مادر شهید میردوستی می‌گوید: تا حدی به حضرت ابوالفضل(ع) علاقه داشت که وقتی اسم مبارک حضرت می‌آمد, محمدحسین از خود بی‌خود می‌شد. وقتی برادرش از ناحیه چشم جانباز شد، خود را مانند حضرت ابوالفضل(ع) فدا و سپر برادرش می‌کرد.

به گزارش مشرق، "به قدری به حضرت ابوالفضل(ع) علاقه داشت که وقتی اسم مبارک حضرت می‌آمد, محمد حسین از خود بی خود می‌شد.برادرش در یکی از ماموریت‌ها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد,  محمدحسین خود را مانند حضرت ابوالفضل(ع) فدای برادرش می‌کرد و به برادرش می‌گفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم...».  آنقدر عاشق پسرش (محمدیاسا) بود که برایش کرم ضد آفتاب خریده بود تا مبادا صورتش بسوزد و تمام زندگی و عمرش محمد یاسا بود, اما عشق به ائمه و حضرت ابوالفضل(ع) را بر عشق به محمد یاسا ترحیج داد و  برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و به آرزوی خود رسید."اینها بخشی از صحبت‌های مادر شهید مدافع حرم «محمد حسین میردوستی»  درباره خصوصیات و خاطرات فرزند شهیدش است. مادری که پس از شهادت  فرزندش, یکسالی است قطعه 50 گلزار شهدای بهشت‌زهرا(س) پای ثابت پنجشنبه های اوست تا چند ساعتی را در کنار فرزندش باشد و با او درد و دل کند تا کمی از دل‌تنگی‌های او کم شود. او افتخار می‌کند که هدیه ناقابلی را برای راه اهل بیت و دفاع از حریم آن‌ها تقدیم خدا کرده است.

شهید« سید محمدحسین میردوستی» آخرین فرزند خانواده,متولد سیزدهم تیرماه سال 70 از پاسداران یگان صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که بصورت داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم, حضرت زینب کبری(س) به سوریه رفت و در روز تاسوعای سال گذشته با لبانی تشنه و مانند حضرت ابوالفضل(ع) به دست تروریست‌های تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، یک فرزند 2 ساله به نام «محمدیاسا» به یادگار مانده است. گفت‌وگوی تفصیلی تسنیم با مادر شهید را در ادامه می‌خوانید:

از همان کودکی می‌گفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید می‌شود»

خصوصیات آقا سید محمد حسین از دوران کودکی تا بزرگسالی و ارادتش به ائمه  چه بود که منجر به شهادتش در روز تاسوعا شد ؟

محمدحسین در خانواده ولایتی بزرگ شد.زمانی که به دنیا آمد عمو و دایی‌اش شهید شده بودند, پدرش هم از جانبازان دفاع مقدس و رزمنده هم بود و زیر سایه پدری که خودش ولایتی بود بزرگ شد و بچه‌ها را نیز به این سمت هدایت می‌کرد.محمدحسین در دوران کودکی همراه خواهرش که یک سال از او بزرگتر بود، زمانی که پدرش وضو می‌گرفت و به نماز می‌ایستاد، پشت پدرش نماز می‌خواندند. پدرش بعد از نماز, زیارت عاشورا می‌خواند و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد و با خواهرش برای خواندن زیارت عاشورا دعوا می کردند. محمدحسین از همان کودکی می‌گفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید می‌شود» ولی نمی دانستم این موضوع را از کجا می‌دانست. از بچگی آرزو داشت شهید شود و از بچگی کلمه شهادت در ذهنش بود و ما خیلی به او توجه نمی‌کردیم، ما اصلا فکر اینکه محمدحسین یک زمانی بخواهد رزمنده شود و جبهه برود و شهید شود را نمی‌کردیم و چنین چیزی به ذهنمان خطور نمی‌کرد ولی محمدحسین کلمه شهادت از کودکی در ذهنش بود.

از زمانی که پدرش او را تشویق به نماز کرد، یک بار هم نشد من یا پدرش به او بگوییم محمدحسین نماز بخوان یا روزه بگیر، همیشه خودش نماز اول وقت می‌خواند و روزه می‌گرفت. خیلی به انضباط و نظم اهمیت می‌داد و خیلی در لباس پوشیدن منظم بود و در یک کلمه خیلی اخلاص داشت، یعنی بچه خالصی بود شاید من که مادرش بودم در این 24 سال او را نشناختم,کارها و رفتارهای او را می‌دیدم و یک تفاوتی با سایر بچه‌های من داشت ولی شاید مادر بین بچه‌هایش تفاوت نمی‌گذارد و این ویژگی های محمدحسین خیلی به چشم نمی‌آمد. از همان دوران دبستان , لوازم التحریر می‌خرید و در یکشنبه‌بازاری که در نزدیکی خانه ما بودبساط می‌کرد و می‌فروخت.به او می‌گفتیم محمدحسین تو که به پول این کار نیاز نداری و  ما به تو پول تو جیبی می‌دهیم، اما می‌گفت «اگر بیکار باشم بهتر است؟»

علاقه خاصی به اهل‌بیت خصوصاً حضرت ابوالفضل(ع) داشت و همیشه نام حضرت ابوالفضل(ع) وِردِ زبانش بود

مادر با چشمانی اشک آلود و بُغضی درگلو صحبت‌های خود را ادامه می‌دهد:محمدحسین واقعاً مظلوم بود. 2 ساله بود که از روی رختخواب افتاد و دندان,زبانش را سوراخ کرد. وقتی من او را به بیمارستان رساندم,او اصلاً گریه نمی‌کرد و صدایش درنمی‌آمد، در اتاق عمل,زبان محمدحسین را بخیه زدند و دوختند اما صدای محمدحسین اصلا در نیامد! خیلی مظلوم بود و در درد کشیدن خیلی طاقت داشت.علاقه خاصی به ائمه و امامان و اهل‌بیت بخصوص حضرت ابوالفضل(ع) داشت، برای من جالب بود وقتی عکس‌ها و فیلم‌های مُحرمش را نگاه می‌کردم، محرم سال‌های قبل تیشرت با اسم «یا ابوالفضل(ع)» داشت و همین محرمی که در سوریه بود تی‌شرت و سربندی که به همه آنها داده بودند, روی همه تیشرت‌ها و سربندها نوشته بود «یا حسین(ع)» ولی به طور اتفاقی تیشرت و سربند «یا ابوالفضل(ع)» به محمدحسین افتاده بود.

محمدحسین آن زمانی که کوچک بود, برادرش(محمد قاسم) که 6 سال از محمد حسین بزرگتر بود به او می‌گفت تو هیئت نیا بچه هستی!. برادرش می‌گفت ما رفتیم خانه فلانی هیئت می‌دیدیم محمدحسین از آنجا سردرآورده و آنجاست، می گفتم چه اشکالی دارد؟ می‌گفت من خجالت می‌کشم بچه من که نیست او را ببرم، می‌گفتم اشکالی ندارد برادرت است دیگر. با این حال محمدحسین خودش در هیئت‌ها حضور داشت.اما محرم‌ها همیشه در هیئت‌ها حضور داشت و همیشه روی زبانش نام حضرت ابوالفضل(ع) بود.یک بار هیات منزل ما بود و  محمد حسین یک تی‌شرت مشکی داشت و رفته بود کنج آشپزخانه و برای خودش عزاداری می‌کرد و سینه می‌زد, انگار در این محیط نبود. بعد از مراسم دیدم محمدقاسم برادرش دارد با او دعوا می کند گفتم محمدقاسم چه شده ؟ گفت هر چه صدایش می کنم جواب نمی‌دهد انگار اینجا نیست!  برادرش گفت همه دارند با ریتم سینه می‌زنند، او دارد برای خودش سینه می‌زند، گفتم چه کارش داری حالا بچه‌ام دارد برای خودش سینه می‌زند، گفت چرا با ریتم نمی‌زند؟!. وقتی که محمدحسین شهید شد، محمدقاسم می‌گفت آن کسی که با ریتم می‌زد ما بودیم، ما دنبال ریتم بودیم و حسینی نبودیم, او واقعاً حسینی بود و حسین‌وار رفت و ما همچنان ماندیم!

بارها می‌دیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است

وقتی دیپلم گرفت و خدمت سربازی‌اش را گذراند,دانشگاه هم قبول شد اما دانشگاه نرفت و با برادرش محمد قاسم به عضویت یگان صابرین درآمدند.در دوره آموزشی‌شان قاسم یک خطایی می‌کند و برای تنیبه به او می‌گویند از بالای این بلندی به پایین غلت بزن، برادرش قاسم می‌گوید همینطور که غلت می‌زدم وقتی به پایین رسیدم پشت من خورد به پشت یک پاسدار دیگری، بلند شدم تا ببینم چه کسی است که او را تنبیه کرده اند، یکدفعه برگشتم دیدم محمدحسین است، گفتم مگر تو را هم تنبیه کردند؟ گفت «نه من را تنبیه نکردند دیدم تو را تنبیه کردند طاقت نیاوردم من هم با تو غلت زدم».پس از گذراندن دوره آموزش عمومی در یگان صابرین, در رشته پرستاری مشغول به تحصیل شد و به صورت فشرده,7 ماه دوره آموزشی پزشک‌یاری را پشت سر گذاشت و پزشک‌یار یگانشان شد. محمد حسین علاوه بر پزشکیاری, تمامی دوره‌های نظامی را دیده بود و به یک تکاور زبده تبدیل شده بود.

من وقتی خصوصیات حضرت ابوالفضل(ع) را می‌بینم که خودش را فدای برادرش کرد, بارها و بارها می‌دیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است، هر جا اتفاقی رخ می‌داد یا برنامه‌ای بود او هم حضور داشت. برادرش در یکی از ماموریت های کاری چشم راستش را از دست داد و جانباز شد. محمدحسین همیشه به او می‌گفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من هستم». همیشه به شوخی به برادرش می‌گفت «تو خالص نبودی و جانباز شدی اما من می‌روم و شهید می‌شوم من خالص‌تر هستم».همیشه این جمله را با حالت خنده و تمسخر می‌گفت من شهید می‌شوم شاید ما این کلمه شهید را باور نداشتیم. واقعا راهی که دوست داشت رفت و شهید شد و مطمئن بود و رفت و شهید شد.

علاقه بسیار زیادی به پسرش«محمدیاسا» داشت

وقتی از سربازی آمد با دخترعمویش نامزد کرد، بعد از 2 سال ازدواج کردند و ثمره ازدواج‌شان هم یک پسر به نام «محمدیاسا» بود، گفتم چرا محمدیاسا، نام خودت محمدحسین است؟ گفت «مامان اگر 10 پسر دیگر هم خدا به من بدهد، ابتدای نامش را محمد می‌گذارم، چون عاشق نام محمد هستم».خیلی به نام و جدش حساس بود، می‌گفت «همیشه من را صدا بزنید سیدمحمدحسین، محمد تنها نگویید، سیدش را هم بگویید» حتی به بچه اش می گفت بگویید سیدمحمدیاسا، خیلی علاقه شدیدی به خانمش و پسرش داشت.

به خواهر, برادرهایش و به خانواده اش واقعا علاقه خاصی داشت.شب‌ها گاهی اوقات پدرش سرفه می‌کرد و محمدحسین بلافاصله با یک لیوان آب بالای سر پدرش حاضر می‌شد و می‌گفت «بابا آب بخور گلویت گرفته است». یک شب هم من رفتم آشپزخانه تا آب بیاورم و محمدحسین جلوتر از من رفت تا برایم آب بیاورد. من گفتم خودم آمدم آب بیاورم، محمد حسین گفت«بچه که نباید از دست پدر و مادر آب بگیرد، عمرش کوتاه می‌شود بچه باید به دست پدر و مادرش آب بدهد»، گفتم یعنی عمرت طولانی می‌شود؟ می‌گفت من عمر طولانی نمی‌خواهم, من می‌خواهم خودم به دست شما آب بدهم. او به جزئیات هم توجه داشت و شاید من توجه نداشتم و غفلت کردم ولی محمد حسین به همه چیز توجه می‌کرد.

ماموریت‌های مختلفی می‌رفت، زمانی که می خواست به ماموریت برود یا از ماموریت برمی‌گشت همسرش از دوری‌اش دلخور و ناراحت بود و محمدحسین سعی می‌کرد به طریقی از دل او دربیاورد و نبودنش را جبران کند. بلند می‌شد غذا درست می‌کرد، لباس می‌شست، همه خانواده را جمع می‌کرد و به تفریح می‌برد و سعی می‌کرد روزهایی که حضور نداشته را جبران کند.یک بار ناهار خانه ما بود، تلویزیون بمباران یمن را نشان می‌داد ، محمدحسین با دین صحنه ها با  عصبانیت بلند شد و گفت «ببینید بچه‌های مردم را چطور می‌کشند، مردم را ببینید چگونه اذیت می‌کنند! چرا اینها این کارها را می‌کنند؟!» ظرفیتش تمام شده بود و واقعاً نمی توانست این وضع را ببیند و به هر طریقی می‌خواست برود و از مردم مظلوم دفاع کند. تازه از ماموریت شمال غرب آمده بود وقتی که بحث سوریه شد، همسرش به او گفت نمی‌خواهد بروی، گفت «نه من باید بروم.»

عشق به اهل بیت را بر عشق به پسرش ترجیح داد 

داوطلبانه رفت؟

ماموریت‌های خارج از کشور داوطلبانه بود و اجباری نبود، در ماموریت های که جزو برنامه های کاری‌اش بود, قبل از اینکه به او بگویند, محمدحسین آماده بود و هر جا ماموریت بود محمدحسین با عجله می‌رفت .وقتی بحث سوریه شد خودش خیلی با ذوق و شوق دوست داشت برود. من به او گفتم تو تازه از ماموریت آمده‌ای، خسته هستی و حالت هم خوب نیست گفته «نه مامان اینجا جایی است که باید بروم».تولد پسرش هم 12 مهر بود، ولی او تولدش را زودتر گرفت و به پدرش گفت «می‌خواهم تولد محمدیاسا را زودتر بگیرم»، پدرش گفت چرا زودتر؟ گفت «می‌خوام بروم سوریه و می‌خواهم اولین تولید پسرم را ببینم, شاید اولین و آخرین تولد محمد یاسا باشد که من هستم.»

شاید برای یک مرد خیلی سخت باشد که از همسر و فرزندش دل بکند. چطور خودش را قانع کرد که از آنها جدا شود؟

واقعا عاشق خانواده و پسرش بود. به حدی عاشق محمدیاسا بود که اگر در آفتاب بیرون می‌رفتیم,او را بغل می‌کرد، برای او کرم ضدآفتاب مخصوص می‌گرفت که پوست صورت او سیاه نشود یا می‌گفت بچه من را در آفتاب بیرون نبرید. بین عشق به حضرت ابوالفضل(ع)، عشق به ائمه برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س)، و عشق به همسر و فرزندش آن عشق را ترجیح داد و در وصیت‌نامه‌اش هم نوشته است که پسرم من را ببخش که رفتم و برای پسرش توضیح داده است. با همه اینها عشق پسرش را رها کرد و رفت و به آرزویش رسید.

وقتی نام ائمه اطهار و حضرت ابوالفضل(ع) می‌آمد،محمدحسین چه عکس‌العملی داشت؟

باورتان نمی‌شود رنگ چهره‌اش تغییر می‌کرد، یک حس عجیبی می‌گرفت.همیشه در جمع می‌گفت «من هیچ آرزویی ندارم جز شهادت!» همسرش هم دلخور شده بود و می گفت مگر ما نیستیم، محمدیاسا نیست که تو این حرف را می‌زنی که هیچ آرزویی نداری؟  محمدحسین به تمام آرزوهای دنیو‌ی‌اش رسیده بود، چون محمدحسین متولد سال 70 بود و زود ازدواج کرد، زود بچه‌دار شد، خیلی زندگی تجملاتی نداشت، ساده بود و همیشه کار می‌کرد و زحمت می‌کشید فقط برای رفاه زن و بچه‌اش نه اینکه برای تجملات زندگی ولی واقعا زحمت می‌کشید و فقط آرزوی شهادت را در زندگی‌اش کم داشت که به آن هم رسید.

شب قبل از شهادتش گفته بود «من فردا شهید می شوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم جز صورتم باقی نمی‌ماند»

حال و هوایی که محمدحسین در شب تاسوعا و قبل از شهادتش داشت را دوستان و همرزمانش برای شما بازگو کرده‌اند؟

بله!دوستانش می‌گفتند یک روز قبل از شهادتش و قبل از عملیات، یعنی یک روز قبل از تاسوعا بود، آنها قرار بود روز تاسوعا عملیات کنند، بچه‌ها روی تپه بلندی نشسته بودند، محمدحسین با چند نفر دیگر به سمت تپه می‌رود که پیش بچه‌ها بنشیند، بچه‌ها به شوخی می‌گویند نیا اینجا جا نداریم. محمدحسین به شوخی می‌گویند «یعنی به شهید فردایتان هم جا نمی‌دهید؟» بچه‌ها جا باز می‌کنند و از بین همراهان محمدحسین، محمدحسین می‌نشیند آنجا و فردا هم درست از بین آن جمع محمدحسین شهید می‌شود.

یکی از دوستانش می‌گوید که به محمدحسین گفتیم ما فردا می‌خواهیم برویم عملیات، او گفته بود «من که فردا بیایم شهید می‌شوم»، بعد من به او گفتم بیا برو خودت را لوس نکن، او هم گفت «من که گفتم من فردا شهید می‌شوم». دوستش می گوید وقتی این حرف را زد من توجه نکردم, سه بار خندید و گفت «من بیام شهید می‌شوم حالا شما باورتان نشود». در آن شب,مراسم سینه‌زنی و مداحی داشتند و حال و هوای محمدحسین طور دیگری بود و ما احساس می‌کردیم اصلا محمدحسین بین ما نیست و چنان غرق شده بود فکر می‌کردیم محمدحسین رفته است، من خودم بارها این موضوع را دیده بودم. مثلا همانطور که می‌گویند تیر را از پای حضرت علی هنگام نماز از پای او بیرون می کشیدند، او متوجه نمی شد، باورتان نمی شود من از کنار محمدحسین در هیئت عبور می‌کردم اصلا توجهی نمی‌کرد و من را نمی‌دید.از بچگی همینطور بود و هر وقت در مراسم عزاداری, اسم امام حسین(ع) و اسم حضرت ابوالفضل(ع) می‌آمد محمدحسین از خود بی‌خود می‌شد. 

در همان شب قبل از عملیات عهدنامه‌ای داشتند و صحبت کردند، محمد حسین گفته «من شهید می‌شوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم از بین می‌رود جز صورتم، می‌خواهم صورتم برای مادرم سالم بماند» و واقعاً هم همانطور شد، دست‌های محمدحسین از بدنش جدا شده بود و فقط صورتش را برایمان آورد. درست صبح روز تاسوعا مانند حضرت ابوالفضل(ع) که به سمت نهر آب می رفته، محمدحسین به همراه چند تن از دوستانش در حین عملیات برای خوردن آب به سمت تانکر آب می‌رفتند که موشکی به سمت محمدحسین و همرزمش ابوذر امجدیان می‌آید و دوستش می‌گوید من یکدفعه دویدم سمت آنها, محمدحسین را بغل کردم و او نفسی کشید و شهید شد و من چشم‌هایش را بستم . دوستش می‌گوید من فقط یاد این حرف او بودم که می‌گفت من اگر بیایم شهید می‌شوم، او می‌دانسته که می‌خواهد شهید شود.

در آخرین تماسش به شما چه‌گفت؟

17 روز بود که محمد حسین رفته بود و خیلی هم نمی‌توانست تماس بگیرد، چند بار با همسرش تماس گرفت و هر باری که زنگ می‌زد همسرش به من زنگ می‌زد و می‌گفت که محمدحسین تماس گرفته است.یک بار به خودم زنگ زد. صدایش خیلی بد می‌آمد, گفت: «مامان منم محمدحسین» گفتم مامان‌جان تویی خوبی؟ گفت «مامان یه وقت دلخور نشی من به تو زنگ نمی‌زنم» گفتم نه مامان تو به من زنگ نزن فقط به خانمت زنگ بزن، خانمت به من می‌گوید اشکالی ندارد. خانمت تنهاست گناه دارد تو به او زنگ بزن. خیلی دوست داشتم صدایش را بشنوم و با او حرف بزنم اما می‌گفتم خانمش گناه دارد بگذار با او صحبت کند. یک هفته به شهادت مانده بود زنگ زد و می‌دانست که شهید می‌شود  و می‌خواست من از دست او ناراحت نباشم و گفت «مامان بخشید به تو زنگ نمی‌زنم.»

وصیت کرده بود پس از شهادتم انگشترم را به پسرم بدهید اما دستی نداشت که در آن انگشتر باشد!

چگونه متوجه شدید که محمدحسین به شهادت رسیده است؟

صبح تاسوعا محمدحسین به شهادت رسید. دخترم صبح عاشورا از خواب بلند شد و گفت مامان خواب دیدم، محمدحسین شهید شده،گفتم نه مامان عمرش دراز است. گفت مامان خواب دیدم شهید شده! ظهر عاشورا نشسته بودم دیدم اقوام دارند مدام با من تماس می‌گیرند، آنها از طریق تلگرام متوجه شده بودند که محمدحسین شهید شده است، همه فهمیده بودند غیر از من. به همسرم گفتم آقای میردوستی چرا همه دارند به ما زنگ می‌زنند، گفت همیشه زنگ می‌زنند، گفتم نه طبیعی نیست غیرطبیعی است، بعد از مدتی خودش هم گفت غیرطبیعی‌است چرا همه دارند زنگ می‌زنند، بعد پدر محمدحسین به پسر بزرگ خواهرم که همکار پسرم است، زنگ زد و گفت علیرضا از محمدحسین چه خبر؟ گفت عمو محمدحسین شهید شده است.  بعد از 9 روز پیکر محمدحسین را آوردند، محمد حسین  یکم آبان پارسال شهید شد و هشتم آبان پیکر او را آوردند و به خاک سپردیم. در اصل محمدحسین دوبار شهید شد وقتی داشتند پیکر او را به عقب می‌آوردند دوباره موشک به ماشینشان خورده بود و متلاشی شده بود و انگشتری که در دستش بود و وصیت کرده بود و گفته بود این انگشتر را به پسرم بدهید، دوستش گفت وقتی رفتیم سراغ پیکرش که پیکرش را بیاوریم به یاد وصیتش افتادم و سراغ انگشترش یادم آمد اما دیدم دستی نیست که انگشتری در آن باشد و دستش با انگشترش از بین رفته بود.

وقتی محمد یاسا اذیت می‌کند سریع برای عکس بابا بوس می‌فرستد که مبادا پدرش او را دعوا کند

محمد یاسا بهانه پدر را نمی‌گیرد؟

پسرش یک سالش بود که پدرش شهید شد و تازه می توانست بایستاد. وقتی می‌ایستاد محمدحسین خیلی ذوق می‌کرد و داد می‌زد «مامان! مامان! ببین محمدیاسا می‌ایستد»، من هم سر به سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم این بچه چقدر خودش را برای من لوس می کند، می گفت «مامان نمی دانی چقدر عزیز است! قربانش بروم»، گفتم خودت هم همین قدر عزیز هستی فکر این را نمی‌کنی؟ گفت «خب حالا» یعنی خجالت می‌کشید. بعد که محمدحسین شهید شد محمدیاسا کم‌کم راه افتاد و بعد بابا بابا می‌گفت. وقتی شیطنت می کرد, می‌گفتیم محمدیاسا به بابا می‌گویم، یکدفعه می‌چرخید, دیوار را نگاه می کرد وبرای عکس بابایش بوس می‌فرستاد مانند بچه ای که وقتی او را دعوا می کنند می‌خواهد خودش را برای پدرش لوس کند، سریع بوس می فرستد که یعنی بابا من را دعوا نکن!

در این مدت که محمد حسین به شهادت رسیده, دوری و دل‌تنگی اش را چطور تحمل می‌کنید؟

خیلی سخت است و داغ خیلی سنگینی است، من برادرم شهید شد، پدر و مادرم را از دست دادم اما پدر و مادر از دست دادن یک میراث است ولی داغ فرزند خیلی سنگین است شاید درکش برای بسیاری ممکن نباشد، سه فرزند دیگرم در کنارم هستند اما بهترین لحظه‌های زندگی‌ام، تمام لحظه‌ها وقتی راه می‌روم، غذا می‌خورم محمدحسین همیشه کنار من است، ناراحت هستم و دلتنگ او هستم و او را احساس می‌کنم اما همین که فکر می‌کنم در چه راهی رفته است و آرزوی خودش شهادت بوده و راهش را انتخاب کرده است و به من دلگرمی می‌دهد. دلتنگی هم دارد همانطور که امام حسین(ع) برای علی‌اکبرش گریه می‌کرد و می دانست کجا می‌رود و همه چیز را می‌دانست. ما ذره‌ای کوچکی هستیم که این هدیه ناقابلی را در راه خدا و دفاع از حریم اهل بیت دادیم.

در این یکسال به خواب شما نیامده است؟

یکبار به خوابم آمد، یک شب نمازم تمام شد, یکدفعه چشمم به عکسش افتاد که بغلم بود و دیدم محمد حسین نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند.به خاطر دلتنگی‌که داشتم , با او دعوا کردم و خیلی جدی به او گفتم به چه نگاه می‌کنی نگاه دارد؟اصلا فکر می‌کنی من چقدر دلتنگ تو هستم؟ به خواب همه می‌روی الی من!» خدا شاهد است همان شب به خوابم آمد. رفتم یک مکانی یک خانمی محجبه به همراه آقایی قد بلند که پشتش به من بود در آنجا بود و من صورتش را ندیدم اما صورتش نورانی بود. محمدحسین هم آنجا ایستاده بود. تا او را دیدم 3 عدد نان به من داد، در خواب فهمیدم که شهید شده، او را بغل کردم و فشردم  در خواب حسش کردم. گفتم محمدحسین دایی‌ات را دیدی؟ عمویت را دیدی؟ مادرم را دیدی؟ و او فقط نگاهم می‌کرد، یکدفعه حالتم در خواب تغییر کرد و گفتم محمدحسین جایت خوب است؟ به من لبخند زد از بس گریه کرده بودم از خواب بیدارم کردند.

در آخر اگر مطلب یا توصیه‌ای دارید بفرمایید.

به جوانان می‌خواهم بگویم این شهدا از ابتدا با این نام و نشان به دنیا نیامدند و مانند ما همه مردم عادی بودند اما با روش خوبی زندگی کردند و برای خودشان یک چارچوب درست کردند و در این چارچوب از حدشان بیرون نرفتند و واقعا حد و مرز را در زندگی رعایت می‌کنند. وقتی به وصیت‌نامه همه شهدا دقت کنید، حجاب,نماز اول وقت و راه ولایت را توصیه کرده‌اند و دقیقاً خودشان هم عمل کردند تا به این نقطه رسیدند، شهدا به آن نقطه اوج رسیدند که شهید شدند. پس هر انسانی می‌تواند خوب باشد و چه بهتر که جوانان ما بخصوص جوانان ما  از بیگانگان الگوبرداری نکنند بگذارند و زندگی شهیدان را الگو قرار دهند و کاری کنند که دمردم کشورهای دیگر از ما الگوبرداری کنند.


منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۶:۳۲ - ۱۳۹۵/۰۷/۲۰
    0 0
    افرین درود بر مشرق
  • ۰۴:۳۹ - ۱۳۹۵/۰۷/۲۷
    0 0
    صلوات

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس