به گزارش وبلاگستان مشرق، تقي دژاکام در مطلب اخير وبلاگ "آب و آتش" نوشت: وقتي شهر را ترک مي کني مي بيني در اين پنجشنبه ها و جمعه هاي اسفند ماه ، همه مردم مشغول خانه تکاني هستند ؛ يک نفر دستمال دست گرفته است و شيشه هاي پنجره اطاقها را جلا مي دهد ، آن يکي سياهيهاي کبره بسته لاي جرز پنجره ها را مي گيرد ، آن يکي فرشها را توي حياط انداخته و با آب و صابون و فرچه شست و شويشان مي دهد ، پدر چهارپايه اي گذاشته و غبار روي لامپها را پاک مي کند ، مادر وسايل اضافه و به درد نخور خانه را جلوي در مي گذارد تا اکبر آقاي رفتگر آنها را به سطل آشغال سر کوچه بيندازد ، برادرم روزنامه هاي باطله را که کنار اطاق تل انبار شده است دسته دسته بر مي دارد و به سطل مخصوصي که شهرداري در مجتمع گذاشته است مي برد تا بازيافت شود ، خواهرم پارچه هاي سفيد گلداري که تازه خريده است روي لحافها و تشکها و پتوهاي خانه اش مي دوزد ، زهرا عروسکها واسباب بازيهاي شکسته بسته اش را - با کمي دلخوري - حذف مي کند و من ...
من ، آقاي مهربانم - اگر اجازه بدهي - فردا در کنار دري که ما را به ياد فرزند بزرگوارت مي اندازد ، خواهم ايستاد ، سرم را جلوي خورشيد بارگاهت پايين مي اندازم ، اشکهايم را پاک مي کنم و از تو مي خواهم اين بار تو بيايي و خانه تکاني دل مرا به عهده بگيري . آقاي رئوف ! باور کن جاي دوري نمي رود اگر با دستمال تميزي که داري گرد و غبار از دلم برگيري ، شيشه هاي زنگار گرفت? کبره بست? قلبم را جلا دهي ، بگويي زباله ها و آشغالهاي وجودم را حذف کنند ، هر چه که فکر مي کني زائد و به درد نخور است از خانه وجودم بيرون ببري ، خواندنيها و شنيدنيهاي باطله را خودت براي بازيافت بگذاري ، لباسهاي چرک و سياه دلم را دستور بدهي بشويند و نونوار کنند ، عطر خوش نرگسها و گلهاي محمدي به آن بزني ، لباس سفيدي پر از گل، به تنم بپوشاني و قبل از آن لباس کهنه رنگ و رو رفته پاره پاره را دور بيندازي و ... خلاصه آقاي مهربان و رئوف ! فردا که ميهمانت مي شوم ، خانه تکاني کامل قبل از عيدم با تو ، من چيز ديگري سرم نمي شود .
حتي ببخشيد آقا ، من پيش پيش عيدي خودم را هم از شما مي خواهم .به من چه که ده روز ديگر به آغاز سال نو باقي مانده است ، سال نوي من و عيد من از همين فردا که در کنار شمايم شروع مي شود . من از شما ثروتهاي هميشگي تکثير شونده اي مي خواهم که به دوستان خودتان مي دهيد و آنها را يک عمر - يک عمر ؟ عمرها! - بيمه مي کنيد و خيالشان را تخت . من سرمايه هايم را از دست داده ام ، ديگر چيزي ندارم که با آنها تجارت و حتي کاسبي کنم . شما که از خاندان کريمان هستيد هيچ گاه دست رد به هيچ نيازمندي نزده ايد چه رسد به اينکه اين نيازمند ، «ميهمان» شما هم باشد که اکرام ميهمان از تأکيدات خود شماست .
من با اين همه اميد به پابوس شما خواهم آمد و مي دانم که عيد فردا ، شما مرا با انباني نه از مُهر که از مِهر و بسته هايي از سوغاتي هاي رنگارنگ و متنوع براي خود و دوستانم روانه خواهيد کرد . مي داني آقا ؟ من از همين الان ، وقتي يادم مي آيد که فردا شب آن هنگام که مي خواهم از شما خداحافظي کنم و از خانه تان خارج شوم ، چگونه دل کندن از شما را بيتاب خواهم شد و چگونه هي بر مي گردم و شما را نگاه مي کنم، دلم تنگ مي شود ، نيامده دلم تنگ مي شود !
راستش را بگويم آقا ؟ از همين حالا درست همان موقع که دارم از شما خداحافظي مي کنم را مي بينم که دست مهربانتان را بر سرم مي کشيد و مي بينم که توراهي مرا - همان که فردا براي اولين بار در زندگيم از شما خواهم خواست - در کيسه اي هوس انگيز زير بغلم گذاشته اي ، پشت سرم - به شيوه همه ايراني ها - آب پاشيده اي و سلام خيس مرا پاسخ داده اي ، آن هنگام که براي آخرين بار گفته ام :
السلام عليک يا علي بن موسي الرضا المرتضي الامام التقي النقي و رحمت الله و برکاته ...