گروه جهاد و مقاومت مشرق - دفاع مقدس نقشي تعيينكننده در اتحاد مردم ايران داشت و تاريخ بار ديگر نشان داد ايرانيان براي دفاع از ميهن و اعتقاداتشان با اتحادي مثالزدني مقابل دشمنان ميايستند. در طي جنگ تحميلي مسلمان و غيرمسلمان شانه به شانه هم براي يك هدف در جبههها ميجنگيدند و شهيد ميدادند. «واهيك باغداساريان» يكي از همان شهداي اقليتي است كه 18 ماه در خط مقدم مشغول دفاع از ميهن بود. برادر شهيد «سيمون باغداساريان» بزرگترين فرزند خانواده، خاطرات زيادي از شهيد واهيك دارد كه چندين سال در كنارش كار ميكرد. او در گفتوگو با «جوان» از زندگي برادرش برايمان ميگويد.
كودكي شما و شهيد واهيك باغداساريان در چه حال و هوا و فضايي سپري شد؟
اينطور كه ميفرماييد مشخص است خانوادهتان روي رزق و روزي حلال تأكيد زيادي داشته است و همين تأثيرش را روي شهيد واهيك و ديگر فرزندان گذاشته است؟
زمان انقلاب شهيد فعاليت يا موضع خاصي داشتند؟
اولين دغدغههاي حضور برادرتان در جبهه از كجا شكل گرفت؟
پس از همان روزهاي نخستين جنگ درگير رفتن به جبهه بود؟
تغييرات دروني و معنوياش برايتان محسوس شده بود؟
در اين مدت كار خاصي انجام داده بودند؟
خانواده مخالفتي نداشتند؟
به بحث شهادت اعتقاد داشتند؟
تا به حال در اين مدت خودتان را از مسلمانان جدا دانستهايد؟
اصلاً امكان ندارد چنين حسي به ما دست بدهد. ما از همان كودكي با مسلمانان رفت و آمد داشتيم. با مسلمانان بزرگ شديم و هيچ فرقي بينمان وجود ندارد و بچههايمان مثل يك خانواده كنار هم بزرگ شدهاند. از همان زمان تا الان مرزبندي ميان مسلمان و غيرمسلمان وجود نداشت. ما كه از ديدگاه مسيح ميآييم اصلاً چنين مرزبنديهايي نداريم. در مسيحيت اصلاً مرز نداريم. در اسلام هم چنين نظري وجود دارد و يك جهان وطني خاصي مدنظر است. در تركيه فيلمي اكران شد كه به مسيح توهين ميكرد امام خميني از اينجا فتوا داد. براي اينكه ذهن ايشان انقدر روشن بود كه ميدانست اگر به هر كدام از اين پيامبرها توهين شود بعداً براي توهين به پيامبر بعدي برنامهريزي ميكنند. واهيك خيلي بچه مأخوذ به حيايي بود. كسي نبود كه كاري بخواهد او بگويد برو بعداً انجام ميدهم. همان لحظه ابزار برميداشت و راه ميافتاد. با همه يكجور رفتار ميكرد به گونهاي كه احساس ميكردي از خودش هستند. اشتراكاتي هست كه ارزشش از ميلياردها اختلاف بيشتر است. در پايان حرفهايم را با اين تكبيت تمام ميكنم: «دل عاشق خسته گر غوغا ز فقدان يار نكند/ شمع سوزان ماند كه وفاي پروانه نكند...» / روزنامه جوان

برادرم در يك خانواده شلوغ با چندين فرزند متولد شد. خودش بچه مياني بود و من از همهشان بزرگتر بودم. خانواده خيلي سادهاي داشتيم و از شهرستان به تهران آمديم. ما اصالتاً اهل روستاي تلو در جاده لشكرك بوديم. وقتي خانواده با جمعيت زياد همه زحماتش را خودش ميكشد و كارهايش را خودش انجام ميدهد بچهها در آن خودساخته بار ميآيند. در چنين خانوادهاي، فرهنگي جز فرهنگ اصالت و عدالت نميتواند به وجود بيايد. چراكه وقتي غذا سر سفره ميآيد و 10 نفر ميخواهند غذا بخورند از همانجا ياد ميگيرند كه هر كسي سهم ديگري را نخورد و بايد هواي همديگر را داشته باشند. ما با اين فرهنگ بزرگ شديم. به برادر و خواهر بزرگتر و كوچكترش نگاه ميكند و حواسش هم به آنهاست. من و برادرهايم زندگي را اينطوري شروع كرديم. من كه بزرگترين فرزند بودم، كار ميكردم و كوچكترها هم با فشار و سختي رشد ميكردند. سعيمان اين بود شرايط را طوري مهيا كنيم كه آنها به درس و تحصيلشان برسند. واهيك هم تا زير ديپلم درس خواند و همان فشارهاي اقتصادي خانوادگي باعث شد او هم از درس بماند. من كارگاه سيمپيچي الكتروموتور داشتم و واهيك سه، چهار سال در كنار درس خواندن پيش من كار ميكرد. بعد از اينكه كار كرد و براي خودش اوستا شد ديگر درسش را رها كرد و هر چه گفتيم كه درست را ادامه بده و نگران چيزي نباش ولي خودش ديگر ميل سابق را به درس خواندن نداشت. ديگر آن اشتياق را براي گرفتن ديپلم نداشت و تمام فكر و ذكرش كار كردن شده بود. ميگفت حالا كمي كار ميكنم و روبهراه ميشوم بعداً دوباره درس خواندن را ادامه ميدهم. بنابراين ترك تحصيل كرد و براي كار پيشم آمد و ثابت كار كرد. اوستا كار شده بود و تجربه اين چهار، پنج سال كار كردن خيلي به كمكش ميآمد.
بله، خودم تا الان كه اينجا نشستهام يك لقمه حرام وارد زندگيام نشده است. ما كه به دين مسيح اعتقاد داريم اصلاً نميتوانيم مال شخص ديگري را در جيب خودمان بگذاريم. خانوادههايي كه در فشار بزرگ شدهاند بيشتر روي روزي حلال تأكيد دارند. همين خانوادهها با اينكه در فشار زندگي ميكردند ولي هواي همسايهشان را هم داشتند و همسايهها هم هوايشان را داشتند. اينطوري نبوده كه بگوييد اينها بارشان را بسته بودند و به ديگران فكر نميكردند. ما در بطن مشكلات شكل گرفتيم. من ايمان و اعتقاد زيادي به اين اصل دارم و همه چيز از همين حلال و حرام ميآيد.
ما خانوادهاي سياسي نبوديم و دليلش هم اين بود كه وضعيت اقتصادي ايجاب نميكرد داخل سياست شويم و از مسائل سر در بياوريم. همه فكر و ذكرمان كارمان بود و حواسمان به دخل و خرجمان بود.

پدر شهید
پيش من كه كار ميكرد، يكي دو باري گفت من ترك تحصيل كردهام و الان وقت سربازيام است. جنگ تازه شروع شده بود و ما فكر نميكرديم هشت سال طول بكشد. فكر ميكرديم سه، چهار ماه چند تا توپ در ميكنند و تمام ميشود. من بزرگترش بودم و نصيحتش ميكردم بگذار اين چند ماه بگذرد بعد ببين چه ميشود. اولش اصرار كرد و من سعي كردم راضياش كنم. ميگفت برادر! من وقتي از مجيديه تا نيرو هوايي ميروم، در مسير انقدر حجله ميبينم كه باورم نميشود اين همه آدم شهيد شده باشند. بعضي كوچهها را ميرفتيد 30 تا حجله داخلش ميديديد و اگر كوچه را تا انتها ميرفتيد و برميگشتيد بال در ميآورديد. احساس خجالت ميكرديد كه اين همه جوان رشيد و رعنا با قد و بالايي بلند شهيد شوند و شما روي زمين راه برويد تا دوزار بيشتر در بياوريد. چنين احساسي به آدم منتقل ميشد. شهيد هم در رابطه با اين مسائل صحبت ميكرد. معلوم بود حضور در جبهه دغدغهاش شده است. روزي واهيك به من گفت، اگر قرار باشد همه از رفتن به جبهه خودداري كنند و ماندن را ترجيح بدهند، پس چه كسي بايد از مملكت دفاع كند. اگر همه بخواهيم به زيرزمين پناه ببريم پس چه كسي روي زمين با دشمنان بايد بجنگد؟
دقيقاً؛ ميگفت چه كسي به من بگويد و چه نگويد، ميخواهم به جبهه بروم. وقتي چند بار بحث رفتنش را مطرح كرد من منصرفش كردم. گفت من نميتوانم اين وضعيت را ادامه بدهم. البته وقتي بزرگتري چيزي ميگفت عرق شرمي روي صورتش مينشست، سرخ ميشد و اگر موافق نبود چيزي نميگفت. من هم براي منصرف كردن او از رفتن به جبهه، كارگاهي را در زيرزمين خانه پدريام تدارك ديدم و ماشيني هم برايش خريديم اما همه اينها مانع از رفتنش نشد.
يك روز كار كه تمام شد و همه لباسهايشان را پوشيدند و رفتند، ديدم واهيك نرفته و در كارگاه ايستاده است. گفتم چيه واهيك جان؟ گفت تصميم گرفتهام به سربازي بروم. وقتي سرم را بلند كردم نگاهش كنم ديدم من اين آدم را ديگر نميشناسم. اين ديگر آن بچهاي نيست كه چيزي بگويم رنگ و رويش عوضش شود، سكوت كند و بعد بگويد هر چه شما بگوييد. نگاهي بهش انداختم ديدم از من و از وضعيت فعلي كه آنجا زندگي ميكند خيلي دور شده است. ديگر نتوانستم چيزي بگويم، گفتم برو خدا به همراهت. ايشان هم رفت خودش را معرفي كرد و به سربازي رفت. در خدمت هم خيلي فعال بود. در كردستان، مريوان، پنجوين و. . . در خط مقدم حضور داشت. 18 ماه خط مقدم بود. خدا نخواست واهيك آنجا شهيد شود. وقتي از خط مقدم برميگشت و از كردستان به اهواز و دارخوين ميرفت ماشينش روي مين ضدتانك ميرود. اسفند سال 62 خودروي حامل واهيك براثر عبور از روي مينهاي ضد تانك موجود در منطقه منفجر ميشود و واهيك و چند تن از همرزمانش به شهادت ميرسند.
من نوعي احساس بزرگتر بودن روي واهيك داشتم. چون چندين سال كار را به او ياد داده بودم. اما وقتي دفعه آخر سرم را بلند كردم و چهرهاش را ديدم، فهميدم اين يك شخصيت ديگر است. از لحاظ معنوي كاملاً عوض شده بود. اين صحنه آن قدر برايم سنگين بود كه اشكم را درآورد. وقتي اين حالت را در چهرهاش ديدم هيچ كلامي نگفتم. فقط گفتم خدا به همراهت باشد و هر چه نيت كردهاي همان شود.
شرايط اجتماعي كار خودش را ميكند و تأثيرش را ميگذارد. خيابانها و حجلههايش را كه ميديد ميگفت آدم از شهادت اين همه جوان خجالت ميكشد. باورمان نميشد اين همه جوان در جنگ شهيد شوند.
خدا رفتگان را رحمت كند من مادري داشتم كه هر چه بچههايش تصميم ميگرفتند با دل و جان ميپذيرفت. شهادت واهيك برايش خيلي سنگين تمام شد. با ايمان عجيبي او را بدرقه ميكرد و ما فكر ميكرديم او برخواهد گشت. پدر و مادرم هر دو يتيم بودند كه در جواني تشكيل خانواده دادند و واهيك اولين كسي بود كه از اين حلقه جدا شد. نبودنش براي مادرم خيلي سخت گذشت. زماني كه خبر شهادت را به ما دادند سه چهار روز طول كشيد تا پيكر برسد. وقتي به ما گفتند امروز پيكرش را ميآورند انگار در خانه ما ديگر كسي عزادار نبود. فقط به خاطر اينكه به خانه و دم در خانه ميآيد و دوباره او را ميبينيم همه خوشحال بوديم.
مسلمان نبود كه دروس را بخواند و عميق شود تا به اين مفاهيم برسد، ولي وقتي بخواهي در راستاي افكار و احساس خوب و نيكويت حركت كني و براي دفاع از ميهن و ناموست اقدام كني هر چه به ديگران ميرسد به تو هم ميرسد. بشر ذاتاً دنبال حقيقت است و حقيقت هميشه يك چيز است. برخي آدمها شانس ميآورند و بهرغم نداشتن اموال زياد از نظر ذهني نزديك به حقيقت و عدالت ميمانند. اين شانس را همه ندارند و خيليها وارد دنياي وانفسا ميشوند. تغييرات اجتماعي كه زمان انقلاب و پس از آن اتفاق افتاد خيلي در شكلگيري شخصيت اين بچهها مؤثر بود.
اصلاً امكان ندارد چنين حسي به ما دست بدهد. ما از همان كودكي با مسلمانان رفت و آمد داشتيم. با مسلمانان بزرگ شديم و هيچ فرقي بينمان وجود ندارد و بچههايمان مثل يك خانواده كنار هم بزرگ شدهاند. از همان زمان تا الان مرزبندي ميان مسلمان و غيرمسلمان وجود نداشت. ما كه از ديدگاه مسيح ميآييم اصلاً چنين مرزبنديهايي نداريم. در مسيحيت اصلاً مرز نداريم. در اسلام هم چنين نظري وجود دارد و يك جهان وطني خاصي مدنظر است. در تركيه فيلمي اكران شد كه به مسيح توهين ميكرد امام خميني از اينجا فتوا داد. براي اينكه ذهن ايشان انقدر روشن بود كه ميدانست اگر به هر كدام از اين پيامبرها توهين شود بعداً براي توهين به پيامبر بعدي برنامهريزي ميكنند. واهيك خيلي بچه مأخوذ به حيايي بود. كسي نبود كه كاري بخواهد او بگويد برو بعداً انجام ميدهم. همان لحظه ابزار برميداشت و راه ميافتاد. با همه يكجور رفتار ميكرد به گونهاي كه احساس ميكردي از خودش هستند. اشتراكاتي هست كه ارزشش از ميلياردها اختلاف بيشتر است. در پايان حرفهايم را با اين تكبيت تمام ميكنم: «دل عاشق خسته گر غوغا ز فقدان يار نكند/ شمع سوزان ماند كه وفاي پروانه نكند...» / روزنامه جوان