آقای فرهنگی‌فر مدیر بیمارستان نجمیه بود. او یک یخچال یک نفره آماده کرده بود. رضا را داخل آن گذاشتند. پیکر شهید ممقانی هم آنجا بود. فردایش یکشنبه آنجا نمایشگاه شد. بسیجی‌های مساجد دسته دسته به حیاط نجمیه رفته و پیکر رضا را می‎دیدند. به خانه رفتم و تا یک بعدازظهر فردایش خوابیدم. ما خانه مان تلفن نداشتیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - گفتگو با شخصی که اهل رسانه است مقداری کار را آسان می‌کند. او سال‌هاست که در زمینه کار رسانه تصویری و خبر مشغول به فعالیت است. با اینکه دیگر کم کم به پایان دوران جوانیش نزدیک می‌شود اما شور و هیجان را به راحتی می‌توان از صحبت‌هایش حس کرد. به خصوص وقتی در مورد دستواره که صحبت می‌کند برق اشتیاق چشمانش به خوبی دیده می‌شود. از صحبت‌هایی او می‌توان به این نکته پی برد که حاج رضا برایش نقش مراد داشته است.

دوستی با حاج رضا برایم افتخار بود

* شما از جمله افرادی بودید که با آقای دستواره بچه محل بودید؛ در ابتدا پیرامون محله زندگی خودتان و آقای دستواره برایمان بگویید.

رضا بچه جنوب شهر تهران و محدوده محله خزانه بود. قبل از آن به منطقه علی‌آباد بیایند در جایی به نام «گود مردای» زندگی می‌کردند. آنجا بچه‌های 14-13 ساله شیطنت خود را داردند. حالا شما نوجوان‌های سال 55 و 56 را تصور کنید که چه شیطنت‌هایی داشتند. از صبح تا به شب در کوچه‌ بازی‌های مختلفی می‌کردند. من یادم هست یک نفر در محله ما پیاز و سیب زمینی می‌فروخت. در ابتدا با الاغ بار خود را به کوچه ما می‌آورد. بچه‌های محل هم هر کدام بلایی سر الاغ او آورده بودیم. وقتی هم که وانت خرید آویزان وانت او می‌شدیم. فساد آن موقع، درآمد مردم، شرایط زندگی مردم، نوع لباس پوشیدن‌شان، سرگرمی‌ها و جایگاه‌های اجتماعی‌شان همه فرق می‌کرد.

آن زمان رضا دستواره 16 ساله بود. به همین دلیل او هم در آن مقطع شیطنت‌ها و سرگرمی‌های خودش را داشت. رضا در یک مقطعی شاگرد نمایشگاه اتومبیل بود. رضا چندین بار ماجرای سرکار گذاشتن‌های صاحب کارش را برایمان تعریف می‌کرد، طوری که از خنده سیاه می‌شدیم. رضا دستواره، نصرت قریب، فرزین(که بعدها داماد خانواده قریب شد)، محمدپور، احمد و رضا که بعد از انقلاب به فرانسه رفت، اینها یک گروه بودند که رفاقت خیلی محکمی با هم داشتند. هر جا و هر کاری که می‌خواستند انجام دهند با یکدیگر بودند.

رضا دستواره از نظر ظاهری لاغر مادرزاد بود. او با اینکه خیلی شیطنت داشت اما جنم مدیریت هم داشت. به طوری که هر کجا حضور داشت حتما محور آن جمع می‌شد. من حاضرم قسم بخورم که اگر انقلاب هم پیروز نمی‌شد و رضا در یک کارخانه کار می‌کرد، با همان وزن 50 کیلویی‌اش سردسته کارگرها می‌شد. او خیلی باهوش بود و قدرت انتقال فوق العاده‌ای داشت.

دوستی با حاج رضا برایم افتخار بود
حمید فرزاد درکنار سردار شهید سیدمحمدرضا دستواره

* از کجا با آقای دستواره آشنا شدید؟

20 دی ماه سال 60 بود. آن زمان 15 سال و 6 ماه و دو روز از عمرم گذشته بود که به پادگان آموزشی امام حسین(ع) رفتم. من به طور مطلق شرایط رفتن به جبهه را نداشتم. اما به هر نحوی که می‌شد به این پادگان رفتم و دوره 16 بسیج شدم. دوره معادل ما دوره 25 سپاه بود. بعد از آن 26 شد و دیگر سپاه نیرو به این شکل آموزش نداد. شکل آموزش تغییر کرد و دیگر هم شماره‌بندی نداشت.

تا قبل از عملیات فتح المبین، عملیات‌ها زیاد بزرگ نبود. برای همین نیروهای بسیجی می‌رفتند یک ماه آموزش می‌دیدند اما وقتی عملیات‌های بزرگ شروع شد، جبهه‌ها به نیرو احتیاج داشتند به همین دلیل طول مدت آموزش هم کم شد. خیلی مواقع بچه‌ها در خود منطقه آموزش می‌دیدند مثلاً طرف آکبند به پادگان دوکوهه می‌آمد و 15 الی 20 روز آموزش می‌دید. فکر کنم دوره 17 و 18 بسیج هم شد دیگر تمام شد. 19 بهمن 60 دوره آموزشی ما در پادگان امام حسین(ع) تمام شد.

مرخصی پایان دوره به ما ندادند. 22 بهمن در میدان آزادی رژه رفتیم و با اتوبوس‌های دو طبقه به پادگان امام حسین(ع) برگشتیم. اسامی را که خواندند، من جزو بچه‌هایی که باید به منطقه اعزام می‌شدند، نبودم.

به خاطر اینکه در خود دوره هم به این نتیجه رسیدند که سن من پایین است. می‌خواستند وسط دوره ما را برگردانند. بچه‌های بزرگتر واسطه شدند که مرا بیرون نکنند. پس از آن گفتند باید به حفاظت صدا و سیما بروید. آن موقع مرسوم بود برای کمک به بچه‌های سپاه، برای صدا و سیما، برای مقر شهید مطهری و برای جماران از بین بچه‌های بسیج که دوره نظامی می‌دیدند برای حفاظت استفاده می‌کردند. حقوق آن را مانند جبهه حساب می‌کردند با این تفاوت که شما در وسط تهران مستقر بودبد. اسمش حفاظت بیت امام بود.

به هر صورت مسئولین آموزش قبول کردند که من جزو نیروهای اعزامی به منطقه بروم. 23 بهمن به مرخصی رفتم. به پدرم دروغ گفتم چون می‌دانستم که دوست نداشت به جنگ بروم. همیشه توصیه می‌کرد که من درس بخوانم.

26 بهمن سوار قطار شدیم و به سمت جنوب راه افتادیم. بین درود و ازنا برف سنگینی بارید و راه بسته شد. ما دو روز در قطار بودیم و زندگی می‌کردیم. یادم هست در آن مدت اهالی روستاهای اطراف برای ما نان و خرما می‌آوردند. به پادگان جندی شاپور اهواز رسیدیم. 48 ساعت آنجا ماندیم و 12 ظهر از اهواز با قطار راه افتادیم. غروب به اندیمشک رسیدیم. باران شدیدی می‌بارید. آن روز برای اولین بار در تاریخ قطار جلوی پادگان دوکوهه ایستاد. ما وارد ساختمان‌های پادگان شدیم و دسته‌بندی‌مان کردند. یک نفر با موتور آمد که بعداً فهمیدیم علی میرکیانی است و نیروها را در زیر باران سرو سامان داد. هر 6 نفر در یک اتاق استقرار پیدا کردند. درب ورودی ساختمان یک تابلو زده و رویش نوشته بودند: تیپ 27 محمد رسول الله(ص)؛

فرمانده تیپ: حاج احمد متوسلیان.

قائم مقام تیپ: محمود شهبازی.

رئیس ستاد تیپ: حاج محمدابراهیم همت.

پرسنلی: سیدمحمدرضا دستواره.

تدارکات: علی میرکیانی.

اطلاعات و عملیات: عباس کریمی.

فرمانده گردان حمزه: رضا چراغی.

فرمانده گردان سلمان: حسین قجه‌ای

فرمانده گردان بهداری: ممقانی و...

اینجا ما فهمیدیم به تیپ 27 محمد رسول الله(ص) وارد شده‌ایم. تا قبل از اینجا اصلاً اسم آقا رضا را نشنیده بودم.

دوستی با حاج رضا برایم افتخار بود
سردار شهید سید محمدرضا دستواره، قائم مقام لشکر 27 محمدرسول الله(ص)

شب را در همان ساختمان خوابیدیم. فردای آن روز تا ساعت 3 بعدازظهر گردان، گروهان و دسته‌ها شکل پیدا کرد. ما به گردان سلمان رفتیم.

در ابتدای کار حاج همت و جعفر جهروتی که مسئول تخریب تیپ بود یکسری آموزش نظامی به ما در دوکوهه دادند. آنها مقداری تجهیزات با خودشان از مریوان به جنوب آورده بودند. در ابتدای امر من بی‌سیم‌چی گروهان شدم. اما چند شب به عملیات مانده بیسیم‌چی گردان دچار مشکل شد و من جایگزین او شدم. بیسیم‌چی دوم گردان سلمان شدم.

در این میان یکی از رفقای که با ما بود گفت: حمید یکی از بچه محل‌های ما اینجا فرمانده است. گفتم: کدام‌شان؟ گفت: حسن زمانی؛ یکی از فرماندهان گردان حمزه است. حسن زمانی بعدها در عملیات خیبر شهید شد. او و رضا دستواره مثل دوقلوی بهم چسبیده بودند. آنها اصلاً با هم تناسب نداشتند چون رضا شلوغ و پر سر و صدا بود و از صبح تا شب دوست داشت یکی را سر کار بگذارد. اما حسن بسیار مظلوم بود. هیچ کس به اندازه حسن زمانی آنقدر تحمل شوخی‌های رضا دستواره را نداشت. به همین دلیل رضا عاشق حسن بود. وقتی حسن شهید شد، رضا مثل بچه‌ای که مادرش او را گذاشته و رفته، به زمین و زمان می‌زد تا پیکر حسن را پیدا کند. هیچ وقت یادم نمی‌رود دو نفر رضا را نگه داشته بودند که رضا برای پیدا کردن پیکر حسن زمانی به خط نزند.

به هر حال یکی از همراهان ما حسن زمانی را شناخت. او بچه نازی‌آباد، سر سه راه تختی بود. رضا و حسن تا حدودی بچه محل بودند. خب آن زمان ما بچه بسیجی بودیم و یک فرمانده پاسدار برای ما سوپرمن حساب می‌شد. حالا حسن زمانی هیچ آشنایی با ما نداشت اما ما پُز او را به همه می‌دادیم. یک ماهی از آمدن ما به تیپ گذشته بود. دیگر در تیپ جا افتاده بودیم. از دو کوهه هم به منطقه دشت عباس در بلتا منتقل شده بودیم.

یک روز حسن زمانی برای دیدن فرمانده ما، حسین قجه‌ای به گردان سلمان آمد. بچه محل‌هایی که همراه من بودند مرا شیر کردند که نزد حسن بروم. من هم با اعتماد به نفس بالا جلو رفتم. سلام و علیک کردم و گفتم: آقا ببخشید شما بچه نازی‌آباد هستید؟ گفت: بله. گفتم: محله سه راه تختی؟ گفت: بله. گفتم: ما هم بچه محل شما هستیم. برای امثال رضا دستواره و حسن زمانی به شدت جالب بود که یکی از محل‌هایشان در تیپ است. تا آشنایی دادم، یکدفعه گل از گل حسن زمانی باز شد و گفت: اسمت چیست؟ در کدام گروهان و دسته هستی؟ چه کار می‌کنید؟ من هم همه توضیحات را دادم و رفتم دیگر بچه محل‌ها را آوردیم. حسن زمانی خیلی رئوف و مهربان بود. کم کم یخ بین ما شکست و تا حدی با هم رفیق شدیم.

