
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، خاطره اي که خواهيد خواند مربوط است به خانم «مينا نظامي» که وي در دوران دفاع مقدس از جمله پرستاراني بودند که به مجروحان و رزمندگان رسيدگي مي کردند.
خانم نظامي خاطره يکي از آن روزها را اين گونه تعريف مي کند: « ما مجروح ديگري داشتيم که اهل نهاوند بود. اين رزمنده روي مين رفته بود و دچار فراموشي شده بود و گذشته و مشخصاتش را به ياد نمي آورد. از طرفي به خانواده او گفته بودند که فرزندشان شهيد شده است. ما با او خيلي صحبت مي کرديم، بلکه به حرف آيد و از کسالت در بيايد. گاهي که به مجروحان ديگر سر کشي مي کردم او را با خودم مي بردم تا ديگران هم با او حرف بزنند. من نام «علي» را برايش انتخاب کرده بودم و جالب اينکه بعدا فهميدم نامش علي است. البته نامش «علي محمد» بود که علي صدايش مي کردند. کم کم او يک شماره تلفن يادش آمد و گفت: «شماره مغازه است. بگوييد همودم خانم –مادرش- بيايد.»
شيفت عصر و نزديک اذان مغرب بود که رفتم و شماره را به اپراتور دادم و خواهش کردم بگيرد. به سختي ارتباط برقرار شد و صحبت کردم. فهميدم چند روز قبل مراسم چهلمش را هم برگزار کرده اند! وقتي گفتم از بيمارستان تهران زنگ مي زنم و مريضي با اين مشخصات دارم و اسم مادرش همدم است، مغازه دار شوکه شده، با عجله رفت تا مادرش را صدا کند. از پشت گوشي صداي يک خانم با لهجه روستايي به گوش مي رسيد که مي گفت: «مي دانم که مي خواهند بگويند که پسرت شهيد شده.» بعد با عصبانيت شروع به صحبت کرد. هر چه مي گفتم، انگار صدايم را نمي شنيد. مرتب مي گفت:«علي محمد من شهيد شده!»
به او گفتم: «مگر نمي گويند شهيدان زنده اند الله اکبر ... واقعا پسر تو زنده است، مي خواهي با او صحبت کني؟»بعد علي گوشي را گرفت و يکي، دو کلام که حرف زدگوشي را به من داد. گوش دادم. مادرش با خوشحالي فرياد مي زد: «شهيدان زنده اند الله اکبر، تلفن مي زنند الله اکبر...» و جالب تر اينکه اطرافيان او هم اين شعار را تکرار مي کردند.»