گروه تاریخ مشرق- حماسه عظيم پيروزي انقلاب، مديون زحمات جواناني است که
در پي يافتن پاسخ هاي خدائي به سئوالات اصلي زندگي، تن به بلا دادند و در
کنار مبارزان قديمي، زندان هاي مخوف ستم شاهي را تحمل کردند و پاداش خويش
را نيز با ايماني محکم گرفتند. گفتگو با زهرا جزایری شرح دلنشيني از اين تجربه هاست.
*فضاي خانوادگي شما از لحاظ فرهنگي چگونه بود؟
من در يک خانواده فرهنگي به دنيا آمدم. مادرم به نسبت زمان، زن تحصيلکرده اي بود. در خانه ما مجله و روزنامه زياد بود. تاثير پدرم و خانواده طوري بود که مدرسه که مي رفتيم و خرافاتي را مي شنيديم، نمي پذيرفتيم. بزرگ که شدم فهميدم که ما فرق داشتيم و نسبت به محلي که زندگي مي کرديم جو خانوادگي ما خوب بود.
*چند خواهر و برادر هستيد؟
من سه تا برادر داشتم که يکي از من کوچک تر بود که شهيد شد، دو تا هم بزرگ ترند. چهار تا خواهر هستيم. يک وقت ها که شلوغ مي کرديم، مادرم به شوخي مي گفت: «اي خدا! کي مي شود که شما هر کدامتان يک گوشه دنيا بيفتيد و من هفت هشت ماه از دست شلوغ کاري هاي شما راحت شوم؟» اتفاقاً شرايطي پيش آمد که من و خواهرم را دستگير کردند، يکي از خواهرها رفت سوئد، برادر بزرگم براي ادامه تحصيل رفت آمريکا، برادر ديگرم پزشک بود که يک سمينار پزشکي گذاشتند در رامسر و براي سه ماه دعوتش کردند. خواهر آخري هم که کوچک بود. مادر مي گفتند: ديگر اين جوري نمي خواستم».
*چه شد که دستگير شديد؟
من که کلاس اول ابتدائي بودم برادر بزرگ ترم سال اول دانشگاه بود. او به خانه که مي آمد، تعريف مي کرد که توي دانشگاه شلوغ است و اين اتفاق پيش آمده و خلاصه اخبار را مي آورد و در خانه ما جو سياسي حاکم بود و ما امام خميني را مي شناخيم. مي دانستيم مرجعي داريم که تبعيد هستند. البته به ما آموزش مي دادند. که اين حرف ها را در بيرون خانه نزنيم. ما اغلب کتاب هاي ممنوع آن موقع ها را مي خوانديم. يادم هست که حتي خواندن کتاب هاي کودکان هم جرئت مي خواست. انسان وقتي در نعمتي قرار مي گيرد، قدرش را نمي داند. با چه زحمتي راديوهاي خارجي را گوش مي داديم، چون جو به قدري بسته بود که هر کسي که کوچک ترين قدمي عليه رژيم بر مي داشت به صورت قهرمان در مي آمد، در حالي که بعدها معلوم شد که بعضي از آنها آن قدرها هم که مي گفتند آدم هاي جالبي نبودند. مادرم وقتي شرح شکنجه ها و توهين هايي را که به خصوص به زن ها در زندان مي شد، مي شنيدند، بسيار نگران مي شدند.
*مگر در دانشگاه اتفاق خاصي مي افتاد که برادرتان مي آمدند و ميگفتند؟
سال 42 را يادم نيست، ولي برادر من جزو کساني بود که احضارش کرده بودند و در ساواک فيش داشت. در هر حال جو خانه ما سياسي بود. ما در سال هاي خفقان با گروه هاي مبارز و سياسي آشنا شديم. برادر کوچک ترم، رضا، اعلاميه مي آورد و ما هميشه اعلاميه و اين چيزها به دستمان مي رسيد. خواهرم هم که با شوهرشان عضو گروهي بودند. اواخر فعاليت ما به اين صورت بود که پراکنده کاري را کنار گذاشتيم و برادرم اعلاميه هاي تکثير شده را مي آورد و ما پخش مي کرديم.
*چه سالي؟
سال 56 و57 که ما محصل بوديم. زمينه فعاليتمان هم در همين حد محدود بود، ضمن اينکه با آن شرايط، بيشتر از اين هم نمي توانستيم فعاليت بکنيم. برادرم که اعلاميه ها را مي آورد، سئوال نمي کرديم که اينها از کجا مي آيند. جزوه اصول مخفي کاري را هم دستنويس مي کرديم و کاربن مي گذاشتيم و به کساني که تازه وارد گروه مي شدند مي داديم که بدانند چه اصولي را رعايت کنند که منجر به دستگيري نشود. برادرم اعلاميه ها را مي آورد و ما پخش مي کرديم. آخرين اعلاميه اي که من در رابطه با آن دستگير شدم، مصاحبه امام با روزنامه لوموند پاريس بود. تلفن ما کنترل بود و من يک قراري گذاشتم که ساواک شنود کرده بود و وقتي سر آن قرار رفتم، دستگير شدم. اين مربوط به سال 57 است.
*البته در آن سال شکنجهاي در کار نبود؟
شکنجه هائي مثل آپولو را ديگر نداشتند. يکي از نکات بارزي که آن روزها مي شنيديم وضعيت آقاي غيوران بود که از بس شکنجه شان کرده بودند، از صليب سرخ که مي آمدند، ساواک ايشان را مخفي مي کرد.
*از دستگيري هايتان برايمان تعريف کنيد؟
همان طور که گفتم، تلفن خانه ما تحت کنترل بود. وقتي مرا گرفتند، بردند بازجوئي کردند و بعد آمدند خانه مان و هر چه داشتيم بردند. شايد ده نفر با من آمدند. مرا سر کوچه در ماشين نگه داشتند و خودشان رفتند توي خانه و هر چه کتاب و جزوه بود برداشتند. همه اعلاميه ها را پخش کرده بوديم، اما نوار سخنراني داشتيم. کتاب هاي دکتر شريعتي هم با اينکه آزاد بود، ولي آنها را هم برداشتند و تمام اينها را به عنوان مدرک بردند. حتي قبض ثبت نام در کلاس قرآن را هم به عنوان مدرک برداشته بودند. طوري رفتار مي کردند که انگار يک خانه تيمي را گرفته باشند. در اين مدت خواهرم شيراز بودند. از ساواک زنگ زدند به خانه و برادرم آمد مرا برد. من مي ديدم که منوچهري اصرار دارد که مرا آزاد کنند. مي خواستند مرا طعمه کنند، بعد رد مرا و تلفن هايم را بگيرند. يک روز که رفتم نتيجه امتحاناتم را بگيرم کاملا حس کردم که يکي مرا تعقيب مي کند.
همان روز اينها همزمان خواهرم را در شيراز دستگير کردند و ريختند توي خانه ما. آن قدر که اينها خانه را ريخته بودند به هم، تازه مي خواستيم با مادر خانه را جمع و جور بکنيم. خواهرم 13 سالش بود. رفت در را باز کند که آنها وحشيانه به او حمله کردند، دست بچه را گرفتند و پيچاندند و نگهش داشتند کنار ديوار و با اسلحه بالاي سرش ايستادند. وقتي من به حياط نگاه کردم، ديدم روي پشت بام تمام خانه هاي همسايه، مسلح ايستاده اند. اينها اين قدر مي ترسيدند و وحشت داشتند. من و برادرم دو تا محصل بوديم، ولي اينها انگار يک خانه تيمي را گرفته باشند، ده دوازده نفري حمله مي کردند و سر و صداي عجيبي را به راه انداختند. داد و بيداد مي کردند که: «شليک مي کنيم. بيا بيرون.» مرا که از خانه بيرون مي بردند، يکي يکي مسخره مي کردند که: «تو خيال کردي پريروز تو را الکي آزاد کرديم و رفتي؟» سنم خيلي بالا نبود، ولي چهره ام هم خيلي کمتر از سنم نشان مي داد.
*شما را به کميته مشترک بردند؟
بله، 30 خرداد دستگير شدم تا 5 و6 شهريور در کميته در انفرادي بودم و يک ماه هم در اوين و اين خيلي به من فشار آورد چون تک و تنها بودم. بازجوئي اوليه من و خواهرم که تمام شد، براي زايمان خواهرم دو شب مرا گذاشتند پيش او که اگر دردش گرفت خبر بدهم. حقوق بشر و صليب سرخ او را ديده بودند و رژيم مي خواست ظاهر قضيه را حفظ کند.
*شما که سني نداشتيد. چه طور انفرادي را تحمل مي کرديد؟
من 18 سال بيشتر نداشتم. درست است که خانواده ام مذهبي بودند و پدرم خيلي شخصيت روحاني و عرفاني اي داشت و جوري با ما رفتار مي کرد که ما همه دنبال دين رفتيم. من از همان 15، 16 سالگي متوجه شدم که اسلام من نبايد موروثي باشد و بايد خودم بفهمم. روش تربيتي پدر و مادرم اين جوري بود. من تازه توي خط افتاده بودم که دنبال شناخت دينم بروم و حجابم را کامل کنم. وقتي آدم تازه راه مي افتد و يک قدم برمي دارد، خدا ده قدم به طرف او مي آيد. اولين جائي که خدا را حس کردم و احساس کردم دروازه هاي بزرگي به روي من باز شده، در زمان دستگيري ام بود. با اينکه از نظر قواي جسماني بچه ضعيفي بودم و از نظر روحي هم از محيط خانواده گرمي جدا شده بودم، ولي من در زندان، خدا را خيلي حس کردم. آنجا دائما از خودم مي پرسيدم اين کمونيست ها در چنين شرايطي به کجا پناه مي برند. زندان که وضعش معلوم است، در بيرون هم جو خيلي سنگين و ساواک خفقان زيادي ايجاد کرده بود. ما راديوهاي بيگانه را گوش مي داديم و کتاب هم مي خوانديم و خبر داشتيم توي زندان چه خبر است. خيلي خوف انگيز بود. يک وقت هائي اين خوف باعث مي شود که انسان دست از مبارزه بکشد. خيلي ها بودند که مي گفتند ما حوصله دردسر نداريم و نمي خواهيم توي اين کارها بيفتيم. با همه اطلاعاتي که داشتيم، به اندازه کافي به مخوف بودن آنها آگاه نبوديم. با اينکه زماني که ما رفتيم از شکنجه خبري نبود، اما محيط خيلي خوف انگيز بود. از لحظه ورود، يک فرنج مي انداختند روي سرمان و ما که مذهبي بوديم، از فرنج به عنوان روسري استفاده مي کرديم. به قدري رذل بودند که هر کدام مي آمدند و فرنج را مي زدند بالا که «بالاخره آمدي؟ خيال کردي با آن همه اعلاميه و کتاب تو را رها مي کنيم؟» و هر کدام يک جوري مسخره ام مي کردند. در آنجا بود که متوجه شدم بايد خودم را براي خيلي چيزها آماده کنم. تمام مدت منتظر بودم که اينها بيايند مرا ببرند براي شکنجه نمي دانستم که ديگر شکنجه نيست. هر صدائي که مي آمد، به خودم مي گفتم آمده اند مرا ببرند و دائما به خدا پناه مي بردم. همين هول و اضطرابي که اينها به من وارد مي کردند، باعث مي شد که بيشتر به خدا وصل شوم. شکنجه اي در کار نبود، ولي من هول و اضطرابش را کشيدم.
