گروه فرهنگی مشرق - حجتالاسلام والمسلمین احمد عابدی، استاد درس خارج حوزه علمیه و رئیس دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم در سلسله جلسات سخنرانی به نقد و بررسی عرفانهای نوظهور پرداخته است که بخش بیست و دوم آن در ادامه میآید:
جلسه قبلی یک توضیح کوتاهی درباره سایبابا عرض و بیان شد که سایبابا حقیقتاً یک نوع عرفان نیست، یک دین است. البته دین جعلی و ساختگی و متأسفانه پیرو زیادی پیدا کرده است، و شاید خیلی درست نباشد که سایبابا را جزو عرفانهای نوظهور یا عرفانهای کاذب قرار بدهیم، باید سایبابا را یک چیزی مثل بهائیت قرار بدهیم، یعنی یک دین ضاله مضله، یک دین ساختگی.
ولی یکی از عرفانهایی که واقعاً ادعای عرفانی دارد، عرفان سرخپوستی است، عرفان سرخپوستی را کاستاندا نیز میگویند و بنیانگذار این عرفان آقای کاستاندا است که بعد اسمش را خواهم گفت و این اسم اصلش نیست. این کاستاندا متولد برزیل بود، مادرش را از دست داد، چند سالی با پدرش زندگی کرد و بعد از پدرش جدا شد و پهلوی پدربزرگش زندگی کرد و بعد از پدر بزرگش جدا شد و به آمریکا رفت و در سانفرانسیسکو و در آنجا عضو یک خانواده شد یعنی پسر خوانده یک خانواده؛ یعنی یک پدر و مادر جدیدی پیدا کرد، و هم در آن خانهای که قبلاً در برزیل بود با پدر و مادر اصلی خودش و هم در آمریکا که فرزند خوانده شد، همه اذیتش می کردند، خیلی هم اذیتش میکردند.
ایشان تقریباً متولد 1937 است، (اگر درست باشد) مرگش هم در سال 1998 است، یعنی تقریباً شانزده سال مرده است، این آقا در آمریکا بزرگ شد و یک کتابی نوشت و وقتی این کتاب را نوشت یک مدرک فوق لیسانس به او دادند، همین باعث شد که کتاب دیگری نوشت و آن کتاب را که نوشت مدرک دکتری گرفت، بعد هم معلوم شد هم آن کتابی که با آن فوق لیسانس گرفته بود و هم کتابی که با او دکتری گرفته بود هر دو سرقتی بوده است و خیلی برایش بد شد که مدرک دکتریاش را به خاطر این سرقتی که کرده بود، دولت آمریکا ابطال کرد.
*سرنوشت تأسفبار رئیس یک عرفان کاذب آمریکایی
این آقای کاستاندا، تقریباً از زمانی که بیست ساله شد یعنی حدود 1970 (میشود 33 سال)، آن موقع ادعاهایش را شروع کرد، یک کتابی درباره قدرت عقاب نوشت و خیلی از عظمت عقاب یاد کرد و بعد ادعا کرد آن عقابی که من میگویم همان خدایی است که ادیان میگویند و گفت عقاب قدرت بینهایت دارد و قدرت مطلق است و خدا هم قدرت مطلق است. حالا اینها مهم نیست، آنچه مهم است این است که این آقای کاستاندا که چندین بار اسم خودش را عوض کرد؛ یعنی مکرر، شاید چهار پنج بار در عمرش اسمش را عوض کرده و آخرین اسمش کاستاندا است، این آقای کاستاندا چند حرف به قول خودش عرفانی زده است، اولین حرفش این است که وی در برزیل یک گیاهی را شبیه مواد مخدر پیدا کرده بود، از این روانگردانها در داروهای گیاهی پیدا کرده بود و هم خودش از اینها استفاده میکرد و هم به کسانی که اطرافش بودند میداد و خودش چون خیلی افراط میکرد، در اینها آخرهای عمرش با پنج زن فرار کرد و به بیابان رفتند و دیگر معلوم نشد که چه شدند، بعد از سالها، جنازه خود کاستاندا و یکی از آن زنها پیدا شد و چهار زن دیگر پیدا نشدند، احتمالاً جنونی پیدا کرده و آنها را کشته و یا از این مواد مخدر زیاد خوردهاند و مردهاند، به هر حال سرنوشت پایانش معلوم نیست.
