به گزارش مشرق به نقل از جهان، مردم و افکار عمومی منبع قدرت جدید بودند و این مردم نمیخواستند مردم قبلی باشند. انرژی آزاد شده در اثر انقلاب ایران، خاورمیانه را که در ساحت قدیم مهد تمدن و در ساحت جدید معدن نفت و منبع ثروت جهان بود، در تلاطم فرو برد.
به نظر میرسد پروتکل شناخت و به رسمیت شناختن دولتهای غربی بر یک اصل ثابت استوار بود: هر روایت متفاوتی از الگوی هژمونیک غرب، لاجرم چپ خواهد بود. اصلا مهم نیست که حرفها و ایدهها چه چیزی هستند. اگر سلطه و هژمونی غرب رقیبی در جهان بیابد، آن رقیب چپ، به دنبال بلوا و آنارشیسم و برهم زدن نظم جهان و یاغی تلقی خواهد شد.
انقلاب ایران دستساخته مردم این سرزمین بود و تا اندکی مانده به انقلاب واقعا قابل پیشبینی برای غرب نبود. در جریان این انقلاب، گرایش غرب به ایران پیش از انقلاب یک اشتباه در امور بینالملل بود. اما در ادامه وقتی بنیادهای آزادیخواهی و استقلال از دل گفتمان ایران شانه از زیر خاک برکشید، امریکا رقیبی تازه نفس و الهامدهنده به خاورمیانه را در حرکات رهبران ایران میدید که باید جلوی حرکتشان گرفته میشد.
بازگردان شاه به ایران مانند آنچه در 28 مرداد 32 اتفاق افتاده بود، تئوری پنهان درست یا غلط امریکا بود. دانشجویان ایرانی برای این توطئه شواهدی داشتند و تسخیر سفارت امریکا را به مثابه از کار انداختن مرکز و ماشین کودتا و شبه کودتای از نوع 28 مرداد قلمداد میکردند.
از آن تسخیر سی و چند سال گذشته است. ایران و امریکا به حالت نه جنگ و صلح در عرصه عمومی روزگار میگذرانند. اما پنهان نمیکنند که آن رقابت گفتمانی، به همه عرصهها کشیده شده است.
امریکا خود را تمدن نهایی بشر می داند. ارزش امریکایی را قابل گسترش به همه دنیا می داند. گاهی با اسلحه و گاهی با جایزه. مساله اینست که در گوشهای دیگر از عالم، در ساحت انسانی خود را دارای سبکی غیرامریکایی میداند و بدان مومن است.
مخالف امریکاست اما چپ نیست. در آرمانهایش استقلال از غرب را گنجانده اما مارکسیست و زاییده افکار چپهای اردوگاه شرق نیست. معتقد به جوابگویی دین در عرصه عمومی است اما در انزوای واتیکانی و تفتیش عقاید کلیسایی شریک نیست. اعتقاد به احکام دارد اما چون طالبان زاییده سرویس های امنیتی وابسته به غرب نیست.
این ایران است که هنوز بعد از سی و چند سال رقیبی برای غرب و احتمالا شکل حرکت انقلابش در دراز مدت ، الهامبخش حکومتهای آینده خواهد بود.
با نگاهی به نظریه پیدایش، انقلاب ایران بر پایه تمدنی قوی بنا شده بود. مردمی که ضعف تمدن خویش را از بعد از جنگهای ایران و روس شناخته بودند و با ترمیم ضعف گذشته در صدد ورود به جانی تازه شدند. چند مساله در ایران به عنوان پاسخ به ضعفهای تاریخی مطرح بود و با انقلاب ایران به عوان الگوی حرکت مطرح شد.
مهمترینش استقلال و عدم وابستگی به شرق و غرب بود. این وابستگی نه به شکل تضاد که به شکل استقلال مطرح میشد. استقلال یعنی اینکه یک مملکت بر اساس الگوی داخلی خود میتواند زیست کند. این الگو به دو شکل است. یا با معیارهای تمدنی فاصله میگیرد یا معیارهای تمدنی را در شکل شبیه فرهنگ خود رعایت و حتی بومی میکند.
این معیارها در همه دنیا به ارزشهای ثابت تمدن تکیه دارند. اهمیت دانش، ارزش انسان، آزادی عقیده، برابری انسانها، رشد مادی و اخلاقی جامعه و سایر ارزشها. غرب در ارزشگذاری با انقلاب ایران احتمالا مشکلی ندارد. اما وقتی این ارزشها به شکل سبک زندگی ایرانیان رقیب سبک زندگی غربی میشود، غرب حاضر نیست که یک هویت، ارزشگذاری تمدنی یا شکل سازمانیافته برای انقلاب ایران به رسمیت بشناسد.
انقلاب ایران یک اتفاق، شورش اجتماعی، عصبانیت بیشکل ایجابی مردم از حکومت و حتی عقبگردی به شکل طالبان در افغانستان نشان داده میشود. طالبانیسم، تصویر کریهی است که یک یک شهروندان جوامع را چه در غرب و چه در شرق میتواند متقاعد کند که بن لادن از بوش بیرحمتر و امریکا از افغانستان آبادتر است. غرب تمام تلاشش را میکند که آنتی تز رسمی خود را طالبانیسم معرفی کند. این آنتی تز به راحتی جاده صافکن تمدن غرب خواهد شد. اما در نهان غرب به نظر میرسد که ترس اصلی از رقیبی است که با ارزشهای بومی و تمدنیاش میتواند نفس غرب را بگیرد و انگشتهای اتهام را به سوی غرب برگرداند. این ایرانست که میتواند تمدنش را بسط دهد اما غربی نشود. این اعتماد به نفس را نه در ترکیه و نه در طالبان نمیشود یافت؛ چراکه تجربه دیرین زیست غیرغربی نه در سکولار مسلمانهای ترک وجود دارد نه دربچه پولدارهای عرب منطقه که سران القاعده شدند.
اینکه ایران بعد از سی و چند سال توانسته است تمام اشتباهات خود را در برپایی تمدن مستقل و فرهنگی جهانی تصحیح کند، عمر زیادی نیست و احتمالا این مرحله را پشت سر خواهد گذراند.
مساله نشانههای این گذار موفقیتآمیز نیست. از همین کدهایی که فیلمی چون آرگو در نبرد خیر و شر و شر نشان دادن ایرانی جماعت به تصویر میکشد، میتوان فهمید که غرب واقعا به ارزشهای تمدنی خود وفادار نمانده است و یک ملت را به راحتی در معرض ترور قرار میدهد. وقتی یک فیلمساز به نتیجه میرسد که کار یک نظامی را انجام دهد باید گفت که این عرصه دیگر عرصه هنر که در ساحت همگرایی متضادها شکل میگیرد نیست. آنها گذشته تمدن ما را با فیلم «سیصد» هدف گرفتند و وضعیت تمدنی اکنونمان را با «آرگو». شاید فیلم بعدی فرهادی جواب هر دو فیلمشان را بدهد بیآنکه امریکاییها را احمق یا یانکی نشان دهد.
آرگو سرباز راین وضعیت کنونی امریکا خواهد بود یا نه، آرگو به تاریخ معتقد است یا نه، آمریکا میتواند بدون تضاد به سبک زندگیاش ادامه دهد یا نه همه سوالاتی است درخور . اما خواندن نام آرگو برای جایزه اسکار توسط بانوی اول امریکا چندان اتفاقی نیست. آیا او میداند که آرگو برای ایرانی جماعت یعنی توهین به یک ملت یا همسر خویش را ناتوان از رویارویی با پنتاگون میداند؟ فیالحال یا این عرصه، ساحت هنری نیست یا نظامیان امریکایی بازهم کودتایی در عرصه هنر کردهاند. کودتایی شبیه آنچه درباره نوبل صلح برای اوباما در وسط نبرد افغانستان به انجام رساندند.