به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، پس از پیروزی ایران در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر، رژیم صهیونیستی به لبنان و سوریه حمله کرد و شهر بیروت را به محاصره خود درآورد. رئیس جمهور لبنان طی یک درخواست عمومی از دولتها خواست تا به آن کشور کمک نظامی، امدادی و... کنند. از ایران ابتدا فرماندهان ارشد نظامی از جمله محسن رضایی و شهید صیادشیرازی به سوریه رفتند و سپس شورای عالی دفاع تصویب کرد که نیروهایی از ایران عازم سوریه و سپس لبنان شوند تا با دشمن صهیونیستی وارد نبردی مستقیم بشوند.
تیپ 27 محمد رسول الله(ص) از سپاه و تیپ تکاور ذوالفقار از ارتش، تیپهای انتخابی نیروهای مسلح برای اعزام به سوریه بودند که تحت عنوان قوای محمد رسول الله(ص) نامگذاری شدند و احمد متوسلیان را برای فرماندهی آن انتخاب کردند. این نیروها از تاریخ بیست و یکم خرداد ماه سال 61، طی سه مرحله به سوریه اعزام شدند. نیروها پس از ورود به سوریه به زیارت حرم حضرت زینب(س) و حرم حضرت رقیه(س) پرداختند و سپس به پادگان زبدانی در نزدیکی مرز لبنان منتقل شدند. به گفتهی شاهدان این پادگان از کمترین امکانات برخوردار نبود.
فرماندهان قوای محمد رسول الله(ص) آمادهی نبرد با دشمن صهیونیستی بودند. جلساتی را با رفعت اسد، برادر حافظ اسد و فرماندهان نظامی سوری برگزار کردند اما نتیجه این جلسات نشان میداد که سوریها عزمی جدی برای نبرد با دشمن ندارند. احمد متوسلیان برای ارائه گزارشی از وضعیت سوریه و لبنان به امام خمینی(ره) به تهران بازمیگردد. در پی بازگشت متوسلیان و آگاهی از دسیسه دشمن صهیونیستی از اینکه تصمیم دارد توجه ایران را از جنگ با دشمن بعثی منحرف کند و اینکه عربها تصمیم جدی برای جنگ با دشمن صهیونیستی ندارند، امام دستور میدهند نیروها به کشور بازگردند.
نیروها طی چند مرحله از فرودگاه دمشق عازم ایران شدند و تنها کادر فرماندهی و ستاد و نیروهای فرهنگی و تبلیغی باقی میمانند که مقرر میشود برخی از آنها نیز، طی یک برنامه زمانبندی شده به ایران بازگردند. تصمیم این بود که برخی از نیروها باقی بمانند و با گروههای مبارز شیعی لبنان همکاری کنند. از این رو در روز سیزدهم تیرماه احمد متوسلیان آخرین جلسه هماهنگی را با حضور اعضای کادر فرماندهی قوا و برخی از مبارزان شیعی لبنان برگزار و منصور کوچک محسنی را به عنوان فرمانده پس از خود معرفی میکند و سپس میگوید: من فردا به همراه سیدمحسن موسوی کاردار دوم سفارت ایران در سوریه برای تهیه گزارشی از وضعیت شیعیان جنوب بیروت به آنجا میروم.
او فردایش به همراه سیدمحسن موسوی، کاظم اخوان و تقی رستگار مقدم عازم این سفر میشود و در چهل کیلومتری شمال بیروت و در جاده ساحلی بیروت - طرابلس در پاسگاه برباره، توسط فالانژیستها، شبه نظامیان مسیحی وابسته به رژیم صهیونیستی که به نیروهای لبنانی نیز مشهور بودند، ربوده شدند.
در نظر داریم به مناسبت سالروز حضور نیروهای قوای محمد رسول الله در سوریه و لبنان و ربوده شدن احمد متوسلیان پروندهای را با عنوان «قوای محمد رسول الله(ص)» با هدف روایت حضور نیروهای نظامی ایران در سوریه و لبنان، دستاوردهای حضور قوای محمد رسول الله(ص) در آن کشورها و هراس رژیم صهیونیستی از حضور آنان و نقش دولت جعلی صهیونیستی در ربایش احمد متوسلیان و همراهانش بپردازیم.