ولی حرف کاستاندا این است که دنیا همراه با رنج است و رنج از دنیا جداشدنی نیست، مگر در موقعی که ما قدرت خودمان را زیاد بکنیم، راه زیاد شدن قدرت و از بین بردن یا فراموش کردن رنج، این عرفان کاستاندا میشود و اولین راهش این است که: اینها به شدت طرفدار مواد مخدر هستند که آدم مواد مخدر را استفاده کند، برای اینکه رنج را فراموش کند، با اینکه مواد مخدر یک لحظه رنج را فراموش می کند اما بعدش نه تنها رنج فراموش نمیشود بلکه خودش به رنج و درد و غصه میافزاید.
*عرفان کاذبی که طرفدار سحر و جادو است
دومین نکتهای که در کاستاندا خیلی مهم است این است که کاستاندا طرفدار سحر و جادو است، خود این آقا سه استاد داشته که به او جادوگری و سحر میآموختند و خودش گفته است که چون قدرت برای ما خیلی مهم است و یکی از راههای رسیدن به قدرت، سحر و جادو است، به همین جهت هم خودش دنبال سحر بود و هم پیروانش و الان در آمریکا حرفهای اینها باعث شده است که الان رشتههای دانشگاهی درباره سحر و جادو زیاد شده است، علاوه بر سحر و جادو دنبال طلسم یا خواص اعداد و اینکه چه عددی چه خاصیتی دارد، از این جور چیزها در کاستاندا خیلی زیاد است و میدانید در عرفان اسلامی همین خواص اعداد، خصوصیات حروف خیلی زیاد است، مثلاً ابن عربی در فتوحات مکی خیلی زیاد، از این چیزها ذکر کرده است، اما آنها از راه حرام و گناه و این (ابن عربی) از راه درست.
چیزی به عنوان طلسم یا مثلاً اینطور چیزهایی که بخواهند دردسر برای دیگران ایجاد کنند، اینها را من در کتابهای کاستاندا ندیدهام و نمیتوانم گردنشان بگذارم ولی در کتابهایی دربارهشان خواندم که اینها طلسم هم دارند، ولی نمیدانم چقدر درست است، ظاهراً آقای کاستاندا این نظرات عرفانی خودش را از آلمانیها گرفته است، تفکر رایج در آلمان چند چیز است، در عرفان و اخلاق، اولاً اینها قدرت برایشان یک فضیلت اخلاقی است، اینها مثلاً در نیچه و یا در شلینگ وجود دارد که کاستاندا با آثار مکتب فرانکفورت و آلمان آشنا بوده است، این نکته یعنی اینکه نظراتش را احتمالاً از آلمان گرفته است و حرفهای خودش نیست، یک شاهد خیلی خوب هم برای اینکه اینها را از دیگران گرفته است این است که در کلمات کاستاندا این است که میگوید ما دنیا را آن گونه میبینیم که آن گونه فکر میکنیم، دنیا را بدون فکر نمیبینیم، این از کلمات کاستاندا است.
هر کسی که این کلمه را آشنا باشد میداند که دقیقاً این حرف، حرف آلمانی است نه در آمریکا کسی از این حرفها میزند و نه در کشورهای اروپایی غیر آلمان، در آلمان است که مسأله نومن و فنومن، مطرح است، نومن و فنومن یا پدیدار شناسی همین است که آنجور که من به این ساختمان فکر میکنم، این ساختمان را آن جور میبینم، شما هم فکرتان غیر از فکر من است و حتماً شما این ساختمان را جور دیگری میبینید غیر از جوری است که من میبینم، بعد کاستاندا برای اینکه فکر آدم را تقویت کند از راه سحر و جادو وارد میشود.
یکی دیگر از حرفهای کاستاندا این است که ما میخواهیم تمامی ادیان را تقویت کنیم، مسلمان بیشتر مسلمان بشود و مسیحی بیشتر مسیحی بشود، یهودی بیشتر یهودی بشود، یعنی نه تنها اختلافات ادیان را قبول دارند بلکه معتقدند که هر دینی را باید تقویت کرد، خود اینها میگویند حرف ما که دین نیست، بلکه ما میخواهیم یک روشی برای تقویت روح و اراده و قدرت معنوی مردم ایجاد کنیم، ذکر خدا یا تهذیب نفس و این طور چیزها در کاستاندا زیاد است، اما درباره سحر و جادو یا نوع نگرش اینها به دنیا چند نکته را باید در نظر بگیریم.
اولاً سحر و جادو واقعیت نیست، تخیل است، اما تخیلی است که تأثیرگذار است. قرآن یکجا فرموده است: «یخیل إلیه من سحرهم انها تسعى»
*معالجه عجیب یک مالیخولیایی توسط ابوعلی سینا
از سحر آن جادوگرها خیال میشد که این طناب مار است. پس یعنی تخیل است، یعنی سحر واقعیت ندارد، آیه شریفه 102 سوره بقره میفرماید: «فَیَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما یُفَرِّقُونَ بِهِ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ» چیزی یاد میگرفتند که بین زن و شوهر تفرقه ایجاد میکردند. این اثر سحر است نه خود سحر، نتیجه این میشد که زن و شوهر جدا میشدند. سحر تخیل است اما اثرش واقعی است، این تخیل را یاد میگرفتند و این تخیل یک اثری میگذاشت و اثرش این بود که زن و شوهر از هم جدا میشدند، ببینید چند مثال میزنم، زمان ابوعلی سینا یک نفر مرض مالیخولیا گرفته بود، این همیشه خیال میکرد که یک خمرهای روی سرش است، هر کجا میخواست برود مواظب بود که این خمره نیفتد، پیش هر دکتری میبردندش خوب نمیشد. ابوعلی سینا این طوری معالجهاش کرد که یک خمرهای را به یک نفر داد و گفت برو روی پشت بام بایست این فرد وقتی آمد، خواست از در وارد شود یک کسی یک چوب به بالای سرش زد (بالای سرش که هیچ چیز نبود) آن فردی که بالای پشت بام بود، خمره را انداخت پایین و آن فرد فکر کرد که خمرهای که روی سرش است، همین بود که چوب خورد و افتاد زمین و دید که دیگر واقعاً افتاد و خرد شد، راحت شد گفت خمره تمام شد، این فرد تخیل میکرد که روی سرش خمره است و این تخیل همیشه اثر داشت و همیشه احساس سنگینی میکرد، احساسی که یک چیزی روی سرش است و این چنین میکرد و ابوعلی سینا با یک تخیل معالجهاش کرد.
*چرا سحر روی پیغمبران اثر نمیگذارد
در سحر همیشه این طوری است که آدم ساحر خیال طرف را تقویت میکند و با خیال طرف، یک اثری روی طرف میگذارد، همه جادوگرها کارشان همین است که خیال را تقویت میکند و آدم که خیال تقویت شد هم میبیند و هم میشنود و هم احساس میکند در حالی که هیچ چیز نیست و اثر هم میگذارد. یعنی تمام اینها خیال است و اگر کسی بتواند کاری کند که خیال خودش را تقویت کند و بفهمد خیال دیگری را، آن موقع هیچ وقت سحر رویش اثر نمیگذارد و علت اینکه سحر روی پیغمبران اثر نمیگذارد همین است، چون پیغمبران خیالشان قویتر از خیال آن جادوگران است و لذا جادوگر نمیتواند روی خیال پیامبر اثر بگذارد. این یک نکته که سحر یخیل الیه من سحرهم و از آن طرف هم یتعلمون منهما ما یفرقون، تخیلی که تأثیرگذار است.
طلسم را عرض کردم که نمیدانم در اینها هست یا نیست.
نگرش به دنیا عرض کردم که این است که اینها معتقدند ما هر شکلی که فکر کنیم به دنیا مینگریم، فارسی این حرف این میشود که یعنی نسبیگرایی و یعنی شکاکیت و یا سوفسطائیگری یا اینکه مثلاً انسان به هیچ چیزی نمیتواند اعتماد کند، همین چیزی که الان هم متأسفانه در بعضی جاها مرسوم شده است.
جلسه قبلی یک توضیح کوتاهی درباره سایبابا عرض و بیان شد که سایبابا حقیقتاً یک نوع عرفان نیست، یک دین است. البته دین جعلی و ساختگی و متأسفانه پیرو زیادی پیدا کرده است، و شاید خیلی درست نباشد که سایبابا را جزو عرفانهای نوظهور یا عرفانهای کاذب قرار بدهیم، باید سایبابا را یک چیزی مثل بهائیت قرار بدهیم، یعنی یک دین ضاله مضله، یک دین ساختگی.
ولی یکی از عرفانهایی که واقعاً ادعای عرفانی دارد، عرفان سرخپوستی است، عرفان سرخپوستی را کاستاندا نیز میگویند و بنیانگذار این عرفان آقای کاستاندا است که بعد اسمش را خواهم گفت و این اسم اصلش نیست. این کاستاندا متولد برزیل بود، مادرش را از دست داد، چند سالی با پدرش زندگی کرد و بعد از پدرش جدا شد و پهلوی پدربزرگش زندگی کرد و بعد از پدر بزرگش جدا شد و به آمریکا رفت و در سانفرانسیسکو و در آنجا عضو یک خانواده شد یعنی پسر خوانده یک خانواده؛ یعنی یک پدر و مادر جدیدی پیدا کرد، و هم در آن خانهای که قبلاً در برزیل بود با پدر و مادر اصلی خودش و هم در آمریکا که فرزند خوانده شد، همه اذیتش می کردند، خیلی هم اذیتش میکردند.
ایشان تقریباً متولد 1937 است، (اگر درست باشد) مرگش هم در سال 1998 است، یعنی تقریباً شانزده سال مرده است، این آقا در آمریکا بزرگ شد و یک کتابی نوشت و وقتی این کتاب را نوشت یک مدرک فوق لیسانس به او دادند، همین باعث شد که کتاب دیگری نوشت و آن کتاب را که نوشت مدرک دکتری گرفت، بعد هم معلوم شد هم آن کتابی که با آن فوق لیسانس گرفته بود و هم کتابی که با او دکتری گرفته بود هر دو سرقتی بوده است و خیلی برایش بد شد که مدرک دکتریاش را به خاطر این سرقتی که کرده بود، دولت آمریکا ابطال کرد.
*سرنوشت تأسفبار رئیس یک عرفان کاذب آمریکایی
این آقای کاستاندا، تقریباً از زمانی که بیست ساله شد یعنی حدود 1970 (میشود 33 سال)، آن موقع ادعاهایش را شروع کرد، یک کتابی درباره قدرت عقاب نوشت و خیلی از عظمت عقاب یاد کرد و بعد ادعا کرد آن عقابی که من میگویم همان خدایی است که ادیان میگویند و گفت عقاب قدرت بینهایت دارد و قدرت مطلق است و خدا هم قدرت مطلق است. حالا اینها مهم نیست، آنچه مهم است این است که این آقای کاستاندا که چندین بار اسم خودش را عوض کرد؛ یعنی مکرر، شاید چهار پنج بار در عمرش اسمش را عوض کرده و آخرین اسمش کاستاندا است، این آقای کاستاندا چند حرف به قول خودش عرفانی زده است، اولین حرفش این است که وی در برزیل یک گیاهی را شبیه مواد مخدر پیدا کرده بود، از این روانگردانها در داروهای گیاهی پیدا کرده بود و هم خودش از اینها استفاده میکرد و هم به کسانی که اطرافش بودند میداد و خودش چون خیلی افراط میکرد، در اینها آخرهای عمرش با پنج زن فرار کرد و به بیابان رفتند و دیگر معلوم نشد که چه شدند، بعد از سالها، جنازه خود کاستاندا و یکی از آن زنها پیدا شد و چهار زن دیگر پیدا نشدند، احتمالاً جنونی پیدا کرده و آنها را کشته و یا از این مواد مخدر زیاد خوردهاند و مردهاند، به هر حال سرنوشت پایانش معلوم نیست.
ولی حرف کاستاندا این است که دنیا همراه با رنج است و رنج از دنیا جداشدنی نیست، مگر در موقعی که ما قدرت خودمان را زیاد بکنیم، راه زیاد شدن قدرت و از بین بردن یا فراموش کردن رنج، این عرفان کاستاندا میشود و اولین راهش این است که: اینها به شدت طرفدار مواد مخدر هستند که آدم مواد مخدر را استفاده کند، برای اینکه رنج را فراموش کند، با اینکه مواد مخدر یک لحظه رنج را فراموش می کند اما بعدش نه تنها رنج فراموش نمیشود بلکه خودش به رنج و درد و غصه میافزاید.
*عرفان کاذبی که طرفدار سحر و جادو است
دومین نکتهای که در کاستاندا خیلی مهم است این است که کاستاندا طرفدار سحر و جادو است، خود این آقا سه استاد داشته که به او جادوگری و سحر میآموختند و خودش گفته است که چون قدرت برای ما خیلی مهم است و یکی از راههای رسیدن به قدرت، سحر و جادو است، به همین جهت هم خودش دنبال سحر بود و هم پیروانش و الان در آمریکا حرفهای اینها باعث شده است که الان رشتههای دانشگاهی درباره سحر و جادو زیاد شده است، علاوه بر سحر و جادو دنبال طلسم یا خواص اعداد و اینکه چه عددی چه خاصیتی دارد، از این جور چیزها در کاستاندا خیلی زیاد است و میدانید در عرفان اسلامی همین خواص اعداد، خصوصیات حروف خیلی زیاد است، مثلاً ابن عربی در فتوحات مکی خیلی زیاد، از این چیزها ذکر کرده است، اما آنها از راه حرام و گناه و این (ابن عربی) از راه درست.
چیزی به عنوان طلسم یا مثلاً اینطور چیزهایی که بخواهند دردسر برای دیگران ایجاد کنند، اینها را من در کتابهای کاستاندا ندیدهام و نمیتوانم گردنشان بگذارم ولی در کتابهایی دربارهشان خواندم که اینها طلسم هم دارند، ولی نمیدانم چقدر درست است، ظاهراً آقای کاستاندا این نظرات عرفانی خودش را از آلمانیها گرفته است، تفکر رایج در آلمان چند چیز است، در عرفان و اخلاق، اولاً اینها قدرت برایشان یک فضیلت اخلاقی است، اینها مثلاً در نیچه و یا در شلینگ وجود دارد که کاستاندا با آثار مکتب فرانکفورت و آلمان آشنا بوده است، این نکته یعنی اینکه نظراتش را احتمالاً از آلمان گرفته است و حرفهای خودش نیست، یک شاهد خیلی خوب هم برای اینکه اینها را از دیگران گرفته است این است که در کلمات کاستاندا این است که میگوید ما دنیا را آن گونه میبینیم که آن گونه فکر میکنیم، دنیا را بدون فکر نمیبینیم، این از کلمات کاستاندا است.
هر کسی که این کلمه را آشنا باشد میداند که دقیقاً این حرف، حرف آلمانی است نه در آمریکا کسی از این حرفها میزند و نه در کشورهای اروپایی غیر آلمان، در آلمان است که مسأله نومن و فنومن، مطرح است، نومن و فنومن یا پدیدار شناسی همین است که آنجور که من به این ساختمان فکر میکنم، این ساختمان را آن جور میبینم، شما هم فکرتان غیر از فکر من است و حتماً شما این ساختمان را جور دیگری میبینید غیر از جوری است که من میبینم، بعد کاستاندا برای اینکه فکر آدم را تقویت کند از راه سحر و جادو وارد میشود.
یکی دیگر از حرفهای کاستاندا این است که ما میخواهیم تمامی ادیان را تقویت کنیم، مسلمان بیشتر مسلمان بشود و مسیحی بیشتر مسیحی بشود، یهودی بیشتر یهودی بشود، یعنی نه تنها اختلافات ادیان را قبول دارند بلکه معتقدند که هر دینی را باید تقویت کرد، خود اینها میگویند حرف ما که دین نیست، بلکه ما میخواهیم یک روشی برای تقویت روح و اراده و قدرت معنوی مردم ایجاد کنیم، ذکر خدا یا تهذیب نفس و این طور چیزها در کاستاندا زیاد است، اما درباره سحر و جادو یا نوع نگرش اینها به دنیا چند نکته را باید در نظر بگیریم.
اولاً سحر و جادو واقعیت نیست، تخیل است، اما تخیلی است که تأثیرگذار است. قرآن یکجا فرموده است: «یخیل إلیه من سحرهم انها تسعى»
*معالجه عجیب یک مالیخولیایی توسط ابوعلی سینا
از سحر آن جادوگرها خیال میشد که این طناب مار است. پس یعنی تخیل است، یعنی سحر واقعیت ندارد، آیه شریفه 102 سوره بقره میفرماید: «فَیَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما یُفَرِّقُونَ بِهِ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ» چیزی یاد میگرفتند که بین زن و شوهر تفرقه ایجاد میکردند. این اثر سحر است نه خود سحر، نتیجه این میشد که زن و شوهر جدا میشدند. سحر تخیل است اما اثرش واقعی است، این تخیل را یاد میگرفتند و این تخیل یک اثری میگذاشت و اثرش این بود که زن و شوهر از هم جدا میشدند، ببینید چند مثال میزنم، زمان ابوعلی سینا یک نفر مرض مالیخولیا گرفته بود، این همیشه خیال میکرد که یک خمرهای روی سرش است، هر کجا میخواست برود مواظب بود که این خمره نیفتد، پیش هر دکتری میبردندش خوب نمیشد. ابوعلی سینا این طوری معالجهاش کرد که یک خمرهای را به یک نفر داد و گفت برو روی پشت بام بایست این فرد وقتی آمد، خواست از در وارد شود یک کسی یک چوب به بالای سرش زد (بالای سرش که هیچ چیز نبود) آن فردی که بالای پشت بام بود، خمره را انداخت پایین و آن فرد فکر کرد که خمرهای که روی سرش است، همین بود که چوب خورد و افتاد زمین و دید که دیگر واقعاً افتاد و خرد شد، راحت شد گفت خمره تمام شد، این فرد تخیل میکرد که روی سرش خمره است و این تخیل همیشه اثر داشت و همیشه احساس سنگینی میکرد، احساسی که یک چیزی روی سرش است و این چنین میکرد و ابوعلی سینا با یک تخیل معالجهاش کرد.
*چرا سحر روی پیغمبران اثر نمیگذارد
در سحر همیشه این طوری است که آدم ساحر خیال طرف را تقویت میکند و با خیال طرف، یک اثری روی طرف میگذارد، همه جادوگرها کارشان همین است که خیال را تقویت میکند و آدم که خیال تقویت شد هم میبیند و هم میشنود و هم احساس میکند در حالی که هیچ چیز نیست و اثر هم میگذارد. یعنی تمام اینها خیال است و اگر کسی بتواند کاری کند که خیال خودش را تقویت کند و بفهمد خیال دیگری را، آن موقع هیچ وقت سحر رویش اثر نمیگذارد و علت اینکه سحر روی پیغمبران اثر نمیگذارد همین است، چون پیغمبران خیالشان قویتر از خیال آن جادوگران است و لذا جادوگر نمیتواند روی خیال پیامبر اثر بگذارد. این یک نکته که سحر یخیل الیه من سحرهم و از آن طرف هم یتعلمون منهما ما یفرقون، تخیلی که تأثیرگذار است.
طلسم را عرض کردم که نمیدانم در اینها هست یا نیست.
نگرش به دنیا عرض کردم که این است که اینها معتقدند ما هر شکلی که فکر کنیم به دنیا مینگریم، فارسی این حرف این میشود که یعنی نسبیگرایی و یعنی شکاکیت و یا سوفسطائیگری یا اینکه مثلاً انسان به هیچ چیزی نمیتواند اعتماد کند، همین چیزی که الان هم متأسفانه در بعضی جاها مرسوم شده است.