
خواهر ابراهیم اصغری در اینباره چنین تعریف میکند: «ابراهیم همان روز اول که از مدرسه برگشت، کنارم نشست و از آنجا و دوستانی که پیدا کرده بود، صحبت کرد. دفتر مشقش را از کیف بیرون آورد و گفت: آقا معلم گفته باید اینها را بنویسی. دفترش را به طرف من گرفت. با تعجب گفتم من که بلد نیستم. گفت: باید بنویسی وگر نه مدرسه نمیروم.
مجبور شدم شبیه آن چیزی را که برایش سرمشق داده بودند بنویسم و هر روز همین برنامه بود ولی کمکم نوشتن را یاد گرفتم و من هم پا به پایش مینوشتم و میخواندم. خودش هم درسش خیلی خوب بود. همیشه بیست میگرفت.
دوران دبیرستان را در سال 1349 در مدرسه امیرکبیر شروع کرد و وارد دانشسرای مقدماتی زنجان شده و در خردادماه سال 1354 فارغالتحصیل شد. شهید اصغری به خاطر کفالت از پدر، در نوزدهم بهمنماه سال 1355 کارت معافیت از خدمت خود را گرفت.
ابراهیم که نوجوانی بیش نبود و باید همچون همسن و سالان خود مشغول سپری کردن این دوران میبود در عالمی دیگر سیر میکرد و با شعرهای مقاومت فلسطین روح ملول خود را تسکین میداد. هنوز سه سال به پیروزی انقلاب مانده بود، اما در درون ابراهیم انقلابی دیگر برپا بود. او شاه و رژیم شاهنشاهی را به خوبی میشناخت و زمانی هم که در دانشسرا مشغول تحصیل بوده، پرده از این ماجرا برمیداشت و به اعمال پلید پهلوی اعتراض میکرد که در این زمینه یادداشتهایی از او باقی مانده است.
ابراهیم در یکی از نوشتههایش چنین مینویسد: «ظهر یکی از روزهای پاییزی که از دانشسرا بیرون آمدم، از لحظه خارج شدن احساس عجیبی داشتم. نگران بودم، یک ماه و نیم پیش، تعدادی از بچههای خوابگاه را برده بودند برای سین جین و اذیتشان کرده بودند.
به اولین چهارراه (سعدی) که رسیدم، ریو طوسی رنگ ضداطلاعات توجهم را جلب کرد. از دَم دانشسرا با من بود گاهی جلو میزد گاهی عقب میماند. با حرفهایی که از بچهها شنیده بودم، تجربهای که از حرف آنها کسب کرده بودم، ماشین را زیر نظر گرفتم. برای اینکه حدسم تبدیل به یقین شود به راه مستقیم ادامه دادم. بین راه یکباره به خیابان فرعی رفتم. حدسم درست بود، ماشین هم پشت سرم پیچید. خونسرد به طرف سبزهمیدان و بازار روان شدم. قیصریه طبق معمول شلوغ بود.
خودم را به جمعیت زده و با شتاب به طرف مغازهمان رفتم. بین راه یکی از بچهها را دیدم کتابها و دفترچهام را به او تحویل دادم و با چند کلمه حالیش کردم که اگر تا ساعت 10 شب به دانشسرا نیامدم به خانهمان اطلاع دهد. به طرف خیابان برگشتم، نمیخواستم افرادی که تعقیبم میکردند مغازهمان را بشناسند. در چهارراه پهلوی (میدان انقلاب کنونی) همان ماشین را دیدم که کنار خیابان پارک شده بود. قدمهایم را به طرف خیابان سعدی تندتر کردم که یک نفر از پشت صدایم زد و گفت با من بیا. سوار ماشینم کردند و به ادارهای که جلوی بیمارستان شفیعیه قرار داشت بردند.
از لای در نیمه باز، به داخل هلم دادند، بلافاصله بعد از وارد شدن در راهروی تاریک آنجا، باران مشت و لگد و فحش شروع شد. بعد از یک ربع ساعت، مرا به اتاقی انداختند و در را قفل کردند. به نظرم دیگر عصر شده بود. صدای قفل در بلند شد. ولی دوباره بسته شد. هنوز چشمهایم بسته بود و نمیدانستم چه خبر است. بیش از بیست بار این کار تکرار شد. برای من که از لحاظ روحی بیتجربه بودم، خیلی سخت بود. خلاصه شب گرسنه خوابیدم.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که ضربه محکمی به زانویم خورد. درد در سراسر بدنم پیچید. چشمانم را باز کردند، دیدم یک مرد سیاهچرده با موهای مجعد دستش را به کمر زده، مرا نگاه میکند. گفت: بلند شو. وقتی بلند شدم یک کشیده محکم به صورتم زد. گریهام گرفته بود. گفت: دنبالم بیا. لنگلنگان دنبالش رفتم. به داخل اتاق، هلم داد. برای هر کدام جواب مساعد دادم. مرد گفت: زیر اظهارات خودت را امضا کن. همین کار را کردم. گفت: همراه من بیا و مرا به اتاق دیگری برد.
مادر شهید ابراهیم اصغری:
نمیدانم ابراهیم چه نوشته بود که افراد شاه دستگیرش کرده بودند. وقتی شب جمعه به خانه آمد دیدم حالتش عادی نیست، ولی چیزی نپرسیدم. خودش گفت: مادر وقتی فوتبال بازی میکردم زمین خوردم و زانویم زخمی شد. یک چیزی بده به زانویم بزنم تا دردش ساکت شود. با پارچه بسته بود. وقتی باز کرد دیدم زخمش عمیق است. من هم باور کردم که در فوتبال زخمی شده، تا اینکه بعد از انقلاب گفت ما را دستگیر کرده بودند، در حالی که چشمها و دستمان را بسته بودند کتکمان زدند. بعد گفتند: اگر از این ماجرا یک کلمه به کسی بگویید عاقبت بدی پیدا میکنید.
ابراهیم اصغری در سنگر تعیلم و تربیت در روستاها خدمت میکرد و در آن زمان هم تحت تعقیب بود. به طوری که ساواک به روستا آمده بود تا ابراهیم را دستگیر کند که توسط شاگردانش آگاه شد و شبانه از روستا گریخت و بین تختهسنگهای کوهستان پنهان شد. مأمورها ناامید از یافتنش برگشتند. ابراهیم باز هم به روستا بازگشت. چندین بار توسط آن ها دستگیر شد و مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت. ابراهیم اصغری که خود زجر کشیده و آگاه به اعمال پلید رژیم شاهنشاهی بود در راهپیماییها به صورت فعالانه شرکت کرده و در این مورد از هیچ کوششی دریغ نمیکرد.
ابراهیم در سال 56 به اسخدام آموزش و پرورش زنجان درآمد و مدت دو سال در روستای طارم و سر دهات شیخ تدریس کرد. سال 57 در آزمون دانشگاه تهران در رشته حقوق پذیرفته شد ولی چون مادرش تاب دوریاش را نداشت از ادامه تحصیل در تهران چشم پوشید و در سال دیگر در مجتمع آموزش عالی دهخدای قزوین در رشته ادبیات فارسی پذیرفته و مشغول به تحصیل شد.
برگرفته از کتاب مردان آفتاب به قلم اصغر جاهدیفر.