در حالي که خيلي ها به فکر خريد پايان سال هستند، عده اي از فعالين سايبري و وبلاگ نويس هاي فعال در آسايشگاه ثارالله، پاي صحبت جانبازان قطع نخاع نشستند...

 اصل داستان اين بود که وبلاگ جلبک ستيز از برو بچه هاي سايبري و و بلاگ نويس هاي ارزشي دعوت کرد تا حالا که گرفتاري ها نگذاشته به اردوي راهيان نور بروند، دور هم جمع شوند و سري به آسايشگاه جانبازان ثارالله بزنند. ثبت نام اوليه انجام و قرار اصلي براي صبح روز شنبه 21 اسفند ماه گذاشته شد. اگر چه ساعت 10 اعلام شده بود اما 45 دقيقه تاخير براي رسيدن کساني که با پاي پياده مي آمدند و کمي دير رسيدند، وقت زيادي نبود. همان اول ساختمان، عليزاده، مسئول آسايشگاه که معلوم بود خودش هم از جانبازان قطع عضو است، خوش آمد گفت و توضيحاتي در مورد جانبازان مستقر و جانبازاني که از اين مرکز خدمات مي گيرند ارائه داد. بعد از آن هم بچه ها رفتند براي بازديد از جانبازان و نشستن پاي صحبتشان.

 محمدزاده اولين جانبازي بود که در اتاقش ما را پذيرفت و چند دقيقه اي برايمان صحبت کرد. قرار بود به منزلش برود و ما هم مي خواستيم که از زمان کممان براي ملاقات با ساير جانبازان استفاده کنيم. اگر چه بعضي از بچه ها صحبت را به سعيد تاجيک و جريانات اخيرش کشاندند و همين باعث شد که صحبت طولاني شود. البته معرفي صرامي هم طولاني بود. دلم مي خواست بپرسم چگونه عبارت "کميته تعيين محتواي مجرمانه" را حفظ کرده بود که به اين سرعت خود را نماينده اين کميته در جمع وبلاگنويس ها معرفي مي کرد. روي کلمه"مجرمانه" هم چنان تاکيد مي کرد که کلي طول مي کشيد تا جانباز بيچاره بفهمد ما از کجا و براي چه آمده ايم!

 محمدزاده با تندروي مخالف بود. آخرش هم روي بچه هايي که با او مباحثه کرده بودند را بوسيد تا بهشان بفهماند که نيتش از اين حرفها فقط اصلاح بوده و مي داند که جوانها با انرژي بالايي که دارند، بعضي اوقات مطالباتي دارند که عملي نيست...

 در سالن ديگر، جانباز ساکي که اهل خرم آباد بود و جانباز ملک زاده، روي چرخ هايشان، پذيراي ما شدند. آنها هم خاطراتشان را برايمان تعريف کردند و قدري هم درباره تفاوت هاي جنگ نرم و سخت صحبت کردند. ساکي هم از يکي از بچه ها خواست که وبلاگ نويسي را يادش بدهد. آسايشگاه، اينترنت پر سرعت وايرلس داشت و فرصت خوبي بود براي نوشتن خاطرات زمان جنگ و جانبازي...

 همانجا روي ديوار، اعلاميه ختم شهيد علي بيگي نظرمان را جلب کرد. جانبازي که در همين آسايشگاه بوده و چند روز پيش شهيد شده. نا خودآگاه ياد شهيد جدي نژاد مي افتم. قدري پايين تر در مورد کامران جدي نژاد هم نوشته ام...

در جايي که تابلوي غذاخوري بر سردرش گذاشته اند، يک ميز تنيس گذاشته اند و دور تا دورش را با پوسترهاي ورزشي روزنامه ايران پوشانده اند. فضايي ورزشي و يک جانباز که با گرمکن ورزشي به استقبالمان مي آيد. صرامي را به نمايندگي از همه بچه ها مي بوسد و تا آخر ديدار گل مي گويد و گل مي شنويم. و اگر صداي اذان از بلندگوهاي سالن پخش نمي شد، حالا حالا ها بچه ها بااينکه سر پا بودند، مي ايستادند و گوششان را مي دادن به کلام شيرين اکبر آبياري...

 

آبياري که طرفدار استقلال است با بچه هاي پرسپوليسي کل مي اندازد و همين مي شود که خاطرات و خطرات زمان جنگ  ومجروحيت، جايش را مي دهد به تعريف و تمجيد قرمزها از خون و آبي ها از آب... کريستين رونالدو هم آن عقب ايستاده بود و با تعجب، حرفهاي ما و آبياري را مي شنيد...

 

کنار سالن البته وان بزرگي بود که شيرهاي متعددش بچه ها را به سئوال واداشت و همين هم شد داستاني براي خنده و مزاح بچه ها. حالا آبياري آنقدر فضا را خودماني کرده بود که يخ بچه ها کاملا آب شد...

 

نمازخانه آسايشگاه هم نو نوار بود. با فرشهايي تميز که رد پاي ويلچر 70 درصدي ها را مي شد رويش ديد. اگر چه آخر سال بود و خيلي از آسايشگاهي ها به خانه هايشان رفته بودند اما همانها که بودند هم آمدند براي نماز جماعت. پشت سر امام جماعتي که مستحبات را نمي گفت و نمازش را تند مي خواند تا به جانبازان سخت نگذرد...

 

کنار نمازخانه هم عکس جانبازان شهيد شده را گذاشته اند و در ميان آنها عکس کامران با آن جثه ورزشکاري اش من را به خاطرات ده سال پيش مي برد. کامران جدي نژاد بر اثر عوارض شيميايي حمله دشمن بعثي از ناحيه ريه سخت مجروح شد و براي ادامه درمان به خارج از ايران منتقل شد و ادامه درمان او در آلمان صورت گرفت اما به دليل شدت جراحات وارده براي هميشه از آسايشگاه جانبازان خداحافظي کرد. جدي نژاد بر اثر شدت مصدوميت ديگر نتوانست به ديگر ياران خود بپيوندد و او را مستقيما به فرودگاه مهرآباد منتقل کردند اما به خاطر اينکه اسپانسر مالي نداشتند، کسي حاضر به پشتيباني از آنها نشد و مجبور شدند يک وانت قراضه کرايه کنند و جنازه اش کامران را به بهشت زهرا(س) ببرند... 

کنار حياط آسايشگاه هم در اتاق شماره 7، کسي زندگي مي کند که نامش «سلامت» است، اگر چه سلامت ظاهري اش را براي من و تو داده. در و ديوار اتاقش را پرکرده از عکسهاي جبهه و جنگ و از همه بيشتر، حاج محمد ابراهيم همت. او را به «عشق همت» مي شناسند و وبلاگي هم دارد به همين نام.

 

حاج سلامت با بيش از 70 درصد جانبازي، در حالي که هيچ تکاني نمي خورد، با همان صداي گرفته اش بچه ها را مي خنداند و خوش و بش مي کند. روحيه اش در يک کلام، عالي است. اهل نقاشي هم هست. تابلوهايي از شهدا کشيده و روي ديوار اتاقش گذاشته. باقي در و ديوار را هم پر کرده با عکس شهدا و جانبازان. قرار مي شود يک روز گفتگوي مفصلي با او بگيريم که نيروي اطلاعات عمليات لشکر 27 بوده و با زبان عربي اش مي رفته به دل دشمن براي کسب اطلاعات...

 

از گوش هاي ناشنواي حاج سلامت که بگذريم، گلوله اي که کنار قلبش جا خوش کرده هم خيلي ديدني است. نفس را در سينه هايمان حبس مي کند. سمت گلوله هم دقيقا به طرف قلب است. اما اگر عملش کنند، خطر بيشتري دارد. عکس راديولوژي اش را مي گذارم کنار وبلاگش تا بدانيم که اين نوشته ها براي همين جانبازي است که چند قدم بيشتر تا شهادت فاصله ندارد.

گزارش و عکس: ميثم رشيدي مهرآبادي

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس