به گزارش مشرق، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
در ادامه بخش دیگری از این خاطرات که سیری بر سیره سردار شهید مدافع حرم حاجرحیم کابلی که در خانطومان به شهادت رسید و پیکرش جا ماند، به رشته تحریر درآمده است که از نظرتان میگذرد.
* دغدغه نشر معارف دفاع مقدس
دختر سردار شهید مدافع حرم حاج رحیم کابلی خاطرهای را چنین بیان میکند: اسفند ماه هر سال برای اعزام به راهیان نور آماده میشد، از اواسط اسفند تا اواخر تعطیلات عید نوروز.
در طول سال هم شدیداً درگیر مسائل راهیان نور، گروه راویان و یادوارههای شهدا بود، خیلی وقتها خسته و بیحال به منزل میآمد.
چند وقتی بود که خیلی کم بابا را میدیدم و از دیدنش سیر نشده بودم، این اواخر هم بحث رفتن به سوریه مطرح شده بود؛ یک روز با دلخوری گفتم: «بابا جان! یک سؤال دارم، دوست دارم بدون تعارف جوابم را بدی». گفت: «خب بپرس». پرسیدم: «تو زندگی شما خانواده اولویت چندم است؟» بابا سرش را پایین انداخت و چند ثانیهای سکوت کرد و گفت: «از یک جهت من همه این کارها را برای خانواده انجام میدهم، اگر من پیگیر این مسائل نباشم، برای نسل بعد شما جنگ به یک افسانه تبدیل میشود؛ میشود یک قصه! دیگر کسی مفهوم شهید و شهادت را بهدرستی متوجه نمیشود، اگر یک روزی فرزند شما از شما بپرسد که چرا کسی از خانواده شما به داد مظلوم نرسید، چه جوابی میتوانی به او بدهی؟»
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.
* هرچه داریم از نماز است
یکی از دوستان شهید کابلی بهنام یوسف میرزاییان میگوید: حاجرحیم به نماز اول وقت اهتمام و توجه ویژه داشت و مقید بود حتی در مأموریتها و سفرهای دونفره هم نماز به جماعت اقامه شود.
میگفت کیف میکنم وقتی نماز بهموقع و به جماعت اقامه میشود، با قرآن بسیار مأنوس بود و به ادعیه بعد از نماز توجه خاصی داشت.
آنقدر زیبا نماز میخواند و به مناجات با پروردگار میپرداخت که هر کس حتی در برخورد اول شیفته نمازها و دعاهایش میشد.
همیشه تأکید داشت، هر چه داریم از نماز است، به نماز اهمیت دهید تا خدا به شما و خواستههایتان توجه نشان دهد.
معتقد بود نماز خالصانه شهدا خدای باریتعالی را مشتری آنان کرد و آنان را بر سر سفره پربرکت خود برای همیشه مهمان کرد.
* از زمین و آسمان بر سرم نقل و نبات میریزد
با هم روزها و شبهای پُرخاطرهای را پشت سر میگذاشتیم و شدیداً به هم وابسته بودیم، از هر دری سخنی میگفتیم و بعضی وقتها به آینده بعد از اتمام جنگ میپرداختیم.
از او پرسیدم: «علت اینکه هیچوقت مجروح نشدی و با توجه به حضور مستمرت در جنگ و عملیاتهای مختلف توفیق برایت حاصل نشده است، چیست؟» میگفت: «چون مجردم و هنوز دینم کامل نشده».
در سال 66 زمینهای فراهم شد تا به جرگه متأهلین بپیوندد، برای اولینبار در عملیات پیروزمندانه والفجر 10 (منطقه عمومی حلبچه و سید صادق و خرمال) و برای بار دوم در تک دشمن در جزیره مجنون به درجه جانبازی مفختر شد.
بعد از جراحت اول، زمانی که او را در منزل مرحوم پدرخانمش در آغوش گرفتم، به من گفت: «دیدی آقا یوسف دینم کامل شده و حالا از زمین و آسمان بر سرم نقل و نبات میریزد».
* دوست دارم شهید شوم ولی ...
محمود نصرتی از دوستان شهید کابلی اظهار میکند: بعد از راهپیمایی 22 بهمن سال 94 به همراه شهید کابلی در حال حرکت به سمت منزل بودیم، بحث سوریه و رفتن شهید بزرگوار به میان آمد، حاجرحیم خیلی بیتاب رفتن بود.
در بین حرفهای شهید یک جمله خیلی برای من جالب بود که گفت: از یک طرف میخواهم شهید بشوم و از طرف دیگر میبینم که آنقدر کار روی شانههای دین و مذهبم ریخته که نگرانم میکند.
این جمله شهید بزرگوار نشان میدهد که ایشان چه قدر نسبت به دین و اعتقادات، خود را مسؤول میدانستند.
* پادویی در مکتب قرآن
آقای گواهی از دوستان شهید کابلی نقل میکند: سال 91 کارگاه تخصصی قرآن کریم با حضور قاریان ممتاز منطقه و استاد ابوالقاسمی در مسجد رضائیه بهشهر برگزار شده بود و حاج رحیم کابلی در روز برگزاری کارگاه حضور داشتند.
وقت پذیرایی دیدم که او مشغول پذیرایی است، بلند شدم و گفتم: «حاجی! برای پذیرایی با سرایدار هماهنگ شده».
حاجرحیم بلافاصله جملهام را قطع کرد و گفت: «من که مثل شماها بلد نیستم با صدای خوب قرآن بخوانم اما نوکری این بر و بچههای قرآنی را بلدم انجام بدهم».
آن روز حاج رحیم به تنهایی از حدود 40 نفر پذیرایی کرد که این حرکت ایشان در محضر قرآن بنده را شرمنده کرد و ارادت و علاقهام را نسبت به حاجرحیم بیشتر کرد.
* فقط اشک میریخت
یوسف میرزاییان با بیان خاطرهای دیگر از شهید کابلی، میگوید: بعد از عملیات کربلای 5 از طرف لشکر ویژه 25 کربلا تعدادی از نیروها را برای دیدار با حضرت امام(ره) و شخصیتهای برجسته کشور به تهران فرستادند، من هم در معیت حاجرحیم اعضای آن کاروان از اهواز تا تهران را در اتوبوس کنار هم بودیم.
شوق دیدار امام سراسر وجودش را فرا گرفته بود و هر از چند گاهی رو به من میگفت: «واقعاً سعادت است که از بین این همه نیروهای لشکر توفیق دیدار امام عزیز نصیبمان شده است».
هر چه به تهران نزدیکتر میشدیم نوعی اضطراب همراه با شوق و شعف او را بیقرارتر میکرد؛ شب در پادگان امام حسن (ع) تهران اسکان یافتیم تا فردا به دیدار حضرت امام (ره) شرفیاب شویم، نیمههای شب از خواب برخواستم، دیدم حاجرحیم کنارم نیست، به محوطه پادگان آمدم، دیدم گوشهای نشسته و عمیقاً به فکر فرو رفته است.
گفتم: «بیدار شدم دیدم نیستی نگرانت شدم». گفت: «یوسف! مهمترین اتفاق زندگیام فردا رقم خواهد خورد و من توفیق دیدار امام و مقتدایم را پیدا میکنم، چطور ممکن است خواب به چشمانم بیاید، فقط ماندهام که اگر با نگاه امام مواجه شدم چه باید بکنم».
و من شاهد بودم که در طول دیدار با امام، حاجرحیم فقط به امام مینگریست و اشک میریخت.
* من کفن نمیخواهم
همسر شهید کابلی بیان میکند: بهار 89 به همراه دوستان هیأتی به سفر کربلا رفتیم، یک روز بعد از زیارت بیشتر بچهها رفتند برای خریدن کفن؛ به حاجرحیم گفتم: «خوب است که ما هم اینجا کفن بخریم».
حاج رحیم گفت: «من کفن نمیخرم، شما اگر میخواهید بخرید». همان موقع یکی از بچههای هیأت هم به حاجی پیشنهاد داد که بریم و کفن را بخریم، حاجی باز هم گفت: «من کفن نمیخواهم».
پرسید: «چرا؟» حاجرحیم گفت: «من شهید میشوم و با لباس سپاه دفنم میکنند». گفت: «جنگ که تمام شده حاجی!» حاجی در جوابش گفت: «من هیچ وقت از رسیدن به شهادت ناامید نیستم و نخواهم شد».
* توجه به بیتالمال
دختر شهید کابلی اظهار میکند: کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم که قرار شد از طرف مدرسه به اردو برویم و باید فرمی توسط والدین امضا میشد، به خانه که رسیدم دیدم بابا مشغول انجام کارهای سپاه است، فرصت را غنیمت شمردم برای گرفتن امضا.
بابا گفت: «الان نه، بعداً انجام میدهم». با ناراحتی نزد مادر رفتم و گله کردم، مادرم پیش بابا آمد و قضیه را گفت؛ بابا گفت: «این وسایل و کاغذها و خودکارها برای بیتالمال است، نمیشود با این وسایل کارهای شخصی را انجام بدهم».
* دعا برای همسر
همسر شهید کابلی میگوید: دو سال پیش مدتی بیمار شدم، یکی از شبها بیماری من تشدید یافت، ساعت نزدیک 2 بامداد بود که آقارحیم وقتی حال بد مرا دید، پافشاری کرد برای رفتن به دکتر؛ من هم به نرفتن و استراحت کردن اصرار داشتم.
از فرط درد بیحال شدم و بیرمق دراز کشیدم، از بیحالی نمیتوانستم چشمانم را باز کنم، بعد از چند ساعتی حالم بهتر شد و سرحال از جایم بلند شدم، دیدم آقارحیم نشسته و مفاتیح جلویش باز است، گفتم دیدی با استراحت بهتر شدم و نیازی به دکتر نبود.
گفت: «از زمانی که شما بیحال شدی و چشمانت را بستی٬ من کنارت نشستم و تمام دعاهایی را که میدانستم برایت خواندم».
* عاشق مزار شهدا
محمود نصرتی از دوستان شهید می گوید: او عاشق بود و عاشقانه رفت، هر جا که با هم میرفتیم چه در مأموریتها و چه دیدار خانواده شهدا عاشق مزار شهدا بود، در هر شهری و روستایی دنبال این بود که مزار شهدا کجاست؟ تا چشمش به تابلوی مزار شهدا میافتاد خوشحالی زائدالوصفی پیدا میکرد، انگار تمام دوستان شهید خود را حی و حاضر میدید، نگاه خاصی به عکس شهدا و مزار شهدا میانداخت و صلوات میفرستاد و فاتحه میخواند.
نمیدانم او از برکات مزار شهدا چه میدید و چه میدانست که دیگران نمیدیدند و نمیدانستند، در وصف مزار شهدا مطلب مینوشت و گاهی هم مصرعی، بیتی و غزلی میسرود، عاشق مزار شهدا بود و وقتی به گلزار شهدایی میرسید انگار فرزندی پس از سالها دوری به مادرش رسیده است، قبرشان را در آغوش میگرفت و تنش را به خاکشان میسایید و خود را با آن صیقل میداد و با آنها مانند بهترین عزیزانش صحبت میکرد.
ساعتها در کنار مقبره شهدا می نشست و درد دل میکرد و از دلتنگیهایش برای شهدا میگفت، طوری صحبت میکرد که انگار شهدا را میبیند، میگفت و میخندید و اشک میریخت.