
*در شیرخوارگی با دعا و قرآن آرام می گرفت
"حبیب الله مرادی"، پدر شهید، با آن لهجه آذری و خاص روستایی، از فرزندش برایمان گفت. دستهای پینه بسته و خشن پدر، حکایت از آن داشت که زحمتی چندین ساله را به دوش کشیده است. با صفای خاصی صحبت می کرد و در همان ابتدای کار چشمانش پر شد، گویا همین دیروز جگر گوشه اش به شهادت رسیده است اما به دلیل اینکه سنی از پدر شهید گذشته و سختی زندگی، خاطرات را کم و بیش از ذهنش زدوده است، ابراهیم مرادی-برادر شهید- و کربلایی عبدالله کردلو-از اهالی روستا- ما را در ثبت حرفهای پدر شهید، یاری کردند. پای حرفهای این بزرگوار می نشینیم:
در دوران شیرخوارگی، آرام و قرار نداشت و مدام گریه می کرد و مادر و خانواده اش را نگران کرده بود. به دلیل عدم دسترسی به امکانات پرشکی، به همان راه و رسم قدیمی روی آورده و با دعا نوشتن و دلداری آرامش می کردند. من و مادرش سواد خواندن و نوشتن نداشتیم اما من برایش قرآن می خواندم و همه متعجب می شدند که با صدای قرآن آرام می گرفت البته گاهی اوقات هم وقتی از کشاورزی به خانه می آمدم و با گریه های پیاپی و شدیدش مواجه می شدم و کاری از من برنمی آمد، دوباره می رفتم بیرون چون اصلا تحمل بی تابی هایش را نداشتم. گرچه در روستا بودیم اما درسش را می خواند. چند سالی را به درس خواندن ادامه داد اما بعد از مدتی راضی نشد و تصمیم گرفت تا برای کار به تهران برود.
*روحیه اش اجازه نمی داد که بی تفاوت باشد
سعی می کرد بخشی از مخارج خانه را تامین کند. روحیه اش اصلا اجازه نمی داد همینطور دست خالی بنشیند. گرچه فعالیت زیادی داشت اما سر به زیر و مهربان بود. اصراری نداشت بقیه از کارهایی که انجام می دهد خبردار شوند و یا از او تشکر کنند. کمک هایش را بی سر و صدا انجام می داد تا کمتر کسی موجه بشود. اهل های و هوی نبود که تا یک کار کوچکی می کند، صد بار به بقیه تعریف کند. تا پنجم ابتدایی درسش خواند و بعدش هم تا سالی که به جبهه اعزام شد در یک نانوایی در تهران کار می کرد و گاهی اوقات هم به روستا می آمد و مرا کمک می کرد.

*در سنین نوجوانی به الگوی ادب و اخلاق تبدیل شده بود
اخلاق و منش احدالله، خاص بود. از دوران کودکی جزء بچه های فعال در مسائل دینی محسوب می شد. قرآن و نمازش هیچگاه ترک نمی شد و همین موضوع باعث شده بود، بیشتر از سنش به نظر برسد به نحوی که برخی اوقات با رفتارش بزرگتر ها را هم شرمنده می کرد و تقریبا به الگویی برای دیگران تبدیل شده و وقتی می خواستند، اخلاق و ادب کسی را مثال بزنند، احدالله را به هم نشان می دادند. طوری بود که کسی را از محبت و کمک های خود محروم نمی کرد و تا جایی که از دستش برمی آمد سعی می کرد حتی کارهای بقیه را انجام دهد و کمکی کند. در سنینی که اغلب دوستانش، خیلی در این حال و هوا نبودند، احدالله خود را ملزم به رعایت ادب و احترام می دانست. اما خب خیلی چیزها، بعد از شهادتش مشخص شد و خیلی از ویژگیهای اخلاقی او را به عنوان پدر، برای اولین بار از دهان مردم می شنیدم و این نشان می داد که سطح فکری اش نسبت به اقتضائات روستا و هم سن و سالهایش بسیار بالاتر بود.
*حال و هوای جبهه او را متحول کرده بود
یک سال مانده بود به خدمت سربازی اش. حال و هوای جبهه او را متحول کرده بود. تصویر امام خمینی همیشه همراهش بود و حقیقتا شیفته رهبرش شده بود. در روستا مشکلات متعددی داشتیم و او هم تمام تلاش خود را به کار می برد تا بخشی از آن مشکلات را حل کند اما وقتی تصمیم گرفت که به جبهه برود، مشخص بود که راهش را پیدا کرده است. من خیلی اصرار کردم که منتظر شود تا موعد اعزام خدمت برسد و بعد به جبهه برود اما راضی نمی شد. همه خانواده و مادرش اصرار می کردیم اما احدالله کسی نبود که اگر تصمیمی می گیرد به این راحتی ها، منصرف شود. مخالفت ما در رفتن او به جبهه و اصرار او، منجر به ناراحتی اش شد به طوری که همان روز به زنجان رفت و در پایگاه بسیج زنجان ثبت نام کرد و به جبهه اعزام شد.
در طول آن یکسالی که در جبهه بود، بعضی مواقع آمدنش به طول می انجامید و گاهی اوقات هم هر 2 ماه یکبار به روستا می آمد و دوباره اعزام می شد. از جبهه برای ما خیلی حرفی نمی زد. اما کاملا مشخص بود که خوشحال است و لحظه شماری می کرد که دوباره اعزام شود و تا اعزام بعدی، یک لحظه آرام و قرار نداشت. بعدها از یکی از فرمانده هان سپاه که او را دیده بود، می گفت که آرپیجی زن بود و بیشتر از این چیزی از دوران جبهه اش نمی دانم.
*آخرین مرخصی اش رنگ و بوی دیگری داشت
آخرین بار که به مرخصی آمده بود، روحیه خاصی داشت. تبسم همیشگی در چهره اش دیده می شد. حتی مادرش هم این موضوع را احساس کرده بود. یک روز مانده بود که مرخصی اش تمام شود، من اصرار کردم که به جایی برنمی خورد که اگر چند روز دیگر هم بمانی و بعد بروی جبهه. نمی دانم چرا احساس دلتنگی شدیدی نسبت به او داشتم. از نگاه کردن به صورت احدالله سیر نمی شدم. اصرار من فایده ای نداشت و او هم اصلا قبول نمی کرد که حتی یک دقیقه بیشتر در روستا بماند. وقت رفتن از همه خانواده به طور خاصی حلالیت می طلبید و خداحافظی اش رنگ و بوی خاصی داشت و گویا حس کرده بود که این رفتنش، بازگشتی ندارد.
*مگر فرزندمان را نمی شناسی؟!
به یاد دارم، یک روز به همراه همسرم برای خرید به داخل شهر زنجان رفته بودیم و یک نفر از اهالی روستای دیگر هم همراه ما بود. کارم که تمام شد از او خداحافظی کردم که به روستا برگردم. با تعجب از من پرسید: "به روستا برمی گردی؟". گفتم: " بله! کارم تمام شده و می خواهم برگردم." گفت: "چرا می خواهی برگردی روستا؟! مگر خبر نداری که احدالله به شهادت رسیده است؟" . من در همانجا خشکم زد. اصلا نفهمیدم که چه گفت. دوباره از او پرسیدم که چی گفتی؟ گفت: "مگر خبر نداری که احدالله شهید شده و او را به بیمارستان ارتش زنجان برده اند؟" ماجرا از این قرار بود که اهالی روستا، شهادت احدالله را از من مخفی کرده بودند و می ترسیدند که از شدت ناراحتی کار دست خودم بدهم. به هرحال وقتی وارد بیمارستان شدم، دیدم که 15 شهید را کنار هم خوابانده اند. گیج شده بودم. به دنبال احدالله گشتم اما آنقدر هول شده بودم که پسرم را نشناختم و پیدایش نکردم. همسرم با حالت گریه و بی تابی گفت: "که چرا گیج شدی؟ مگر پسرمان را نمی شناسی؟ این احدالله است." هنوز لباسهای خاکی به تن داشت و پوتین هایش نیز در پایش بود. به هرحال پیکر فرزندم را به روستا آوردیم.

*مادرش بعد از شهادت احدالله، آرام و قرار نداشت
روزی که از بیمارستان به روستا آمدیم، گرچه فرزند عزیزم بروی دستانم بود اما احساس غرور و سربلندی می کردم. جمعیت زیادی از روستاهای اطراف نیز به "باریک آب" آمده بودند. باورم نمی شد که همه اینها به خاطر پسری آمده اند که اصلا اهل هیاهو نبود و همیشه آرام و بی سر و صدا کارهایش را انجام می داد. جمعیت زیادی برای تشییع جنازه آمده بودند و در همان روزهای پایانی ماه مبارک رمضان سال67 به شهادت رسید. از روزی که احدالله را به خاک سپردیم، کار مادرش ناله و زاری بود و گرچه در وصیتنامه ای که مدتی بعد از شهادت فرزندم به دستمان رسید، نوشته بود که از مادرم می خواهم از گریه و زاری بر سر مزار من بپرهیزد اما آنقدر شیفته فرزندش شده که تنها با فاصله 4 سال بعد از شهادت احدالله مادرش دچار عارضه سکته شد و پس 9 سال از دنیا رفت. کارش این بود که هر هفته به مزار فرزندش می رفت و آنقدر گریه می کرد که از حال می رفت. رفتار احدالله طوری بود که همه را مجذوب خود کرده بود و این بابت نمی شد بر مادرش خرده گرفت.
*بعد از شهادت، با لباس خاکی به میان عزاداران آمده بود
بعد از شهادت احدالله، رنگ و بوی خانه ما در روستا به کلی تغییر کرد. همیشه ذکر صلوات و ذکر توسل به اهل بیت در خانه ما دایر بود و هر بار به هر بهانه ای مردم گرد هم می آمدند و به یاد شهید، از اهل بیت می خوانند. در واقع شوری که در قلب ساکت احدالله آرام گرفته بود، بعد از شهادتش به جوشش در آمد. به یاد دارم، هر سال در مواقعی که به مناسبت شهادت امام حسین علیه السلام، دسته عزاداری به منزل ما می آمدند، همیشه احدالله را گاهی با لباس مشکی و گاهی با لباس خاکی در بین عزاداران می دیدم و به فاصله پلک زدنی از چشمانم محو می شد. جنس این مشاهده، خواب و یا رویا نبود بلکه طوری بود که واقعیت شباهت داشت.

*مسئولین کمتر حال ما را می پرسند
انتظاری از مسئولین ندارم اما تا 2 یا 3 سال قبل مرتب سر می زدند و احوالم را می پرسیدند اما در این 1 سال اخیر، کسی به ما سر نزده است. البته شاید به این دلیل که ما خانواده روستایی هستیم اینطور برخورد می شود اما مشکل ما از دو طرف است. اول اینکه هیچ انتظار مادی از مسئولین نداریم بلکه همین که ببینیم به یاد خانواده های شهدا هستند، کفایت می کند و اینکه همین حداقل ها را هم دریغ می کنند و مشکل دیگر اینکه وقتی یک خودروی دولتی در مقابل درب خانه می ایستد، مردم فکر می کنند که چه خبر است! و یا چه چیزی به ما می خواهند بدهند و متاسفانه این موضوع به دلیل ذهنیت نادرستی است که برخی مردم نسبت به خانواده های شهدا پیدا کرده اند. به هرحال علاوه بر داغ فرزند شهید، این فشار دوسویه را نیز باید تحمل کنیم.
گفتگو از: میثم امینی / سایت ساجد