در ادامه گفتوگوی ما را با منصور نورایی مداح و ذاکر اهل بیت(ع) که از نیروهای قوای محمد رسول الله(ص) بوده و پس از بازگشت نیروها برای انجام کارهای تبلیغی و فکری در لبنان مانده است را میخوانید. این گفتوگو در رابطه با حضور نیروهای ایرانی در سوریه و لبنان است.
چگونه شما به قوای محمد رسول الله(ص) پیوستید؟
نورایی: در ایام درگیریهای غرب کشور و خرابکاریهای گروهکهای ضدانقلاب، مشغول گذراندن دورههای آموزشی در تهران شدیم تا سپس به کردستان اعزام شویم. پس از گذراندن آموزشها خبر دادند که با همت مردم و نیروهای مسلح غائلهها پایان یافته است. در نتیجه به سپاه منطقه 10 به فرماندهی داود کریمی رفتم و در روابط عمومی مشغول به کار شدم. عملیات الی بیت المقدس که به پایان رسید، احمد متوسلیان به تهران آمد. با حاج احمد هم محلهای بودیم و او مرا میشناخت. به حاج داود گفت من منصور را میبرم، باید پیش ما باشد. او به من گفت که ما عازم لبنان هستیم و با ما به لبنان بیا.
کوله بارم را بستم تا به عنوان نیروی رزمی عازم لبنان شوم. وقتی به آنجا رفتیم و برای شکست محاصره بیروت برنامه ریزی میکردیم، امام فرمودند که راه قدس از کربلا میگذرد و رژیم صهیونیستی با این حمله میخواهد ما را از مسیر خود یعنی مبارزه با دشمن بعثی منحرف کند و این حمله دسیسه است. این تصمیم امام نشان از درایت و هوشیاری ایشان بود. سپس قرار شد کسانی که توانایی انجام کارهای تبلیغی، فرهنگی و سیاسی دارند در لبنان بمانند.
به مدت سه ماه در آنجا ماندم و به دلیل کمبود غذا دچار بیماری تیفوئید شدم و حالم بسیار بد شد به طوری که نمیتوانستم با دوستان صحبت کنم. دکتری عراقی در آنجا بود، وی به آقای شایسته معاون هماهنگ کننده قوای محمد رسول الله(ص) گفت نورایی در این شرایط حداکثر تا فردا زنده میماند. آن روزها عبدالمجید معادیخواه وزیر ارشاد و جمعی از نمایندگان به سوریه آمده بودند که دیداری با حافظ اسد داشتند. شب با همانها و همراه با کاظم نجفی رستگار و بهمن نجفی به تهران بازگشتم. نجفی رستگار به فرماندهی تیپ 10 سیدالشهدا(ع) انتخاب شده بود و به همین دلیل به تهران برگشت تا هم فرماندهی تیپ را بر عهده بگیرد و هم وضعیت نیروها در سوریه و لبنان را مشخص کند.
ایام شهادت حضرت مسلم بن عقیل(ع) بود و هر ساله در این ایام مجلس روضه در خانه ما برگزار میشود. بچهها من را تا درب خانه رساندند. وقتی به خانه رسیدم مجلس تمام شده بود و مردم در حال خارج شدن از منزل بودند که با دیدن من به سویم آمدند تا روبوسی کنند و من از آنها خواهش کردم که از من فاصله بگیرند چرا که دهنم بوی بدی میدهد و اذیت میشوید. شب هم رختم را برداشتم و به بهانه نماز شب خواندن در اتاق دیگری استراحت کردم. حالم خیلی بد بود و سر پا بند نبودم. صبح زود هم به مادرم گفتم که سپاه آماده باش داده است و باید به سپاه بروم و من یک راست به بیمارستان نجمیه رفتم. رفتم پیش دکتر، دکتر که پیرمردی بود گفت چیزی نیست، سرما خوردهای و تب و لرز داری! برو. رفتم روی نیمکت بزرگی در سالن نجمیه دراز کشیدم. دکتر جوانی که در حال رد شدن از آنجا بود، چشمش به من افتاد، از بهیار پرسید این بیمار چرا اینجا خوابیده است؟ بهیار پاسخ داد: دکتر عرب گفته است که این بنده خدا مشکلی ندارد. دکتر جوان دست چپم را گرفت و گفت این تا بعد از ظهر بیشتر وقت ندارد باید هر چه زودتر درمان شود که الحمدلله در بخش مراقبتهای ویژه بستری و درمان شدم.
دوره درمانی را که گذراندم، به همراه کاظم نجفی رستگار خواستیم به لبنان برگردیم اما اجازه ندادند و گفتند برای عملیات والفجر مقدماتی به جبهه بروید. من به لشکر 27 رفتم و قائم مقام تبلیغات لشکر شدم.
در مدت سه ماهی که همراه با قوای محمد رسول الله(ص) در سوریه و لبنان بودید چه کارهایی انجام دادید؟
نورایی: من، شهید کاظم نجفی رستگار، شهید سلمان طرقی، شهید ناصر شیری، شهید کارور، احمد غلامی و چند نفر دیگر در یک تیم بودیم.
حجت الاسلام علیرضا پناهیان نیز با شما بود؟
نورایی: حجت الاسلام پناهیان آن زمان نوجوان کم سن و سالی بود و در آنجا کشیک میداد و به دلیل استعداد خوبی که داشت شعرهایی ساده و ابتدایی به زبان عربی نیز میگفت.
کار شما فقط در حوزه فرهنگی و تبلیغی بود؟
نورایی: علاوه بر کارهای تبلیغی و فرهنگی، کارهای اطلاعاتی نیز انجام میدادیم. تمام شهرهای لبنان و کوچههای آن را ثبت کردیم.
آن وقت حزب الله لبنان شکل گرفته بود؟
نورایی: خیر. ما که در آنجا بودیم جنبش امل دو شاخه شده بود که رهبری جنبش امل با نبیه بری بود و رهبری جنبش امل اسلامی را سیدحسین موسوی معروف به ابوهشام بر عهده داشت. جنبش امل اسلامی به جمهوری اسلامی ایران گرایش داشت. حزب الله لبنان از درون جنبش امل اسلامی بیرون آمد.
تیم ما که حدود 10 نفر بودیم در مدرسهای در بعلبک که متعلق به امام موسی صدر بود اسکان داشتیم. آن مدرسه، مدرسهی علمیه بود که طلبهها نیز در آنجا بودند. مسئول آن مدرسه نیز شیخ صبحی طفیلی بود و آن وقتها رابطه خوبی با ایران داشت.
به یاد دارم آغاز به کار حزب الله لبنان در منزل سیدعباس موسوی صورت گرفت. حتی جهاد اسلامی فلسطین نیز به رهبری فتحی شقاقی در منزل سیدعباس شکل گیری شد. در آن جلسه بودم. به یاد دارم آن شب همسر سیدعباس برایمان مرغ کنتاکی پخته بود که بسیار خوشمزه بود. عربها آن وقتها لیوان نداشتند و پارچ آب را بالا میگرفتند و سر میکشیدند. ما هم این کار را میکردیم و چون بلد نبودیم، آب به روی لباسمان ریخته میشد و میخندیدیم. بعد سیدعباس به من یاد داد که چگونه آب بخورم تا روی لباسهایم ریخته نشود.
آنجا کارمان بسیار زیاد بود و خیلی کم میخوابیدم. در طول شبانه روز شاید دو سه ساعت میخوابیدم. بامداد که بیدار میشدم ابتدا مناجات میخواندم، سپس به مدت 20 دقیقه قرآن به لحن حجاز میخواندم و سپس اذان صبح میگفتم. اذان هم اذان طولانی بود، این اذانی که امروز با عنوان سبک انتظار گفته میشود، سبک من است. این نوع اذان گفتن بنده هم دلیل داشت.
وقتی به سوریه رسیدیم و حاج مجید سیب سرخی مرا دید، خیلی خوشحال شد و گفت: خدا خیرت بدهد که آمدی. اینجا وضع خیلی خراب است. نه میتوانیم اذان بگوییم و نه میتوانیم نماز جماعتی برگزار کنیم. ظهر همان روز در وسط میدان ایستادم و با بلندگوی دستی اذان سر دادم. حدود 20 دقیقه اذان گفتم و در کنار هر عبارت اذان، آیه و حدیث خواندم. شب نیز همان کار را تکرار کردم. فردا صبحش نیز ابتدا مناجات خواندم، سپس 20 دقیقه قرآن قرائت کردم و در پایان اذان صبح گفتم و سپس گردان به گردان سراغ نیروها رفتم و برای نماز صبح بیدارشان کردم. این روش دیگر جا افتاد. حاج مجید میگفت اینجا باید به سبک سوریها اذان بگوییم، گفتم ما در پادگان خودمان هستیم و با روش خودمان اذان خواهیم گفت.
سپس از آن پادگان به پادگان زبدانی در منطقه قنیطره که در نزدیکی مرز لبنان است، رفتیم. کنار این پادگانی که به ما داده بودند، یک پادگانی بود که مربوط به ارتش سوریه بود. ما برای نماز جماعت مکانی نداشتیم، هوا نیز خیلی گرم بود. رفتم در آن پادگان گشتم و دیدم یک سالن است و کسی با آن کاری ندارد. به بچهها پیشنهاد دادم که به آن سالن برویم. یک بوق نیز بالای آن سالن بود. میکروفون و سیم هم جور کردم و این بوق را راه انداختم و از آن روز در آن پادگان اذان گفتم. هر روز نیز یک سرهنگ سوری به آنجا میآمد و فقط نگاه میکرد. تصور کردم که میخواهد به ما تذکر بدهد. گفتم چه کار داری؟ آمد جلو، مرا در آغوش گرفت و گریه کرد و گفت: خدا به شما جزای خیر بدهد. شما ما را با خدا آشنا کردید. از روزی که شما به اینجا آمدید دل من را با خدا آشنا کردید.
از روزهای نخستی که وارد سوریه شدید برای ما بگویید.
نورایی: روز نخست در پادگان درب و داغانی که معروف به پادگان حلبی آباد بود اسکان داشتیم. آن پادگان مربوط به فلسطینیها بود. همان روزهای نخست به مسجد اموی و حرم حضرت رقیه(س) رفتیم. پیش از آنکه وارد مسجد شویم، من در بیرون از مسجد شروع کردم به توضیح دادن درباره مسجد و تاریخی که بر آن گذشته است. بچهها گریه میکردند و زار میزدند. در مسجد هم خطبه حضرت زینب(س) را خواندم و شروع به روضه خوانی و نوحهخوانی کردم که ولولهای شد. حاج احمد و حاج همت در آنجا سینهزنی کردند. عکسهای آن روز را وزارت ارشاد باید داشته باشد.
سپس با آن حال به سوری راس الحسین رفتیم. وقتی به آنجا رفتیم، ذکر یا حسین گفتیم و سینه زدیم. همه خیس عرق، با شور سینه میزدند. حاج احمد، حاج همت و دستواره از هوش رفتند. حال و هوای عجیبی داشتیم.
یکبار یکی از سوریها به حرم حضرت زینب آمد و شانههای مرا گرفت و گفت ما به شما مدیون هستیم و کلی شعار داد و در همین حال که شعار میداد، گریه میکرد.
یک شب نیز در لبنان خوابیده بودم که متوجه شدم پاهایم قلقلک میشود. بلند شدم دیدم نوجوانی صورتش را هی به کف پای من میمالد و گریه میکند. میگفت شما سربازان امام زمان(عج) و امام خمینی(ره) به ما آبرو دادید و ما را زنده کردید. آن نوجوان از اهالی جبل عامل بود که بعدها به شهادت رسید.
کد خبر 592833
تاریخ انتشار: ۱ تیر ۱۳۹۵ - ۱۲:۱۵
- ۰ نظر
- چاپ
یک شب در لبنان خوابیده بودم که متوجه شدم پاهایم قلقلک میشود. بلند شدم دیدم نوجوانی صورتش را هی به کف پای من میمالد و گریه میکند. میگفت شما سربازان امام زمان(عج) و امام خمینی(ره) به ما آبرو دادید و ما را زنده کردید. آن نوجوان از اهالی جبل عامل بود که بعدها به شهادت رسید.
منبع: دفاع پرس