عملیات فتح‌المبین شروع شده بود و ما باید به خط می‌رفتیم. سه گردان به طرف ارتفاعات علی‌گریزد رفتیم و توپخانه دشمن را آن شب از کار انداختیم.

8 فروردین 61 در پدافندی بودیم که رضا دستواره و حسن زمانی مجدد حسین قجه‌ای آمدند. رفتم جلو و با برادر زمانی سلام علیک کردم. اینجا حسن زمانی، رضا را صدا زد. آن زمان پای رضا لنگ می‌زد. از قبل عملیات فتح‌المبین ترکش خورده بود. رضا اورکت بلندی به تن داشت. من آن اورکت را تا چند وقت پیش داشتم و آن را به مهدی دستواره دادم.

رضا جلو آمد و حسن مرا به او معرفی کرد. به رضا گفت: ببین بچه محل‌های ما چقدر مشتی‌اند؟ چند رزمنده برای جنگ آمده‌اند؟ از محل شما هیچ کس نیامده است. رضا هم به سرعت جوابش را داد. سرعت ارتباط رضا فوق‌العاده بود.

11 فروردین 61 بود مجددا به پادگان دو کوهه برگشتیم. می‌خواستیم برای مرخصی به تهران بیاییم که تمام غنیمت‌های جنگی را به دو کوهه آوردند. با بچه محل‌ها داشتیم از غنیمت‌ها عکس می‌گرفتیم. آن طرف هم رضا دستواره با چند نفر دیگر مشغول به کار بود. آنها به نیروی بیشتری احتیاج داشتند، رضا مرا صدا زد و گفت حمید فرزاد بیا بیا! رفتم پیش او. گفت برو بچه‌ها را بیاور اینجا و این کارها را انجام بده.

دوستی با حاج رضا برایم افتخار بود
شهید سید محمدرضا دستواره در کنار دیگر همرزمانش، در تصویر شهید حسن زمانی و حمید فرزاد نیز دیده می‌شود

از ساعت 10 صبح تا 4 بعدازظهر مشغول کاری بودیم که رضا به ما گفته بود. مدام دنبال یک بهانه می‌گشتم که از دور و بر رضا دستواره جایی نروم. رضا 4-3 کار دیگر هم به ما سپرد. او خوشش آمد از اینکه بچه محله‌ها دور و برش هستند و خوب هم کار انجام می‌دهند.

برای مرخصی به تهران آمدیم و دیگر اینها را ندیدیم. تا اینکه برای عملیات بیت‌المقدس آماده شدیم. در اینجا بچه محل‌ها دیگر برای بیت المقدس نیامدند اما من رفتم. موقع تقسیم کردن نیرو به تیپ 8 نجف اشرف به فرماندهی احمد کاظمی منتقل شدم. آقای ناصحی که بعدها دستش قطع شد، فرمانده گردان ما بود.

تیپ نجف متعلق به بچه‌های اصفهان بودند. آنها با ما راحت نبودند، ما هم با آنها راحت نبودیم. به هر حال یک روز در پشت خط مقدم بودم که یک دفعه دیدم یک ماشین از جلویم رد شد. رضا دستواره و چند نفر دیگر هم داخل آن بودند. ماشین از جلوی من رد شد و صد متر بعد جلوتر ایستاد. به سرعت دویدم و خودم را به آنها رساندم. گلوله از زمین و آسمان روی سرمان می‌بارید. ماشین، جنازه، تانک و... از وسط همه خودم را به ماشین رساندم. به رضا رسیدم و سلام کردم. تا مرا دید، شناخت و گفت: اینجا چه کار می‌کنی؟ گفتم: موقع تقسیم نیرو ما را به نجف اشرف منتقل کرده‌اند. گفت: سوار ماشین بشو و با من بیا. گفتم: آن وقت اینجا را چه کار کنم؟ گفت: مگر نمی‌خواهی با ما باشی؟ گفتم: بله. گفت: پس بپر بالا. من هم رفتم سوار ماشین شدم. اسلحه‌ام را هم نیاوردم. با هم به گردان سلمان رفتیم. مرا از ماشین پیاده کرد و گفت برو. جریان را برای حسین قجه‌ای تعریف کردم. گفت: مگر رضا دیوانه است؟ چرا تو را اینجا آورده؟ تو نیروی لشکر دیگر به حساب می‌آیی.

به هر حال من در آنجا ماندم. به فاصله 24 ساعت بیسیم‌چی حسین قجه‌ای در عملیات بیت المقدس شدم. بعد از آن عملیات نیروهای تیپ برای رفتن به سوریه آماده می‌شدند. دیگر کامل به رضا وصل شده بودم. سوریه رفتن یک فیلتر بیشتر داشت. رضا به من گفت: مگر شما به سوریه نمی‌آیی؟ گفتم: آره. گفت: بیا برویم.

شهید صنیع‌خانی فرمانده اعزام نیرو در لانه جاسوسی بود. حاج رضا به او گفت: برادر صنیع‌خانی، حمید فرزاد هم با ما به سوریه می‌آید. صنیع‌خانی به من گفت: قبلاً منطقه جنگی بوده‌ای؟ رضا گفت: این کلی سابقه داره. آن زمان من یک گلوله هم در بیت‌المقدس خورده بودم و برای خودم پیشکسوت به حساب می‌آمدم. رضا گفت فلان روز ساعت 30/8 صبح بیا فلان جا. ساعت 30/12 هم به فرودگاه رفتیم. همه نیروها را با هواپیمای 747 به سوریه بردند. برای اینکه نیروها در یک هواپیما جا شوند؛ صندلی هواپیما را کنده و همه کف هواپیما نشستیم. با ما کلی تدارکات مانند تفنگ 106 هم بود.

وارد رفاقت با رضا شدیم. خود رضا کم کم فضا را شکست. من هم خیلی شیطنت داشتم. به من می‌گفتند برو کلاه را بیاور، من می‌رفتم سر طرف را می‌آوردم. رضا از چنین افرادی خوشش می‌آمد. چون خودش هم این شکلی بود. بچه محل‌های ما که به بیت‌المقدس و سوریه نیامدند، من یک تنه رضا را خورده بودم و رفته بودم. انحصار رفاقت با رضا دست من بود. من بچه که بودم عشق موتور داشتم. رضا گفت یک موتور به حمید فرزاد بدهید. به من هم گفت حمید همین جاها باش که ما خواستیم جلو برویم با ما باشی. دیگر موتوردار هم شده بودم.

* بعد از بازگشت از سوریه چه کار کردید؟

از سوریه که به تهران برگشتیم عملیات رمضان و بعد از آن هم مسلم بن عقیل انجام شد. ما دیگر با رضا قاطی شدیم. بعضا در تهران هم او را می‌دیدم. بعد از عملیات رمضان رضا به من آدرس منزلشان را داد و گفت که به او در تهران سری بزنم. بعد از چند روز برای اولین بار به علی‌آباد، منزل رضا رفتم. رفاقت من با رضا به حدی رسید که هر جا رضا میخواست برود با هم می‌رفتیم.

*در مناطق جنگی یا در تهران؟

در همه جا. بعد هم که به عملیات مسلم بن عقیل رفتیم و بعد از آن هم عملیات زین العابدین. در آن عملیات تنها 3-2 گردان لشکر عملیات کردند. من، رضا دستواره و حسن زمانی در پادگان الله اکبر در یک اتاق مستقر بودیم. عملیات زین العابدین یک عملیات فرعی بود. یک شب رضا گفت: بچه‌ها می‌خواند وارد عملیات بشوند و من هم می‌روم، شما هم می‌آیید؟ ماشین را برداشتیم و رفتیم. اتفاقاً در این عملیات پای من تیر خورد.

دوستی با حاج رضا برایم افتخار بود
سردار شهید سید محمدرضا دستواره در کنار دیگر فرماندهان سپاه پاسداران

* در این مدت که کنار آقای دستواره بودید؛ او را از نظر نظامی چگونه دیدید؟

اواخر جنگ تجربه و دانش نظامی افراد بیشتر شد. سطح آموزشی بالا رفت و نیروها آموزش بهتری می‌دیدند. ما از حالت نیروی هیئتی که بزن و له کن در آمده بودیم و شعور اطلاعاتی و عملیاتی به ما دست داده بود. حداقل شاید تا عملیات بدر و خیبر نمی‌توانید نبوغ خاصی از آدم‌ها را بشمارید که مثلاً بگویید من دیدم رضا دستواره یک شاه‌کار نشان داد. خیلی از افراد به خاطر جنم مدیریت‌شان توانستند کار را جلو ببرند.

در عملیات یک بخش، منطقه عملیات است که به لشکر شما محول می‌شود. بخش دوم نیروهای اطلاعات عملیات هستند که راهکارهای رسیدن به اهداف را شناسایی می‌کنند. نیروهای پشتیبانی هم اهمیت بالایی دارند. چه نیروهایی از گردان‌ها چه آموزش هایی بینند که در عمل از آنها استفاده شود.

اینها مباحثی بود که بسته می‌شد اما شاید خیلی مواقع در حین اجرا بعد از دو ساعت اجرا نمی‌شد چون شکل زمین و شکل درگیری تمام محاسبات شما را بهم می‌زد. اما وقتی شما آدمی را داشتید که نیروهایت را جمع کند و به سمت اهداف تعیین شده ببرد و به قول معروف مدیریت کند که نیرو از هم نپاشد، این مهمتر از این است که یک نبوغ فردی از طرف ببینید. شما فکر می‌کنید حاج همت چرا حاج همت است؟ آیا فکر می‌کنید که یک دفعه تصمیم دفعی و تأثیرگذاری در یک حرکت جنگی گرفته است؟ نه! حاج همت فرمانده لایقی برای رسیدن لشکر 27 به اهدافش بود.

این حسن باقری بود که با تیمش طرح عملیات می‌ریخت که چگونه وارد عملیات شوند و همپوشانی کنند. شبی که رضا دستواره شهید شد، پای کار ایستاده بود. ما زیر ارتفاع قلاویزان بودیم. پایین آنجا روستایی بود به نام ده بهین و بهروزان. رضا به من گفت تو بالا سر لودرها بایست تا خاکریز بزنند. ما باید صبح اینجا پدافند کنیم وگرنه عراقی‌ها دورمان می‌زنند.

من با چهار دستگاه لودر تا 4 صبح خاکریز زدم. من یک موتور هم داشتم. فکر می‌کنم مسیر رفت و آمد من از ابتدای خاکریز تا انتهای آن گود شده بود از بس که می‌رفتم و می‌آمدم. خمپاره که می‌زدند یک دفعه من با موتور خودم را روی زمین می‌خواباندم. راننده لودر یک مرد سبیل کلفت همدانی بود. حرف شنوی خوبی از من داشت و موفق شدیم تا 4 صبح خاکریز را بزنیم. ساعت 30/4 نزد رضا رفتم و گفتم خاکریز تمام شد. ابتدا باور نمی‌کرد. گفتم: به جان رضا تمام شد! آنقدر خوشحال شد که مرا بوسید. سه شب بود نخوابیده بودم. به من گفت: برو بخواب. رفتم خوابیدم. بیدار که شدم دیدم رضا شهید شده.

*شما در جریان بحث چادرهای والفجر مقدماتی بودید برای ما در این زمینه توضیحاتی بفرمایید.

من آنجا بودم و دورادور در آن دخالت هم داشتم. ماجرا این بود که از تهران نیرو زیادی به منطقه آمده بود. اعزام بزرگ زده بودند. یک دفعه 700-600 نیرو وارد لشکر شد. لشکر مشکل جا و امکانات داشت. به ما نیرو دادند اما جا برای استقرارشان نداشتیم. به همین دلیل بچه‌ها به گردان‌های دیگر می‌رفتند که با بچه‌های دیگر بخوابند. در هر چادر باید 15 نفر می‌خوابیدند اما 30 نفر خوابیده بودند. رضا می‌گفت این کار مشکل شرعی دارد. دی یا آذر 61 بود و پادگان دوکوهه خیلی سرد بود. مثل غرب نبود اما سوز بدی داشت.

حاج آقا ذوالنور در لشکر ما امام جماعت بود. در میدان صبحگاه دوکوهه نماز جماعت می‌خواند و فکر می‌کنم که مسئول تبلیغات لشکر هم بود.

ساختمان لشکر غرب میدان صبحگاه بود. پشت آن هم بیابانی بود. یکی آمد و گفت تبلیغات پشت ساختمان 4-3 چادر زده و داخلش تابلوهای تبلیغات را نگه می‌دارند. حاج همت از اینکه نیرو‌ها جایی برای استراحت نداشتند خیلی ناراحت بود. به تدارکات لشکر هم خیلی فشار می‌آورد که امکانات جور کنند. آنها هم باید امکانات را از قرارگاه می‌گرفتند. آنجا هم که امکانات نداشت. یک مرتبه حجم وحشتناکی نیرو آمده بود و کار جنگ بهم ریخته بود. حاج همت اصلاً نمی‌توانست ناراحتی و سختی بچه بسیجی‌ها را تحمل کند. جنگ سختی خودش را داشت اما دوست نداشت در پادگان بچه‌ها سختی بکشند. حاج همت وقتی عصبانی می‌شد زیاد از لفظ «برادر من» استفاده می‌کرد.

خلاصه یک نفر آمد و گفت آن پشت چادرها برای تابلوی تبلیغات استفاده شده است. رضا به من گفت حمید موتور را بیاور. من نمی‌دانستم کجا می‌خواهد برود. پشت موتور نشست و به من گفت: برو. گفتم: کجا؟ گفت: برو هر جا که من می‌گویم. از این طرف و آن طرف رفتم تا به ساختمان تبلیغات رسیدیم. به من گفت: موتورت را بگذار یک جا که کسی نبیند. گفتم رضا چه کار می‌کنی؟ گفت تو بیا، می‌خواهم چیزی را ببینم؛ تو هم بیا.

دو سر چادر گروهی‌ها باز می‌شود و با طناب به هم گروه می‌خورد. طناب را کمی شل کردیم و دیدیم تابلو، پلاکارد و... در چادرهاست. چهار چادر 30-25 نفره یعنی 140-130 نفر را به راحتی می‌شد آنجا سامان داد. فکر کنم رضا رفت با حاج همت هماهنگ کرد و حتما مجوز هم برای بردن چادرها از او گرفت.

*از این کار مطمئن هستید؟

بله. شب به آنجا رفتیم. من بودم و رضا دستواره، حسن زمانی، نصرت قریب و 7-6 بچه بسیجی دیگر. ساعت 12-11 شب بود. به سرعت آن چند چادر را جمع کردیم و تابلوها ماند به امان خدا. شبانه جلوی یکی از ساختمان گردان‌ها چادرها را برپا کردیم و رفتیم که بخوابیم.

برای همین کار مشکلات زیادی برای رضا ایجاد شد اما هیچ گاه میدان را ترک نکرد و تا آخر هم پای کارش ایستاد. امثال رضا برای ما ملکه بودند. ما به اینها نزدیک شده و در وجودشان حل شده بودیم. سایه رضا روی من سنگینی وحشتناکی می‌کرد. من به خواب هم نمی‌دیدم که بتوانم از رضا دستواره جدا شوم. بعد حساب کنید در جبهه مثل رضا دستواره را به خاطر چیزی که اساساً به نیرو برمی‌گردد، برای رضا مشکلاتی را ایجاد کردند.

در آن چند وقتی که رضا در لشکر نبود، من احساس یتیمی داشتم. قبل از آن از صبح تا شب با رضا دستواره بودم. حالا من در دوکوهه بودم و رضا آنجا حضور نداشت. انگار بابای یک نفر را از او گرفته بودند. حسم این گونه بود. این اصلاً قابل هضم نیست به ویژه اینکه بفهمی بابایی که از تو دور شده نه تنها مقصر نیست بلکه دقیقاً بخاطر شرفش رفته است. آن روزها لشکر محمد رسول الله(ص) زیر مجموعه سپاه 11 قدر محسوب می‌شد. صحنه‌ای از حاج همت دیدم که هیچ گاه فراموش نمی‎کنم. حاج همت همیشه وقتی عصبانی می‌شد، انگشتان دست راستش را بین دکمه‌های لباسش می‌کرد و صحبت می‌کرد. فکر می‌کنم ستاد لشکر ما رسول توکلی بود. من نزد رسول رفتم و دیدم حاج همت با عصبانیت با رسول صحبت می‌کند. حاجی از دست رسول عصبانی نبود بلکه می‌گفت چرا بعضی از افراد کاری می‌کنند که مسئولین از چشم مردم بیفتد. توکل؛ چرا بعضی‌ها که جایگاه بالا دارند و لباس محترم می‌پوشند باید به اینجا برسند؟

آن روزها مانند مرغ سرکنده نمی‌دانستم باید کجا بروم. موتور هم داشتم اما رضا نبود. پیش بچه محلهایمان در فلان گردان می‌رفتم و وقتم را بیهوده می‌گذراندم. افسرده شده بودم.

فرماندهان بالاتر مرا بچه‌تر از این می‌دانستند که بخواهند جزئیات را به من بگویند. من 17-16 سال بیشتر نداشتم. آدمی مثل همت، رضا دستواره ثانیه‌های‌شان را برای مملکت گذاشتند. در جنگ مثل روبات کار کردند و نباید این گونه با آنها رفتار می‌شد. رضا برای بسیجی‌ها این کار را کرد. آیا ارزش دو تا تیر و تخته این قدر بود؟

وقتی رضا دستواره به لشکر برگشت، با هم به گردان‌های مختلف رفتیم. بسیجی‌ها برایش اسپند دود می‌کردند. آنها به شکلی به رضا فهماندند که ما می‌دانیم تو به خاطر ما این کار را کردی. فکر کنم گردان ما کلی بودند. گردان‌های مختلف ما را ناهار دعوت می‌کردند. من و رضا هم می‌رفتیم. با صلوات، اسپند و روبوسی از من ما استقابل می‌کردند.

* شیرین‌ترین خاطره شما از آقای دستواره چیست؟

من 4-3 سال با رضا از صبح تا شب زندگی کردم. روحیات او برای من همگی خاطره است. کارکرد، خنده، نشاط، سرزندگی، شوخ طبعی رضا در خیلی جاها بیشتر از صد دعای کمیل ما هم بودیم. روحیه بالا، طاقت، مردمداری، انرژی مثبت، محبوبیتش بین بچه بسیجی‌ها از ویژگی‌های اوست. رضا خوش گریه بود. عین بچه دوساله با روضه حضرت زهرا(س) گریه می‌کرد.

رضا خیلی لاغراندام بود و بدنی انعطاف پذیر داشت. به حالت چمباتمه می‌خوابید. حتی زانویش به چانه‌اش می‌خورد. دستهایش را از جلو قفل می‌کرد که پاهایش تکان نخورد. من از رضا دستواره صحنه ریخته اشک روی شلوارش را دیدم که چک چک اشکش می‌ریخت.

رضا اگر کسی را پیدا می‌کرد که مطمئن می‌شد شوخی‌هایش به او برنمی‌خورد، دیگر آن طرف را رها نمی‌کرد. یک روز با هم به بستان رفتیم. هوا خیلی گرم بود. یک رودخانه آنجا بود که آب نیمه گلی داشت. حدود 100 بچه بسیجی داخلی آن داشتند شنا می‌کردند. رضا هم وارد آب شد. بچه‌ها رضا را بلند می‌کردند و با سر به داخل آب می‌انداختنش. آن موقع رضا فرمانده تیپ بود. اما فردا که رضا دستواره به گردان می‌رفت برادر دستواره می‌شد، با حفظ همه حرمت‌ها.

در والفجر 8 با موتور به منطقه می‌آمد. بچه ها 3-2 روز در کارخانه نمک و در پدافندی خسته و هلاک شده بودند. خیلی شهید داده بودیم. بچه‌ها وقتی رضا را می‌دیدند برایش دست تکان می‌دادند؛ رضا هم بوق می‌زد. رضا آن موقع هم قائم مقام لشکر بود. اما نیروی بسیجی هیچ فاصله‌ای بین خودش و رضا حس نمی‌کرد. در عین اینکه رضا سرجایش فرمانده بود. روحیه و آرامش خوبی به بچه‌ها می‌داد.

در والفجر هشت یکی از فرمانده گردان‌ها از من پرسید رضا دستواره این دور و بر نیست؟ گفتم: چطور؟ گفت: اگر او را دیدی بگو بیاید در بین بچه‌های گردان ما دوری بزند. بچه‌ها خسته هستند با آمدن رضا روحیه می‌گیرند. اتفاقاً ساعت 3 بعدازظهر رضا را دیدم و به او ماجرا را گفتم. رضا به آن گردان رفته بود. ماچ و بوسه و شوخی کرده بود. با آنها تن ماهی خورده بود و کلی روحیه داده بود. کاری که 10 تا فانتوم می‌کرد، رضا در 45 دقیقه با بچه‌های مردم می‌کرد.

من با رضا دعای توسل، کمیل و عاشورا خواندم اما اینها بخشی از زندگی رضا بود. زندگی روزمره ما در جنگ بود. رضا مثل همه بود. هنگام روضه گریه می‌کرد و به معنویت اعتقاد داشت. سروقت دعا می‌خواند اما به گفتن و خندیدن با بچه‌ها هم اعتقاد داشت. به نیروها روحیه می‌داد؛ کاری می‌کرد که فکر نکنند او فقط فرمانده است. کار خوب دیگر رضا این بود که دعواهای بین بچه‌ها را حل و فصل می‌کرد.

من شاهد بودم یکی از نیروها در تهران مشکل خانوادگی داشت و می‌خواست همسرش را طلاق بدهد. خبر این ماجرا توسط فرمانده گردان آن شخص به رضا رسید. او به همراه من به گردان آنها رفتیم. رضا آن فرد را صدا زد و مرا از ماشین پیاده کرد که برایم بدآموزی نداشته باشد. یک ساعت و نیم لب جوی نشستم. رضا با آن فرد در ماشین صحبت کرد. اصلاً رضا او را نمی‌شناخت و تازه آن زمان خودش هم مجرد بود.

دوستی با حاج رضا برایم افتخار بود
شهید سید محمدرضا دستواره در کنار دیگر همرزمانش

*آقای دستواره پس از تاهل تغییری هم کردند؟

رضا در ذهنش فانتزی‌های زیادی درست می‌کرد. کمدی موقعیت ایجاد می کرد. کودک درون رضا دستواره بچه نبود بلکه قنداقی بود. عروسی رضا در خانه پدر خانمش برگزار شد. رضا اوایلی که داماد شده بود به من گفت حمید من باید پدر همسرم را بابت شوخی کردن به راه بیاورم. پدر خانم رضا خیلی قناری دوست داشت و 12-10 قناری در منزلش نگهداری می‌کرد. رضا به من می‌گفت بیا یک بار قناری‌ها او را فراری دهیم.

وقتی پیکر رضا را از مهران تا تهران آوردم، صورت رضا را لمس می‌کردم و با دست دیگرم رانندگی می‌کردم. خیلی جاها بغض کردم و اشک ریختم. نمی‌توانستم به خودم بقبولانم این جنازه رضاست! از بس که بشاش بود. آقای جمیل آبادی در حدود 60 سال داشت، او هم با من بود.

*در مورد نحوه باخبر شدن شهادت آقای دستواره برایمان بگویید.

شبی که آن خاکریز را در کربلای یک زدم، با موتور پیشش رفتم. ساعت 45/3 صبح بود. درگیری و خمپاره زیادی بود. خود را به رضا رساندم. بچه‌های اطلاعات عملیات هم آنجا بودند. سراغ رضا را گرفتم. او روی زمین نشسته بودم. سلام کردم و گفتم کار خاکریز تمام شد. گفت: طول خاکریز چقدر شد؟ گفتم: خیلی؛ فکر کنم 400 متر. رضا گفت: 200 متر هم بس بود. گفتم: شور حسینی بالازد و تا آنجا رفتیم! یک دفعه از جایش بلند شد. شاید منتظر بود خاکریز تمام نشده باشد. گفت حمید جون دو سه شب است نخوابیده‌ای؛ برو بخواب. اما ساعت 9 و 10 صبح فردا خودت را به من برسان. سر و صورت مرا بوسید. موتور را برداشتم و رفتم.

یک پایگاه برای عراقی‌ها آنجا بود که دشمن از آن عقب‌نشینی کرده بود. آنجا 8-7 سنگر داشت. بچه‌های اطلاعات عملیات آن قرارگاه را مال خود کرده بودند. دو تا سنگرش را پتو گذاشته و در آن کار می‌کردند. سنگرهای خوبی بود. با مهندسی خاصی تراشیده و با جعبه مهمات پنجره درست کرده بودند. ساعت 4 و نیم صبح آمدم آنجا و پوتینم را طرفی پرت کردم. سه شب بود درست نخوابیده بودم. جایی خوابیدم که کسی برای نماز بیدارم نکند!

در یکی از سنگرهای خالی خوابیدم. پوتینم را زیر سرم گذاشتم. خواب خوبی کردم. کف زمین که هیچ چیز نبود. نفس می‌کشیدم خاک تنفس می‌کردم. ساعت 9 و نیم صبح بود. آفتاب داخل سنگر آمده بود، با صدای یک نفر که نامم را صدا می‌زد از خواب پریدم. مانده بودم چه شده که این طور دنبال من می‌گردند. بیرون آمدم و دیدم ناصر خوش قلب است. او از بچه‌های خوب مخابرات بود. برای خودش آچار فرانسه بود. با ماشین دنبال من می‌گشت. به این قرارگاه که آمده بود موتورم را دیده بود و داشت مرا صدا می‌کرد تا پیدایم کند. فکر نمیکرد در سنگر خالی خوابیده باشم. با ماشین نزد من آمد و گفت: بیا؛ باید برویم پیش رضا. گفتم می‌خواهم بخوابم. اصرار کرد و بالاخره سوار ماشین شدم. رفتیم و در جاده آسفالت شهر مهران افتادیم. هر چه پرسیدم چه شده؟ چیزی بهم نگفت.

یکدفعه از حالت خواب آلودگی بیرون آمدم و گفتم: ناصر! رضا طوریش شده؟ زخمی شده؟ گفت: یه کوچولو زخمی شده ! همانجا فهمیدم شهید شده. گفتم: ناصر می‌دانم چه شده؛ رضا شهید شده. گفت: فکر نکنم. انشالله که طوری نیست. چون من همیشه با رضا بودم مرا صاحب عزا می‌دانستند. خیلی‌ها در لشکر فکر می‌کردند رضا شوهر خواهر من است. ده بار من و رضا به اندیمشک، اسلام آباد و... می‌رفتیم. با هم خیلی صفا می‌کردیم.

گویا نیم ساعت بعد از جدا شدن من از رضا یک خمپاره به جیپ معروف فرماندهی اصابت می‌کند و اکثر بچه‌ها در جیپ شهید شدند.

رضا، احمد همتی، دو نفر از مخابرات، دو نفر از اطلاعات عملیات، راننده هم زخمی شده بود. اینها را به بهداری آورده بودند. چهار روز بود که حسین ممقانی(فرمانده بهداری لشکر محمد رسول الله(ص)) شهید شده بود. همیشه ممقانی رئیس بهداری و مجتبی عسگری معاون او بود. آن روز مجتبی رئیس بهداری شده و خودش گفته بود که بروید حمید فرزاد را بیاورید. تا رسیدم همه مرا بوسیدند و بغل کردند.

یک یخچال کوچک حمل گوشت آنجا بود که درش بسته بود. سه چهار نفر جلوی یخچال نشسته بودند. من هنگ کرده بودم. هر کس تسلیت می‌گفت فقط نگاهش می‌کردم. مجتبی عسگری روی شانه‌ام زد و گفت: یادت باشد که رضا به آرزویش رسید. من به مجتبی زل زده بودم. روی زمین نشستم. مجتبی بلندم کرد و دست گردنم انداخت و گفت: روحیه‌ات را حفظ کن؛ رضا بهترین دوست تو بود. ما به تو تسلیت می‌گوییم. من کمی گریه کردم. مجتبی گفت: می‌خواهی او را ببینی؟ صحنه سختی بود. گفتم: بله که دوست دارم.

شیخ حسین انصاریان هم به آنجا آمد. او هم می‌دانست من با رضا رفیق هستم. مرا بغل کرد و بوسید. صحبت کرد که تو باید به شهادت دوستت حسودیت شود نه اینکه ناراحت شوی. در یخچال را باز کردند. پله‌ای بود که باید از آن بالا می‌رفتیم. داخل آن فقط پیکر رضا بود. کف یخچال نشستم. مجتبی عسگری بالا آمد. پیکر رضا زیر پتو بود. صورتش خاکی و دودآلود بود. این نشان می‌داد گلوله خیلی نزدیک بوده. مجتبی گفت: آقا کسی اینجا کاری با تو ندارد؛ وسایلت کجاست؟ کوله پشتی‌ام در سنگر بود. گفت: من به تو ماشین می‌دهم؛ وسایلت را بردار و همین الان پیکر رضا را به تهران ببر. در همین لحظه صیاد شیرازی آمد. او هم رضا را خیلی دوست داشت. روی صورت رضا دست کشید و او را بوسید. به من هم تسلیت گفت و ادامه داد محکم باش؛ کارت که تمام شد زود برگرد. از من خداحافظی کرد. صندلی جلوی تویوتا لندکروز سه تکه بود. صندلی وسط پیکر رضا را خواباندیم. به مجتبی گفتم اگر می‌شود صندلی را بخوابانید و صورت رضا طرف من باشد. گفت: چرا؟ گفتم: میخواهم تا تهران صورت رضا را ببینم. پیکر رضا را طوری گذاشتند که صورتش بین من و آقای جمیل آبادی افتاد. همان اول صورت رضا را به سمت خودم برگرداندم. دستم را پس گردن او گذاشتم. دستم تا خرخره در گردن رضا فرو رفت. حالم خیلی بد شد. متوجه شدم ترکش از پشت خورده و پشت سرش را به کُل از بین برده است. چهار انگشتم پر از خون لخته‌ای بود. بدنش هم ترکش‌های 7-6 سانتی خورده و از آن طرف بیرون آمده بود. بالای مچ پایش، پاشنه پا، ساق پا تا بالا ترکش خورده بود. مجتبی با دو سه تا باند بزرگ سر رضا را بست. به سمت تهران راه افتادیم. در جاده تخته گاز آمدیم. 20 دقیقه به دو بعدازظهر به دوکوهه رسیدم. پشت ستاد لشکر پارک کردم.

ماشین نو بود و هوا هم گرم بود. بخه اطر جنازه رضا مجبور بودیم کولر بزنیم. اما خودمان داشتیم منجمد می‌شدیم. یک جا دو پتوی کهنه از سربازها گرفتیم. در گرمای 40 درجه مهران پتو روی دوش‌مان بود!

در دوکوهه بنزین زدیم، ناهار خوردیم و نماز خواندیم و دو مرتبه راه افتادیم. بین پلدختر و بروجرد یک رستورانی بود که همیشه من و رضا طوری بر نامه را طوری تنظیم می‌کردیم که شام یا ناهار را آنجا بخوریم. سه چهار ماه یک بار آنجا می‌رفتیم. صاحب رستوران و آشپزهای آن با رضا شوخی داشتند و ما را می‌شناختند. رضا با صاحب رستوران هم کلام بود و همیشه با هم صحبت می‌کردند.

آن شب غروب به آن رستوران رسیدم. داخلش رفتم. صاحب رستوران مرا دید. با آقای جمیل آبادی رفتیم تا شام بخوریم. ساعت 8 -30/7 بود. آن آقا فکر کرد رضا بیرون است. گفت: چرا رفیقت نمی آید داخل؟ گفتم: در ماشین است. گفت: چرا پیاده نمی‌شود. گفتم: او دیگر هیچ وقت نمی‌تواند پیاده شود. گفت: یعنی چه؟ جزیان شهادت رضا را برایش گفتم. خیلی ناراحت شد و بسیار گریه کرد. ماشین گل مالی بود. رفت دم ماشین و گفت می‌شود او را ببینم؟ آشپزهای رستوران هم ماجرا را فهمیدند و آنجا خود صحنه‌ای شد. شام را خوردیم. همه شان پای ماشین آمدند. در ماشین را باز کردم صاحب رستوران تا چشمش به رضا افتاد، روی زمین نشست. زد توی سرش. آشپزها با زبان لری برای رضا عزاداری و گریه می‌کردند.

باز به سمت تهران راه افتادیم و با سرعت رانندگی می‌کردم. فکر می‌کردم باید برسم که صبح جنازه تشییع شود. اما برنامه یک روز عقب افتاده بود. ابتدا رفتم جلوی خانه خودمان. ساعت یک ربع به یک نیمه شب بود. پدرم درب را برایم باز کرد. او هم با رضا رفیق بود. آنقدر با هم دوست بودند که حتی روز تشییع جنازه حسین دستواره بعد از دفن برادرش به رضا گفتم بیا با هم برویم. رضا گفت من با تو نمیآیم، با بابای تو می‌آیم. آن روز رضا نگذاشت مادرم هم سوار ماشین پدرم شود. گفت حاج خانم شما با اتوبوس‌ها بیایید. دوتایی با هم در ماشین نشستند.

رضا به پدرم گفته بود من به این نتیجه رسیده‎ام که شما از حمید خیلی باحال‌تری. من نمیتوانم کاری برای شما بکنم اما اگر شهید شدم شفاعت شما یک نفر با من. بابام هنوز با این جمله کلی کیف می‌کند. انگار کسی یک مدرک مطمئن به او داده سند داده است.

آن شب پدرم ساعت یک نصف شب از خواب بیدار شد. وقتی جریان شهادت رضا را برایش گفتم همین طوری مانده بود! من از مادرم گلاب گرفتم و صورت رضا را شستم. جریان را که به مادرم گفتم او همانجا در خانه نشست و شروع کرد به گریه کردن. پدرم هم لب جوی کوچه نشست به گریه.

گفتم بابا شما برو خانه، من رضا را به بیمارستان نجمیه برسانم. فردا صبح تشییع جنازه است. وقتی به خانه آمدم ساعت 30/3 بود. مادر، پدر و خواهرم بیدار بودند و همه گریه می‌کردند. اخبار ساعت 12 شب رادیو خبر شهادت رضا را اعلام کرده بود. آن موقع ما در پمپ بنزین اتوبان تهران قم بودیم.

آقای فرهنگی‌فر مدیر بیمارستان نجمیه بود. او یک یخچال یک نفره آماده کرده بود. رضا را داخل آن گذاشتند. پیکر شهید ممقانی هم آنجا بود. فردایش یکشنبه آنجا نمایشگاه شد. بسیجی‌های مساجد دسته دسته به حیاط نجمیه رفته و پیکر رضا را میدیدند. به خانه رفتم و تا یک بعدازظهر فردایش خوابیدم. ما خانه مان تلفن نداشتیم.

ساعت 2 رفتم از تلفن عمومی به پادگان ولیعصر زنگ زدم. بچه‌ها گفتند: کجایی؟ پاشو بیا اینجا. رفتم بیمارستان نجمیه؛ دیدم 50 نفر در اتاقی هستند که یخچال هست. 150-100 نفر هم صف کشیده بودند که بروند داخل.

به مردم گفته بودند پدر یخچال در می‌آید. باید 20دقیقه یکبار درب آن را باز کنیم. شما 4-3 دقیقه ببینید بعد ببندیم. فردای آن روز هم بعد هم پیکر رضا تشییع شد. فرزندش مهدی آن زمان 5/1-1 ساله بود.

*ماهنامه شاهد یاران

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس