
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، متن زير از نوشته هاي سيد مرتضي آويني است که به بهانه قبول قطعنامه 598 نگاشته شده است. با خواندن اين متن به خوبي مي توان دريافت که سيد شهيدان اهل قلم نيز همانند ديگر مخلصان جهاد در راه خدا از آن دلگير است.
«... رو دربايستي را کنار گذاشتهام؛ زدن اين حرفها شجاعتي ميخواهد که با عقل و عقل انديشي ... و حتي ژورناليزم جور در نميآيد، چرا که حزبالله، حتي در ميان دوستان خويش غريبند، چه برسد به دشمنان؛ اگرچه در عين گمنامي و مظلوميت، باز هم من به يقين رسيدهام که خداوند لوح و قلم تاريخ را بدينان سپرده است.
روزگاري بود که «آته ايسم» (الحاد)، شده بود ملاک روشنفکري و هر کس در هر جا مقاله مينوشت و راجع به هر چه مينوشت، بيربط و باربط، فحشي هم نثار دين و دينداري و خداپرستي ميکرد.
و بود تا انقلاب شد و بعد، از اواخر سال 1360 تا چند سال پيش روزگاري رسيد که جز «آته ايست»هاي ذاتي و حرفهاي، ديگران شجره وجودشان در نسيم بهار انقلاب تکاني خورد و چه بسيار از روشنفکران که توبه کردند و حتي به صف مجاهدان راه خدا پيوستند و بود تا...
حالا باز هم قسمت حزبالله از تمدن شهرنشينان، غربت و مظلوميت است و راستش از دنيا توقعي جز اين نيز نميرود. اينجا مهبط عقل است و حزبالله عاشق است و در ميان دنياداران با همان مشکلي رو به روست که هزار و چهارصد سال است اولياي خدا با آن روبه رو هستند. و چرا هزار و چهار صد سال؟
«اوپانيشاد» را هم که بخواني، خواهي ديد که از همان آغاز آفرينش انسان، آب عشق و عقل با هم در يک جوي نميرفته است. عقل ميخواسته که خانه دنياي مردمان را آباد کند و عشق ميخواسته که خانه آخرت را.
و ظاهر، همواره در کف عقل روزمره بوده است، جز برهاتي که عاشقي بر مسند حکومت مينشسته و چند صباحي حکم مي رانده.... اما فقط چند صباحي، و عاقبت، باز هم همچون مولاي عاشقان، گرفتار دشمنان عقل انديش ظاهربين ميگشته است و کارش بدانجا ميکشيده که حتي شبانگاه را نيز با لباس رزم بگذراند و بعد هم ميداني: محراب و شمشير و خضاب خون و باز هم روز از نو، روزي از نو...
عقل دنيادار عاقبت انديش رياکار منفعت پرست مصلحتانديش بر اريکهاي که حق عشاق است تکيه ميزند و با زکات مسلمين کاخ خضرا مي سازد و با شمشير منتسب به اسلام، گردن عشاق ميزند. حالا بعد از اين هزارها سال که از عمر انسان ميرود، يک بار عاشقي فرصت يافته است تا بساط حاکميت عشق را برپا دارد، اما در جهاني که عقل يکسره طعمه شيطان گشته است و عشق را جز در کشاله رفتن بدنهاي کرخت نميجويند، از هر طريق که راه بسپاري، کار را به قطعنامه 598 مي کشانند و قوانين خود بنيادانه اومانيستي عقل انديشانه شرکآميز را در برابر قانون عشق ميگذارند.... و چه بايد کرد؟ نگاهي به شهر بيندازيد! عقل غربي سيطره يافته و وجود بشر را در دائرهالمعارف خويش معنا کرده است.
بيدردي و لذتپرستي توجيهي عقلايي يافته است و از ميدانهاي ورزش تا کلاسهاي دانشگاه، «ربالنوع تمتع» است که پرستيده ميشود و باز در اين ميان، بسيجي حزبالله، تنها و غريب است و با آن چوب زيربغل و پاي مصنوعي و دست فلج و چشم پلاستيکي و ... موي کوتاه و محاسن و لباس ساده و فقيرانه و لبخند معصومانه، مظهري است از يک دوران سپري شده که با «خونين شهر» آغاز شد و در «والفجر 10» به پايان رسيد و بعد از «مرصاد»، از ظاهر اجتماع به باطن آن هجرت کرد و بيماردلان را در اين غلط انداخت که «ديگر تمام شد!»
نه!، نه فقط هيچ چيز تمام نشده است؛ که تاريخ فردا نيز از آن ماست. اما اينجا عالم ظاهر است و بسيجي عاشق، اهل باطن. و وقتي در ميان مسجديها نيز، عموميت با ظاهرگرايان باشد، واي بر احوال ديگران!.
چه ميگويم؟ گاهي هست که آدم دلش ميخواهد، فارغ از همه اعتباراتي که مصلحت انديشيهاي عقلايي را ايجاب ميکند، فقط حرف دلش را بزند و «حرف دل»، يعني آن حرفي که بيشتر از همه مستحق است تا آن را به حساب خود آدم بگذارند، چرا که وجه حقيقتي هر کس، دل اوست. تو ميتواني مانع شوي از آنکه انعکاس اساست در چهرهات ظاهر شود، اما در قلب ... ممکن نيست.
ميگويند که خيال رام ناشدني است، اما ميشود. من ميشناسم کساني را که خيالشان مرکوب بالداري است که آنها را هر بار که اراده کنند، به ملکوت ميبرد. اما نميشناسم کسي را که بتوان جلوي انعکاس وجود خود را در آينه قلبش بگيرد. قلب، خلاصه وجود آدمي است؛ مجملي است از وجود تفصيلي آدمي، که آنجا بعد از مرگ کتابي ميشود منشور که خبر از وجود نهايي انسان ميدهد؛ خبر از همان وجودي ميدهد که از ديگران ميپوشانيم. اينجاعالمي است که ميتوان دروغ گفت، اما آنجا عالمي است که نميتوان مانع از رسوايي شد و اين هم از خصوصيات همين عالم است که آدم براي آنکه حرف دلش را بزند، بايد اين همه مقدمه بچيند و صغري و کبري بياورد.
وقتي طبل «جهاد در راه خدا» نواخته ميشود، دوران حکومت عشق آغاز مي گردد، چرا که جز عشاق کسي حاضر به فداکاري و از جان گذشتگي نيست.
دوران جهاد، دوران حکومت عشق است، اما در اينجا که مهبط عقل است، معلوم است که حکومت عشق نبايد هم چندان پايدار باشد. نميشود؛ مردم که همه عاشق نيستند. از زنها و کودکان و پيرزنها و پيرمردان که بگذريم، آن خيل عظيم اهل دنيا را بگو که از زندگي فقط همين يک جان را دارند و به آن، مثل کنه به شکمبه گوسفند چسبيدهاند. تنها عشاق ميتوانند بر ترس از مرگ غلبه کنند و از ديگران، نبايد هم انتظار داشت که از مرگ نترسند. نگوئيد «دوران جنگ»؛ بگوئيد «دوران جهاد در راه خدا»، و خدا هم اين جام «بلا» را جز به بهترين بندگان خويش نميبخشد. جام بلاست و جز به «اهل بلا» نميرسد. ديگران آن را شوکران ميانگارند.
پس دورانهاي جهاد نميتواند طولاني باشد اما دورانهاي تمتع از حيات، گاه آن همه طولاني است که اهل دنيا را نيز دل زده ميکند. آنگاه که طبل جنگ با دشمنان خدا نواخته ميگردد و «اهل بلا» در مييابند که نوبت آنان در رسيده است، «اهل دنيا» چون مارمولکهاي بياباني که از رعد و برق ميترسند، نالهکشان به هر سوراخي پناهنده مي شوند.
وقتي طبل جنگ براي خدا نواخته ميشود، عشاق ميدانند که نوبت آنان رسيده است که قليل من عبادي الشکور... وقتي طبل جنگ براي خدا نواخته ميشود، در نزد اينان، عقل و عشق است از تقابل ميکشند و عقل، عاشق ميشود و عشق، عاقل؛ آن همه عاقل که صاحب خويش را به سربازي و جانبازي ميکشاند، اما در نزد ديگران، ترس جان و سر، عقل را به جنوني مذموم مي کشاند و ننگي را ميپذيرند تا بتوانند اين خون تمتع از حيات را بمکند، مثل کنهاي که به شکمبه گوشفند چسبيده است. دوران جنگ، دوران تجلي عشق بود و دوران جلوهفروشي عشاق، و سر اين سخن را جز آنان که به غيب ايمان دارند و مقصد سفرحيات را ميدانند، در نمييابند. دوستي شب عمليات با من ميگفت: «کاش مدعيان اين «حس غريب» را در مييافتند؛ اين وجد آسماني را که گويي همه ذرات بدن انسان در سماع وصلي رازآميز «عين لذت» شدهاند. نه آن لذت که هر حيوان پوستداري که حواس پنجگانهاش از کار نيفتاده است حس ميکند، بلکه «الذ لذات» را.»
گفتم: «عزيز من! مدعيان را به خويشتن واگذار. خدا اين حس را به هر کسي که نميبخشد؛ توقيفي است و توفيقي، هر دو.»
او رفت و شهيد شد و من وقتي بالاي جنازه خونآلودش نشسته بودم به يقين رسيدم که «شهداء از دست نميروند، به دست ميآيند.»
وقتي کسي ميانگارد هرچه را که نبينند و لمس نکنند، باور کردني نيست و از تو ميپرسد: «دستاورد ما در جنگ چه بوده است»؟ از کلمه «دستاورد» بدت نميآيد؟ من بدم ميآيد. اگرچه کلمه که گناهي نکره است. اما مگر همه چيز ر ا بايد به همين دستي بدهند که از اين کتف گشتي و استخواني بيرون زده است و به پنج انگشت بند بند ختم گشته است؟
«دستاورد» کلمهاي است که آدم را فريب ميدهد. با کلمه «دستاورد» که نميتوان حقيقت را گفت. چه بگويي؟ بگويي: «بزرگترين دستاورد ما انسانهايي بودهاند به نام بسيجي»؟
خليج فارس آن همه ماهي دارد که ميشود دويست کشتي صيد صنعتي (از آن کشتيهايي که ماهيها را دويست کيلو، دويست کيلو در حلقهاي بزرگ و وحشتناک خويش هرت ميکشند) سالي دويست ميليون ماهي دويس کيلويي بگيرند؛ اما کجاست آن شجاعت و توکل و عشقي که يکي مثل «نادر مهدوي» يا «بيژن گرد» بر يک قايق موتوري بنشيند و به قلب ناوگان الکترونيکي شيطان در خليج فارس حمله برد؟. ميپرسد: «اين شجاعت و توکل و عشق به چه درد ميخورد؟». هيچ !به درد دنياي دنياداران نميخورد، اما به کار آخرت عشاق ميآيد، که آنجاست دار حاکميت جاودانه عشاق... و من به بسيجيان اميد بستهام؛ نه من تنها، همه آنان که تقدير تاريخي انسان فردا را دريافتهاند و ميدانند که ما از آغاز قرن پانزدهم هجري، پاي در «عصر معنويت» نهادهايم.»
*منبع:ماهنامه سوره - دوره دوم - شماره 4 - تير 1369