حسینیه مشرق- باد در میان نخلستان میوزید، صدای آهنگین پرندگان فضا را در نوردیده بود، انگار خبری شده است، همه غرق در غوغا بودند، ندایی به گوش میرسید، انگار تمام ماسوا ندا میدادند نیا! نیا! نیا...
آری! حسین(ع) در راه است، حسین(ع) دارد پا به سرزمین کربلا میگذارد، صدا در پهنۀ دشت پیچید، وقتی حرّ به دنبال حسین آمد تا او را از مسیر باز دارد، یکی از اصحاب گفت: دستوری که داری را به تأخیر بیانداز، ما در حال عبور از این سرزمین هستیم، حر مانع شد و گفت: به هیچ وجه، نمیتوانم این اجازه را بدهم، حسین(ع) در این صحنه غرق در سکوت بود و با سکوت خود اطراف را نظاره میکرد،کاروان حسین(ع) به منطقهای رسید، او فرمود: اینجا کجاست؟ یکی از یاران گفت: اینجا سرزمین «طَف» است، حسین(ع) فرمود: نام دیگری هم دارد؟ کاروانیان در سکوتی عجیب فرو رفتند، چرا هیچ یک سخن نمیگویند؟! درنگی کردند و گفتند: آقاجان! اینجا «کربلاست». قافلهسالار قدری تأمل و به اطراف نظاره کرد و سپس از اسب به پایین آمد.
بار و بُنه را همین جا در گوشهای میگذاریم
چه چیز از این بالاتر که حسین(ع) وارد سرزمین کربلا شده است؟ چقدر سرزمین کربلا به خود میبالید و فخر میکرد، زمین به صدا در آمد که او حسین(ع)، سبط نبی(ص) است که مرا نوازش میکند، بعد از هزاران سال این همان حسین(ع) است که منتظر او بودیم، دیگر صدایی از باد به گوش نمیرسید، دیگر صدایی از پرندگان نبود، انگار حال و هوای تمام عالم رنگی دیگر به خود گرفته بود، مولا فرمود: بار و بُنه را همین جا در گوشهای میگذاریم، اینجا همان سرزمینی است که به سکونت در آن وعده داده شده بودم، اینجا همان سرزمینی است که جدم رسولالله(ص) مرا از آن مطلع کرد. قافلهسالار با حالی عجیب و روبه آسمان ندا داد: پناه بر خدا از غمها و بلاها، زینب(س) در حضور خورشید (امامش) حالی وصفناپذیر داشت، انگار این سرزمین، دیاری نام آشنا برای اوست، گویی در این سرزمین زیسته است، باد و خاک او را یاد خاطرات دوران کودکی میانداخت.
عباس(ع) سکوت را در آغوش گرفته بود و نظارهگر ماجرا بود و کاروانیان نیز گوش به فرمان مولایشان حسین بودند، قافلهسالار فرمود: این همان زمینی است که آرامگاه و خوابگاه ما خواهد بود، ما در این سرزمین به لقاءالله خواهیم رسید، او در مکه پیش از حرکت به سمت سرزمین عراق این وعده را به یاران داده بود: «من کان فینا باذلاً مهجته موطناً علی لقاءاللَّه نفسه فلیرحل معنا»، حال وقت تحقق این وعدۀ اوست. او فرمود: نیزهها و شمشیرها در اینجا انتظار ما را میکشند، خون ما در این سرزمین است که جاری خواهد شد و این خواست پروردگار است، چراکه رسول الله(ص) فرمود: «َیَا حُسَیْنُ ع اخْرُجْ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ یَرَاكَ قَتِیلا» (بحارالانوار، ج44، ص364)، گویی زمین و آسمان میخواستند بگریند، زمینی که مدتی بعد دیگر حسین(ع) آن را نوازش نمیکند.
چند روز بعد بود که قافلهسالار رو به کاروانیان کرد و فرمود: مسیر مشخص است و شهادت نصیبمان میشود، حال هر کسی از شما طالب لقاءالله نیست و در این راه شوق به بذل جان و همراهی ندارد، از همین جا میتواند بازگردد، اما ای یاران، آنقدر از این سرزمین دور شوید که ندایی از مظلومیت ما را نشنوید، تا میتوانید خودتان را به دوردستها برسانید، عیبی بر شما نیست، شما تا اینجا در کاروان بودید، حسین برای آنان دعا و آنان را همراهی میکرد.این را بدانید که اگر ندای غربت و مظلومیت ما به گوشتان برسید، جهنم جایگاه شما خواهد بود، پس تا میتوانید به دوردستها بروید.
مولاجان! با تو بودن بهشت ماست
حسین(ع) میخواست آنان که قصد برگشت دارند را نجات دهد، مبادا به این خاطر به آنان آسیبی برسد، حتی برای آنان هم خیر خواست، این حسین عالم است، بغض گلوی اصحاب را گرفته بود، هیچ یک نمیدانستند چه بگویند؟ اصحاب یک به یک لب به سخن گشودند و گفتند: یا حسین! مولاجان! با تو بودن بهشت ماست، کجا برویم مولاجان؟! ما دیگر برای خودمان نیستیم، اشک از کنار چشمان آنان جاری شد و خاک کربلا را نوازش میکرد، چه صحنۀ زیبایی! شوق همراهی با امام(ع) در وجودش اصحاب موج میزد، آنان مولایشان نظاره میکردند، انگار نمیخواستند لحظهای از مولایشان غافل شوند، انگار نمیخواستند چشمشان برای لحظهای جای دیگر را نظاره کند، قافلهسالار نگاهی به آنان کرد، لبخندی زد و با آنان همراه شد.
ما نیز بیاییم با مولایمان همراه و چون کاروانیان در فضایی دلنشین و آسمانی به بهترین درجات نایل شویم و به راستی چه چیز قیمتیتر از با او بودن است...
آری! حسین(ع) در راه است، حسین(ع) دارد پا به سرزمین کربلا میگذارد، صدا در پهنۀ دشت پیچید، وقتی حرّ به دنبال حسین آمد تا او را از مسیر باز دارد، یکی از اصحاب گفت: دستوری که داری را به تأخیر بیانداز، ما در حال عبور از این سرزمین هستیم، حر مانع شد و گفت: به هیچ وجه، نمیتوانم این اجازه را بدهم، حسین(ع) در این صحنه غرق در سکوت بود و با سکوت خود اطراف را نظاره میکرد،کاروان حسین(ع) به منطقهای رسید، او فرمود: اینجا کجاست؟ یکی از یاران گفت: اینجا سرزمین «طَف» است، حسین(ع) فرمود: نام دیگری هم دارد؟ کاروانیان در سکوتی عجیب فرو رفتند، چرا هیچ یک سخن نمیگویند؟! درنگی کردند و گفتند: آقاجان! اینجا «کربلاست». قافلهسالار قدری تأمل و به اطراف نظاره کرد و سپس از اسب به پایین آمد.
بار و بُنه را همین جا در گوشهای میگذاریم
چه چیز از این بالاتر که حسین(ع) وارد سرزمین کربلا شده است؟ چقدر سرزمین کربلا به خود میبالید و فخر میکرد، زمین به صدا در آمد که او حسین(ع)، سبط نبی(ص) است که مرا نوازش میکند، بعد از هزاران سال این همان حسین(ع) است که منتظر او بودیم، دیگر صدایی از باد به گوش نمیرسید، دیگر صدایی از پرندگان نبود، انگار حال و هوای تمام عالم رنگی دیگر به خود گرفته بود، مولا فرمود: بار و بُنه را همین جا در گوشهای میگذاریم، اینجا همان سرزمینی است که به سکونت در آن وعده داده شده بودم، اینجا همان سرزمینی است که جدم رسولالله(ص) مرا از آن مطلع کرد. قافلهسالار با حالی عجیب و روبه آسمان ندا داد: پناه بر خدا از غمها و بلاها، زینب(س) در حضور خورشید (امامش) حالی وصفناپذیر داشت، انگار این سرزمین، دیاری نام آشنا برای اوست، گویی در این سرزمین زیسته است، باد و خاک او را یاد خاطرات دوران کودکی میانداخت.
عباس(ع) سکوت را در آغوش گرفته بود و نظارهگر ماجرا بود و کاروانیان نیز گوش به فرمان مولایشان حسین بودند، قافلهسالار فرمود: این همان زمینی است که آرامگاه و خوابگاه ما خواهد بود، ما در این سرزمین به لقاءالله خواهیم رسید، او در مکه پیش از حرکت به سمت سرزمین عراق این وعده را به یاران داده بود: «من کان فینا باذلاً مهجته موطناً علی لقاءاللَّه نفسه فلیرحل معنا»، حال وقت تحقق این وعدۀ اوست. او فرمود: نیزهها و شمشیرها در اینجا انتظار ما را میکشند، خون ما در این سرزمین است که جاری خواهد شد و این خواست پروردگار است، چراکه رسول الله(ص) فرمود: «َیَا حُسَیْنُ ع اخْرُجْ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ یَرَاكَ قَتِیلا» (بحارالانوار، ج44، ص364)، گویی زمین و آسمان میخواستند بگریند، زمینی که مدتی بعد دیگر حسین(ع) آن را نوازش نمیکند.
چند روز بعد بود که قافلهسالار رو به کاروانیان کرد و فرمود: مسیر مشخص است و شهادت نصیبمان میشود، حال هر کسی از شما طالب لقاءالله نیست و در این راه شوق به بذل جان و همراهی ندارد، از همین جا میتواند بازگردد، اما ای یاران، آنقدر از این سرزمین دور شوید که ندایی از مظلومیت ما را نشنوید، تا میتوانید خودتان را به دوردستها برسانید، عیبی بر شما نیست، شما تا اینجا در کاروان بودید، حسین برای آنان دعا و آنان را همراهی میکرد.این را بدانید که اگر ندای غربت و مظلومیت ما به گوشتان برسید، جهنم جایگاه شما خواهد بود، پس تا میتوانید به دوردستها بروید.
مولاجان! با تو بودن بهشت ماست
حسین(ع) میخواست آنان که قصد برگشت دارند را نجات دهد، مبادا به این خاطر به آنان آسیبی برسد، حتی برای آنان هم خیر خواست، این حسین عالم است، بغض گلوی اصحاب را گرفته بود، هیچ یک نمیدانستند چه بگویند؟ اصحاب یک به یک لب به سخن گشودند و گفتند: یا حسین! مولاجان! با تو بودن بهشت ماست، کجا برویم مولاجان؟! ما دیگر برای خودمان نیستیم، اشک از کنار چشمان آنان جاری شد و خاک کربلا را نوازش میکرد، چه صحنۀ زیبایی! شوق همراهی با امام(ع) در وجودش اصحاب موج میزد، آنان مولایشان نظاره میکردند، انگار نمیخواستند لحظهای از مولایشان غافل شوند، انگار نمیخواستند چشمشان برای لحظهای جای دیگر را نظاره کند، قافلهسالار نگاهی به آنان کرد، لبخندی زد و با آنان همراه شد.
ما نیز بیاییم با مولایمان همراه و چون کاروانیان در فضایی دلنشین و آسمانی به بهترین درجات نایل شویم و به راستی چه چیز قیمتیتر از با او بودن است...