سرگروهبان انگار حرفی نشنیده باشد ساکت و بی‌تفاوت به همه‌چیز از اتاق نگهبانی زد بیرون. ناموس که فهمیده بود با حرف‌های طعنه‌دارش سرگروهبان را رنجانده، تا به خودش بیاید و برود سراغش، سرگروهبان رسیده بود داخل مسجد...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - در هشت سال دفاع مقدس، مسجد ترک‌ها، پایگاه صلواتی رزمندگان اسلام در غرب کشور محسوب می‌شد. ساختمان این مسجد در حوالی چهارراه جوانشیر کرمانشاه و نزدیک پارک شیرین قرار داشت. راقم این سطور آن روزها توفیق داشت گهگاه خادم افتخاری رزمندگان در آن پایگاه باشد. خاطره‌ای که در ادامه می‌آید بخشی از خاطرات آن دوران خدمت است.

من دیده بودمش

چراغ‌قوه بزرگ را برداشتم و رفتم داخل صحن مسجد. بوی ماندگی جوراب داخل کفش، فضا را پر کرده بود. اگر می‌شمردم شاید بیشتر از پنجاه مدل صدای خُروپف، گوش را به شنیدن نوای موزیک خوابِ رزمندگان میهمان می‌کرد. از ذهنم گذشت عجب آهنگ دلنشینی می‌شنوم.
من دیده بودمش. سرِ گاو در خمره گیر کرده بود و لازمش داشتیم. زیر نور کم‌سویی که مثلاً کارِ لامپ شب‌خواب مسجد را انجام می‌داد، می‌توانستم لباسش را تشخیص بدهم و بیدارش کنم. با آن تیپ و لباس فقط همان یک‌نفر نبود، بالای 10 نفر میهمان با همان سر و وضع داشتیم. شبِ شلوغی بود. رزمنده‌ها کنار هم خوابیده بودند. باید میان خوابیده‌ها جای پا پیدا می‌کردم، کسی را که چنان لباسی تنش بود می‌دیدم، نور چراغ‌قوه را نزدیک صورتش می‌بُردم و خودش را شناسایی می‌کردم. یک ساعت بعد که با والذاریاتی سرِ گاو که از خمره بیرون آمد فهمیدم هر کس دیگری هم که همان لباس تنش بود می‌توانست سر گاو را از خمره بیرون بیاورد.

نور چراغ‌قوه را حدود یک‌متر بالاتر از سرِ رزمندگان می‌چرخاندم تا نور مستقیم، چشم‌شان را اذیت نکند. هیکل و قیافه‌اش یادم بود، قامت متوسطی داشت با موهای سر و صورت تُنُک. موی سرش بلندتر و سیاه‌تر از موی صورت استخوانی‌اش بود. لباس سبز مغز پسته‌ای تنش بود. روی هر طرف بازویش سه تا 8 داشت. وقتی می‌خواست وارد پایگاه بشود طبق قانون آنجا وسایلش را تحویل داد، یک کلت و یک دستبند؛ همان‌هایی که یک‌طرفش دور مچ مجرمان قفل می‌شد و طرف دیگرش به مچ مأمور شهربانی. مسئول دائمی دفتر نگهبانی پایگاه، که اسمش را گذاشته بودیم ناموس، وسایلش را مثل بقیه میهمان‌ها تحویل گرفت و رسیدش را داد.

حوالی عصر آمده بود؛ من دیده بودمش. قفسه‌ای شبیه قفسه جای نوار کاست، روی دیوار اتاق نگهبانی بود، وسایل تحویلی را می‌گذاشتیم داخلش. هر قفسه، قفل و کلیدِ شماره‌دار داشت. وسایل را که داخل قفسه می‌گذاشتیم کلیدش می‌رفت داخل کشوی میز ناموس. اسم کشو را هم گذاشته بودیم ناموس. ناموس، تعصب شدیدی روی آن کشو داشت. اجازه نمی‌داد حتی حاج‌تقی که مسئول‌مان بود به کشو نزدیک شود. به علت همین تعصب افراطی، اسم او شده بود ناموس. این جمله هم یکسره وِردِ زبانش بود و باعث خنده همه می‌شد: «این کشو، ناموس منه!» خیلی هم جدی و با حرارت زیاد تأکید می‌کرد: «جونِ من رو بگیرید اما به کشو نزدیک نشید!»

معلوم نبود چه اتفاقی افتاده که اصغر پسر حاج‌تقی توانسته چشم ناموس را دور ببیند و برود سراغ کشو و آن بدبختی را بالا بیاورد.

قیافه ناموس دیدنی بود؛ شده بود مثل آدم‌های ورشکسته؛ به‌هم ریخته و حیران. تیزی نگاهش روی اصغرِ حاج‌تقی چنان بود که فکر می‌کردی اصغر حاضر است همه فحش‌های عالم را بشنود اما از گزند نگاه ناموس رها شود. بدبختی اصغر فقط نگاه تند ناموس نبود، از باباش خیلی می‌ترسید. همه را قسم داده بود که خبر را به باباش ندهند. آخرش هم معلوم نشد کدام شیر پاک خورده‌ای حاج‌تقی را باخبر کرد. حاج‌تقی همین که رسید جلوی اتاق نگهبانی، انگار همه عصاهای عالم را قورت داده باشد - به‌قول ناموس - مثل پلنگ خیز برداشت طرفِ ناموس. صورت چروکیده‌اش با موهای یک‌درمیانی که داشت مثل یک لبوی پیر سرخ و سیاه شده بود. غرید به ناموس که: «این‌طوری از ناموست مواظبت می‌کنی؟!» هنوز پایش محکم به کف اتاق نرسیده بود که دستش مثل برق رفت بالا و نشست سینه صورت اصغر. اصغر طوری تک‌ضرب گفت «آخ» که انگار گلوله سیمینوف عراقی نشسته وسط پیشانی‌اش.

سوژه‌ای را که دربه‌در به‌دنبالش بودیم وقتی وارد پایگاه شد و می‌خواست کلت کمری و دستبند را تحویل بدهد و برود داخل مسجد، درست و حسابی می‌شناختم. غیر از من، ناموس هم او را دیده بود. سرم درد می‌کرد برای کمک به بقیه. رفته بودم برای ناموس میوه ببرم که آمد. ناموس، وسایلش را گرفت و رسیدش را داد. به عقل جن هم نمی‌رسید که اصغرِ حاج‌تقی آن گند را می‌زند. ناموس از شدت ناراحتی خیلی به حال و هوش نبود. باید می‌رفتم طرف را پیدا می‌کردم. فقط او می‌توانست سرِ گاو را از خمره بیرون بکشد.

 نور چراغ‌قوه، کار خودش را کرد. دیدمش. غرق در خواب بود با دهان باز. صدایی شبیه ناله‌های قبل از مرگ یک بچه‌گوسفند زخمی از گلویش بیرون می‌آمد. مثل کسی که گنج پیدا کرده باشد ذوق‌زده نشستم کنارش. از شدت خوشحالی، قلبم بشدت می‌تپید. صدای گرومب گرومبش را می‌شنیدم. از بس قشنگ و عمیق خوابیده بود دلم راضی نمی‌شد بیدارش کنم. طوری خرناسه می‌کشید که فکر می‌کردی چند شب پشت سر هم بیخوابی کشیده. اگر بیدارش نمی‌کردم چه کسی باید گَندِ اصغر را پاک می‌کرد. همه امید ناموس و اصغر به من بود که طرف را پیدا کنم بیارمش سر گاو را از خمره بکشد بیرون.

کف دستم را گذاشتم روی شانه‌اش و آهسته کنار گوشش گفتم: «اخوی!»
چهره و هیکلش یک‌ذره‌ هم تغییر نکرد. دوباره و سه‌باره صدایش کردم. فایده‌ای نداشت. توپ هم بیدارش نمی‌کرد. قیافه ماتم‌زده ناموس نشست به ذهنم. اصغرِ نگون‌بخت را که دیگر نگو؛ قیافه سیلی خورده‌اش در فکرم سبز نمی‌شد از بس درهم بود. صدای شترق سیلی حاج‌تقی که نشسته بود به صورت اصغر، تند تکانم داد. تندتر طرف را تکان دادم، با صدایی بلندتر از قبل گفتم: «سرکار!»

دو رزمنده کناری‌اش مثل جن‌زده‌ها از جا پریدند. عرقِ خجالت دوید توی صورتم. اشاره کردم به طرف، که از جنازه هم محکم‌تر چسبیده بود به زمین. یکی از دو رزمنده از خواب‌پریده، شاکی و اخمو، انگار رؤیای شیرینش را بریده باشم، دو دست چاق و کوتاهش را گذاشت روی دو شانه طرف، مثل پرستار یا پزشکی که بخواهد شدیدترین شوک‌ها را به یک بیمار دچار ایست قلبی وارد کند تکانش داد و فریادگونه گفت: «پاشو دیگه سرگروهبان! صاف کردی دهن این بنده‌خدا رو، یک‌ساعته نشسته بالای سرت و نازت می‌کنه که بیدار شی! مگه حبِّ مرگ خوردی که این‌طوری چسبیدی به زمین!»

عرقِ خجالتم بیشتر شد. لبم را زیر دندان گزیدم. نصف آدم‌های مسجد از خواب پریده بودند و نگاه متعجب و کنجکاوشان به طرف ما بود. بدتر، شکل و قیافه شوک‌زده سرگروهبان بود که بلندبلند با خودش حرف می‌زد: «چی شده؟ عراقیا اومدن؟ اسیر شدیم؟ کجاییم؟ کلتم کو؟...»
بهترین بازیگرهای تئاتر هم می‌آمدند نمی‌توانستند نمایشی را که ما وسطش بودیم اجرا کنند. بدتر، قیافه عصا قورت‌داده حاج‌تقی بود که مثل سنان‌بن‌اَنَس، وسط حیاط جلوی ورودی مسجد به تماشای معرکه ما ایستاده بود. انگشتم را گذاشتم روی دماغم، گفتم: «هیس! همه رو بیدار کردی سرگروهبان!»

دوباره تند پرسید: «عراقیا اومدن؟...»
دندان‌هایم را به‌هم فشردم و آهسته و پرفشار زمزمه کردم: «کاش عراقیا اومده بودن، این غائله‌ای که شما به‌پا کردی از حمله مغول هم بدتر شد!»
دستم را انداختم دور کمرش، به گرداگرد مسجد اشاره کردم و گفتم: «تا همه ملت رو بیدار نکردی یه کوچولو بیا بریم بیرون باید یه گرهی رو باز کنی!»
 تیمسار مافوقش را هم می‌دید این‌طور فنری از جا نمی‌جهید. مثل منار، سیخ شد کف مسجد و گفت: «در خدمتم قربان!»

شیطان وسط مغزم قیقاج می‌رفت و وادارم می‌کرد فریاد بزنم روی سرش و بگویم قربان بخورد وسط سرت با آن دستبندت، که ناموس و اصغر را بیچاره کردی، اما نگفتم. چند دقیقه طول کشید تا از جا حرکتش بدهم. بازویش توی دستم بود. کنار هم از مسجد آمدیم وسط حیاط و کج کردیم طرف اتاق ناموس. برگشتم پشت سرم محوطه مسجد را نگاه کردم. بیشترِ بیدارشده‌ها دوباره خوابیده بودند. نفسی براحتی کشیدم. شانس آوردم بچه‌ها شیره مالیده بودند سرِ حاج‌تقی و همراه خودشان کشانده بودنش خوابگاه، با این بهانه که زمان زیادی به نماز صبح نمانده و بهتر است این دو- سه ساعت را بخوابد که جان داشته باشد برای فردا.
 داخل اتاق، فقط ناموس بود و اصغر؛ با دو دستی که اسیر دستبندِ قفل‌شده بود، طفلی مثل موشی که اسیر تله باشد نگاه درمانده‌اش را دوخته بود به سرگروهبان؛ که ناباورانه به دستبند و اصغر و دست‌هایش خیره بود. ناموس، انگار قاتل پدرش را دیده باشد غرید: «آقات به عزات ننشینه سرکار، دیدی چه به روز ما آوردی امشب! پدرآمرزیده! نونت نبود آبت نبود دستبند آوردنت چه بود!چه بلایی بود که به سر ما آوردی، نکنه می‌خواستی دایی صدام را دستبند بزنی... .»

سرگروهبان، با دیدن دستبند قفل‌شده به دست‌های اصغر، تازه از خواب پریده بود. با پشت دست دو چشمش را مالید و با اشاره به اصغر، خواب‌آلوده پرسید: «این چرا همچین شده؟!»
ناموس، مثل فشفشه از روی صندلی پرید بالا و گفت: «می‌خواسته آپولو هوا کنه بره سر قبر آقاش خرمای بم خیرات کنه، چارچرخ آپولو گیر کرده به سیم برق چراغونی عروسی، گند زده به زار و زندگی ما... ...»

چند لحظه مکث کرد و مثل ترکیدن یک بشکه باروت زبانه کشید: «بلایی که امشب سرِ ما اومد به چل سال عمر ما نوبر بود!» و نعره‌کشان غرید: «بازش کن این بی‌صاحاب مونده رو که امشب هفت پشتِ جد و آبادِ ناموس رو جلو چشمش آورده!»

سرگروهبان هنوز بیدار نشده بود، دوباره، این‌بار رو به اصغر، پرسید: «تو چرا همچین شدی؟»
ناموس، مثل اسپند روی آتش در کش و قوس بود و سرگروهبان را چپ‌چپ نگاه می‌کرد که تلخ گفت: «نه بابا، این تیمسار هنوز گیرِ اینه که اول مرغ بود یا تخم مرغ!»

بعد هم تند شد طرف سرگروهبان و دست‌های قفل‌شده در دستبند را نشانش داد و گفت: «زبونت که با زبون ما فرقی نداره، پس می‌فهمی چی می‌گم، ببین جوون خوب، سرورم، تاج سرم، به اینی که بسته شده به دست این اصغرآقای فضول ما، می‌گن دستبند، کلیدش دست شماس، ایشون غلط زیادی کرده و اونو بسته به دستش، حالا سر گاو توی خمره گیر کرده، اون کلید بی‌صاحاب مونده رو بیار بازش کن، همین! اگه این‌کارو بکنی آپولو رفته هوا، این اصغرآقا هم که خیر سرش قراره امسال بره دانشگاه دیگه قول می‌ده هیچ‌وقت فضولی نکنه، شیرفهم شدی یا بازم بگم تیمسار؟!»

سرگروهبان خمیازه‌ای کشید، از روی شلوار جیب‌هایش را دست کشید و بی‌خیال گفت: «کلیدش پیشم نیس، قاطی وسایلمه توی مسجد.»
ناموس چشم گِرد کرد طرفش و با لحنی قاطی پوزخند گفت: «یه جت خبر کنم که دربست باهاش بری کلید رو بیاری؟»
نگاه معنی‌دار سرگروهبان می‌گفت متوجه طعنه‌های گزنده ناموس شده است، تلخ و تند گفت: «به جای جت یه سوزن‌قفلی بده، دفعه بعد هم نذار کسی با این‌جور وسایل بازی کنه که نصف شبی ما رو زابرا کنی!»
ناموس، گزند کلام سرگروهبان را فهمید، از داخل کشو یک سوزن‌قفلی کوچک داد دستش، پا جفت کرد، خودش را در حالت سلام دادن نظامی قرار داد و خیلی قاطعانه گفت: «اطاعت می‌شود تیمسار!»
 بعد هم زیر لب، طوری که فقط من بفهمم چیزهایی زمزمه کرد.

سرگروهبان سوزن را فرو کرد داخل سوراخ دستبند و به همه‌طرف چرخاند. اصغر مثل نوزادی که چشم به مادرش داشته باشد سوراخ و سوزن‌قفلی را با ولع خاصی نگاه می‌کرد. شاید بیست ثانیه هم نشده بود که سوزن‌چرخانی سرگروهبان جواب داد، نیش اصغر تا بناگوش باز شد وقتی صدای «تِق» را شنید. ناموس، با لبخند، دستش را زد پشت کمر سرگروهبان و مهربانانه گفت: «بر پدر صدام لعنت!»

 سرگروهبان انگار حرفی نشنیده باشد ساکت و بی‌تفاوت به همه‌چیز از اتاق نگهبانی زد بیرون. ناموس که فهمیده بود با حرف‌های طعنه‌دارش سرگروهبان را رنجانده، تا به خودش بیاید و برود سراغش، سرگروهبان رسیده بود داخل مسجد. اصغر دور مچ‌هایش را ماساژ می‌داد و قهقهه می‌زد. ناموس، دوباره برزخی شد و رو به اصغر غرید: «داماد شدی که این‌قدر سرخوشی؟ از سرِ شب تا الان روزگار ما رو سیاه کردی با فضولی مزخرفت‌!»
 اصغر هم مثل سرگروهبان ساکت و بی‌خیال از اتاق نگهبانی بیرون رفت. من ماندم و ناموس، که گفت: «انگار یه‌چیزی هم بدهکار شدیم! بچه‌ننه نمی‌گه همه این بدبختیا به‌خاطر فضولی اونه!»

صدای اذان صبح عطر خوبی ریخته بود به فضای پایگاه صلواتی مسجد تر‌ک‌های کرمانشاه، که آن‌وقت‌ها به خاطر دارا بودن اسم شاه شده بود باختران.
ناموس، مثل کنیز کفگیر خورده هم‌چنان نق می‌زد، از بخت بد خودش می‌گفت و اینکه باید بیشتر از قبل مواظب اتاق نگهبانی و دار و ندارش باشد. /ایران / امیرحسین انبارداران

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 2
  • غیر قابل انتشار: 0
  • مهدی مرادیفر ۱۴:۳۷ - ۱۳۹۵/۰۵/۱۳
    0 0
    بسیار زیبا ومن خودم دها بار در ان پایگاه شب را به صبح رسانده بودم وحالا هم همان شکل وشمایل ودست نخورده باقی مانده وگاه گاهی برای تجدید خاطرات سری به انجا میزنم وپیش خود میگم که چه دلاورانی اینجا بودند والان در جنت مکان دارند یادش بخیر

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس