گروه فرهنگی مشرق- "خلیل می نشست روی پیت حلبی و او هم مینشست روی زمین. خلیل، آخرین فیلمی را که دیده بود صحنه به صحنه، ذره به ذره برای او تعریف میکرد و او چنان با شوق گوش می داد که انگار هوش و حواسش را از داده است. خلیل، همه فیلمفارسیها را میرفت و بعد آنها را با تمام جزئیات بری نادر تعریف میکرد.... وقتی فیلم گوزنها را برای نادر تعریف میکرد، نادر، اشک در چشمهایش جمع میشد. وقتی میرسید به آخر فیلم، آنجا که پلیسها خانه را به رگبار میبندند و در و دیوار را سوراخ سوراخ میکنند و بهروز تیر میخورد و میگوید:"نمردیم و گوله هم خوردیم." نادر اشکهایش سرازیر میشد و میزد زیر خنده."
*****
بعضیها بازی میکنند، نه اینکه کارشان بازیگری باشد؛ اما در زندگی واقعیشان از صد تا بازیگر هالیوودی بهتر بازی میکنند؛ بعضی وقتها طوری بازی میکنند که خودشان هم باور میکنند؛ مثل ملا نصرالدین که رفت توی صف آش خیالیاش ایستاد تا آش بگیرد؛ اما همیشه خدا آنهایی که خودشان هستند باور میشوند و باورت میشود که اگر حرفی میزند حرف خودش است. آدمهای "آدمها"ی احمد غلامی، از همین جنس هستند، بازی نمی کنند. خودشان هستند. اگر عرق خورند یا خالی بندند، یا دزد و شاید معتاد، خودشان هستند، هیچ چیزشان را لاپوشانی نمیکنند، از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان! همین است که آدمهای غلامی را باورت میشود و با آنها زندگی میکنی!
****
احمد غلامی! واقعاً شوتی. منو نشناختی. من جوادیام، تو گاراژ بهم میگفتن جواتی. راستش این نقشه مجید خالیبند بود، گفت: بیا این احمد غلامی رو سر کار بذاریم. من و مجید تو اون اتاق کوچیکه ته گاراژ پای بساط بودیم. مجید میخواست نبات خرد کند که چشمش افتاد به یه روزنامه که عکس تو توش بود. مجید خالیبند گفت:" قیافه این یارو آشناس." گرفتم و نگاه کردم، یادم نمی اومد. مجید خالیبند پس کلهام گفت:" بابا این احمد غلامی خودمونه!" گفتم: بابا اون ریش داشت، حزباللهی بود، این یارو روشنفکره، ریش پرفسوری داره" مجید خالیبند گفت: "بارش رو بسته، پرفسور شده."
****
از خالیبندیهای "اصغر سیاست" سادهدل بگیر تا حمیت و مردونگی اقدس دستفروش؛ اینها همه قصه آدمهایی است که احمد غلامی سالها با خودشان یا با مشابهشان زندگی کرده، نفس کشیده و بزرگ شده؛ آدمهای کوچههای باریک و خانههای نزدیک جنوب شهر که دنیایشان کوچک است و سقف آرزوهایشان کوتاه، اما گاهی کارهایی انجام میدهند که دهانت باز میماند و تا بفهمی چه شد قصه شان تمام شده و شاید دلیلش همین باشد که غلامی قصهشان را کوتاه مینویسد و رد میشود.
غلامی خودش دستپرورده محفل نویسندگانی است که در مسجدی در محلههای جنوب تهران شکل گرفت؛ مسجد "جواد الائمه(ع)" که بعدها محفل نویسندههایش را "بچههای مسجد" نام گذاشتند. احمد غلامی، دستی هم در روزنامهنگاری برد؛ اما هیچوقت داستاننوشتن را کنار نگذاشت. گرهخوردن با دورهای که جنگ و انقلاب در آن جریان داشت و اینکه او همنسلانش در فضایی ریشه دوانده بودند که ادبیات انقلاب بود سبب شده است تا بسیاری از آثار او موضوع جنگ را در خود داشته باشد. البته احمد غلامی از موضع رسمی وارد روایتگری جنگ تحمیلی و دفاع مقدس نمیشود اما نمیشود گفت که او دیدگاه سانتیمانتالی را که میکوشد موضع ضد جنگ در غرب که در واکنش با جنایات جنگی در جنگهایی مثل ویتنام به وجود آمده بود را برای هشت سال جنگ تحمیلی کپی کند. زبان غلامی درباره جنگ تلخ است و مصیبتهای جنگ را که در همه جنگها مشترک است؛ به رخ میکشد، اما واقعگرا هم هست و تفاوتها را میبیند آنجا که پای حقیقت به میان میآید از اینکه این جنگ، چیزهایی در خود دارد که با جنگیدن رمبو های آمریکایی متفاوت است.
غلامی، ساده، از آدم هایی ساده مینویسد در زمانهای که قلمبهگویی و پیچیده فکر کردن شهره است؛ آدمهای داستانهای احمد غلامی، تو را به یاد آدمهای بیشیلهپیله جلال میاندازد از "معلم مدرسه"اش تا "زن زیادی"اش و تازه میفهمی که همیشه ادبیات ناب در پیچاندن جملات نیست. گاهی میشود ادبیات را بلد بود و طوری نوشت که مردم کوچه و بازار به همان شیوه زندگی میکنند، بزرگ میشوند، خطا میکنند، خیرات میکنند، حتی ظلم و نامردی میکنند و سر آخر هم البته میمیرند.
"آدم ها" هر چه که نداشت، دو چیز را با خود داشت. اول اینکه داستان مردم کوچه و بازار، گاهی از قصههای آدمهای اتوکشیدهای که حرفهای بزرگ میزنند که گاهی اندکی از دهانشان که نه، از خودشان هم بزرگتر است؛ خواندنیتر است، نمونهاش را هم بهوفور در بازار کتاب و بیشتر از آن در سینمای این روزها میشود پیدا کرد؛ و دوم اینکه به جماعت داستانخوان این امید را داد که هنوز داستان و داستاننویس زنده است.
*****
این داستان را تعریف نمیکرد که فروتنی کند و آدم سیاسی هم نبود که بخواهد از جبهه تقدسزدایی کند. اتفاقاً معتقد بود شهید شدن سعادت میخواهد که او نداشته. تازه نهتنها سعادت نداشته بلکه پاهایش را جوری از دست داده که نمیتواند به کسی بگوید. میگفتم: "آقا اسد! حالا لازم نیست آدم نحوه مجروحشدنش رو به کسی بگه. بالاخره ترکش خبر نمیکنه. حالیاش نیست؛ توخوابی یا نماز میخونی."
میگفت: "آره میشه نگفت... ولی چه اشکالی داره آدم دل دیگرون رو شاد کنه..."
شاید برای همین بود که هر کس اسد را، ببخشید آقا اسد را میدید، سر به سرش میگذاشت، تیکهای می انداخت و منتظر بود تیکهای بشنود تا از خنده غش کند. آقا اسد، معنای مجروحشدن را توی محله ما عوض کرده بود و بهترین داور فوتبال ما بود، چون پیروزی هیچ تیمی، ببخشید پیروزی هیچ کس برای او نفع و ضرر نداشت. همین اواخر شهید شد. تمام خیابان سیاهپوش شد و کوچک و بزرگ برایش اشک ریختند. اسد، شیمیایی هم بود. ولی این یکی را نه برای کسی گفته بود و نه کسی میدانست.