و اما مصیبت جانسوز شهادت حضرت علی اصغر (ع) را باید از بزرگترین مصیبتهای تاریخ بشریت بر شمرد که در شعر شاعران آئینی ما هم نمود دارد.
یکی از این شاعران، مهدی رحیمی است که در شعر خود، از به کرّات گفتن شاعران از تیر سه شعبه سخن گفته است:
تیر آه از نهاد پدر در بیاورد
وقتی سر از گلوی پسر در بیاورد
بی شک برای بردن زیر گلوی تو
حق دارد اینکه تیر سه پر در بیاورد
از تیر گفته اند به کرات شاعران
آنجا که از گلوی تو سر در بیاورد
اما نگفته اند که ارباب از گلوت
باید که تیر را به هنر در بیاورد
ای کاش حرمله بنشیند مگر خودش
این تیر را به تیر دگر در بیاورد
هم که سه شعبه است، همینکه سه شعله است
یعنی دمار از سه نفر در بیاورد
محسن حنیفی شاعر دیگری است که روضه ای منظوم در مصیبت حضرت علی اصغر (ع) دارد و ایشان را سردار شیرخواره می خواند :
غم تو سینه به سینه به این هزاره رسید
به گوشه گوشه ی عالم به هر کناره رسید
پدر که خون تو را رو به آسمان پاشید
غمت به ماه و به خورشید و هر ستاره رسید
امامزاده ی محبوب شیخ جعفرها
به ما کرامت بی حد تو هماره رسید
یکی به حاجت خود پای گریه بر لب تو
یکی به واسطه ی آن گلوی پاره رسید
نوشته صاحب مقتل سرت به مو شد بند
سخن به گوشه کنایه، به استعاره رسید
به یاد محسن زهرا سه شعبه ات زده اند
که میخِ در به تو سردار شیرخواره رسید
سپاه حرمله آن سو دلش خنک می شد
در این طرف به دل مادرت شراره رسید
و این هم شعری از علی اکبر لطیفیان:
آنقدر توان در بدن مختصرت نیست
آنقدر که حال زدن بال و پرت نیست
بر شانه بینداز خودت را که نیفتی
حالا که توانایی از این بیشترت نیست
فرمود حسینم، به خدا مسخره کردند
گفتند مگر صاحب کوثر پدرت نیست
گفتی که مکش منّت این حرمله ها را
حیف از تو و دریای غرور پسرت نیست
حالا که مرا می بری از شیر بگیری
یک لحظه ببین مادر من پشت سرت نیست؟
تو مثل علی اکبری و جذب خدایی
آنقدر که از دور و برت هم خبری نیست
آنقدر در آن لحظه سَرَت گرم خدا بود
که هیچ خبردار نگشتی که سرت نیست
این بار نگه دار سرت را که نیفتد
حالا که توانایی از این بیشترت نیست
علیرضا لک اما شهادت حضرت علی اصغر (ع) را بارش آیه حنجره ی ایشان به سمت خدا می بیند و می سراید:
به نسیمت پر جبریل به هم می ریزد
پای اعجاز لبت نیل به هم می ریزد
تازه از راه رسیدی و گلویت تازه
بعد از این که شده تکمیل به هم می ریزد
آیه ی حنجره ات سمت خدا باریده است
یعنی آن شیوه ی تنزیل به هم می ریزد
یک قدم می رود و یک دو قدم می آید
کسی از حالت تعدیل به هم می ریزد
تشنه رفتی و بلافاصله سیراب شدی
مادر از این همه تبدیل به هم می ریزد
داغ تو آه شد و گریه، حرم را پُر کرد
می روی و همه ی ایل به هم می ریزد
یکی از شاعرانی که در این مصیبت سوزناک، چندین شعر سروده است، یوسف رحیمی است.
