مدتی بود اردوگاه آرام شده بود از وقتی حاج آقا را آورده بودند همه باهاش انس گرفته بودیم. اول های مرداد بود یا آخرهای تیر که حاج آقا را بردند یک اردوگاه دیگر. کسی به روی خودش نمی آورد، ولی همه دلتنگ شده بودند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علی علیدوست قزوینی است:

کم کم هم یاد گرفته بودیم. بعضی ها خبر می بردند برای عراقی ها که سیگار بگیرند ازشان. پولی را که عراقی ها هر ماه به مان می دادند جمع می کردیم، سیگار می خریدیم و یواشکی می گذاشتیم توی وسایل شان.

چند نفر از مجروح ها و مریض ها را می خواستند بفرستند ایران. یکی شان آمد پیش حاج آقا ابوترابی گفت: «من را دارند آزاد می کنند، اگر پیغامی چیزی دارید بفرمایید. من ببرم ایران» حاج آقا گفت: «شما احتمالا پیش امام که نمی توانید بروید ولی اگر توانستید پیش آقای خامنه ای بروید، برایشان تعریف کنید ما این جا چه کار می کنیم، چه طوری با عراقی ها رفتار می کنیم. ازشان بپرسید چه توصیه ای دارند، ببینید کارهای ما درست است یا نه.»

چند ماه بعد نامه اش از ایران رسید. نامه را فرستاده بود برای یکی دیگر که عراقی ها مشکوک نشوند. نوشته بود «به علی بگویید من رفتم پیش سیدعلی. حرف هایی را که گفته بودید گفتم. ایشان هم گفت همین طوری خوب است. ما توصیه ی دیگری نداریم.»

چند هفته بعد از این که مجروح ها را فرستادند ایران، گفتند می خواهیم پیرمردها را هم آزاد کنیم. از وقتی این حرف را زده بودند، حاج آقا ناراحت شده بود. طاقت نیاوردم. یک روز ازش پرسیدم «حاج آقا چیزی شده؟ ناراحتید؟ از ما دل خورید؟» قبلا یکی دو بار دعوام کرده بود؛ یک بار وقتی با یه عراقی دعوا کرده بودم، یک بار هم که پشت سر یکی از بچه ها بد گفته بودم. گفتم شاید باز کاری کرده ام و خودم نفهمیده ام. گفت «نه آقا جان، از شما خیلی هم راضی ام. نگران حرف این هام. می خواهند پیرمردها را بفرستند ایران که از شرم راحت بشوند. غصه ام گرفته.» دست من را گرفت توی دست هایش. انگار دست هایش می لرزید. گفت «متوسل شده ام به مادرم فاطمه ی زهرا. نکند شماها این جا باشید و من بروم.»

مدتی بود اردوگاه آرام شده بود از وقتی حاج آقا را آورده بودند همه باهاش انس گرفته بودیم. اول های مرداد بود یا آخرهای تیر که حاج آقا را بردند یک اردوگاه دیگر. کسی به روی خودش نمی آورد، ولی همه دلتنگ شده بودند.

چند روز بعد، چهار تا خانم اسیر ایرانی را که توی اردوگاه بودند، بی خبر بردند. اردوگاه که بودند، حاج آقا یک نفر را مامور کرده بود به شان قرآن یاد بدهد. این طوری از حالشان باخبر می شد. خیال مان راحت بود. دیگر نمی دانستیم کجا بردندشان و در چه حالی بودند. نگران شده بودیم.

*سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۶:۵۹ - ۱۳۹۳/۰۵/۲۶
    0 0
    روحش شاد

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس