کد خبر 402304
تاریخ انتشار: ۱۷ فروردین ۱۳۹۴ - ۰۶:۵۸

امروز شاهد هستیم دشمنان این مرز و بوم با روش های مختلف در تلاش برای تضعیف ارزش های انقلاب اسلامی ایران هستند، یکی از ارزش های بسیار گرانقدر، دفاع مقدس، شهادت طلبی و سبک زندگی شهدا و رزمندگان اسلام است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و سبک زندگی و سیره شهدا می تواند در بالابردن روحیه معنوی جوانان و نوجوانان و نیل به اهداف عالیه نقش مهم داشته باشد بنابر این مرور زندگی و خاطره هایی از آنها که نشان می دهد بیشتر این افراد عمل به سیره ائمه را سرلوحه کار خود قرار داده بودند، یکی از راهکارها برای ترویج این گفتمان و فرهنگ است.

چند خاطره زیر بیانگر توجه و اهمیت این شاهدان عرش نشین به برخی از ارزش های دینی دارد.

** شهید یونس زنگی آبادی

تازه از جبهه برگشته بود ولی انگار خستگی برای او معنا نداشت، رسیده و نرسیده رفت سراغ لباس ها و شروع به شستن کرد.

فردا صبح هم ظرفها را شست، مادرم که از کار او ناراحت شده بود، خواهش کرد که این کار را نکند ولی گوش یونس به این حرفها بدهکار نبود.

می گفت: خاله جان این کارها وظیفه من است، من که هیچوقت منزل نیستم لااقل این چند روزی که هستم باید به همسرم کمک کنم.

** شهید حمید باکری

با تعدادی از بچه های سپاه در خانه ای ساکن شده بودیم، روزی که حمید از منطقه آمد، به شوخی گفتم: دلم می خواهد یک بار بیایی و ببینی اینجا را زدن و من هم کشته شدم، آن وقت برایم بخوانی، فاطمه جان شهادتت مبارک!

بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله را تکرار کردم.

دیدم از حمید صدایی در نمی آید، نگاه کردم، دیدم گریه می کند، جا خوردم و گفتم: تو خیلی بی انصافی، هر روز می ری تو آتش و من هم چشم به راه تو، آنوقت طاقت اشک ریختن من را نداری و نمی گذاری گریه کنم.

حالا خودت نشستی و داری گریه می کنی؟

سر خود را بالا آورد بالا و گفت: فاطمه جان، به خدا قسم اگر تو نباشی من اصلا از جبهه برنمی گردم.

** شهید محمود کاوه

بعد از چند ماه انتظار خواستم خبر پدر شدن او را بدهم اما وقتی از منطقه آمد، فورا سراغ کارهای لشکر و اعزام نیرو رفت.

شب هم خسته و کوفته آمد و رفت استراحت کند ولی خیلی تو فکر بود.

گفتم: محمود تو فکر چی هستی؟

گفت: تو فکر بچه ها!

خوشحال شدم و گفتم: تو فکر بچه ها؟ کدوم بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست.

گفت: ای بابا، بچه های لشکر را می گویم.

انگار آب سرد روی بدنم ریختند. با ناراحتی رفتم خوابیدم و آرام آرام گریه کردم.

فاطمه خوابیدی؟

دارم می خوابم.

چرا امشب اینقدر ساکتی؟

- چه بگویم؟

- مثلا بگو دختر دوست داری یا پسر؟

خودم را جمع و جور کردم و جواب او را دادم. او هم نظرش را گفت.

آن شب خیلی با من حرف زد، تا خیالش از من راحت نشد، نخوابید.

** شهید مصطفی چمران

مادرم زمان خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند می شود باید لیوان شیر و قهوه برایش بگذاری و ...

خلاصه زندگی با این دختر برایت سخت است، اما خدا می داند، مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی خورد، همیشه برای من قهوه درست می کرد.

می گفتم، برای چه این کار را می کنی؟ راضی به زحمت تو نیستم.

می گفت: به مادرت قول دادم که این کار را انجام دهم.

همین عشق و محبت های مصطفی به زندگی ما رنگ خدایی داده بود.

** شهید یوسف کلاهدوز

اوایل ازدواج ما هنوز نمی توانستم خوب غذا درست کنم، روزی تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاید. همین که رسید، رفتم سر قابلمه تا ناهار را بیاورم ولی دیدم همه سیب زمینی ها له شده، خیلی ناراحت شدم. گوشه ای نشستم و زدم زیر گریه.

وقتی فهمید برای چه گریه می کنم، خنده اش گرفت. خودش رفت غذا را آورد سر سفره، آن روز این قدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده است.

** شهید علی اصغر کلاته سیفری

یک صندوق درست کرد و گذاشت در منزل، بعد همه را جمع کرد و از گناه غیبت و دروغ گفت، بعد هم قرار شد، هر کسی از این به بعد دروغ بگوید یا غیبت کند، مبلغی را به عنوان جریمه در صندوق اندازد تا صرف کمک به جبهه و رزمنده ها شود.

این طرح به اندازه ای جالب بود که باعث شد، همه اعضای خانواده از این گناه دوری کنند و به همدیگر در این مورد تذکر دهند.

** شهید علی بینا

مهمان ها که رفتند، افتاد به جون ظرف ها. گفت: من می شویم تو آب بکش.

گفتم: بیا برو بیرون خودم می شویم ولی گوشش بدهکار نبود. دستش را کشیدم و او را از آشپزخانه بیرون کردم ولی باز راضی نشد.

یک پارچه بست به کمرش و شروع به شستن ظرف ها کرد، تمام که شد، رفت سراغ اتاق ها و شروع به جارو و گردگیری کرد.

می گفت: شرمنده تو هستم که بار زندگی روی دوشت سنگینی می کند.

**شهید حسن آقاسی زاده

وقتی می آمد خانه، دیگر نمی گذاشت من کار کنم.

زهرا را می گذاشت روی پاهایش و با دست به پسرمان غذا می داد.

می گفتم: یکی از بچه ها را بده من.

با مهربانی می گفت: نه، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی.

مهمان هم که می آمد، پذیرایی با خودش بود.

دوستانش به شوخی می گفتند: مهندس که نباید در منزل کار کند.

می گفت: من از حضرت علی (ع) که بالاتر نیستم.

**شهید یوسف کلاهدوز

مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود، ناگهان از روی صندلی افتاد و سرش شکست.

او را سریع به بیمارستان بردم و سرش را پانسمان کردند.

منتظر بودم یوسف بیاید و بگوید، چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ اما وقتی آمد مثل همیشه سراغ حامد را گرفت.

گفتم: خوابیده، بعد آرام آرام جریان را برایش توضیح دادم، فقط گوش می داد.

آرام آرام چشمان او خیس شد و لبش را گاز گرفت ، بعد گفت: تقصیر من است که این اندازه تو را با حامد تنها می گذارم، مرا ببخش، من که اصلا تصور چنین برخوردی را نداشتم از خجالت خیس عرق شدم.

**شهید علی حاجبی

مدتها بود دنبال فرصت می گشتم تا برای خرید به بازار برویم، مشغول تعمیر رادیو بود، رفتم کنارش و گفتم: کارت تمام شد؟

کی برویم؟

گفت: کجا؟

گفتم: بازار دیگر.

گفت: بازار برای چه؟

گفتم یادت رفته؟ قرار بود پرده بخریم .

گفت: حالا نمی شود خودت بخری؟

دوست داشتم بیاید و نظر دهد، می دانستم خیلی کار دارد.

پرده خریدن هم کار سختی نبود اما دوست داشتم بیاید، وقتی اصرار من را دید با اینکه کارهایش عقب می افتاد، قبول کرد با من بیاید.

**شهید سید علی حسینی

دخترمان 9 روزه بود که علی از منطقه آمد، برای عقیقه گوسفند خرید و شروع کردیم تدارکات مهمانی را دیدن .

برنامه ریزی ها انجام شد، مهمانها هم دعوت شدند،ناگهان زنگ زدند و گفتند، ماموریتی پیش آمده و باید بیایی اهواز.

وقتی به من گفت، خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم. به او گفتم: ما فردا مهمان داریم، برنامه ریزی کردیم.

وقتی حال مرا دید، به دوستانش زنگ زد و رفتن را کنسل کرد. گفته بود، بی انصافیه اگه همسرم را تنها بگذارم، این همه سختی را تحمل کرده حالا یک بار از من خواسته بمانم، اگه بیایم اهواز با روح جوانمردی سازگار نیست.

**شهید حسین تاجیک

به خاطر کار حسین از ارومیه به سیرجان رفتیم. شرایط برایم خیلی سخت بود.

از یک طرف آب و هوا غیرقابل تحمل بود و از طرفی زندگی با صاحب خانه بداخلاق، روز دیگر طاقتم طاق شد و گفتم: زندگی تو این شرایط خیلی برایم سخت شده است.

حسین هم سریع رفت خانه ای با موقعیت بهتر اجاره کرد ، چند ماه از رفتن ما به خونه دوم گذشته بود که فهمیدم، اجاره ای که برای این خانه می دهد، از حقوق ماهیانه او بیشتر است.

به او گفتم: خواهش می کنم برویم خانه ای دیگر ، نمی خواهم بیشتر از این اذیت شوی.

گفت: نمی خواهم همسری که تمام قوم و خویش خود را رها کرده، به خاطر من به یک زندگی ساده تن داده و از شهر خود دور شده را ناراحت ببینم.
منبع: ایرنا

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس