به گزارش وبلاگستان مشرق، حسين قدياني در يکي از مطالب اخير وبلاگ "قطعه26" نوشت: ديروز صبح ماشين را براي تعمير بردم مکانيکي. دور و بر چهارراه استقلال. شرق تهران. کدام مکانيک؟ چه فرقي مي کند حالا براي شما الا اينکه من خيلي کار داشتم و از «آقاعبدالله» پرسيدم؛ چقدر طول مي کشد؟ خنديد و گفت: اين لگني که من مي بينم، تا غروب کار دارد.
سوئيچ را گذاشتم پيش شاگرد مکانيک و رفتم به کارم برسم. در ايستگاه اتوبوس «خيابان هنگام» اما هرچه منتظر اتوبوس ماندم، نيامد که نيامد تا اينکه بعد از 20 دقيقه سر و کله يکي از همان درب و داغان هايش که «چهارشنبه» ما را آورد راهپيمايي، پيدا شد. با اين همه سوارش نشدم به 2 دليل. يکي اينکه در ايستگاه با اينکه به آن معني صف نبود اما خيلي ها از زن بچه بغل بگير تا پيرمرد عصا به دست، بودند که از من زودتر آمده بودند و ديگري اينکه اتوبوس جاي سوزن انداز نداشت.
هنوز هم مخم سوت مي کشد که بنده خدا آن زن ميان سال با 2 تا بچه قد و نيم قد، با چه والذارياتي خودش را سوار اتوبوسي کرد که تا خرخره پر بود. القصه، ديدم اگر براي اتوبوس بعدي هم همين طور بخواهم انتظار بکشم، به کارم نمي رسم. و لابد براي همين بود که مسافر اولين مسافرکشي شدم که بوق زد برايم. خيلي زود رسيدم به ميدان رسالت.
با اينکه ديرم شده بود اما به رسم عادت سرکي کشيدم به روزنامه ها و مجلات انبوه دکه روزنامه فروشي و از همه بيشتر جرايدي به چشم آمد که از کانال شهرداري تغذيه مي شدند. و با چه کيفيت کاغذي و چه تنوع رنگي و چه و چه. از همه جالب تر تيتر روزنامه اي بود بر همين سياق، که براي بار هزارم گله داشت از «دولت» که چرا به شهرداري براي خريد اتوبوس و ايضا توسعه مترو و از اين قبيل، پول لازم را نمي دهد و اينکه؛ مردم روي خيابان ها مانده اند و وسيله اي براي حمل و نقل شان نيست.
اين وسط نکته اي به ذهنم رسيد. گيرم در اين مورد ميان شهرداري شهر تهران و دولت همه شهرهاي ايران، اختلاف نظري وجود داشته باشد؛ صرف نظر از کارشناسانه بودن اين اختلاف و يا سياسي بودنش و جداي از اينکه کدام طرف دعوا حرف حق مي زنند، چرا بايد دود اين دعوا و مرافعه واقعاً خسته کننده، به چشم مردم برود؟! چرا؟! مردم چه گناهي کرده اند؟!…
و به اين فکر افتادم که گيرم حق با اين همه روزنامه و مجله اي که مستقيم و غيرمستقيم، به شهرداري وابسته اند، باشد و اينجا همان طور که مديران شهري ادعا مي کنند، دولت، مقصر باشد؛ آيا مهمترين وظيفه شهرداري چيست؟! درآوردن اين همه روزنامه و مجله يا پر کردن چاله چوله هاي زندگي شهري، و يکي هم اينکه مردم حمل و نقلي متناسب با حقوق شهروندي داشته باشند؟!
باورم هست هزينه اين همه کار فرهنگي و بعضا شبه فرهنگي که شهرداري انجام مي دهد، اگر خرج امور شهري شود، اگر صرف همين معضل حمل و نقل شود، چه بسيار گره که از زندگي ساکنين تهران باز مي کند. گيرم زور شهرداري به دولت نمي رسد، (که البته همچنين هم اين آش شور نيست!) زور مديران محترم شهري به نحوه دخل و خرج خودشان که مي رسد. وانگهي، مردم از وزارت ارشاد و صدا و سيما و ديگر نهادهاي مسئول، توقع کار فرهنگي دارند يا از مديران شهرداري؟! اينکه سهم بيشتر جرايد روي دکه سراسر ايران را شهرداري تهران به خود اختصاص داده، و اينکه صبح تا شب همين جرايد به صد زبان مختلف و با هزار و يک ترفند ژورناليستي، ادعا مي کنند که «دولت همه ايران» هواي «شهرداري شهر تهران» را ندارد، آيا اين سوال را در افکار عمومي باعث نمي شود که؛ «اگر مديران شهري واقعاً دل شان براي مشکلات مردم تهران سوخته، چرا يک مقدار کمتر روزنامه و مجله درنمي آورند و کمي کمتر پاي خود را وارد گليم اين و آن نمي کنند و اين هزينه ها را صرف حل مشکلات شهري شهروندان نمي کنند»؟! اين همه که گفتم نافي خدمات شهرداري نيست، نافي نکته اي بس مهم است و آن نکته، فرو رفتن دود دعواي مديران، در چشم ملت است. نافي اين دود است و الا من يکي هم از اين مسئله ناراحتم که چرا ارگان مطبوعاتي دولت، خدمات شهرداري را به خوبي پوشش نمي دهد و چرا ارگان مطبوعاتي شهرداري، خدمات دولت را به نحو شايسته منعکس نمي کند؟!
اي خوشا روزي که افتتاح فلان پروژه شهري تيتر يک روزنامه «ايران» باشد و اي خوشا که «همشهري» تيتر يک کند خدمات دولت را و اي دريغ که ما بعضاً «جمهوري اسلامي» به اين بزرگي را خلاصه در همين دم و دستگاه و قوه و تشکيلاتي مي کنيم که مديريتش با ماست… و اي دريغ که بعضاً به جاي کار خدماتي، کار فرهنگي مي کنيم و به اسم کار فرهنگي، کار سياسي مي کنيم و به اسم اين آخري، «سياسي کاري» مي کنيم … و لابد همين گونه است که آن خانم محترم با يک بچه در بغل و يک بچه در دست، هنگام حرکت اتوبوس از اتوبوس به زمين مي افتد و اگر خدا رحم نکرده بود، الان اتفاق ديگري رخ داده بود!
¤¤¤
ادامه اين نوشته را دوست دارم مديران محترم نظام با هر گرايش و سليقه اي، خوب بخوانند. غروب که نه، شباهنگام که رفتم ماشين را بگيرم، ديدم شاگرد مکانيک نشسته در ماشين من و زار زار دارد گريه مي کند. شيشه ها را هم تا آخر داده بود بالا. زدم به شيشه. متوجه نشد. محکم تر زدم، فايده نکرد. داد زدم، نفهميد تا اينکه با دست زدم روي شيشه جلوي ماشين و بنده خدا مثل فنر از جا بلند شد.
پرسيدم؛ داشتي چه کار مي کردي؟ چرا گريه مي کردي؟ گفت: اين که در ضبط ماشين گذاشتي، عجب صدايي دارد، صداي کيست؟ گفتم: صداي آويني. گفت: من تا الان فقط آن طرف آبي گوش مي دادم. اين که گفتي «آويني» الان زنده است؟! گفتم: چطور؟ گفت: مي خواهم صورتش را گلويش را صدايش را بوس کنم. اين صدا، صداي يک آدم عادي نيست. گفتم: آويني اما پسر خوب شهيد شده! گفت: در جنگ؟ گفتم: نه، بعد از جنگ. گفت: مگر بعد از جنگ هم آدم شهيد مي شود؟!… اصلاً چرا من تا به حال صداي آويني را در صدا و سيما نديده و نشنيده ام؟! گفتم: چرا اتفاقاً کم و زياد پخش کرده! گفت: من روزي دست کم 5 ساعت تلويزيون نگاه مي کنم، من که تا به حال نديده بودم! گفتم: تا به حال اسم «آويني» اسمي با اين عنوان «سيد شهيدان اهل قلم» به گوشت خورده بود، گفت: به قرآن، نه! و بعد ادامه داد؛ هر چي به گوش من خورده، هنرپيشه بوده و بازيگر و فوتباليست و خواننده و…
گفتم: حالا چرا داشتي گريه مي کردي؟ گفت: باطري ماشينت را که درست کردم، براي امتحان يکي هم ضبط را روشن کردم، که صداي اين مرد آمد. مشغول کار خودم بودم که ديدم اين صدا انگار دارد با دل من حرف مي زند. گفت: يعني تقصير من است که تا به حال اين شهيد را نمي شناختم؟! گفت: خب، نمي شناختمش ديگر! گفت: گاهي مجله مي خوانم اما چيزي از آويني تا به حال نخوانده بودم! گفت: آويني خواننده بود؟! گفت: يعني مثل آهنگران بود؟! گفت و گفت و پرسيد و پرسيد …
و من گفتم: همين آويني جمله اي دارد که: «در جمهوري اسلامي آزادي براي همه هست الا حزب اللهي ها.» گفت: آويني بچه حزب اللهي بود؟! گفتم: شديد! گفت: ولي مملکت که دست شماهاست! گفتم: دير وقت است، با آن بلبرينگ که عوض کردي، چقدر مي شود؛ حساب کن برويم! گفت: از آويني جمله ديگري بلدي؟ گفتم: «زمان بادي است که مي وزد؛ هم هست و هم نيست و آنان را که ريشه در خاک استوار دارند از طوفان هراسي نيست.»