گروه سیاسی مشرق - با دکتر عراقچي براي مصاحبه تماس گرفتــم. بعد از احوالپرســي و درخواست گفتوگو انجام آنرا نپذيرفتند و گفتند: «من هرچه حرف داشتهام، اين مدت زدهام و حرف تازهاي ندارم». گفتم بناي ما اصلا پرداختن به مذاکرات و بحث درباره آنها نيست، محور گفتوگو شخص شما و زندگيتان است. قرار شد با دفتر هماهنگ کنيم زماني را در اختيار ما بگذارند و زماني براي مصاحبهاي با اين رويکرد تعيين شد. قبل از ما ديدار با وزير امور خارجه قطر و عراق و بعد از ما جلسه با سفير اسپانيا بود. گويا مصاحبه ما زنگ تفريح يک روز پرکار بود. در تمام مدت مصاحبه، ما به وعده خود پايبند بوديم. در يکي دو مورد هم خود ايشان وارد جزئيات مذاکرات شدند که طبق وعده قبلي, مسير گفتوگو را از موضوع مذاکره هسته اي خارج کرده و به مسير اصلي بازگردانديم. گفتوگوي جالب و متفاوتي شد. وقتي از محل مصاحبه بيرون آمديم، گفتم خدا را شاکرم هنوز مسئوليني در اين کشور هستند که در عين تخصص با شنيدن نام شهدا اينچنين منقلب ميشوند. آنچه ميخوانيد، ماحصل گفتوگوي متفاوت پنجره با پاسدار ديروز و ديپلمات امروز، سيد عباس عراقچي.


جناب عراقچي طبق وعده قبلي، ما به دنبال گفتوگويي متفاوت با شما هستيم ... بنابراين به عنوان اولين سوال بفرمائيد چرا فاميلي شما را«عراقچي» گذاشته اند در حالي که ايراني هستيد؟
ما اصالتا اصفهاني هستيم و در قديم به منطقه مرکزي ايران عراق ميگفتند؛ بهعبارت بهتر عراق عجم و منطقه عراق فعلي هم عراق عرب بوده است. چون پدربزرگ ما در اصفهان با اين منطقه عراق عجم آن موقع، تبادلات تجاري داشت و ظاهرا اجناس را از اينجا ميبرده و از آنجا ميآورده است، به مناسبت اينکه با عراق سروکار داشته، فاميلي عراقچي را انتخاب کرده چون پسوند «چي» سروکار داشتن را ميرساند. از اين جهت که فاميلي نادري است، خوب است.
متولد چه سالي هستيد؟
سال 1341 در تهران متولد شدم. پدربزرگم در اصفهان بودند و پدرم قبل از تولدم در تهران ساکن شده بودند.
آيا خانواده شما جز متمولين به شمار مي روند؟
تا متمول را چگونه تعريف کنيد. بله، خانواده ما وضع خوبي داشت.
ساکن کدام محله تهران بوديد؟
محله خيابان بهار محدوده پيچ شميران و هفتتير.
شما در ابتدا عضو سپاه پاسداران هم بوديد! چه شد که از وزارت خارجه سردرآورديد؟
دوران جواني بنده مصادف بود با انقلاب و بلافاصله با دفاع مقدس. ما از يک خانواده بسيار مذهبي، سنتي و ريشهدار بوديم و هستيم و غير از آن هم، ورود بنده در عرصه جدي زندگي با پيروزي انقلاب همراه شد. لذا بهعنوان يک وظيفه اسلامي، ملي و ميهني، احساس کردم بايد وارد جايي بشوم که در اين شرايط حساس کشور کاري انجام دهم. من تقريبا در سال 1358، يعني سالي که انقلاب فرهنگي شد و دانشگاهها بسته شدند، ديپلم گرفتم. درسم هم خوب بود. آمادگي خوبي براي ورود به دانشگاه داشتم و جالب هم هست که رشته مورد علاقهام بيشتر دروس رياضي و مسائل فني بود. يادم هست ايدهآلي که در نظرم بود، جهتگيري براي رشته برق و الکترونيک در دانشگاهي خوب بود. زمانيکه انقلاب فرهنگي در کشور به اجرا در آمد و دانشگاهها تعطيل شدند و دانشگاهها تعطيل شدند. دو يا سه ماه صبر کردم که جنگ آغاز شده بود و شدت گرفته بود. بهواسطه يکي از دوستاني که در سپاه بودند، وارد سپاه شدم.
در جبهه رفتنتان و پيوستنتان به سپاه، حلقه رفاقتي موثر بود يا انگيزههاي انقلابي؟
انگيزههاي انقلابي و تصميم خودم. بهواسطه يکي از آشنايان که در آن زمان با سپاه ارتباط داشت تصميمم را مطرح کردم و توسط آشنايي که معرفي کردند، ـکه ايشان هم دوست آقاي حسين شريعتمداري بودـ جذب سپاه شدم.

نگاههايي از بيرون نسبت به شما وجود دارد که شما را حزباللهيترين آدم تيم مذاکرهکننده ميدانند. اصلا کسي تا به حال به شما گفته که جنستان با تيم مذاکرهکننده جور نيست؟
نميدانم چرا اين تلقي وجود دارد! در محافل بچهحزباللهيها و بسيج که بهصورت خصوصي رفت و آمد دارم، به بنده ميگويند تو را قبول داريم.
ميدانستيم در وزارت امور خارجه بچهحزباللهي هم هست! وقتي بدون تعارفات و بدون ملاحظات ديپلماتيک، در جلسات خصوصي صحبت ميکنم و مسئله را براي دوستان باز ميکنم ميگويم که اصلا قضيه چيست و دنبال چه هستيم و چهکار ميکنيم، همه متقاعد ميشوند که واقعا اين حرکت در راستاي منافع انقلاب، منافع ملي و منافع جمهوري اسلامي است و تا الان هم در همين جهت حرکت کردهايم و دستاوردهايي هم بهدست آوردهايم. البته شايد نشود علنا اين دستاوردها را در اين مقطع زماني به طور علني بيان کرد ولي وقتي توضيح داده ميشود، روشن مي شود. اينکه چرا اين تلقي وجود دارد را نميدانم. شايد به اين دليل است که من سالهاي جنگ در ايران بودم و در نهادهاي انقلابي مشارکت داشتم. آقاي ظريف و آقاي روانچي آن سالها در آمريکا بودند. از نظر من اين چيزي را در نوع روحيه، در نوع نگاه و نوع اعتقادات عوض نميکند، يعني فکر ميکنم آقاي ظريف، آقاي روانچي و بقيه دوستاني که در تيم هستند، همانقدر که بنده را حزباللهي مي دانيد آنها هم همينگونه هستند، ولي شايد اين سابقه مقداري در ذهن افراد تاثير بگذارد. يا نميدانم شايد مثلا به نوع ادبيات من که کمي متاثر از ادبيات انقلاب است و همان روحيه را براي خود حفظ کردهام مربوط ميشود. بدون هيچگونه مبالغهاي بايد عرض کنم بهترين سالهاي عمرم را همان سالهاي دفاع مقدس ميدانم. وقتي با آن بچه ها هستم گويي در آن زمان زندگي مي کنم. بهعبارت صحيحتر عراقچي آن روز بهاضافه بچههاي آن روز، همان روزها را مي سازد، آن حال و هوا، آن بچهها، آن انگيزهها و آن اعتقادات، واقعا شايد ديگر به دست نيايد. لحظات نابي بود که شايد ديگر بهوجود نيايد. من هم از لحظه به لحظهاش، همه سختيهايش، چه در جبهه و چه در پشت جبهه و چه در مسائل بعدياش واقعا از نظر روحي لذت بردم. آن روزها و لحظات ايام ارزشمند و نابي بود. لذا هميشه سعي کردهام آن روحيات را براي خودم حفظ کنم.طبعا اين در ادبيات و رفتار آدم هم بعضي وقتها انعکاس پيدا ميکند. شايد نوع ادبيات، نوع ظاهر، نوع سابقه، ممکن است اينها موثر بوده ولي من واقعا اينجا ميخواهم بگويم تا ثبت شود که در ميزان اعتقادات به اسلام، انقلاب، جمهوري اسلامي، اعتقاد به رهبري، منافع انقلاب، منافع جمهوري اسلامي، منافع ملي، واقعا اگر آقاي ظريف و آقاي روانچي را از خودم برتر ندانم، قطعا کمتر نميدانم
آقاي عراقچی، برخي کارشناسان معتقدند نوعي عجله و شتاب زدگي درآغاز و روند مذاکرات هسته اي ديده مي شود. آيا شما اين نکته را قبول داريد؟
ايرادي که به ما گرفتهاند اين بود که چرا اينقدر سريع انجام شد؟ در حقيقت روال قبلي روي دور آهسته بود، کند بود. هر چند ماه يکبار جلسهاي برگزار ميشد. يعني ايرادي که به تيم وارد ميدانستند اين بود که چرا سرعت کار اينقدر زياد بود و چطور شد که مثلا در فاصله کمتر از 100 روز به توافق رسيديم؟ چون ايراد گرفته شد، با عنايت عرض ميکنم بعضيها به خود من گفتند شما عمد داشتيد که در کمتر از 100روز اين کار را انجام دهيد که مثلا دولت بتواند ادعا بکند. من اين را در جاهاي مختلف گفتم که: اشهد بالله که اين غلط است! هيچکسي به ما نگفت زود باشيد، سريع انجام بدهيد که آقاي روحاني ميخواهند در کمتر از 100 روز گزارش بدهند. حتي دقتهاي ايشان و نظراتشان باعث شد مقداري هم بيشتر طول بکشد. اما اينکه چرا کار سريع بود، به اين خاطر بود که پنجره فرصتي مقابل جمهوري اسلامي باز شد و ما احساس کرديم از اين پنجره در زمان باز شدنش بايد استفاده شود. فرصتها هميشه ماندگار نيستند. فرصتها در لحظات تاريخي خاصي پديد ميآيند و هنر رهبران اين است که از اين فرصتها استفاده کاري ببرند. رهبران که عرض ميکنم، يعني رهبراني که ما را در عرصه فرستادهاند. من براي خودم اين شأن را قائل نيستم. رهبري کشور و مجموعه مديريتي کشور تصميم گرفت از اين فرصت استفاده کند. اين فرصت بعد از حماسه سياسي مردم ايران، يعني بعد از انتخابات بهوجود آمده بود. بهدلايل مختلفي که اگر خواستيد بعدا دربارهاش بحث ميکنيم. ضمن اينکه ارادهاي هم در طرف آمريکايي و طرف اروپايي وجود داشت.

علاوه بر آن همراهي روسيه و چين هم بود و لذا ما احساس کرديم پنجره فرصتي باز شده و بايد سريعتر به نتيجه رسيد بهخاطر اينکه نيروهايي ميخواستند اين فرصت را از بين ببرند و در رأسش صهيونيستها بودند. شما مشاهده کرديد که بين ژنو 2 و ژنو 3، آقاي نتانياهو چطور به دست و پا افتاد، چطور بلند شد و راه افتاد و به روسيه رفت؟ در همين فاصله خودش رفت روسيه. تلفنهاي مکرر با فرانسه، آلمان، انگليس و... همه نيروهايي که ميخواستند کار را خراب کنند بسيج شده بودند. يک مقدار سرعت کار بهخاطر اين قضيه بود ولي اين سرعت باعث نشد که امتيازات ويژهاي داده شود. معتقدم توافق ژنو بزرگترين دستاورد ما بوده است؛ چيزي را از دست نداديم و چيز بزرگي را گرفتيم. از هيچ خط قرمزي عبور نکرديم ولي آمريکاييها از خط قرمزشان عبور کردند. خط قرمز آمريکاييها غنيسازي براي ايران بود. سياست غنيسازي صفر براي ايران Zero enrichment for Iran که ايران نبايد غنيسازي داشته باشد. هنوز هم آقاي نتانياهو اين را دنبال ميکند. همين ديروز در ملاقات با خانم مرکل، در مصاحبه مطبوعاتي همين حرف را گفته بود که خانم مرکل هم رد کرد. در توافق ژنو اين اتفاق افتاده است، يعني شش کشور قدرتمند دنيا به سرپرستي آمريکا و به عبارت صحيح تر در رأس آنها آمريکا، از اين خواسته خودشان عقبنشيني کردند و غنيسازي را براي ايران پذيرفتند. قبول کردند که در گام اول توافق ژنو، غنيسازي ايران ادامه پيدا کند و در گام نهايي و راهحل جامع هم حتما بايد غنيسازي باشد. همان صحبتي که آقاي اوباما بعدا در سابان فوروم انجام داد يا مطرح کرد ، خانم شرمن دو يا سه روز پيش گفت و خانم مرکل ديروز اعلام کرد که بله، ما به هر حال غنيسازي را براي ايران پذيرفتيم. آقاي اوباما که بهنظر من با تعبير جالبي مطرح کرد. گفت ما اگر زورمان ميرسيد، پيچ و مهره تاسيسات را هم باز ميکرديم ولي زورمان نرسيد!
آنها به اين نتيجه رسيدند که با مردم ايران با زبان زور نميشود صحبت کرد، با زبان کرامت بايد صحبت کرد. لذا ما غنيسازي را پذيرفتيم. به همين دليل، اينها واقعا سند افتخاري براي مردم ايران است. اينها نتيجه 10 سال مقاومت و ايستادگي است. آن کساني که اين دستاورد را کوچک و بهاصطلاح خفيف ميکنند يا ناديده ميگيرند، در جهت خواست دشمن گام برميدارند. يعني دشمن خودش نميگويد که ما غنيسازي را نداديم اما اينها ميگويند نداده است. توافق ژنو اين دستاورد را براي مردم ايران داشته که بعد از 10 سال مقاومت در مقابل همه تحريمها که شديدترين تحريمهايي بوده که ميتوانستند برقرار کنند، در مقابل همه تهديدهايي که کردند، در مقابل قطعنامههاي شوراي امنيت، در مقابل فشارهاي رواني و سياسي تبليغات وسيع و در مقابل همه اينها ما ايستادگي کرديم و اعلام کرديم زير بار حرف زور نميرويم و زير سلطه آنها نخواهيم رفت. اگر آنها ميگويند نبايد غنيسازي کنيد، ما ميگفتيم، اين حق ماست و بايد انجام دهيم. اين اثبات شد. يعني ايران بالاخره با غنيسازي از مذاکرات بيرون آمد. با شش کشور بزرگ دنيا نشستند جلوي ما و قبول کردند قطعنامههايشان را کنار بگذارند. غنيسازي را براي ايران بپذيرند. اين دستاورد توافق ژنو است و لذا نه تنها امتيازي داده نشده، بلکه بزرگترين امتياز گرفته شده و انشاءالله در توافق نهايي هم اين تثبيت خواهد شد.
همانطور که وعده داشتيم خيلي بنا نداريم درباره مذاکرات ژنو با حضرتعالي چالش کنيم. مخاطبان هفته نامه خيلي مايلند آقاي عراقچي را به عنوان مرد ديپلمات کشورشان از زاويه ديگري بشناسند که تا به حال کمتر توجه شده. آقاي آصفي حسابي استقلالي بودند و حضرتعالي از طرفداران پر و پا قرص پرسپوليس هستيد. ديروز که استقلال از الشباب باخت چه حسي داشتيد؟
خدا ميداند خيلي ناراحت شدم. البته وقتي رسيدم خانه آخر بازي بود. پسرم پاي تلويزيون بود و من هم نشستم. هم حرص خوردم از گلهايي که نزدند و ميتوانستند بزنند و هم حرص خوردم از گل بيربط و بيمزهاي که خوردند.

ولي از ملوان که باخت خوشحال شديد؟
آن که آره! آن باخت حسابش فرق ميکند.
آقاي دکتر، ظاهرا دامادتان معمم هستند!
اين را از کجا ميدانيد؟
حالا، اين حُسن بود يا سرعتگير؟
اول بگو از کجا ميدانيد؟
از دوستان خبردار شدم!
داماد من قرار است معمم شود. انشاءالله جمعه آينده خدمت آيتالله وحيد خراساني معمم خواهند شد. البته تحصيلات دانشگاهي را هم تا مقطع فوق ليسانس به اتمام رساندهاند.
منظورم اين است که لباس روحانيت براي شما حسن است؟
بله، براي من حسن است. منظور از حسن يعني چه؟
الان اينطور است که وقتي طلبهاي به خواستگاري ميرود، يکي از مطالبي که حتما طرح ميشود اين است که من ميخواهم لباس روحانيت بپوشم. حالا يا قبول ميشود يا نه؟ برخي راحت با اين مسئله کنار نميآيند.
خانمش قبول کرده. اصل کاري هم ايشان است. با بنده هم مشورت کردند و من موافقت کردم. گفتم منعي که نميبينم هيچ، حسن هم ميبينم. اين لباسي مقدس است، وظيفه مقدسي را بر انسان بار ميکند اما مسئوليتهاي سنگيني هم دارد. اما شما اگر لباس روحانيت ميپوشيد، بايد الگو و راهنماي مردم باشيد. آن وقت ديگر هرکاري و هر حرکتي نميشود انجام داد. آن وقت همه نگاه ميکنند، دقت دارند و بعد ممکن است پيروي کنند. از نظر من لباس مقدسي است، حسن است و هيچ عيبي ندارد و براي خود ايشان هم هست. فکر ميکنم نعمتي است که خدا به برخي ميدهد بهشرطي که از نعمت درست استفاده کنند.
دکتر سيد عباس عراقچي يک نقش ديگر هم بر عهده دارد و آن نقش پر مسئوليت پدر خانواده است. لطفا در مورد خانوادهتان بفرمائيد، اينکه چند فرزند داريد؟
سه فرزند دارم. فرزند بزرگم دختر است که ازدواج کرده. ايشان هم در همين هفته تحصيلاتش تمام شد و از پاياننامهاش هم دفاع کرد و ليسانس معماري گرفت. دو پسر هم دارم که يکي دانشگاهي و ديگري کلاس ششم است.
چرا بچههايتان خارج نيستند؟ بهخصوص چرا براي تحصيل ژاپن نماندند، مثل فرزندان برخي از مسئولان.
من اصلا اعتقادي به خارج درس خواندن جوانها قبل از ازدواج ندارم. اين اعتقاد شخصيام است. هميشه گفتهام من هرجا ماموريت بروم، بچههايم را ميبرم و وقتي برگردم آنها را ميآورم. نه اينجا تنهايشان ميگذارم نه آنجا. فکر ميکنم لذت خانواده به دورهم بودنش است. از شرايط بعضي از همکاران واقعا تاسف ميخورم. پسرش را گذاشته فلانجا که ماموريت بوده و او آنجا در تنهايي و غربت و اينها اينجا در تنهايي. که چي؟ مثلا حالا آنجا به بالاترين مدارج هم برسيد. اين يک بعدش هست و بعد دومش هم حفظ مسائل اخلاقي و مذهبي است. الان کسي را که هنوز به حد و مرزي در زندگياش نرسيده که بتواند خودش تشخيص بدهد و خودش تحت تاثير محيط قرار نگيرد، نميشود تنها در محيطي رهايش کرد. براي همين ميگويم بعد از ازدواج، که به بلوغي رسيده باشد. مثل خود من که دکترا را رفتم خارج؛ اما وقتي رفتم که دو بچه داشتم و دوره دکترا در انگليس را که حداقل سه سال بود، دو ساله تمام کردم و اصرار داشتم زودتر برگردم. حتي شهريه سال سومم را سفارت به حساب دانشگاه ريخته بود و يک هفته دوندگي کردم که شهريه را به سفارت برگردانم. البته دو ساله تمام کردن مستلزم تصويب کميتههاي مختلف دانشگاه بود.رفتم همه آنها را گرفتم و به من اجازه دادند دو ساله درسم را تمام کنم.
منتها فقط استثنائش در خانواده من دخترم بود. وقتي به ژاپن رفتيم که ايشان رشته معماري قبول شده بود و يک سالي هم خوانده بود. نميخواستم اين دختر را اينجا تنها بگذارم، با خودم بردمش و دو سال با ما آنجا بود و مطالعاتي داشت و کارهايي. بعد احساس کردم که واقعا عمرش در حال تلف شدن است و به صلاحش نيست. خودش ابراز علاقه کرد که برگردد و درس را ادامه دهد. آن يک سال آخر که ما ژاپن بوديم، ايشان برگشت و درسش را ادامه داد. البته بهخاطر ماموريت ژاپن ما دو سالي از درسش عقب افتاده بود ولي خب الحمدلله!
بعد از پايان نشست و توافق، حضرتعالي در توئيتر نوشتيد «سلام خدا به روح شهداي هسته اي». چرا؟
نميدانم... آن لحظه فقط آنها به ذهنم آمدند. [متاثر شدن و گريه آقاي دکتر چند دقيقهاي مصاحبه را با وقفه روبهرو ميکند]. ببخشيد من هيچوقت اينطوري نشده بودم. آن لحظه فقط آنها آمدند جلوي چشمم، [گريه] احساس کردم هر موفقيت و دستاورد مثبتي بوده، ثمره خون آنها بوده است. جايي رفتم صحبت ميکردم، يکي به من گفت شما چطور دلتان آمد غنيسازي 20درصد را که ثمره خون شهدايي مثل شهيد شهرياري بوده بدهيد برود. خيلي سوختم. [گريه] يک حرف احساسي بيخودي است. ولي خب به او گفتم او خونش را داد که چيزي توليد کند نه اينکه تا ابد ما 20درصد را حفظ کنيم، نه! براي آن هدف اين کار را کرد، ما به هدفمان رسيده بوديم. نظام به هدفش رسيده بود، با 20درصد ما پوزه آنها را به خاک ماليديم، ما توليد کرديم، بهاندازه 10 سال آينده هم نياز کشور را برآورده کرديم. خود شهيد هم حاضر نيست ديگر مردم بيشتر از اين هزينه بدهند. ما که به خواستههايمان رسيدهايم. ديگر مردم بايد براي چه بيشتر از اين بيدارويي بکشند؟ ولي واقعا به من خيلي سخت گذشت. اما آن لحظهاي که توافق تمام شد، شايد تنها چيزي که به ذهنم آمد، همان بود که اين اگر هر چي هم هست، کاري به من و ظريف و دولت و اينها ندارد.خوني است که به پاي اينها ريخته؛ خون شهدا و زحمت بقيه دانشمندان.
براي اينکه کمتر اذيت شويد بحث را عوض کنيم.
بله، بهتر است.
آقاي دکتر از تحصيلاتتان بفرمائيد.
ليسانس را که دانشگاه خودمان، يعني دانشگاه وزارت خارجه گرفتم. جالب بود در سپاه که بودم روزي يکي از همکارانمان در سپاه که دوستي خيلي نزديکي داشتيم (آن موقعها بچهها به ما ميگفتند زوج هنري، واقعا زوج بوديم، همهجا با هم بوديم)، به من گفت اين آگهي دانشکده وزارت خارجه را چاپ کردند اگر ميخواهي بيا برويم. ما مطالعه کرديم و گفتيم حالا بد نيست برويم امتحان بدهيم ببينيم چه ميشود. رفتيم ثبت نام کرديم، با هم امتحان داديم، من قبول شدم، ايشان نشد. ديگر همين سرنوشت ما را جدا کرد و ايشان مسير ديگري رفت و من مسير ديگري. الان ايشان در وزارت نفت است.
چه سالي؟
سال 1364. البته من دانشکده وزارت خارجه را در زماني ميخواندم که هنوز سپاه را رها نکرده بودم. پس از سال 1368 که وارد وزارت خارجه شدم رسما از سپاه جدا شدم اما قلبا خير. يعني قلبم هنوز آنجاست. لباسهاي مقدس آن زمانها را هم هنوز خيلي خوب نگه داشتهام.

کارشناسي ارشد و دکترا چطور؟
ديگر مشغول کار در وزارت خارجه شدم. از سال 1368 به بعد در دانشگاه آزاد ادامه دادم و قبول شدم. سهميههاي دانشگاه دولتي خيلي محدود بود. براي رشته روابط بينالملل دانشگاه دولتي شرکت کرديم که حدود 11 يا 12 نفر ميخواستند و من نفر بيستم شدم و خلاصه قبول نشدم. دانشگاه آزاد قبول شدم و در حين کار هم فوق ليسانس دانشگاه آزاد را در رشته علوم سياسي گرفتم و بعد در وزارت خارجه بورسيه به من تعلق گرفت. رفتم انگليس که آنجا ميتوانستم هم فوق ليسانس را دوباره بخوانم، هم بعد تا دکترا ادامه بدهم. منتها فوق ليسانس ايران را قبول کردند و بعد وارد دکترا شدم که حدودا دو ساله تمام شد.
براي ماموريت دائم تاکنون به چه کشورهايي تشريف بردهايد؟
ماموريت دائم من فنلاند و ژاپن بود که بهعنوان سفير رفتم.
دو ماموريت خوب در دو کشور مناسب. پارتي داشتيد؟
خب ميدانيد همسابقههاي من در وزارت خارجه، معمولا چهار تا ماموريت رفتهاند. منتها دوران تحصيل بورس را هم بهعنوان ماموريت وزارت خارجه محاسبه ميکنند. خيلي علاقه به ماموريت رفتن نداشتم. به کار داخل علاقه داشتم. اولين ماموريتي که براي من تصويب شد نيويورک بود بهعنوان کارشناس. آن موقع در دفتر مطالعات کار ميکردم. از انگليس برگشته بودم و دو يا سه سالي بود که در دفتر مطالعات کار ميکردم. رئيس يکي از گروههاي مطالعاتي بودم. در حين اينکه منتظر ويزاي آمريکا بودم که بروم، معاون آموزش و پژوهش عوض شد و آقاي خوشرو به ماموريت رفتند و آقاي صادق خرازي معاون شدند، همزمان مدير کل دفتر مطالعات هم در حال عوض شدن بود و ايشان هم در حال رفتن به ماموريت. من هم داشتم به نيويورک ميرفتم. آقاي دکتر خرازي به من علاقهمند شدند و از من خواهش کردند به ماموريت نيويورک نروم و بمانم مدير کلي دفتر مطالعات را بر عهده بگيرم. من هم عرض کردم خيلي راغب به ماموريت نبودم. نه از نظر مادي احتياج داشتم و نه از نظر رواني جاذبه داشت. لذا قبول کردم و ماندم. ديگر وقتي ماندم بهعنوان مدير کل دفتر مطالعات، فکر ميکنم بعد از دو سال بود که فنلاند پيش آمد و بهعنوان سفير رفتم.
مسئوليتهايتان را در مرکز ميفرمائيد؟
من وزارت خارجه را از در وارد شدم. مثل بچه آدم. نه از پنجره آمدم نه از سقف پريديم. در دانشکده وزارت خارجه درسش را خواندم و بهعنوان کارشناس در همين بخش بينالملل وارد شدم. ادارهاي آن موقع بود که الان ديگر نيست؛ اداره مجامع اسلامي منطقهاي و غيرمتعهدها که الان در حقيقت اداره سياسي بينالمللي کارشان را انجام ميدهد. کارشناس آنجا بودم و بعد همانجا شدم معاون اداره بعد رفتم انگليس دکترا گرفتم. وقتي برگشتم، رفتم رئيس گروه مطالعاتي دفتر مطالعات آنجا شدم که در حد رئيس اداره است. بعد شدم مدير کل دفتر مطالعات و بعد رفتم سفير شدم در فنلاند. وقتي برگشتم شدم رئيس اداره اول غرب اروپا. خيلي عرف نيست وقتي مدير کل بهعنوان سفير ماموريت ميرود و بر ميگردد رئيس اداره بشود، اما من اصلا برايم مهم نبود. وقتي آن موقع آقاي آهني به من پيشنهاد کرد، قبول کردم. ديدم کاري هست و ميتوانم انجام بدهم حتي بعضي دوستانم به من اعتراض کردند ولي براي من مهم نبود. رئيس اداره شدم و بعد از يک سال آقاي معيري که معاون آموزش و پژوهش بودند، از من خواهش کردند رئيس دانشکده وزارت خارجه بشوم که پذيرفتم. بعد که آقاي متکي وزير شدند، مرا بهعنوان معاون بينالملل وزارت امور خارجه انتخاب کردند و بعد هم که در ژاپن سفير شدم و برگشتم معاون آسيا شدم. الان هم معاون بينالملل وزارت خارجه هستم. يعني واقعا از نظر طي مدارج، تمام پلهها را يکي يکي از کارشناس، معاون اداره، رئيس اداره، معاون مدير کل و بعد معاونت وزير طي کردهام و بعد از آن هم ماموريت بزرگ کنوني.

خودتان هم سخنگويي را بهرسميت نميشناسيد.
يادم رفت بگويم؟ [خنده] حدود سه ماه سخنگوي وزارت امور خارجه شدم ولي بهعنوان مسئوليت جانبي به من سپرده شد و من نگاهي موقت به آن داشتم. فکر هم نميکردم به اسم سخنگو معرفي بشوم. وقتي آقاي مهمانپرست کانديداي رياستجمهوري شدند، در مسير رفتن به خانه بودم که آقاي کمالوندي با من تماس گرفتند و گفتند با آقاي صالحي صحبت کرديم تا ايشان نيست شما ميتوانيد اين کار را انجام بدهيد؟ من فکر کردم منظورش اين است که در مثلا چند هفتهاي که ايشان بروند و تکليفشان روشن شود يا نتيجه انتخابات مشخص گردد، کارهاي سخنگويي را من انجام ميدهم. من هم گفتم اشکالي ندارد. واقعا هم هر مسئوليتي در هرجا به من پيشنهاد شده، هيچوقت رد نکردهام چون هميشه نگاهي انگيزهاي داشتهام. واقعا اگر ميگفت آقا مسئول دبيرخانه وزارت خارجه دارد ميرود مرخصي، ميآيي اين کار را انجام بدهي؟ ميگفتم انجام ميدهم.
به ورزش ميرسيد؟
اين روزها نه.
شنا؟
هر دو هفته يکبار که ميروم سلماني وزارت خارجه، چون کنار استخر است، همانجا تني هم به آب ميزنم.
اگر موافق باشيد چند کلمه کوتاه بپرسم و نظرتان را دربارهشان بدانم.
خيلي با اين تيپ سوالات راحت نيستم.
مي خواهيد نپرسم؟
حالا چه هست؟
مثلا اولياش« ابراهيم حاتميکيا».
به فيلمهاي جبهه و جنگي که آقاي حاتميکيا ساختهاند واقعا ارادت دارم. من خيلي کم فيلم ديدهام ولي شايد آن چند فيلمي که ديدهام و خاطرهانگيز بوده، فيلمهاي آقاي حاتميکياست؛ بهخصوص آژانس شيشهاي را پسنديدم. خيلي ميپسندمش.
بسيار خب، اگر جاي «حاج کاظم» بوديد همانطور رفتار ميکرديد؟
بله، البته نه به آن غلظت، ولي ميتوانم بگويم در موقعيتهاي مختلف جاي حاج کاظم بودهام و براي اين بچهها دعوا هم کردهام.
با عباسها مهربانيد؟
نميدانم بگويم يا نه، نزديکترين دوست خانوادگي ما کارمند جانباز اداره رمز اينجاست؛ تنها کسي که ما در وزارت خارجه با آنها رفت و آمد خانوادگي داريم. ايشان کارمند اداره رمزند و جانباز. دو پايشان قطع است. واقعا اصلا کاري ندارم کجا هست و کجا نيست، مثل برادر براي من ميماند، با هم رفتوآمد خانوادگي داريم. گروهي که داريم چهار پنج جانبازند. اسم يکيشان سيدامير عبداللهي (جانباز 70 درصد) است که همکار ماست و در کنار ايشان سردار روغني که واقعا اسوهاي است. فکر کنم جانباز 400 درصد است! دو چشم دو دست و يک پايشان را در جنگ از دست دادهاند و حتي يک گوششان خيلي ضعيف است. مين در دستشان منفجر شده، ايشان شايد يکي از بهترين دوستان من است. آقاي شيخمحمد، جانباز نابينا هم در اين تيم است و چند نفر ديگر هم هستند. آقاي محمد مظلومي هم جانبازي نابيناست و رئيس فدراسيون نابينايان و کمبينايان که با خواهش ايشان عضو هيئت رئيسه آن فدراسيون هم هستم؛ يعني ايشان دعوت کردند و من هم رفتم. يکي از بچهها گفت در شأن تو نيست وارد کار ورزشي آن هم در اين سطح شوي.گفتم اصلا اشتباه نکن کار ورزشي نيست. اگر فدراسيون فوتبال و واليبال دعوت ميکردند نميرفتم. ولي اين را ميروم که اگر بتوانم به يکسري بچه نابينا کمکي بکنم. تا مسابقاتي ميروند، من سفارشي ميکنم. البته همينطوري هم سفارتهاي ما حواسشان هست. ولي وقتي من سفارش ميکنم، بهصورت ويژه حواسشان هست.

کلمه بعد فيلترينگ؟
اين هم معظلي است ديگر. واقعا اي کاش ميشد فکري اساسي کرد. به هر حال بهنظر من نميشود جامعه را رها کرد که هر چيزي از هر طرفي سراغش بيايد. از طرفي هم کار بيحساب کردن اثرات معکوس دارد. حالا مسئوليت من هم نيست من فقط از دور نگاه ميکنم. اميدوارم تصميم درستي در موردش گرفته شود.
علي باقري؟
دوست بسيار خوب من. با هم در مذاکرات مختلف بوديم، به او خيلي ارادت داشتم و دارم. حالا چند ماهي است در دوره جديد خدمتش نرسيدم ولي آرزوي موفقيت برايشان دارم و آرزوي اينکه باز هم جايي با هم همکار باشيم.
احمدينژاد؟
رئيسجمهور پرتلاشي بود. به هر حال من در ژاپن سفير ايشان و معاون وزارت خارجه ايشان بودم. در صداقتش نميتوانم ترديد کنم ولي خب طبعا همه سياستهايش صحيح نبود.
شرمن؟
يک مذاکرهکننده حرفهاي و سخت.
بيرون مذاکره چطور؟
يک مادر بزرگ ايشان همين يک ماه گذشته نوهدار شد.
رژيم صهيونيستي؟
رژيم نامشروعي که اساسش بر غصب و اشغالگري بوده است.
شهيد تهرانيمقدم؟
[مکث طولاني] چه جملهاي بگويم که ارزش ايشان را داشته باشد؟ واقعا توان دفاعي کشور مديون ايشان است.
توان موشکيمان را مذاکره ميکنيد؟
هرگز! شايد سختترين کار ما همين باشد. در مذاکرات اخير هم خيلي قاطع با اين قضيه برخورد کرديم. سيستم دفاعي کشور قابل مذاکره نيست. اين را هم خيلي روشن به آنها گفتيم و تا مرز تهديد به قطع مذاکره پيش رفتيم. البته اين را هم بايد دانست که موضوع موشکي در قطعنامههاي شوراي امنيت که مربوط به برنامه هستهاي هم هست، اشاره شده و بايد بهنحوي غربيها متقاعد شوند از کنار اين عبور کنند همانطور که از کنار تعليق غنيسازي عبور کردند. چون تعليق غنيسازي هم خواسته قطعنامه است و ما مجبورشان کرديم از اين خواسته بگذرند. از بقيه خواستههايشان هم در قطعنامههايشان بايد بگذرند. [خنده]
الان در شعب ابيطالب هستيم يا در بدر و حنين و خيبريم؟
شعب که حتما نيستيم، به بدر و حنين هم ميرسيم انشاءالله.
قاسم سليماني؟
واقعا يک اسوه است. [با تاکيد و اضافه کردن کلمه «حاج» گفت] حاج قاسم سليماني.
سيدحسن نصرالله
همان اسوه، اما لبناني.
سيدعلي خامنهاي
سيدعلي خامنهاي که همه چيز ماست! واقعا براي من از رهبر و ولي فقيه بالاتر هستند؛ در يک کلمه آقاست. آقاست... آقا.
بيشتر عملگرا هستيد تا دانشگاهي؟ قبول داريد؟
بله، هيچوقت کساني را که در دانشگاه فقط درس ميدهند، نپسنديدم. از اين شيوه چيزي عايد جامعه نمي شود. علم و دانش، دانشگاه و دانشجو، استادي که در خدمت جامعه نباشد بهنظرم ابتر است و بهاصطلاح کامل نيست و همان دغدغهاي که اتفاقا هميشه مقام معظم رهبري داشتند؛ يعني ارتباط دانشگاه و صنعت و ارتباط دانشگاه و جامعه.
زندگي در کدام شهر ايران را دوست داريد؟
اصفهان
آقاي عراقچي گويا از سفر عراق خاطرات جالبي داريد. اگر صلاح ميدانيد آنها را تعريف کنيد.
سفر اول بهشدت محدود بود و از بغداد خارج نشديم. اوضاع امنيتي خوب نبود چون اولين جلسه خارجي بود که ميخواست در بغداد برگزار شود. عراقيها خيلي نگران امنيت بودند و آن موقع هم تروريستها خيلي وضعشان در عراق فرق ميکرد و حتي وسط جلسه کنفرانس که همسايگان بهاضافه P5 يعني اعضاي دائم شوراي امنيت بودند، وسط جلسه يک خمپاره نزديک وزارت خارجه عراق زدند. معلوم بود بالاخره هدفي داشتند. حالا خمپاره درست پشت ساختمان افتاد که من درست لحظهاي را که همه هيئتهاي ديگر وحشتزده شده بودند بهخاطر دارم؛ بهخصوص بعضي از عربها که اسمشان را نميبرم. ما داشتيم ميخنديديم، تعجب کرده بودند و حرصشان گرفته بود. من و آقاي کاظمي قمي که آن موقع سفير بود و دوستان ديگر که رفته بوديم، داشتيم ميخنديديم. خيلي صحنه جالبي بود. در آن سفر نشد. هر چه هم گفتيم ما تا کاظمين برويم، گفتند نه اگر کوچکترين تهديدي براي شما پيش بيايد کل آبروي ما براي اين اجلاس ميرود. ولي دفعه بعد که در خدمت آقاي دکتر جليلي براي مذاکرات هستهاي که در بغداد برگزار شد، رفتم، بعد از اتمام مذاکرات توفيق داشتيم رفتيم کربلا و نجف و کاظمين. بعد قرار شد دوستان در حال برگشت بروند سامرا که متاسفانه به من ماموريت داده شده بود و زودتر برگشتم.
معمولا به کدام يک از حضرات معصومين توسل ميکنيد؟
حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعليها)
اهل استخاره هستيد؟
بله
زياد؟
زياد افراطي نه ولي با شرايطش اهلش هستم. ميخواهد زياد باشد ميخواهد کم باشد. اگر جايي قرار بگيرم که واقعا بين دو راهي مانده باشم و هيچ طرفش را نتوانم تشخيص بدهم و مشورت هم کمکم نکرده باشد، استخاره ميکنم.
آيا عقل منفصل ظريف، روانچي است؟
از خودشان بپرسيد. [لبخند]
منظورم پشت پرده مذاکرات است.
پشت پردهها بعدها روشن ميشود. الان نميشود گفت ولي آقاي روانچي نقش موثري دارند.
چطور شد که معاون وزير باقي مانديد؟
از وقتي در معاونت بينالملل بودم، با ايشان کار کرده بودم و ايشان از آن موقع مرا ميشناخت و وقتي هم که وزير شدند، همان روز اولـ دوم بود که همه معاونها را يکي يکي خواستند. من که رفتم، ايشان ابراز محبت کردند و گفتند: «نه، من شما را ميخواهم. حتما باشيد ولي جايش را به من فرصت بده ببينم چه جوري ميشود...» چند جا را هم اسم برد از جمله اين جاي موجود را. من گفتم من تابعم. ضمنا من خودم را هم به شما تحميل نميکنم. اگر هم نخواستي، هيچ مشکلي ندارم، ماموريت هم نميروم. خيلي تمايل به ماموريت ندارم. جالب است که تا يکي دو هفتهاي که طول کشيد تا حکم انتصاب من را زدند، تمام معاونتها را دور زدم. يک روز گفتند معاونت فلانجا، فردايش گفتند معاونت فلان؛ بعدش هم آن معاونت. تقريبا همه معاونتها را دور زدم.
آقاي عراقچي نزديک نوروز هستيم. سال تحويل دوست داريد کجا باشيد؟
واقعا دوست دارم مشهد باشم. غير از فضاي روحاني سال تحويل، خاطرات بچگيام هم هست. چون من يادم هست که دوران بچگي عادت داشتيم عيدها حتما برويم مشهد و سال تحويل را آنجا باشيم.
سوال آخر، دوست داشتيد در چه برهه يا برهههايي از تاريخ حضور ميداشتيد؟
همين زماني که هستيم.
برهه حساس کنوني؟ [با خنده]
بله، در حساسترين برهههاي تاريخسازي هستيم. تقريبا از 35 سال پيش تا به حال يک لحظه آرامش نبوده و در اين شرايط کمک کردن، ايفاي نقش کردن و سهمي در راستاي منافع کشور و انقلاب ايفا کردن، خيلي ارزش دارد. نميدانم اگر در دورههاي ديگري بوديم چقدر مفيد بوديم. راستش تاريخ خواندن خيلي مورد علاقه من نيست چون تاريخ ما بهخصوص تاريخ معاصر، همهاش حرص و جوش است و واقعا احساس خوبي به من دست نميدهد.
پس سوالم را بهگونهاي ديگر تکرار ميکنم. دوست داشتيد در صلح امام حسن (عليه السلام) بوديد يا عاشورا؟
ماجرايش را ميداني که فردي دوست داشت در کربلا باشد. خواب ديد که در کربلاست ولي تيرها بهسمتش که ميآمد جا خالي ميداد تا به حضرت بخورد؟ حالا حکايت ماست. ولي در زمان کربلا را ترجيح ميدادم.
چون شما هم در جنگ بودهايد و هم در مذاکرات، اين را پرسيدم.
بله، در اين مدت به اندازه کل دوران گذشته تحت فشار بودم.
در دوران امام حسن (عليهالسلام) به معناي واقعي، فتنه است. معلوم نبود واقعا چه تعدادي از شيعيان با امام همراه بمانند. دوست داشتم در عاشورا باشم ولي همان ملاحظه بالا را دارم.
ممنون از وقتي که در اختيار ما گذاشتيد. ببخشيد در بخشي از بحث هم اذيت شديد.
نه، خيلي خوب بود. من اصلا فرد احساساتياي نيستم، خانمم به من سنگدل ميگويد. ولي گاهي با يک عکس، يک متن يا اتفاقي کوچک متاثر ميشوم.
ايرادي که به ما گرفتهاند اين بود که چرا اينقدر سريع انجام شد؟ در حقيقت روال قبلي روي دور آهسته بود، کند بود. هر چند ماه يکبار جلسهاي برگزار ميشد. يعني ايرادي که به تيم وارد ميدانستند اين بود که چرا سرعت کار اينقدر زياد بود و چطور شد که مثلا در فاصله کمتر از 100 روز به توافق رسيديم؟ چون ايراد گرفته شد، با عنايت عرض ميکنم بعضيها به خود من گفتند شما عمد داشتيد که در کمتر از 100روز اين کار را انجام دهيد که مثلا دولت بتواند ادعا بکند. من اين را در جاهاي مختلف گفتم که: اشهد بالله که اين غلط است! هيچکسي به ما نگفت زود باشيد، سريع انجام بدهيد که آقاي روحاني ميخواهند در کمتر از 100 روز گزارش بدهند. حتي دقتهاي ايشان و نظراتشان باعث شد مقداري هم بيشتر طول بکشد. اما اينکه چرا کار سريع بود، به اين خاطر بود که پنجره فرصتي مقابل جمهوري اسلامي باز شد و ما احساس کرديم از اين پنجره در زمان باز شدنش بايد استفاده شود. فرصتها هميشه ماندگار نيستند. فرصتها در لحظات تاريخي خاصي پديد ميآيند و هنر رهبران اين است که از اين فرصتها استفاده کاري ببرند. رهبران که عرض ميکنم، يعني رهبراني که ما را در عرصه فرستادهاند. من براي خودم اين شأن را قائل نيستم. رهبري کشور و مجموعه مديريتي کشور تصميم گرفت از اين فرصت استفاده کند. اين فرصت بعد از حماسه سياسي مردم ايران، يعني بعد از انتخابات بهوجود آمده بود. بهدلايل مختلفي که اگر خواستيد بعدا دربارهاش بحث ميکنيم. ضمن اينکه ارادهاي هم در طرف آمريکايي و طرف اروپايي وجود داشت.

علاوه بر آن همراهي روسيه و چين هم بود و لذا ما احساس کرديم پنجره فرصتي باز شده و بايد سريعتر به نتيجه رسيد بهخاطر اينکه نيروهايي ميخواستند اين فرصت را از بين ببرند و در رأسش صهيونيستها بودند. شما مشاهده کرديد که بين ژنو 2 و ژنو 3، آقاي نتانياهو چطور به دست و پا افتاد، چطور بلند شد و راه افتاد و به روسيه رفت؟ در همين فاصله خودش رفت روسيه. تلفنهاي مکرر با فرانسه، آلمان، انگليس و... همه نيروهايي که ميخواستند کار را خراب کنند بسيج شده بودند. يک مقدار سرعت کار بهخاطر اين قضيه بود ولي اين سرعت باعث نشد که امتيازات ويژهاي داده شود. معتقدم توافق ژنو بزرگترين دستاورد ما بوده است؛ چيزي را از دست نداديم و چيز بزرگي را گرفتيم. از هيچ خط قرمزي عبور نکرديم ولي آمريکاييها از خط قرمزشان عبور کردند. خط قرمز آمريکاييها غنيسازي براي ايران بود. سياست غنيسازي صفر براي ايران Zero enrichment for Iran که ايران نبايد غنيسازي داشته باشد. هنوز هم آقاي نتانياهو اين را دنبال ميکند. همين ديروز در ملاقات با خانم مرکل، در مصاحبه مطبوعاتي همين حرف را گفته بود که خانم مرکل هم رد کرد. در توافق ژنو اين اتفاق افتاده است، يعني شش کشور قدرتمند دنيا به سرپرستي آمريکا و به عبارت صحيح تر در رأس آنها آمريکا، از اين خواسته خودشان عقبنشيني کردند و غنيسازي را براي ايران پذيرفتند. قبول کردند که در گام اول توافق ژنو، غنيسازي ايران ادامه پيدا کند و در گام نهايي و راهحل جامع هم حتما بايد غنيسازي باشد. همان صحبتي که آقاي اوباما بعدا در سابان فوروم انجام داد يا مطرح کرد ، خانم شرمن دو يا سه روز پيش گفت و خانم مرکل ديروز اعلام کرد که بله، ما به هر حال غنيسازي را براي ايران پذيرفتيم. آقاي اوباما که بهنظر من با تعبير جالبي مطرح کرد. گفت ما اگر زورمان ميرسيد، پيچ و مهره تاسيسات را هم باز ميکرديم ولي زورمان نرسيد!
آنها به اين نتيجه رسيدند که با مردم ايران با زبان زور نميشود صحبت کرد، با زبان کرامت بايد صحبت کرد. لذا ما غنيسازي را پذيرفتيم. به همين دليل، اينها واقعا سند افتخاري براي مردم ايران است. اينها نتيجه 10 سال مقاومت و ايستادگي است. آن کساني که اين دستاورد را کوچک و بهاصطلاح خفيف ميکنند يا ناديده ميگيرند، در جهت خواست دشمن گام برميدارند. يعني دشمن خودش نميگويد که ما غنيسازي را نداديم اما اينها ميگويند نداده است. توافق ژنو اين دستاورد را براي مردم ايران داشته که بعد از 10 سال مقاومت در مقابل همه تحريمها که شديدترين تحريمهايي بوده که ميتوانستند برقرار کنند، در مقابل همه تهديدهايي که کردند، در مقابل قطعنامههاي شوراي امنيت، در مقابل فشارهاي رواني و سياسي تبليغات وسيع و در مقابل همه اينها ما ايستادگي کرديم و اعلام کرديم زير بار حرف زور نميرويم و زير سلطه آنها نخواهيم رفت. اگر آنها ميگويند نبايد غنيسازي کنيد، ما ميگفتيم، اين حق ماست و بايد انجام دهيم. اين اثبات شد. يعني ايران بالاخره با غنيسازي از مذاکرات بيرون آمد. با شش کشور بزرگ دنيا نشستند جلوي ما و قبول کردند قطعنامههايشان را کنار بگذارند. غنيسازي را براي ايران بپذيرند. اين دستاورد توافق ژنو است و لذا نه تنها امتيازي داده نشده، بلکه بزرگترين امتياز گرفته شده و انشاءالله در توافق نهايي هم اين تثبيت خواهد شد.
همانطور که وعده داشتيم خيلي بنا نداريم درباره مذاکرات ژنو با حضرتعالي چالش کنيم. مخاطبان هفته نامه خيلي مايلند آقاي عراقچي را به عنوان مرد ديپلمات کشورشان از زاويه ديگري بشناسند که تا به حال کمتر توجه شده. آقاي آصفي حسابي استقلالي بودند و حضرتعالي از طرفداران پر و پا قرص پرسپوليس هستيد. ديروز که استقلال از الشباب باخت چه حسي داشتيد؟
خدا ميداند خيلي ناراحت شدم. البته وقتي رسيدم خانه آخر بازي بود. پسرم پاي تلويزيون بود و من هم نشستم. هم حرص خوردم از گلهايي که نزدند و ميتوانستند بزنند و هم حرص خوردم از گل بيربط و بيمزهاي که خوردند.

ولي از ملوان که باخت خوشحال شديد؟
آن که آره! آن باخت حسابش فرق ميکند.
آقاي دکتر، ظاهرا دامادتان معمم هستند!
اين را از کجا ميدانيد؟
حالا، اين حُسن بود يا سرعتگير؟
اول بگو از کجا ميدانيد؟
از دوستان خبردار شدم!
داماد من قرار است معمم شود. انشاءالله جمعه آينده خدمت آيتالله وحيد خراساني معمم خواهند شد. البته تحصيلات دانشگاهي را هم تا مقطع فوق ليسانس به اتمام رساندهاند.
منظورم اين است که لباس روحانيت براي شما حسن است؟
بله، براي من حسن است. منظور از حسن يعني چه؟
الان اينطور است که وقتي طلبهاي به خواستگاري ميرود، يکي از مطالبي که حتما طرح ميشود اين است که من ميخواهم لباس روحانيت بپوشم. حالا يا قبول ميشود يا نه؟ برخي راحت با اين مسئله کنار نميآيند.
خانمش قبول کرده. اصل کاري هم ايشان است. با بنده هم مشورت کردند و من موافقت کردم. گفتم منعي که نميبينم هيچ، حسن هم ميبينم. اين لباسي مقدس است، وظيفه مقدسي را بر انسان بار ميکند اما مسئوليتهاي سنگيني هم دارد. اما شما اگر لباس روحانيت ميپوشيد، بايد الگو و راهنماي مردم باشيد. آن وقت ديگر هرکاري و هر حرکتي نميشود انجام داد. آن وقت همه نگاه ميکنند، دقت دارند و بعد ممکن است پيروي کنند. از نظر من لباس مقدسي است، حسن است و هيچ عيبي ندارد و براي خود ايشان هم هست. فکر ميکنم نعمتي است که خدا به برخي ميدهد بهشرطي که از نعمت درست استفاده کنند.
دکتر سيد عباس عراقچي يک نقش ديگر هم بر عهده دارد و آن نقش پر مسئوليت پدر خانواده است. لطفا در مورد خانوادهتان بفرمائيد، اينکه چند فرزند داريد؟
سه فرزند دارم. فرزند بزرگم دختر است که ازدواج کرده. ايشان هم در همين هفته تحصيلاتش تمام شد و از پاياننامهاش هم دفاع کرد و ليسانس معماري گرفت. دو پسر هم دارم که يکي دانشگاهي و ديگري کلاس ششم است.
چرا بچههايتان خارج نيستند؟ بهخصوص چرا براي تحصيل ژاپن نماندند، مثل فرزندان برخي از مسئولان.
من اصلا اعتقادي به خارج درس خواندن جوانها قبل از ازدواج ندارم. اين اعتقاد شخصيام است. هميشه گفتهام من هرجا ماموريت بروم، بچههايم را ميبرم و وقتي برگردم آنها را ميآورم. نه اينجا تنهايشان ميگذارم نه آنجا. فکر ميکنم لذت خانواده به دورهم بودنش است. از شرايط بعضي از همکاران واقعا تاسف ميخورم. پسرش را گذاشته فلانجا که ماموريت بوده و او آنجا در تنهايي و غربت و اينها اينجا در تنهايي. که چي؟ مثلا حالا آنجا به بالاترين مدارج هم برسيد. اين يک بعدش هست و بعد دومش هم حفظ مسائل اخلاقي و مذهبي است. الان کسي را که هنوز به حد و مرزي در زندگياش نرسيده که بتواند خودش تشخيص بدهد و خودش تحت تاثير محيط قرار نگيرد، نميشود تنها در محيطي رهايش کرد. براي همين ميگويم بعد از ازدواج، که به بلوغي رسيده باشد. مثل خود من که دکترا را رفتم خارج؛ اما وقتي رفتم که دو بچه داشتم و دوره دکترا در انگليس را که حداقل سه سال بود، دو ساله تمام کردم و اصرار داشتم زودتر برگردم. حتي شهريه سال سومم را سفارت به حساب دانشگاه ريخته بود و يک هفته دوندگي کردم که شهريه را به سفارت برگردانم. البته دو ساله تمام کردن مستلزم تصويب کميتههاي مختلف دانشگاه بود.رفتم همه آنها را گرفتم و به من اجازه دادند دو ساله درسم را تمام کنم.
منتها فقط استثنائش در خانواده من دخترم بود. وقتي به ژاپن رفتيم که ايشان رشته معماري قبول شده بود و يک سالي هم خوانده بود. نميخواستم اين دختر را اينجا تنها بگذارم، با خودم بردمش و دو سال با ما آنجا بود و مطالعاتي داشت و کارهايي. بعد احساس کردم که واقعا عمرش در حال تلف شدن است و به صلاحش نيست. خودش ابراز علاقه کرد که برگردد و درس را ادامه دهد. آن يک سال آخر که ما ژاپن بوديم، ايشان برگشت و درسش را ادامه داد. البته بهخاطر ماموريت ژاپن ما دو سالي از درسش عقب افتاده بود ولي خب الحمدلله!
بعد از پايان نشست و توافق، حضرتعالي در توئيتر نوشتيد «سلام خدا به روح شهداي هسته اي». چرا؟
نميدانم... آن لحظه فقط آنها به ذهنم آمدند. [متاثر شدن و گريه آقاي دکتر چند دقيقهاي مصاحبه را با وقفه روبهرو ميکند]. ببخشيد من هيچوقت اينطوري نشده بودم. آن لحظه فقط آنها آمدند جلوي چشمم، [گريه] احساس کردم هر موفقيت و دستاورد مثبتي بوده، ثمره خون آنها بوده است. جايي رفتم صحبت ميکردم، يکي به من گفت شما چطور دلتان آمد غنيسازي 20درصد را که ثمره خون شهدايي مثل شهيد شهرياري بوده بدهيد برود. خيلي سوختم. [گريه] يک حرف احساسي بيخودي است. ولي خب به او گفتم او خونش را داد که چيزي توليد کند نه اينکه تا ابد ما 20درصد را حفظ کنيم، نه! براي آن هدف اين کار را کرد، ما به هدفمان رسيده بوديم. نظام به هدفش رسيده بود، با 20درصد ما پوزه آنها را به خاک ماليديم، ما توليد کرديم، بهاندازه 10 سال آينده هم نياز کشور را برآورده کرديم. خود شهيد هم حاضر نيست ديگر مردم بيشتر از اين هزينه بدهند. ما که به خواستههايمان رسيدهايم. ديگر مردم بايد براي چه بيشتر از اين بيدارويي بکشند؟ ولي واقعا به من خيلي سخت گذشت. اما آن لحظهاي که توافق تمام شد، شايد تنها چيزي که به ذهنم آمد، همان بود که اين اگر هر چي هم هست، کاري به من و ظريف و دولت و اينها ندارد.خوني است که به پاي اينها ريخته؛ خون شهدا و زحمت بقيه دانشمندان.
براي اينکه کمتر اذيت شويد بحث را عوض کنيم.
بله، بهتر است.
آقاي دکتر از تحصيلاتتان بفرمائيد.
ليسانس را که دانشگاه خودمان، يعني دانشگاه وزارت خارجه گرفتم. جالب بود در سپاه که بودم روزي يکي از همکارانمان در سپاه که دوستي خيلي نزديکي داشتيم (آن موقعها بچهها به ما ميگفتند زوج هنري، واقعا زوج بوديم، همهجا با هم بوديم)، به من گفت اين آگهي دانشکده وزارت خارجه را چاپ کردند اگر ميخواهي بيا برويم. ما مطالعه کرديم و گفتيم حالا بد نيست برويم امتحان بدهيم ببينيم چه ميشود. رفتيم ثبت نام کرديم، با هم امتحان داديم، من قبول شدم، ايشان نشد. ديگر همين سرنوشت ما را جدا کرد و ايشان مسير ديگري رفت و من مسير ديگري. الان ايشان در وزارت نفت است.
چه سالي؟
سال 1364. البته من دانشکده وزارت خارجه را در زماني ميخواندم که هنوز سپاه را رها نکرده بودم. پس از سال 1368 که وارد وزارت خارجه شدم رسما از سپاه جدا شدم اما قلبا خير. يعني قلبم هنوز آنجاست. لباسهاي مقدس آن زمانها را هم هنوز خيلي خوب نگه داشتهام.

کارشناسي ارشد و دکترا چطور؟
ديگر مشغول کار در وزارت خارجه شدم. از سال 1368 به بعد در دانشگاه آزاد ادامه دادم و قبول شدم. سهميههاي دانشگاه دولتي خيلي محدود بود. براي رشته روابط بينالملل دانشگاه دولتي شرکت کرديم که حدود 11 يا 12 نفر ميخواستند و من نفر بيستم شدم و خلاصه قبول نشدم. دانشگاه آزاد قبول شدم و در حين کار هم فوق ليسانس دانشگاه آزاد را در رشته علوم سياسي گرفتم و بعد در وزارت خارجه بورسيه به من تعلق گرفت. رفتم انگليس که آنجا ميتوانستم هم فوق ليسانس را دوباره بخوانم، هم بعد تا دکترا ادامه بدهم. منتها فوق ليسانس ايران را قبول کردند و بعد وارد دکترا شدم که حدودا دو ساله تمام شد.
براي ماموريت دائم تاکنون به چه کشورهايي تشريف بردهايد؟
ماموريت دائم من فنلاند و ژاپن بود که بهعنوان سفير رفتم.
دو ماموريت خوب در دو کشور مناسب. پارتي داشتيد؟
خب ميدانيد همسابقههاي من در وزارت خارجه، معمولا چهار تا ماموريت رفتهاند. منتها دوران تحصيل بورس را هم بهعنوان ماموريت وزارت خارجه محاسبه ميکنند. خيلي علاقه به ماموريت رفتن نداشتم. به کار داخل علاقه داشتم. اولين ماموريتي که براي من تصويب شد نيويورک بود بهعنوان کارشناس. آن موقع در دفتر مطالعات کار ميکردم. از انگليس برگشته بودم و دو يا سه سالي بود که در دفتر مطالعات کار ميکردم. رئيس يکي از گروههاي مطالعاتي بودم. در حين اينکه منتظر ويزاي آمريکا بودم که بروم، معاون آموزش و پژوهش عوض شد و آقاي خوشرو به ماموريت رفتند و آقاي صادق خرازي معاون شدند، همزمان مدير کل دفتر مطالعات هم در حال عوض شدن بود و ايشان هم در حال رفتن به ماموريت. من هم داشتم به نيويورک ميرفتم. آقاي دکتر خرازي به من علاقهمند شدند و از من خواهش کردند به ماموريت نيويورک نروم و بمانم مدير کلي دفتر مطالعات را بر عهده بگيرم. من هم عرض کردم خيلي راغب به ماموريت نبودم. نه از نظر مادي احتياج داشتم و نه از نظر رواني جاذبه داشت. لذا قبول کردم و ماندم. ديگر وقتي ماندم بهعنوان مدير کل دفتر مطالعات، فکر ميکنم بعد از دو سال بود که فنلاند پيش آمد و بهعنوان سفير رفتم.
مسئوليتهايتان را در مرکز ميفرمائيد؟
من وزارت خارجه را از در وارد شدم. مثل بچه آدم. نه از پنجره آمدم نه از سقف پريديم. در دانشکده وزارت خارجه درسش را خواندم و بهعنوان کارشناس در همين بخش بينالملل وارد شدم. ادارهاي آن موقع بود که الان ديگر نيست؛ اداره مجامع اسلامي منطقهاي و غيرمتعهدها که الان در حقيقت اداره سياسي بينالمللي کارشان را انجام ميدهد. کارشناس آنجا بودم و بعد همانجا شدم معاون اداره بعد رفتم انگليس دکترا گرفتم. وقتي برگشتم، رفتم رئيس گروه مطالعاتي دفتر مطالعات آنجا شدم که در حد رئيس اداره است. بعد شدم مدير کل دفتر مطالعات و بعد رفتم سفير شدم در فنلاند. وقتي برگشتم شدم رئيس اداره اول غرب اروپا. خيلي عرف نيست وقتي مدير کل بهعنوان سفير ماموريت ميرود و بر ميگردد رئيس اداره بشود، اما من اصلا برايم مهم نبود. وقتي آن موقع آقاي آهني به من پيشنهاد کرد، قبول کردم. ديدم کاري هست و ميتوانم انجام بدهم حتي بعضي دوستانم به من اعتراض کردند ولي براي من مهم نبود. رئيس اداره شدم و بعد از يک سال آقاي معيري که معاون آموزش و پژوهش بودند، از من خواهش کردند رئيس دانشکده وزارت خارجه بشوم که پذيرفتم. بعد که آقاي متکي وزير شدند، مرا بهعنوان معاون بينالملل وزارت امور خارجه انتخاب کردند و بعد هم که در ژاپن سفير شدم و برگشتم معاون آسيا شدم. الان هم معاون بينالملل وزارت خارجه هستم. يعني واقعا از نظر طي مدارج، تمام پلهها را يکي يکي از کارشناس، معاون اداره، رئيس اداره، معاون مدير کل و بعد معاونت وزير طي کردهام و بعد از آن هم ماموريت بزرگ کنوني.

خودتان هم سخنگويي را بهرسميت نميشناسيد.
يادم رفت بگويم؟ [خنده] حدود سه ماه سخنگوي وزارت امور خارجه شدم ولي بهعنوان مسئوليت جانبي به من سپرده شد و من نگاهي موقت به آن داشتم. فکر هم نميکردم به اسم سخنگو معرفي بشوم. وقتي آقاي مهمانپرست کانديداي رياستجمهوري شدند، در مسير رفتن به خانه بودم که آقاي کمالوندي با من تماس گرفتند و گفتند با آقاي صالحي صحبت کرديم تا ايشان نيست شما ميتوانيد اين کار را انجام بدهيد؟ من فکر کردم منظورش اين است که در مثلا چند هفتهاي که ايشان بروند و تکليفشان روشن شود يا نتيجه انتخابات مشخص گردد، کارهاي سخنگويي را من انجام ميدهم. من هم گفتم اشکالي ندارد. واقعا هم هر مسئوليتي در هرجا به من پيشنهاد شده، هيچوقت رد نکردهام چون هميشه نگاهي انگيزهاي داشتهام. واقعا اگر ميگفت آقا مسئول دبيرخانه وزارت خارجه دارد ميرود مرخصي، ميآيي اين کار را انجام بدهي؟ ميگفتم انجام ميدهم.
به ورزش ميرسيد؟
اين روزها نه.
شنا؟
هر دو هفته يکبار که ميروم سلماني وزارت خارجه، چون کنار استخر است، همانجا تني هم به آب ميزنم.
اگر موافق باشيد چند کلمه کوتاه بپرسم و نظرتان را دربارهشان بدانم.
خيلي با اين تيپ سوالات راحت نيستم.
مي خواهيد نپرسم؟
حالا چه هست؟
مثلا اولياش« ابراهيم حاتميکيا».
به فيلمهاي جبهه و جنگي که آقاي حاتميکيا ساختهاند واقعا ارادت دارم. من خيلي کم فيلم ديدهام ولي شايد آن چند فيلمي که ديدهام و خاطرهانگيز بوده، فيلمهاي آقاي حاتميکياست؛ بهخصوص آژانس شيشهاي را پسنديدم. خيلي ميپسندمش.
بسيار خب، اگر جاي «حاج کاظم» بوديد همانطور رفتار ميکرديد؟
بله، البته نه به آن غلظت، ولي ميتوانم بگويم در موقعيتهاي مختلف جاي حاج کاظم بودهام و براي اين بچهها دعوا هم کردهام.
با عباسها مهربانيد؟
نميدانم بگويم يا نه، نزديکترين دوست خانوادگي ما کارمند جانباز اداره رمز اينجاست؛ تنها کسي که ما در وزارت خارجه با آنها رفت و آمد خانوادگي داريم. ايشان کارمند اداره رمزند و جانباز. دو پايشان قطع است. واقعا اصلا کاري ندارم کجا هست و کجا نيست، مثل برادر براي من ميماند، با هم رفتوآمد خانوادگي داريم. گروهي که داريم چهار پنج جانبازند. اسم يکيشان سيدامير عبداللهي (جانباز 70 درصد) است که همکار ماست و در کنار ايشان سردار روغني که واقعا اسوهاي است. فکر کنم جانباز 400 درصد است! دو چشم دو دست و يک پايشان را در جنگ از دست دادهاند و حتي يک گوششان خيلي ضعيف است. مين در دستشان منفجر شده، ايشان شايد يکي از بهترين دوستان من است. آقاي شيخمحمد، جانباز نابينا هم در اين تيم است و چند نفر ديگر هم هستند. آقاي محمد مظلومي هم جانبازي نابيناست و رئيس فدراسيون نابينايان و کمبينايان که با خواهش ايشان عضو هيئت رئيسه آن فدراسيون هم هستم؛ يعني ايشان دعوت کردند و من هم رفتم. يکي از بچهها گفت در شأن تو نيست وارد کار ورزشي آن هم در اين سطح شوي.گفتم اصلا اشتباه نکن کار ورزشي نيست. اگر فدراسيون فوتبال و واليبال دعوت ميکردند نميرفتم. ولي اين را ميروم که اگر بتوانم به يکسري بچه نابينا کمکي بکنم. تا مسابقاتي ميروند، من سفارشي ميکنم. البته همينطوري هم سفارتهاي ما حواسشان هست. ولي وقتي من سفارش ميکنم، بهصورت ويژه حواسشان هست.

کلمه بعد فيلترينگ؟
اين هم معظلي است ديگر. واقعا اي کاش ميشد فکري اساسي کرد. به هر حال بهنظر من نميشود جامعه را رها کرد که هر چيزي از هر طرفي سراغش بيايد. از طرفي هم کار بيحساب کردن اثرات معکوس دارد. حالا مسئوليت من هم نيست من فقط از دور نگاه ميکنم. اميدوارم تصميم درستي در موردش گرفته شود.
علي باقري؟
دوست بسيار خوب من. با هم در مذاکرات مختلف بوديم، به او خيلي ارادت داشتم و دارم. حالا چند ماهي است در دوره جديد خدمتش نرسيدم ولي آرزوي موفقيت برايشان دارم و آرزوي اينکه باز هم جايي با هم همکار باشيم.
احمدينژاد؟
رئيسجمهور پرتلاشي بود. به هر حال من در ژاپن سفير ايشان و معاون وزارت خارجه ايشان بودم. در صداقتش نميتوانم ترديد کنم ولي خب طبعا همه سياستهايش صحيح نبود.
شرمن؟
يک مذاکرهکننده حرفهاي و سخت.
بيرون مذاکره چطور؟
يک مادر بزرگ ايشان همين يک ماه گذشته نوهدار شد.
رژيم صهيونيستي؟
رژيم نامشروعي که اساسش بر غصب و اشغالگري بوده است.
شهيد تهرانيمقدم؟
[مکث طولاني] چه جملهاي بگويم که ارزش ايشان را داشته باشد؟ واقعا توان دفاعي کشور مديون ايشان است.
توان موشکيمان را مذاکره ميکنيد؟
هرگز! شايد سختترين کار ما همين باشد. در مذاکرات اخير هم خيلي قاطع با اين قضيه برخورد کرديم. سيستم دفاعي کشور قابل مذاکره نيست. اين را هم خيلي روشن به آنها گفتيم و تا مرز تهديد به قطع مذاکره پيش رفتيم. البته اين را هم بايد دانست که موضوع موشکي در قطعنامههاي شوراي امنيت که مربوط به برنامه هستهاي هم هست، اشاره شده و بايد بهنحوي غربيها متقاعد شوند از کنار اين عبور کنند همانطور که از کنار تعليق غنيسازي عبور کردند. چون تعليق غنيسازي هم خواسته قطعنامه است و ما مجبورشان کرديم از اين خواسته بگذرند. از بقيه خواستههايشان هم در قطعنامههايشان بايد بگذرند. [خنده]
الان در شعب ابيطالب هستيم يا در بدر و حنين و خيبريم؟
شعب که حتما نيستيم، به بدر و حنين هم ميرسيم انشاءالله.
قاسم سليماني؟
واقعا يک اسوه است. [با تاکيد و اضافه کردن کلمه «حاج» گفت] حاج قاسم سليماني.
سيدحسن نصرالله
همان اسوه، اما لبناني.
سيدعلي خامنهاي
سيدعلي خامنهاي که همه چيز ماست! واقعا براي من از رهبر و ولي فقيه بالاتر هستند؛ در يک کلمه آقاست. آقاست... آقا.
بيشتر عملگرا هستيد تا دانشگاهي؟ قبول داريد؟
بله، هيچوقت کساني را که در دانشگاه فقط درس ميدهند، نپسنديدم. از اين شيوه چيزي عايد جامعه نمي شود. علم و دانش، دانشگاه و دانشجو، استادي که در خدمت جامعه نباشد بهنظرم ابتر است و بهاصطلاح کامل نيست و همان دغدغهاي که اتفاقا هميشه مقام معظم رهبري داشتند؛ يعني ارتباط دانشگاه و صنعت و ارتباط دانشگاه و جامعه.
زندگي در کدام شهر ايران را دوست داريد؟
اصفهان
آقاي عراقچي گويا از سفر عراق خاطرات جالبي داريد. اگر صلاح ميدانيد آنها را تعريف کنيد.
سفر اول بهشدت محدود بود و از بغداد خارج نشديم. اوضاع امنيتي خوب نبود چون اولين جلسه خارجي بود که ميخواست در بغداد برگزار شود. عراقيها خيلي نگران امنيت بودند و آن موقع هم تروريستها خيلي وضعشان در عراق فرق ميکرد و حتي وسط جلسه کنفرانس که همسايگان بهاضافه P5 يعني اعضاي دائم شوراي امنيت بودند، وسط جلسه يک خمپاره نزديک وزارت خارجه عراق زدند. معلوم بود بالاخره هدفي داشتند. حالا خمپاره درست پشت ساختمان افتاد که من درست لحظهاي را که همه هيئتهاي ديگر وحشتزده شده بودند بهخاطر دارم؛ بهخصوص بعضي از عربها که اسمشان را نميبرم. ما داشتيم ميخنديديم، تعجب کرده بودند و حرصشان گرفته بود. من و آقاي کاظمي قمي که آن موقع سفير بود و دوستان ديگر که رفته بوديم، داشتيم ميخنديديم. خيلي صحنه جالبي بود. در آن سفر نشد. هر چه هم گفتيم ما تا کاظمين برويم، گفتند نه اگر کوچکترين تهديدي براي شما پيش بيايد کل آبروي ما براي اين اجلاس ميرود. ولي دفعه بعد که در خدمت آقاي دکتر جليلي براي مذاکرات هستهاي که در بغداد برگزار شد، رفتم، بعد از اتمام مذاکرات توفيق داشتيم رفتيم کربلا و نجف و کاظمين. بعد قرار شد دوستان در حال برگشت بروند سامرا که متاسفانه به من ماموريت داده شده بود و زودتر برگشتم.
معمولا به کدام يک از حضرات معصومين توسل ميکنيد؟
حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعليها)
اهل استخاره هستيد؟
بله
زياد؟
زياد افراطي نه ولي با شرايطش اهلش هستم. ميخواهد زياد باشد ميخواهد کم باشد. اگر جايي قرار بگيرم که واقعا بين دو راهي مانده باشم و هيچ طرفش را نتوانم تشخيص بدهم و مشورت هم کمکم نکرده باشد، استخاره ميکنم.
آيا عقل منفصل ظريف، روانچي است؟
از خودشان بپرسيد. [لبخند]
منظورم پشت پرده مذاکرات است.
پشت پردهها بعدها روشن ميشود. الان نميشود گفت ولي آقاي روانچي نقش موثري دارند.
چطور شد که معاون وزير باقي مانديد؟
از وقتي در معاونت بينالملل بودم، با ايشان کار کرده بودم و ايشان از آن موقع مرا ميشناخت و وقتي هم که وزير شدند، همان روز اولـ دوم بود که همه معاونها را يکي يکي خواستند. من که رفتم، ايشان ابراز محبت کردند و گفتند: «نه، من شما را ميخواهم. حتما باشيد ولي جايش را به من فرصت بده ببينم چه جوري ميشود...» چند جا را هم اسم برد از جمله اين جاي موجود را. من گفتم من تابعم. ضمنا من خودم را هم به شما تحميل نميکنم. اگر هم نخواستي، هيچ مشکلي ندارم، ماموريت هم نميروم. خيلي تمايل به ماموريت ندارم. جالب است که تا يکي دو هفتهاي که طول کشيد تا حکم انتصاب من را زدند، تمام معاونتها را دور زدم. يک روز گفتند معاونت فلانجا، فردايش گفتند معاونت فلان؛ بعدش هم آن معاونت. تقريبا همه معاونتها را دور زدم.
آقاي عراقچي نزديک نوروز هستيم. سال تحويل دوست داريد کجا باشيد؟
واقعا دوست دارم مشهد باشم. غير از فضاي روحاني سال تحويل، خاطرات بچگيام هم هست. چون من يادم هست که دوران بچگي عادت داشتيم عيدها حتما برويم مشهد و سال تحويل را آنجا باشيم.
سوال آخر، دوست داشتيد در چه برهه يا برهههايي از تاريخ حضور ميداشتيد؟
همين زماني که هستيم.
برهه حساس کنوني؟ [با خنده]
بله، در حساسترين برهههاي تاريخسازي هستيم. تقريبا از 35 سال پيش تا به حال يک لحظه آرامش نبوده و در اين شرايط کمک کردن، ايفاي نقش کردن و سهمي در راستاي منافع کشور و انقلاب ايفا کردن، خيلي ارزش دارد. نميدانم اگر در دورههاي ديگري بوديم چقدر مفيد بوديم. راستش تاريخ خواندن خيلي مورد علاقه من نيست چون تاريخ ما بهخصوص تاريخ معاصر، همهاش حرص و جوش است و واقعا احساس خوبي به من دست نميدهد.
پس سوالم را بهگونهاي ديگر تکرار ميکنم. دوست داشتيد در صلح امام حسن (عليه السلام) بوديد يا عاشورا؟
ماجرايش را ميداني که فردي دوست داشت در کربلا باشد. خواب ديد که در کربلاست ولي تيرها بهسمتش که ميآمد جا خالي ميداد تا به حضرت بخورد؟ حالا حکايت ماست. ولي در زمان کربلا را ترجيح ميدادم.
چون شما هم در جنگ بودهايد و هم در مذاکرات، اين را پرسيدم.
بله، در اين مدت به اندازه کل دوران گذشته تحت فشار بودم.
در دوران امام حسن (عليهالسلام) به معناي واقعي، فتنه است. معلوم نبود واقعا چه تعدادي از شيعيان با امام همراه بمانند. دوست داشتم در عاشورا باشم ولي همان ملاحظه بالا را دارم.
ممنون از وقتي که در اختيار ما گذاشتيد. ببخشيد در بخشي از بحث هم اذيت شديد.
نه، خيلي خوب بود. من اصلا فرد احساساتياي نيستم، خانمم به من سنگدل ميگويد. ولي گاهي با يک عکس، يک متن يا اتفاقي کوچک متاثر ميشوم.