*زندگي در محيط کوچک زندان انفرادي براي يک دختر 18 ساله خيلي دشوار است. روحيه تان را چگونه حفظ مي کرديد؟ وقتتان را چگونه مي گذرانديد؟
من تازه قدم در راهي گذاشته بودم و فکر مي کردم که اولين چشمه اش اين است. از آن لحظه اي که انسان تصميم مي گيرد دينش را بشناسد که بيشتر در دوران نوجواني است، تلاش فکري او هم آغاز مي شود. من هميشه مي گويم اولين امتحاني که خداوند از من گرفت همان لحظه اي بود که دستگير شدم. از همان لحظه شعار: «ان الحيوه عقيده و الجهاد» توي ذهنم نقش بست. يادم هست که در مدرسه گاهي که انشا مي نوشتم و معلم ها مي گفتند کله ات بوي قورمه سبزي مي دهد، فوري اين شعار به يادم مي آمد که من دارم از عقيده ام دفاع مي کنم و اين هميشه با من بود. وقتي در زندان انفرادي بودم، اين شعار باعث شد که اصلا فکر کنم چه برايم پيش مي آيد. صادقانه بگويم، وقتي قدم به اين راه گذاشتم، ابدا فکر نمي کردم به اين زودي آزاد شوم. فکر مي کردم شکنجه خواهم شد، قبل از اينکه به زندان بروم. درباره شکنجه ها شنيده بودم و مي دانستم اين چيزها هست و در حين مبارزه هميشه فکر مي کردم اين تکليف است. هميشه به ياد اين سخن دکتر شريعتي بودم که: «آنها که رفتند حسيني اند و آنها که مانده اند بايد کار زينبي کنند، و گرنه يزيدي هستند.» ما فکر مي کرديم اگر نرويم يزيدي هستيم. اين قدر اين معنا با ما عجين بود. در تمام اين مدت، انگيزه هاي ما عاشورائي بود. آن موقع سنم و اطلاعاتم اجازه نمي داد اين چيزها را درک کنم، ولي عميقاً با وجودم و با دلم حس مي کردم. در زندان اگر به من مي گفتند راجع به حضرت زينب(س) يک صفحه بنويس، نمي توانستم. اطلاعاتي نداشتم، ولي با تمام وجودم، آنچه را که در روضه هائي که رفته بوديم، شنيده بودم، اشک هائي را که مادرهايمان ريخته بودند يا تاثيري که اين همه سال عاشورا در فکر و اعتقاد ما باقي گذاشته بود، به کمکم مي آمد. در انفرادي که بودم درست است که شلاق نخوردم، ولي به هر حال دختر جواني بودم که مرا از داخل خانواده ام کشيده و به آنجا آورده بودند، در جايي که کسي نبود که با او صحبت کنم و من فقط از صبح تا شب فکر مي کردم. در چنين خلوتي انسان خدا را با همه وجودش احساس مي کند. من در طول زندگي ام دو بار خيلي عميق به حضرت زينب(س) فکر کرده ام. يکي در زندان انفرادي بود که با همان تفکر بچه گانه فکر مي کردم حضرت زينب(س) خيلي سختي کشيدند، پس ما هم بايد بکشيم. يکي هم هنگامي بود که جنازه برادر مفقودالاثرم و بعد از 15 سال آمد و من خيلي متاثر شدم. در آن حال ياد حضرت زينب(س) کردم و توانستم بر خود مسلط شوم. در کمبودها و مشکلات، هميشه ياد اين بزرگواران بوده که به ما کمک کرده است.
الان سي سال از آن موقع گذشته. اين را براي شما نميگويم، بلکه براي خودم تکرار ميکنم که من در آن دوران، محکمتر شدم. دائما منتظر چيزهاي خوفناک تري بودم و هر چه مي گذشت ارتباط من به خدا نزديک تر مي شد. با اينکه اطلاعات مذهبي زيادي نداشتم، با يک جور ايمان دروني و فکري دائما به امام حسن(ع) و فاطمه زهرا(س) و صبر و تحمل آنها فکر مي کردم.
اين روزها گاهي حسرت ميخورم که آن روزها خيلي بيشتر به خدا وصل بودم. انسان در عرصه هاي خطر است که دنبال پناهگاه مي گردد. من در زندان به عينه اين را ديدم و با تما م وجودم به خدا وصل بودم به تنها چيزي که فکر نمي کردم آزادي بود. چون آن قدر خفقان شديد بود که تصورش را هم نمي کردم که 9 ماه ديگر مردم در زندان ها را باز مي کنند و ما بيرون مي رويم. براي آن حالت ها خيلي افسوس مي خورم. يک جور اطاعت پذيري و تسليم امر خدا بودن محض بود. يقين قلبي داشتم. شايد اگر 20 سال در بيرون زندان مطالعه مي کردم، به آن يقيني که در زندان رسيدم، دست پيدا نمي کردم.
*ملاقاتي هم داشتيد؟
تا يک ماه اجازه ملاقات ندادند. گمانم يک ماه يا 40 روز گذشته بود که اجازه ملاقات دادند.
*غير از خواهرتان کس ديگري را هم از اعضاي خانواده، دستگير کردند؟
بله، برادرم را دستگير کردند که در آن موقع16 سالش بود. موهايش را زده و 48 ساعت سرپا نگهش داشته بودند، بعد هم او را در جاي نمناک و بدون زيرانداز انداخته بودند که اين بچه از همان زندان پادرد گرفت. بعد هم که در دوران جنگ در جزيره مجنون مفقودالاثر شد.
*خوشترين خاطره شما از زندان چيست؟
خوش ترين خاطره اي که از زندان دارم اين است که ذلت اينها را ديدم و انتقام همه کساني را که در آنجا شکنجه شده بودند، با تحقير کردنشان گرفتيم. يادم هست که همه را آزاد کرده بودند و من و خواهرم را آزاد نمي کردند. از اوين ما را همراه 20 نفري از آقايان که هنوز در آنجا مانده بودند، به کميته مشترک برگرداندند. اعتراض کرديم که چرا ما را برگردانديد؟ قرار بود ما را به زندان قصر ببرند. در آنجا هم 5-6 نفر بيشتر از خانم ها نمانده بودند. من و خواهر اعتصاب غذا کرديم. درست روز فرار شاه بود، يعني 26 دي. بازجوها ديگر آن شدت عمل سابق را به خرج نمي دادند. تعدادشان هم کم شده بود و خيلي ها ريش گذاشته بودند. آن قدر مردم را به خاطر حکومت نظامي گرفته بودند که توي بندها جا نبود و من و خواهر را آوردند توي بهداري که در آن تخت هاي بلندي قرار داشت.
ما در آنجا اعتصاب غذا کرديم. شهيد شاه آبادي را مجددا دستگير کرده و به آنجا آورده بودند. ما به ايشان پيغام داديم که اعتصاب غذا کرده ايم. ايشان آمدند و گفتند اينها لياقت ندارند، صلاحيت ندارند، شما غذايتان را بخوريد و حرفتان را هم بزنيد. افسرنگهبان اصلا جرئت نداشت حرف بزند. ما را بردند در اتاق يکي از بازجوها. شهيد شاه آبادي گفتند شماره منزلتان را بدهيد. ما مي دانستيم اينها شنود مي کنند. آقاي شاه آبادي هم با لباس روحانيت بودند و بازجو با گردن کج و حالت ذليل مقابل ايشان ايستاده بود. شماره را گرفتند و با مادرم صحبت کردم. آنها رفته بودند اوين و قصر سراغ ما و تا صداي مرا شنيدند زدند زير گريه که: «مادر! شما آنجا اسيريد من اينجا اسيرم. اوين و قصر نبوديد، خيال کردم شما را کشته اند.» من نمي خواستم آنها صداي گريه مادر مرا بشنوند، گفتم: «مادر! چرا شما مي گوئيد اسير؟ ما آزاده ايم.» بازجو نفس نمي توانست بکشد، همان هايي که روزگاري کسي نمي توانست به آنها نگاه چپ کند، حالا اين طور ذليل شده بودند. آقاي شاه آبادي به آنها گفتند: «خجالت بکشيد. اينها جوان هاي ما هستند. شما چه کار مي خواهيد بکنيد؟» اينها همه، درس هايي است که ما از عاشورا گرفته بوديم.
يکي هم جايي بود که منوچهري به اتاق بهداري آمد. من همان طور که تکيه داده بودم به تخت، از جايم تکان نخوردم. با تمسخر گفت: «همه آزاد شدند، شماها مانديد.» بعد رو کرد به من و گفت: «تو يکي را که نمي گذارم بروي.» و به خواهرم گفت: «تو بچه کوچک داري، بسته. ديگه آدم شدي.» گفتم: «تو چه کاره اي که ما را آزاد کني يا نکني؟ اين مردم هستند که ما را آزاد مي کنند.» عصباني شد و گفت: «مردم؟ همين جا آن قدر نگهت مي دارم تا موهايت رنگ دندان هايت شود.» ريش گذاشته بود. خواهرم اين موضوع را به رويش آورد. گفت: «چه کار مي شود کرد؟ روزگار است.» وقتي رفت، من و خواهر زديم زير گريه که چه ستم هائي که اينها به مردم نکردند.
*با توجه به رنجهائي که نسل شما و نسلهاي بعدي کشيدند، شرايط فعلي اجتماعي ما را چگونه ميبينيد؟
من چون به رهبري امام ايمان دارم و دليل اصلي پيروزي انقلاب را، وصل بودن ايشان به خدا مي بينم، شرايط امر را مثبت مي بينم. من اين را از امام ياد گرفته ام که ما بايد به تکليفمان عمل کنيم و نتيجه را اين ما نيستيم که تعيين مي کنيم. ما نبايد به نتيجه کار نظر داشته باشيم، چون متزلزل مي شويم. هر نتيجه اي مي تواند مقدمه حرکت جديدي باشد، بنابراين نمي شود بگوئيم اين نتيجه را گرفتيم. در حالي که نمي خواستيم به اينجا برسيم. ما يک تکليفي داريم که بايد انجام بدهيم. کساني که در عرصه مبارزه بوده اند، خيلي خوب اين فرمايش امام صادق(ع) را درک کرده اند که: «کل يوم عاشورا و کل ارض کربلا». الان هم همين طور است بايد به تکليفمان عمل کنيم. خدا از ما نتيجه نمي خواهد. بايد طوري عمل کنيم که در لحظه مرگ بتوانيم با خاطري آسوده به خودمان بگوئيم من به تکليفم عمل کردم. امام هم اين را مي گفتند. به هر حال در رسيدن به نتايج، پارامترهاي مختلفي وجود دارند. آنهائي که مي گويند: «خب! انقلاب شد، چه شد؟» به خاطر اين است که آگاهي هايشان از رژيم ستمشاهي، کم است و نمي دانند در آن پنجاه سال چه جنايت هائي شد.
من هم بسياري از کم و کاستي ها را مي بينم. ما به بسياري از اهدافمان نرسيديم. جنگي که به ما تحميل شد، بخش زيادي از انرژي هاي ما را براي سازندگي گرفت. ميلياردها هزينه اي که براي جنگ شد، بچه هايي که هر کدامشان ناب ترين بچه ها بودند، خسارت اندکي نبود. احساس من اين است که مقدار، اهداف انقلابمان را فراموش کرده ايم. الان هم اگر از نفسانيت خود بگذريم، آدم هاي مخلص خيلي داريم. کسي به آنها اهميت نمي دهد. در زمينه هاي فرهنگي هم کاهلي مي کنيم. همين مصاحبه را شما داريد بعد از 30 سال انجام مي دهيد. بايد پرسيد در اين مدت جايگاه زندانيان سياسي قبل از انقلاب کجا بوده؟ در زماني که آمريکا ميليون ها دلار هزينه را صرف تهاجم فرهنگي در ايران مي کرد و مي کند، آيا اين افرادي که الان داريد با آنها مصاحبه مي کنيد، نمي توانستند هيچ کمکي بکنند؟ اينها کساني بودند که وقتي قدم در اين راه گذاشتند، ذره اي اميد به آزادي نداشتند. آنها پذيرفته بودند که ديگر خانواده شان را نمي بينند.
در هر حال من فکر مي کنم ما تنها وظيفه اي که داريم اين است که بايد نفس هاي خود را تربيت کنيم. اگر به تهذيب نفس بپردازيم، هيچ دشمن خارجي اي نمي تواند ما را از بين ببرد، کما اينکه در انقلاب، هنگامي که همه متحد شدند و دست از منيت هايشان برداشتند، رژيمي که آن همه از طرف استعمارگران حمايت مي شد، از پا درآمد. به نظر من اشکال در اين است که ما به نسل جوان نمي گوئيم در تاريخ چه گذشته است.
*فضاي خانوادگي شما از لحاظ فرهنگي چگونه بود؟
من در يک خانواده فرهنگي به دنيا آمدم. مادرم به نسبت زمان، زن تحصيلکرده اي بود. در خانه ما مجله و روزنامه زياد بود. تاثير پدرم و خانواده طوري بود که مدرسه که مي رفتيم و خرافاتي را مي شنيديم، نمي پذيرفتيم. بزرگ که شدم فهميدم که ما فرق داشتيم و نسبت به محلي که زندگي مي کرديم جو خانوادگي ما خوب بود.
*چند خواهر و برادر هستيد؟
من سه تا برادر داشتم که يکي از من کوچک تر بود که شهيد شد، دو تا هم بزرگ ترند. چهار تا خواهر هستيم. يک وقت ها که شلوغ مي کرديم، مادرم به شوخي مي گفت: «اي خدا! کي مي شود که شما هر کدامتان يک گوشه دنيا بيفتيد و من هفت هشت ماه از دست شلوغ کاري هاي شما راحت شوم؟» اتفاقاً شرايطي پيش آمد که من و خواهرم را دستگير کردند، يکي از خواهرها رفت سوئد، برادر بزرگم براي ادامه تحصيل رفت آمريکا، برادر ديگرم پزشک بود که يک سمينار پزشکي گذاشتند در رامسر و براي سه ماه دعوتش کردند. خواهر آخري هم که کوچک بود. مادر مي گفتند: ديگر اين جوري نمي خواستم».
*چه شد که دستگير شديد؟
من که کلاس اول ابتدائي بودم برادر بزرگ ترم سال اول دانشگاه بود. او به خانه که مي آمد، تعريف مي کرد که توي دانشگاه شلوغ است و اين اتفاق پيش آمده و خلاصه اخبار را مي آورد و در خانه ما جو سياسي حاکم بود و ما امام خميني را مي شناخيم. مي دانستيم مرجعي داريم که تبعيد هستند. البته به ما آموزش مي دادند. که اين حرف ها را در بيرون خانه نزنيم. ما اغلب کتاب هاي ممنوع آن موقع ها را مي خوانديم. يادم هست که حتي خواندن کتاب هاي کودکان هم جرئت مي خواست. انسان وقتي در نعمتي قرار مي گيرد، قدرش را نمي داند. با چه زحمتي راديوهاي خارجي را گوش مي داديم، چون جو به قدري بسته بود که هر کسي که کوچک ترين قدمي عليه رژيم بر مي داشت به صورت قهرمان در مي آمد، در حالي که بعدها معلوم شد که بعضي از آنها آن قدرها هم که مي گفتند آدم هاي جالبي نبودند. مادرم وقتي شرح شکنجه ها و توهين هايي را که به خصوص به زن ها در زندان مي شد، مي شنيدند، بسيار نگران مي شدند.
*مگر در دانشگاه اتفاق خاصي مي افتاد که برادرتان مي آمدند و ميگفتند؟
سال 42 را يادم نيست، ولي برادر من جزو کساني بود که احضارش کرده بودند و در ساواک فيش داشت. در هر حال جو خانه ما سياسي بود. ما در سال هاي خفقان با گروه هاي مبارز و سياسي آشنا شديم. برادر کوچک ترم، رضا، اعلاميه مي آورد و ما هميشه اعلاميه و اين چيزها به دستمان مي رسيد. خواهرم هم که با شوهرشان عضو گروهي بودند. اواخر فعاليت ما به اين صورت بود که پراکنده کاري را کنار گذاشتيم و برادرم اعلاميه هاي تکثير شده را مي آورد و ما پخش مي کرديم.
*چه سالي؟
سال 56 و57 که ما محصل بوديم. زمينه فعاليتمان هم در همين حد محدود بود، ضمن اينکه با آن شرايط، بيشتر از اين هم نمي توانستيم فعاليت بکنيم. برادرم که اعلاميه ها را مي آورد، سئوال نمي کرديم که اينها از کجا مي آيند. جزوه اصول مخفي کاري را هم دستنويس مي کرديم و کاربن مي گذاشتيم و به کساني که تازه وارد گروه مي شدند مي داديم که بدانند چه اصولي را رعايت کنند که منجر به دستگيري نشود. برادرم اعلاميه ها را مي آورد و ما پخش مي کرديم. آخرين اعلاميه اي که من در رابطه با آن دستگير شدم، مصاحبه امام با روزنامه لوموند پاريس بود. تلفن ما کنترل بود و من يک قراري گذاشتم که ساواک شنود کرده بود و وقتي سر آن قرار رفتم، دستگير شدم. اين مربوط به سال 57 است.
*البته در آن سال شکنجهاي در کار نبود؟
شکنجه هائي مثل آپولو را ديگر نداشتند. يکي از نکات بارزي که آن روزها مي شنيديم وضعيت آقاي غيوران بود که از بس شکنجه شان کرده بودند، از صليب سرخ که مي آمدند، ساواک ايشان را مخفي مي کرد.
*از دستگيري هايتان برايمان تعريف کنيد؟
همان طور که گفتم، تلفن خانه ما تحت کنترل بود. وقتي مرا گرفتند، بردند بازجوئي کردند و بعد آمدند خانه مان و هر چه داشتيم بردند. شايد ده نفر با من آمدند. مرا سر کوچه در ماشين نگه داشتند و خودشان رفتند توي خانه و هر چه کتاب و جزوه بود برداشتند. همه اعلاميه ها را پخش کرده بوديم، اما نوار سخنراني داشتيم. کتاب هاي دکتر شريعتي هم با اينکه آزاد بود، ولي آنها را هم برداشتند و تمام اينها را به عنوان مدرک بردند. حتي قبض ثبت نام در کلاس قرآن را هم به عنوان مدرک برداشته بودند. طوري رفتار مي کردند که انگار يک خانه تيمي را گرفته باشند. در اين مدت خواهرم شيراز بودند. از ساواک زنگ زدند به خانه و برادرم آمد مرا برد. من مي ديدم که منوچهري اصرار دارد که مرا آزاد کنند. مي خواستند مرا طعمه کنند، بعد رد مرا و تلفن هايم را بگيرند. يک روز که رفتم نتيجه امتحاناتم را بگيرم کاملا حس کردم که يکي مرا تعقيب مي کند.
همان روز اينها همزمان خواهرم را در شيراز دستگير کردند و ريختند توي خانه ما. آن قدر که اينها خانه را ريخته بودند به هم، تازه مي خواستيم با مادر خانه را جمع و جور بکنيم. خواهرم 13 سالش بود. رفت در را باز کند که آنها وحشيانه به او حمله کردند، دست بچه را گرفتند و پيچاندند و نگهش داشتند کنار ديوار و با اسلحه بالاي سرش ايستادند. وقتي من به حياط نگاه کردم، ديدم روي پشت بام تمام خانه هاي همسايه، مسلح ايستاده اند. اينها اين قدر مي ترسيدند و وحشت داشتند. من و برادرم دو تا محصل بوديم، ولي اينها انگار يک خانه تيمي را گرفته باشند، ده دوازده نفري حمله مي کردند و سر و صداي عجيبي را به راه انداختند. داد و بيداد مي کردند که: «شليک مي کنيم. بيا بيرون.» مرا که از خانه بيرون مي بردند، يکي يکي مسخره مي کردند که: «تو خيال کردي پريروز تو را الکي آزاد کرديم و رفتي؟» سنم خيلي بالا نبود، ولي چهره ام هم خيلي کمتر از سنم نشان مي داد.
*شما را به کميته مشترک بردند؟
بله، 30 خرداد دستگير شدم تا 5 و6 شهريور در کميته در انفرادي بودم و يک ماه هم در اوين و اين خيلي به من فشار آورد چون تک و تنها بودم. بازجوئي اوليه من و خواهرم که تمام شد، براي زايمان خواهرم دو شب مرا گذاشتند پيش او که اگر دردش گرفت خبر بدهم. حقوق بشر و صليب سرخ او را ديده بودند و رژيم مي خواست ظاهر قضيه را حفظ کند.
*شما که سني نداشتيد. چه طور انفرادي را تحمل مي کرديد؟
من 18 سال بيشتر نداشتم. درست است که خانواده ام مذهبي بودند و پدرم خيلي شخصيت روحاني و عرفاني اي داشت و جوري با ما رفتار مي کرد که ما همه دنبال دين رفتيم. من از همان 15، 16 سالگي متوجه شدم که اسلام من نبايد موروثي باشد و بايد خودم بفهمم. روش تربيتي پدر و مادرم اين جوري بود. من تازه توي خط افتاده بودم که دنبال شناخت دينم بروم و حجابم را کامل کنم. وقتي آدم تازه راه مي افتد و يک قدم برمي دارد، خدا ده قدم به طرف او مي آيد. اولين جائي که خدا را حس کردم و احساس کردم دروازه هاي بزرگي به روي من باز شده، در زمان دستگيري ام بود. با اينکه از نظر قواي جسماني بچه ضعيفي بودم و از نظر روحي هم از محيط خانواده گرمي جدا شده بودم، ولي من در زندان، خدا را خيلي حس کردم. آنجا دائما از خودم مي پرسيدم اين کمونيست ها در چنين شرايطي به کجا پناه مي برند. زندان که وضعش معلوم است، در بيرون هم جو خيلي سنگين و ساواک خفقان زيادي ايجاد کرده بود. ما راديوهاي بيگانه را گوش مي داديم و کتاب هم مي خوانديم و خبر داشتيم توي زندان چه خبر است. خيلي خوف انگيز بود. يک وقت هائي اين خوف باعث مي شود که انسان دست از مبارزه بکشد. خيلي ها بودند که مي گفتند ما حوصله دردسر نداريم و نمي خواهيم توي اين کارها بيفتيم. با همه اطلاعاتي که داشتيم، به اندازه کافي به مخوف بودن آنها آگاه نبوديم. با اينکه زماني که ما رفتيم از شکنجه خبري نبود، اما محيط خيلي خوف انگيز بود. از لحظه ورود، يک فرنج مي انداختند روي سرمان و ما که مذهبي بوديم، از فرنج به عنوان روسري استفاده مي کرديم. به قدري رذل بودند که هر کدام مي آمدند و فرنج را مي زدند بالا که «بالاخره آمدي؟ خيال کردي با آن همه اعلاميه و کتاب تو را رها مي کنيم؟» و هر کدام يک جوري مسخره ام مي کردند. در آنجا بود که متوجه شدم بايد خودم را براي خيلي چيزها آماده کنم. تمام مدت منتظر بودم که اينها بيايند مرا ببرند براي شکنجه نمي دانستم که ديگر شکنجه نيست. هر صدائي که مي آمد، به خودم مي گفتم آمده اند مرا ببرند و دائما به خدا پناه مي بردم. همين هول و اضطرابي که اينها به من وارد مي کردند، باعث مي شد که بيشتر به خدا وصل شوم. شکنجه اي در کار نبود، ولي من هول و اضطرابش را کشيدم.
*زندگي در محيط کوچک زندان انفرادي براي يک دختر 18 ساله خيلي دشوار است. روحيه تان را چگونه حفظ مي کرديد؟ وقتتان را چگونه مي گذرانديد؟
من تازه قدم در راهي گذاشته بودم و فکر مي کردم که اولين چشمه اش اين است. از آن لحظه اي که انسان تصميم مي گيرد دينش را بشناسد که بيشتر در دوران نوجواني است، تلاش فکري او هم آغاز مي شود. من هميشه مي گويم اولين امتحاني که خداوند از من گرفت همان لحظه اي بود که دستگير شدم. از همان لحظه شعار: «ان الحيوه عقيده و الجهاد» توي ذهنم نقش بست. يادم هست که در مدرسه گاهي که انشا مي نوشتم و معلم ها مي گفتند کله ات بوي قورمه سبزي مي دهد، فوري اين شعار به يادم مي آمد که من دارم از عقيده ام دفاع مي کنم و اين هميشه با من بود. وقتي در زندان انفرادي بودم، اين شعار باعث شد که اصلا فکر کنم چه برايم پيش مي آيد. صادقانه بگويم، وقتي قدم به اين راه گذاشتم، ابدا فکر نمي کردم به اين زودي آزاد شوم. فکر مي کردم شکنجه خواهم شد، قبل از اينکه به زندان بروم. درباره شکنجه ها شنيده بودم و مي دانستم اين چيزها هست و در حين مبارزه هميشه فکر مي کردم اين تکليف است. هميشه به ياد اين سخن دکتر شريعتي بودم که: «آنها که رفتند حسيني اند و آنها که مانده اند بايد کار زينبي کنند، و گرنه يزيدي هستند.» ما فکر مي کرديم اگر نرويم يزيدي هستيم. اين قدر اين معنا با ما عجين بود. در تمام اين مدت، انگيزه هاي ما عاشورائي بود. آن موقع سنم و اطلاعاتم اجازه نمي داد اين چيزها را درک کنم، ولي عميقاً با وجودم و با دلم حس مي کردم. در زندان اگر به من مي گفتند راجع به حضرت زينب(س) يک صفحه بنويس، نمي توانستم. اطلاعاتي نداشتم، ولي با تمام وجودم، آنچه را که در روضه هائي که رفته بوديم، شنيده بودم، اشک هائي را که مادرهايمان ريخته بودند يا تاثيري که اين همه سال عاشورا در فکر و اعتقاد ما باقي گذاشته بود، به کمکم مي آمد. در انفرادي که بودم درست است که شلاق نخوردم، ولي به هر حال دختر جواني بودم که مرا از داخل خانواده ام کشيده و به آنجا آورده بودند، در جايي که کسي نبود که با او صحبت کنم و من فقط از صبح تا شب فکر مي کردم. در چنين خلوتي انسان خدا را با همه وجودش احساس مي کند. من در طول زندگي ام دو بار خيلي عميق به حضرت زينب(س) فکر کرده ام. يکي در زندان انفرادي بود که با همان تفکر بچه گانه فکر مي کردم حضرت زينب(س) خيلي سختي کشيدند، پس ما هم بايد بکشيم. يکي هم هنگامي بود که جنازه برادر مفقودالاثرم و بعد از 15 سال آمد و من خيلي متاثر شدم. در آن حال ياد حضرت زينب(س) کردم و توانستم بر خود مسلط شوم. در کمبودها و مشکلات، هميشه ياد اين بزرگواران بوده که به ما کمک کرده است.
الان سي سال از آن موقع گذشته. اين را براي شما نميگويم، بلکه براي خودم تکرار ميکنم که من در آن دوران، محکمتر شدم. دائما منتظر چيزهاي خوفناک تري بودم و هر چه مي گذشت ارتباط من به خدا نزديک تر مي شد. با اينکه اطلاعات مذهبي زيادي نداشتم، با يک جور ايمان دروني و فکري دائما به امام حسن(ع) و فاطمه زهرا(س) و صبر و تحمل آنها فکر مي کردم.
اين روزها گاهي حسرت ميخورم که آن روزها خيلي بيشتر به خدا وصل بودم. انسان در عرصه هاي خطر است که دنبال پناهگاه مي گردد. من در زندان به عينه اين را ديدم و با تما م وجودم به خدا وصل بودم به تنها چيزي که فکر نمي کردم آزادي بود. چون آن قدر خفقان شديد بود که تصورش را هم نمي کردم که 9 ماه ديگر مردم در زندان ها را باز مي کنند و ما بيرون مي رويم. براي آن حالت ها خيلي افسوس مي خورم. يک جور اطاعت پذيري و تسليم امر خدا بودن محض بود. يقين قلبي داشتم. شايد اگر 20 سال در بيرون زندان مطالعه مي کردم، به آن يقيني که در زندان رسيدم، دست پيدا نمي کردم.
*ملاقاتي هم داشتيد؟
تا يک ماه اجازه ملاقات ندادند. گمانم يک ماه يا 40 روز گذشته بود که اجازه ملاقات دادند.
*غير از خواهرتان کس ديگري را هم از اعضاي خانواده، دستگير کردند؟
بله، برادرم را دستگير کردند که در آن موقع16 سالش بود. موهايش را زده و 48 ساعت سرپا نگهش داشته بودند، بعد هم او را در جاي نمناک و بدون زيرانداز انداخته بودند که اين بچه از همان زندان پادرد گرفت. بعد هم که در دوران جنگ در جزيره مجنون مفقودالاثر شد.
*خوشترين خاطره شما از زندان چيست؟
خوش ترين خاطره اي که از زندان دارم اين است که ذلت اينها را ديدم و انتقام همه کساني را که در آنجا شکنجه شده بودند، با تحقير کردنشان گرفتيم. يادم هست که همه را آزاد کرده بودند و من و خواهرم را آزاد نمي کردند. از اوين ما را همراه 20 نفري از آقايان که هنوز در آنجا مانده بودند، به کميته مشترک برگرداندند. اعتراض کرديم که چرا ما را برگردانديد؟ قرار بود ما را به زندان قصر ببرند. در آنجا هم 5-6 نفر بيشتر از خانم ها نمانده بودند. من و خواهر اعتصاب غذا کرديم. درست روز فرار شاه بود، يعني 26 دي. بازجوها ديگر آن شدت عمل سابق را به خرج نمي دادند. تعدادشان هم کم شده بود و خيلي ها ريش گذاشته بودند. آن قدر مردم را به خاطر حکومت نظامي گرفته بودند که توي بندها جا نبود و من و خواهر را آوردند توي بهداري که در آن تخت هاي بلندي قرار داشت.
ما در آنجا اعتصاب غذا کرديم. شهيد شاه آبادي را مجددا دستگير کرده و به آنجا آورده بودند. ما به ايشان پيغام داديم که اعتصاب غذا کرده ايم. ايشان آمدند و گفتند اينها لياقت ندارند، صلاحيت ندارند، شما غذايتان را بخوريد و حرفتان را هم بزنيد. افسرنگهبان اصلا جرئت نداشت حرف بزند. ما را بردند در اتاق يکي از بازجوها. شهيد شاه آبادي گفتند شماره منزلتان را بدهيد. ما مي دانستيم اينها شنود مي کنند. آقاي شاه آبادي هم با لباس روحانيت بودند و بازجو با گردن کج و حالت ذليل مقابل ايشان ايستاده بود. شماره را گرفتند و با مادرم صحبت کردم. آنها رفته بودند اوين و قصر سراغ ما و تا صداي مرا شنيدند زدند زير گريه که: «مادر! شما آنجا اسيريد من اينجا اسيرم. اوين و قصر نبوديد، خيال کردم شما را کشته اند.» من نمي خواستم آنها صداي گريه مادر مرا بشنوند، گفتم: «مادر! چرا شما مي گوئيد اسير؟ ما آزاده ايم.» بازجو نفس نمي توانست بکشد، همان هايي که روزگاري کسي نمي توانست به آنها نگاه چپ کند، حالا اين طور ذليل شده بودند. آقاي شاه آبادي به آنها گفتند: «خجالت بکشيد. اينها جوان هاي ما هستند. شما چه کار مي خواهيد بکنيد؟» اينها همه، درس هايي است که ما از عاشورا گرفته بوديم.
يکي هم جايي بود که منوچهري به اتاق بهداري آمد. من همان طور که تکيه داده بودم به تخت، از جايم تکان نخوردم. با تمسخر گفت: «همه آزاد شدند، شماها مانديد.» بعد رو کرد به من و گفت: «تو يکي را که نمي گذارم بروي.» و به خواهرم گفت: «تو بچه کوچک داري، بسته. ديگه آدم شدي.» گفتم: «تو چه کاره اي که ما را آزاد کني يا نکني؟ اين مردم هستند که ما را آزاد مي کنند.» عصباني شد و گفت: «مردم؟ همين جا آن قدر نگهت مي دارم تا موهايت رنگ دندان هايت شود.» ريش گذاشته بود. خواهرم اين موضوع را به رويش آورد. گفت: «چه کار مي شود کرد؟ روزگار است.» وقتي رفت، من و خواهر زديم زير گريه که چه ستم هائي که اينها به مردم نکردند.
*با توجه به رنجهائي که نسل شما و نسلهاي بعدي کشيدند، شرايط فعلي اجتماعي ما را چگونه ميبينيد؟
من چون به رهبري امام ايمان دارم و دليل اصلي پيروزي انقلاب را، وصل بودن ايشان به خدا مي بينم، شرايط امر را مثبت مي بينم. من اين را از امام ياد گرفته ام که ما بايد به تکليفمان عمل کنيم و نتيجه را اين ما نيستيم که تعيين مي کنيم. ما نبايد به نتيجه کار نظر داشته باشيم، چون متزلزل مي شويم. هر نتيجه اي مي تواند مقدمه حرکت جديدي باشد، بنابراين نمي شود بگوئيم اين نتيجه را گرفتيم. در حالي که نمي خواستيم به اينجا برسيم. ما يک تکليفي داريم که بايد انجام بدهيم. کساني که در عرصه مبارزه بوده اند، خيلي خوب اين فرمايش امام صادق(ع) را درک کرده اند که: «کل يوم عاشورا و کل ارض کربلا». الان هم همين طور است بايد به تکليفمان عمل کنيم. خدا از ما نتيجه نمي خواهد. بايد طوري عمل کنيم که در لحظه مرگ بتوانيم با خاطري آسوده به خودمان بگوئيم من به تکليفم عمل کردم. امام هم اين را مي گفتند. به هر حال در رسيدن به نتايج، پارامترهاي مختلفي وجود دارند. آنهائي که مي گويند: «خب! انقلاب شد، چه شد؟» به خاطر اين است که آگاهي هايشان از رژيم ستمشاهي، کم است و نمي دانند در آن پنجاه سال چه جنايت هائي شد.
من هم بسياري از کم و کاستي ها را مي بينم. ما به بسياري از اهدافمان نرسيديم. جنگي که به ما تحميل شد، بخش زيادي از انرژي هاي ما را براي سازندگي گرفت. ميلياردها هزينه اي که براي جنگ شد، بچه هايي که هر کدامشان ناب ترين بچه ها بودند، خسارت اندکي نبود. احساس من اين است که مقدار، اهداف انقلابمان را فراموش کرده ايم. الان هم اگر از نفسانيت خود بگذريم، آدم هاي مخلص خيلي داريم. کسي به آنها اهميت نمي دهد. در زمينه هاي فرهنگي هم کاهلي مي کنيم. همين مصاحبه را شما داريد بعد از 30 سال انجام مي دهيد. بايد پرسيد در اين مدت جايگاه زندانيان سياسي قبل از انقلاب کجا بوده؟ در زماني که آمريکا ميليون ها دلار هزينه را صرف تهاجم فرهنگي در ايران مي کرد و مي کند، آيا اين افرادي که الان داريد با آنها مصاحبه مي کنيد، نمي توانستند هيچ کمکي بکنند؟ اينها کساني بودند که وقتي قدم در اين راه گذاشتند، ذره اي اميد به آزادي نداشتند. آنها پذيرفته بودند که ديگر خانواده شان را نمي بينند.
در هر حال من فکر مي کنم ما تنها وظيفه اي که داريم اين است که بايد نفس هاي خود را تربيت کنيم. اگر به تهذيب نفس بپردازيم، هيچ دشمن خارجي اي نمي تواند ما را از بين ببرد، کما اينکه در انقلاب، هنگامي که همه متحد شدند و دست از منيت هايشان برداشتند، رژيمي که آن همه از طرف استعمارگران حمايت مي شد، از پا درآمد. به نظر من اشکال در اين است که ما به نسل جوان نمي گوئيم در تاريخ چه گذشته است.
*منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 39