او در یکی از این اشعار از زبان حضرت رباب (س)، مادر حضرت باب الحوائج (ع) چنین می آورد:
این ناله شکسته یک خسته مادرست
بی شیر بودنم به خدا مرگ آورست
آن مادری که شیر ندارد دهد به طفل
خجلت زده، غریب و پریشان و مضطرست
از دخترم سکینه شنیدم چه ها شده
رویت خضاب گشته ز خون کبوترست
مهلت بده دوباره گُلم را بغل کنم
من مادرم که سینه ی من مهد اصغرست
یا که ببند چشم علی یا که صبر کن
چشمش هنوز در پی بیچاره مادرست
با من مگو که تیر به حلق علی زدند
بر حنجرش نشانه تیزیّ خنجرست
داغش عظیم اگرچه خودش شیرخواره بود
این داغ سخت با همه غمها برابرست
و این نیز، شعر دیگر اوست که در آن به روضه خوانی جبرئیل و عزا گرفتن خدا اشاره شده است:
در تنگنای حادثه بر لب نوا گرفت
از بی قراریاش دل هر آشنا گرفت
با شوق پر کشیدن از این خاک بی فروغ
در بین گاهواره قنوت دعا گرفت
اعلام کرد تشنهی صبح شهادت است
آنقدر ناله زد که گلوی صدا گرفت
آنقدر اشک ریخت که خورشید تیره شد
از شرم چشم غرق به خونش، هوا گرفت
در آخرین وداع غریبانه اش پدر
او را به روی دست برای خدا گرفت
ناگاه یک سه شعبه سراسیمه سر رسید
ناباورانه فرصت یک بوسه را گرفت
تا عرش رفت مرثیهی سرخ حنجرش
جبریل روضه خواند و خدا هم عزا گرفت
از شرم چشمهای پر از حسرت رباب
قنداقه را امام به زیر عبا گرفت
مجتبی حاذق هم در شعر خود، حضرت رضیع (ع) را آقاترین آقای قوم می بیند؛ شعری که به بیان چهار بیت از آن بسنده می کنیم:
همان غریب که از هر غریب تنهاتر
به روی دست خودش برده بود بالاتر
دمی به سمت حرم زد، دمی به لشکریان
کسی که بود از عیسی دمش مسیحاتر
نگاه خسته ی او را کسی نمی فهمید
اگر چه بود نگاش از همیشه گیراتر
و روی دست خودش یک رضیع می آورد
که از تمامی مردان قوم آقاتر
و این نیز شعری است زیبا و عاشقانه از شاعر متخلّق آئینی، محمدجواد غفورزاده، متخلص به "شفق":
ای که گرفتی به دوش، بار غم و بار عشق
باز بیا سر کنیم، قصه ی گلزار عشق
قصه شنیدم که دوش، تشنه لب گلفروش
بُرد گلی سبزپوش، هدیه به بازار عشق
گل غم ناگفته داشت، خاطر آشفته داشت
چشم به خون خفته داشت، از غم سالار عشق
عشوه کنان ناز کرد، وا شدن آغاز کرد
خنده زد و باز کرد، دیده به دیدار عشق
گرچه زمان دیر بود، تشنه لب شیر بود
منتظر تیر بود، یار وفادار عشق
باغ، تب و تاب داشت، گل طلب آب داشت
کی خبر از خواب داشت، دیده ی بیدار عشق
عشق زمینگیر شد، عرش سرازیر شد
گل هدف تیر شد، ای عجب از کار عشق
آن گل مینو سرشت، بر ورق سرنوشت
با خطی از خون نوشت، معنی ایثار عشق
این گل باغ خداست، از چمن کربلاست
خوابگه او کجاست، سینه ی اسرار عشق
آه که با پشت خم، پشت خِیامَت برم
نغمه سراید به غم، قافله سالار عشق
تازه گل پرپرم، من ز تو عاشق ترم
اصغرم ای اصغرم، ای گل گلزار عشق
غنچه ی آغوش من، زینت خاموش من
یار کفن پوش من، یار من و یار عشق
دشت پر از های و هوست، مشتری عشق، اوست
ای شده قربان دوست، اوست خریدار عشق
خیمه به کویم زدی، خنده به رویم زدی
مِی ز سبویم زدی، بر سر بازار عشق
کودک من لای لای، از غم تو وای وای
گریه کند های های، چشم عزادار عشق
با تو "شفق" پر گرفت، عشق در او در گرفت
تا نفسی بر گرفت، پرده ز اسرار عشق
و اکنون شعری از هادی جانفدا که در آن، به میدان آمدن حضرت علی اصغر (ع)، به قنوت گرفتن امام حسین (ع) برای خدا تشبیه شده است:
بگو که یک شبه مردی شدی برای خودت
و ایستادی امروز روی پای خودت
نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادّعای خودت
از آسمانی گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت
پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول "ربّنا"ی خودت
که شاید آخر سیر تکامل حلقت
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت
یکی به جای عمویت که از تو تشنه تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت
بده تمام خودت را به نیزه ها و بگیر
برای عمه کمی سایه در ازای خودت
و بعد همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن به انتهای خودت
و در نهایت معراج خویش می بینی
که تازه آخر عرش است ابتدای خودت
سه روز بعد، در افلاک دفن خواهی شد
درون قلب پدر خاک کربلای خودت
و در نهایت، شعری از مصطفی متولی که تلاش کرده است تا
با همه توان خود در استفاده از واژگان درد، غم جانکاه فراق حضرت علی اصغر
(ع) را به نظم آورد:
شعاع آه مرا ضرب در عذاب کنید
محیط درد گلوی مرا حساب کنید
از التهاب لب من گدازه می ریزد
برای کشتن آتشفشان شتاب کنید
حسین آمده تا آبروی آب شود
به جای هلهله فکری به حال آب کنید
میان جمع شما یک نفر مسلمان نیست؟
کجاست غیرتتان، های، انقلاب کنید
به پیرمرد جوان مرده که نمی خندند
حیا کنید، از این ظلم اجتناب کنید
مرا که بالش دست رقیه می خواباند
نمی شود که به تیر سه شعبه خواب کنید؟
به سعی هاجر و سوز گلوی اسماعیل
سراب حلق مرا زمزم رباب کنید
نزاع غنچه و فولاد آخرش پیداست
سه شعبه را که نشد، نیزه را مجاب کنید