گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه در ادامه می خوانید، قسمتی از کتاب خاطرات خانم فاطمه ناهیدی یکی از چهارشیر زن اسیر ایرانی با عنوان «چشم درچشم آنان» است.
کتاب خاطرات فاطمه ناهیدی را که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ۴ سال اسیر بود ، دفتر ادبیات و هنر مقاومت در سال ۱۳۷۵ برای نخستین بار منتشر کرد. «چشم در چشم آنان» سیصدوچهلوسومین کتاب منتشر شده توسط این دفتر و پنجاهوچهارمین اثر منتشر شده از خاطرات آزادگان دفاع مقدس در این مجموعه است. چشم در چشم آنان ـ سومین اثر از خاطرات زنان اسیر ایرانی در بازداشتگاههای بیآفتاب عراق است که توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت منتشرشده است.
کتاب خاطرات فاطمه ناهیدی را که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ۴ سال اسیر بود ، دفتر ادبیات و هنر مقاومت در سال ۱۳۷۵ برای نخستین بار منتشر کرد. «چشم در چشم آنان» سیصدوچهلوسومین کتاب منتشر شده توسط این دفتر و پنجاهوچهارمین اثر منتشر شده از خاطرات آزادگان دفاع مقدس در این مجموعه است. چشم در چشم آنان ـ سومین اثر از خاطرات زنان اسیر ایرانی در بازداشتگاههای بیآفتاب عراق است که توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت منتشرشده است.
رسیدیم به محلی که دکتر بود. برخورد دکتر خیلی معمولی بود؛ برخورد یک پزشک با مریض. فقط سرتا پای ما را نگاه میکرد و برایش سؤال بود که ما کی هستیم و از کجا آمدهایم، اما زیاد سؤال نمیکرد. فقط پرسید تو چه کاره هستی، و چه کار میکنی؟ گفتم که ماما هستم و از اصطلاحاتی که به کار میبردم فهمید که من ماما هستم. به او گفتیم که ما اسیر جنگی هستیم. با تعجب نگاهمان میکرد. مقداری دارو داد و آمدیم. و همان داروها کمک کرد تا حال معصومه بهتر بشود.
شب وقتی برگشتیم، تقریباً تا صبح ساعت ۵ و ۶ که برای نماز بیدار شدیم، خوابیدیم. سربازی آمد و گفت آماده باشید، میخواهیم برویم. ماشینی آمد و ما را سوار کردند، از همان ماشینهای امنیتی. ماشین دیگری هم تعدادی دیگر را سوار کرد. یکی از آنها قیافة طلبهها را داشت. یکی دیگر هم بود که چهرة معصومی داشت و انگشت پایش را بسته بودند. هر دو ماشین با هم حرکت کردند. معلوم بود که هر دو به نقطة معینی میروند. سؤال کردیم ما را کجا میبرید؟ جواب ندادند.
سربازی که کنار ما بود، با کوچکترین حرکت ما میگفت ساکت، حرف نزنید. به نظر میرسید از صدای هواکش سردرد گرفته است، چون سرش را گرفته بود و فشار میداد و اشاره میکرد که سرم درد میکند. ما روز قبل تعدادی قرص مسکن و آنتی اسید از عراقیها گرفته بودیم و در ساک حلیمه گذاشته بودیم. به حلیمه گفتم قرص مسکن را بده بخورد. در آورد و به او داد. سرباز گفت: «نه.» گفتیم: «از خود شما گرفتهایم. مال خود عراق است. بخور تا سرت خوب بشود.» این کار ما خیلی در او اثر گذاشت. بلافاصله بعد از خوردن سرش خوب شد. از آن لحظه رفتارش تغییر کرد. وقتی در پمپ بنزین نگه داشتند با آب و تاب زیادی برای سربازهای دیگر هم تعریف کرد. ما به دستشویی رفتیم. مردم با کنجکاوی به ما نگاه میکردند. ما هم بدمان نمیآمد آنها ما را ببینند. شاید بین آنها از مبارزان و مخالفان رژیم عراق پیدا میشد.
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم. سرباز عراقی حالا کمتر سختگیری میکرد. اوایل اجازه نمیداد بیرون را نگاه کنیم. ولی بعد کاری نداشت. بین راه ما را به یک منطقه نظامی بردند. در آنجا با برخوردهایی که با سربازها کردند، متوجه شدیم که از بردن ما به آنجا ناراحت شدهاند. میگفتند اینها دشمن هستند. از این مکان مطلع میشوند. چرا اینها را آوردهاید اینجا. سریع ببریدشان. دوباره راه افتادند. مریم باز حالش بد شد. بین بصره و بغداد مردم زیادی بودند که همه ما را نگاه میکردند، خصوصاً که لباسهای من خونی بود. خانم پزشکی مریم را معاینه کرد. با کنجکاوی پرسوجو میکرد. میخواست بداند موضوع چیست. به زبان انگلیسی میپرسید اینها چیست، خون است؟ چه کسی کتکش زده؟ شما کی هستید؟ به او گفتیم که ما اسیر ایرانی هستیم. گفت کسی اذیتتان نکرده؟ خیلی کنجکاو بود. خون لباس مرا که دید، پرسید سربازهای عراقی اذیتتان کردهاند؟ جریان را گفتم. خیلی مهربان بود. داروهایی داد و آمدیم سوار ماشین شدیم. گوشه پرده را کمی کنار زدیم. سرباز عراقی دیگر چیزی نمیگفت. به نظر میآمد که پزشکی که مریم را معاینه کرده بود، با آنها صحبت کرده بود که اینها گناه دارند. ازشان مراقبت بکنید. برای همین هم رفتار آنها تغییر کرده بود.
ساعت و ساک و هرچه را که داشتیم، تحویل دادیم. پروندهای در دست داشت که آن را میخواند و یکی یکی به ما نگاه میکرد. گفت که چشمهایمان را ببندند. گفتیم خودمان میبندیم شما نامحرم هستید. نباید دستتان به ما بخورد. گفتند نمیشود. چشمهایمان را بستند و گفتند دست به دست هم بدهید، نفر جلویی را هدایت کردند به طرف آسانسور. آسانسور به طرف بالا حرکت کرد. دو طبقه بالا رفتیم. آسانسور ایستاد و ما را به همان حال از آسانسور خارج کردند. لحظهای که از آسانسور بیرون آمدیم، بوی عجیبی در راهرو پیچیده بود، مثل بوی کافور. بعدها وقتی برایمان صابون میآوردند، متوجه شدم که صابون نیز چنین بویی میدهد، ولی بو در آن لحظه آن قدر نفرتانگیز بود که احساس کردم آنجا اتاق تشریح است و ما را به قتلگاه میبرند. ولی آن حالات را بروز نمیدادم و نمیگذاشتم بچهها متوجه بشوند. همینطور عراقیها، چون معتقد بودم آنها نباید کوچکترین ضعفی از ما نبیند.
ادامه دارد...
منبع:تاریخ شفاهی ایران