرامش میداد.

از غیبت متنفر بود

ایشان روی بحث غیبت هم خیلی حساس بودند و اصلا دوست نداشتند که پشت سر کسی در منزل حرفی زده شود. شاید این روحیه ای که من دارم و اصلا نمی خواهم در زندگی دیگران جست و جو کنم بیشتر بخاطر رفتار ایشان بوده باشد، چون خیلی مراعات می کردند. همیشه می گفت لزومی ندارد ما در زندگی دیگران سرک بکشیم مگر اینکه طرف خودش بخواهد من باب درد و دل، تعریف کند.

نمازی که بر خودش واجب کرده بود...

معمولا نماز شب خواندنش را از ساعت دوازده و چهل دقیقه شروع می کرد خیلی هم طولانی نبود که بخواهد بقیه اعضای خانه را اذیت کند بعدش هم دو رکعت نماز حضرت زهرا... این نماز را به خودش واجب کرده بود. خاطرم هست یک شب خوابیده بودند یکهو با حالت اضطراب از خواب پرید و گفت «قضا شد!» گفتم «چی قضا شد شما که نماز خوندی؟» انجا بود که گفتند: «نه....من دو رکعت نماز حضرت زهرا رو به خودم واجب کردم که حتما هر روز بخونم ولی امشب فراموش کردم» که همان موقع قضایش را بجا اوردند....

نسبت به اهل بیت و مخصوصا خانم حضرت فاطمه زهرا(س) خیلی ارادت داشتند... ایشان همیشه به من می گفتند اگر خدا به ما یک دختر بدهد دوست دارم اسمش را فاطمه سادات بگذاریم.

 هر سال هم روضه حضرت زهرا در خانه ما برقرار بود. بعد از شهادتش یکبار در خواب از ایشان پرسیدم چرا آنقدر عاشق این اسم بودید؟ گفت من بخاطر مظلومیت حضرت زهرا عاشق اسم فاطمه بودم...

نظر هر دوی ما شرط بود

ایشان در امور منزل همیشه به نظر من اهمیت می دادند. یعنی به گونه ای که نظر هر دو ما شرط بود. مثلا اگر من می خواستم یک روسری بخرم انقدر می گشتیم تا چیزی پیدا کنیم که هر دو ما از آن خوشمان بیاید.

در کار خانه هم خیلی کمک می کرد....این طور نبود که بگوید چون من مرد هستم دلیلی ندارد که کمک کنم ....در تمام امور منزل کمک حال من بودند.

کفش طبی

یک بار رفته بودیم کفش طبی بخریم یک دفعه دیدم سید احسان سرخ شد دائم داشت جیب های شلوار و کتش را می گشت پرسیدم چی شده؟ گفت متاسفانه پول ها را در کت دیگری جا گذاشتم. گفتم: عیبی ندارد که آقا احسان من همراهم پول هست... یعنی اینقدر که صورت شوهرم سرخ شده بود من تپش قلب گرفته بودم فروشنده که از آشنایان بود وقتی جریان را فهمید گفت شما خودتان صاحب مغازه اید ببرید بعدا پولش را بیاورید... آخرش هم دو هفته بعد آن کفش را دزدیدند....

ﻋﻜﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺷﻬﻴﺪ نسبت ﺑﻪ ﻋﻘﺎﻳﺪ ﻣﺨﺎﻟﻔﻴﻦ ﻭ رفتار ﺧﻼﻑ ﺍﻓﺮﺍﺩ

انگار دردی از درون به او فشار بیاورد ولی نتواند کاری کند. مثلا در مورد حجاب خیلی اذیت می شدند ولی میگفت مساله حجاب یک مساله ریشه ای است که باید از بنیان درست شود یا وقتی حرفی علیه انقلاب می زدند به شدت ناراحت می شد اما به هیچ وجه واکنش دفعی از خودش نشان نمی داد بیشتر به دنبال جذب دیگران بود.

وقتی می آمدیم منزل به ایشان می گفتم جوابشان را می دادی می گفت: «متاسفانه خیلی ها آقا رو نشناختن و نمیدونن چقدر به نفع ماست که گوش به حرف ایشون باشیم. طرف اگه متوجه باشه بصیرت داشته باشه همچین حرفایی رو بیان نمی کنه»

گفتگو از خبرنگار افتخاری مشرق: مسعود پیام نور

ادامه دارد...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس