این مادر تا لحظه مرگ خود را بدهکار انقلاب می دانست، بدهکار نه طلبکار! حالا من داودآبادی جبهه رفتم و ترکش خورده ام، کارت جانبازی هم در جیبم است، پدر بنیاد را هم در آوردم. توقعی که من دارم این است که باید سمت من مدیریت با فلان حقوق باشد. مادری که چهار شهید تقدیم کرده، باید چه مقام و جایگاهی به او داد؟

مشرق- حمید داودآبادی از جمله نویسندگان دفاع مقدس که با قلم زیبا و دلنشینش با جذب بسیاری از مخاطبین نسل جوان به موضوع انقلاب و دفاع مقدس شده است .

 شاخصه طنز از جمله نکاتی است که در اکثر مواقع در قلم او مشاهده می‌شود. خاکی بودن و شبیه زندگی روزمره مردم هم از جمله خصوصیات قلم حمید داودآبادی است.
 چندی پیش او در وبلاگش پیرامون کتابی به نام «چادر وحدت» صحبتی به میان آورده بود که مربوط می‌شد به خاطراتش از روزها و ماه‌های ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی.
به همین دلیل ما وقت را مغتنم شمرده و پیرامون آن خاطرات با او هم کلا شدیم که بخش اول گفتگوی مشرق با داوود آبادی منتشر شد و اینک بخش دوم این گفتگو از نظر شما می‌گذرد:


*چندی پیش شما در وبلاگ‌تون یک مطلبی را پیرامون حزب توده منتشر نمودید که اشاراتی در مورد کودتای نوژه داشتید. بعد از آن در یک مطلبی که من مطالعه می‌کردم، عنوان شده بود که حزب توده به عنوان جاسوسی شوروی سابق در ایران به دنبال این بود که با بزرگ کردن کودتای نوژه، یکسری از افراد بی‌گناه ارتش را هم به چوب دار سپردند و به نوعی به درون ارتش آسیب زد. چون بعد از مدت کوتاهی هم ایران وارد جنگ تحمیلی می‌شود. نظر شما در این زمینه چیست؟

اولین بار این صحبت شما توسط فردی به نام ارتشبد کیا در کتابی به نام «ارتش تاریکی» مطرح شده است. او در این کتاب ادعا می کند که اصلاً کودتایی وجود نداشته، بلکه طرحی برای خورد و منهدم کردن ارتش بود. این ادعایی بی مورد است. کودتای نوژه واقعاً کودتا بود. کودتایی قوی و سازمان دهی شده بود که برایش برنامه ریزی شده بود. 18 تیر 59 و دو ماه قبل از شروع جنگ بود. اگر این کودتا موفق می شد، دیگر نیازی به جنگ نبود؛ چون قرار بود ضربه اصلی به نظام را این کودتا وارد کند و داشت وارد می‌کرد. اگر مراکز مهم نظام بمباران می‌شد، دیگر چیزی از نظام نمی‌ماند. خب حزب توده از طریق KGB (سازمان اطلاعات شوروی) مطلع شده بود که قرار است چنین کودتایی انجام شود. ولی کودتا توسط فردی به مقام معظم رهبری اطلاع می دهد و از کودتا جلوگیری می‌کند. البته خود او هم بعدها در ضدکودتا شهید می شود.

* شما از نحوه انجام کودتا اطلاعاتی دارید؟

یکی از فرماندهان ارتش برایم تعریف می‌کرد که کودتاچی‌ها به پادگان نوژه در همدان می روند. سه جیپ آهو که فرماندهان اصلی کودتا در آنها بوده اند. در اصل دو نفر در این ماشین ها بوده اند که قضیه کودتا را لو می دهند و قرار بوده که با کودتاچی‌ها باشند که کسی شک نکند.
ماشین اول که وارد پادگان نوژه می شود کودتاگران با دیدن اوضاع و احوال، شک می کنند. به همین دلیل این ماشین‌ها دور می زنند که برگردند. مامورین شروع به شلیک می‌کنند. این دو نفر در این درگیری پیش آمده شهید می شوند.

کودتای نوژه، کودتایی کامل بود. آنها در نیروی هوایی برای خود جای پا باز کرده بودند و کلی از خلبان ها را در اختیار خود داشتند. کسی که چنین کاری بتواند بکند، به چه دلیلی باید پشیمان بشود؟ وقتی کودتا شکست خورد، خب چون قرار بود که آنها تهران را بمباران کنند و مردم را بکشند، امام حکمی داد و گفت کمترین حکم برای آنها اعدام است. یک عده مثل بنی صدر وساطت کردند و عفو شامل حال عده ای از آنها شد که تعدادی از آنها در زمان جنگ هر کدام هواپیمایی برداشتند و رفتند به عراق پناهنده شدند که صدام در فرودگاه بغداد نمایشگاهی هوایی از فانتوم های ایرانی پناهندگان زده بود. چند نفری هم که ماندند، توبه کردند و در جنگ هم برای جبران گذشته خود شرکت کردند و خیلی ارزشمند هم بودند و شهید هم شدند.

* حزب توده عامل شوروی بود. شوروی هم در طول جنگ کمک‌های زیادی به صدام کرد. خب انقلابی که در ایران شکل گرفته بود هر لحظه برای شوروی خطرناک بود. پس چطور باز به همین انقلاب در برابر کودتا کمک می‌کند؟

شوروی به فکر منافع خودش بود. کودتا هم از طرف آمریکا و به نفع آمریکا بود. اگر کودتای نوژه پیروز می شد، آمریکا در ایران حاکم می شد و این به ضرر شوروی بود. من در وبلاگم هم نوشتم که فلان شخص که تعریف کرده می‌گوید ما به دو گروه حساس بودیم، یکی مجاهدین خلق و یکی سلطنت طلب‌ها. اطلاعات را از شوروی میگرفتند و به ایران می دادند که هر توطئه هست افشا شود و نتوانند کارشان را انجام دهند. البته بعضی مسئولین این را نفی کرده و می گویند که شک داشتن به مجاهدین خلق کذب و دروغ است. در آن مطلب هم نوشتم که خودش ادعا میکند که خیلی از این کارها را او انجام داده است. الان هم حی وحاضر است . در این جا منافع شوروی مطرح بود، سازمان های اطلاعاتی به این صورت هستند.

* چادر وحدت چه طوری جمع شد؟

از خرداد 60 بچه حزب اللهی ها به جبهه رفتند و مجاهدین خلق هم به صورت علنی فعالیت خود را محدود کرده بود. مقابله با ترورها هم به دست سپاه افتاده بود و چون بحث حمله و ترورهای شهری هم توسط منافق گسترش پیدا کرده بود، چادر وحدت در خطر بود و عملاً جمع شد. نسل جوان نمی دانند که مثلاً، ساختمانی در چهارراه سی متری نارمک است که الان متعلق به ایران خودروست، ولی طبقه بالای آن دفتر حزب جمهوری اسلامی منطقه 8 بود. روبه روی آن ساختمان دو نفر سوار بر موتور نارنجک تفنگی به دست می ایستادند و به ساختمان نارنجک می زدند و می رفتند. کوکتل مولوتف یا نارنجک داخل ساختمان می انداختند و فرار می‌کردند. تهران کاملا به این صورت شده بود. دیگر این کار چادر وحدت نبود که با منافقین مقابله کند. بچه ها هم به جنگ رفتند و چند تایی از آنها هم شهید شدند.

* علت عدم انتشار کتاب چادر وحدت چیست؟

یکی از دلایل اصلی این است که کتاب یک طرفه نوشته شده است و تمام اتفاقاتی که برای من افتاده که مثلاً رفتیم و حمله کردیم، زدیم و گرفتیم در آن وجود دارد. خب مخاطب جوان اینها را که می خواند احساس می کند همیشه ما مهاجم بودیم و منافقین مدافع و مظلوم بودند. درحال حاضر پاورقی کتاب را تنظیم می‌کنم که خیلی مهم است. من وقتی کتاب خاطرات آقایان عزت شاهی و احمد احمد را مطالعه کردم، تازه فهمیدم پاورقی یعنی چه! که حتی از متن اصلی می تواند مهم تر باشد. جوان نمی داند که منافقین 16000 نفر را ترور کرده اند و در خیابان ها رسماً آدم می کشتند. مثلاً در بالکن خانه ای در گیشا دوشکا کار گذاشته بودند و مردم را با تیربار می‌زدند. اما خب اگر کسی بیاید خاطره تعریف کند که مثلاً به خانه تیمی مجاهدین حمله کردیم و ساختمان آنها را با آر.پی.جی زدیم، به او می گویند لامصب با آر.پی.چی زدید؟ نمی‌گه که آنها با دوشکا که سلاح جنگی است مردم را قتل عام میکردند. ما هم راهی نداشتیم جز اینکه با آر.پی.چی بزنیم.

*کدام یک از منافقین را بیشتر در ذهن‌تان مانده است؟

دو نفر در دبیرستان ما دبیرستان طالقانی بودند، که مسئول ملیشیای شرق تهران بودند. یکی از آنها به نام "حاجی" که تیپ حزب اللهی و ریشویی داشت، عینک دودی هم می‌زد که ما خیلی با او بحث و جدل داشتیم. آدم گنده ای هم بود، آخرین بار خرداد 60 بود که گفت من اولین نفری که بکشم تویی! من هم گفتم مطمئن باش تویی. سال 70 در فروشگاه اتکا با خانم هم بودیم، برگشتم دیدم حاجی کنارم ایستاده، ولی او فرار کرد و غیبش زد . نمی دانم آن موقع در تهران چه کار می کرد. کل سازمان دهی شهر با او بود. معاون او هم بود که با او کل کل می کردیم.

* پدرتان از رفتن به چادر وحدت منعتان نمی‌کرد؟

من خیلی در حوادث چادر وحدت کتک خوردم و دچار مشکل شدم. مثلا یادم هست سال 58-59 رجوی در امجدیه -استادیوم شهید شیرودی- سخنرانی داشت. ما هم رفتیم آن جا و یک پاره آجر به سرم زدند. چند سانتی متری سرم شکست. مرا به بیمارستان امیر اعلم بردند و پرستارها و دکترها دورم جمع شدند و گفتند سرم بیست تا بخیه می خواهد. من جوان بودم و می‌گفتم چیز خاصی نیست، یک چسب می خواهد. از بخیه و سوزن میترسیدم. یک عده هم کتک خورده و لت و پار آن جا ریخته بودند. چند تا از پرستارها که از طرفداران مجاهدین خلق بودند، گفتند ببین این حزب اللهی های فلان فلان شده چه کار کرده اند. خیلی ناراحت شدم و گفتم غلط می‌کنید این جوری صحبت می‌کنید. در بیمارستان درگیر شدم. دکتری که می گفت باید سرم بخیه بخورد، چسبی به سرم زد و مرا از بیمارستان بیرون کرد. بعد سرم عفونت کرد، شب که به خانه برگشتم با سرو صورت خونی و سر شکسته بودم. هیچ وقت یادم نمی رود، چریک فدایی ها مراسم داشتند، از درب شرقی دانشگاه می خواستیم وارد شویم که نمی گذاشتند. با زور به لای در رفتم و بعد دستم لای در ماند. انگشتم شکست، فریادی زدم که فدایی ها فرار کردند و ما به داخل رفتیم.


* اگر موافق باشید مقداری از گفتگو را به اتفاقات حال حاضر اختصاص بدهیم. شما از جمله افرادی بودید که به بنیاد حفظ آثار انتقادات شدیدی داشتید. چه شد در همین بنیاد مسئولیت قبول کردید؟

آن مدتی که من مدیر سایت ساجد بودم، سایت گسترش فعالیت زیادی داشت. تعداد بالایی عکس از دفاع مقدس جمع آوری شد. روی زبان های مختلفی مثل عبری و عربی و انگلیسی کار کردیم و از حق نباید گذشت که با آمدن آقای باقرزاده به بنیاد حفظ آثار، بنیاد از آن حالت رکود درآمد. یکی از علت های رفتن من به بنیاد این بود که امثال داودآبادی، حسین یکتا، احسان حسنی، جواد تاجیک و ... به بنیاد آمده بودند. اینها علامت خوبی بود و انصافاً هم کار زیاد شد. مثلاً راهیان نور در آن دوره که انجام شد کار بزرگی بود. سایت ساجد در جای خود کار بزرگی کرد.

* ولی باز هم جا داشت که کارهای بزرگ‌تری صورت بگیرد.

من می گویم از حق نگذریم، طور دیگری نگاه کنیم. مدیریت حفظ آثار در دورهای گذشته را ببینم و این دوره را هم ببینم. درباره علت استعفا نمی خواهم بحث کنم چون جدا از این بحث است. من اعتقاد داشتم که نمی‌خواهم وارد بعضی از سیستم ها بشوم. چون آه و ناله و نفرین پشت سر اینهاست. به وظیفه شان هم عمل نمی کنند.

تازه این سازمان‌ها فهمیده اند که دغدغه فرهنگی هم خیلی مهم است. بنیاد شهید حالا فعالیت فرهنگی و هنری دارد. بنیاد حفظ آثار 10 سال پیش و دروه های قبل این طور نبود. حالا بنیاد به این نتیجه رسیده که باید کار کند و این خیلی مهم است. یکی از دوستان به من با تمسخر می گفت چه شده حقوق بنیاد حفظ آثار حلال شده؟ گفتم: بله اتفاقاً حلال شده، وقتی که مثلاً می بینم آقای باقرزاده هر شرایطی که در ذهن من است کار می کند. به او گفتم اگر من به بنیاد نروم به انقلاب ظلم کرده‌ام.

اگر نروم من نامردم چون دست من را بازگذاشته و در مدت شش سالی که در ساجد بودم هیچ مشکلی با مدیریت نداشتم چون مستقیماً زیر نظر باقرزاده بود. بحث استعفا جداست و ربطی به ساجد و مدیریت بنیاد نداشت.

* شما به خاطر درگیری با آقای باقرزاده یا لج و لج بازی با او استعفا دادید؟

من از سیستم بنیاد بیرون رفتم چون نمی خواستم بنیادی بشوم.

* یعنی سیستم بنیاد با خود آقای باقرزاده متفاوت بود؟

من از اول هم که بنیاد رفتم هیچ قراردادی نداشتم. یکی از بحث ها این است که من در این 3،2 سال اخیر قراردادی ندارم که معلوم کند چه کار می کنم. اگر کسی به من بگوید این جا چه کاره ای که پشت میز نشسته ای من جوابی ندارم. حتی حقوق من و نیرو های زیر دستم هم سطح بود. با اینکه مدیریت یک سایت مسئولیت خطیری است. در ساجد با او مشکلی نداشتم، با بدنه مشکل داشتم که داستان دیگری بود. حداقلش این بود که تعداد عکس هایی جمع آوری کردیم، آثاری از شهدا جمع آوری کردیم. درست است که این خارج از وظایف ساجد بود ولی او خیلی از این کار رضایت داشت و استقبال کرد.

آقای کمره‌ای همیشه به من توصیه می کند که در کار فرهنگی جنگ باید مثل خود جنگ غیرتی و ناموسی نگاه کرد. تا این نگاه را نداشته باشی نمی توانی کار کنی. این که شما می گویید درست است. داودآبادی نمی تواند بگوید حالا ما کردیم. امام سخن زیبایی دارند که ما مأمور به انجام وظیفه ایم. ما مامور به انجام تکلیفیم. تکلیف این نیست که کار را همان وسط راه رها کنیم. این تکلیف که امام می گوید این است که کار را درست و خوب به نتیجه برسانیم نه اینکه وقتی خسته شدیم آن را رها کنیم. چیزی که خیلی از ما بچه حزب اللهی ها به آن مبتلا هستیم و از زیر با مسئولیت شانه خالی می کنیم و می رویم. باید این را در نظر گرفت آن چه از بچه حزب اللهی ها که خود ما هم جزو آنها هستیم، انتظار می رود این است که باید به این قضیه غیرتی تر نگاه کرد.

* ولی با همین فرهنگ دفاع مقدس می شود سبک زندگی را تغییر داد.

این یک راه است. ما هم از همین استفاده می کنیم. مثلاً خاطراتی که در وبلاگم هست با تیتر آنکه فهمید، آنکه نفهمید. می خواستم به بچه های مسلمان بگویم که سبک زندگی باید این باشد. خوب و بد را کنار هم می گذاشتم. دو نفر که یکی پر مدعا بود و یکی بی ادعا بود و رفت شهید شد. ولی ما خیالمان راحت است و به این نگاه نمی کنیم که چه کار کرده ایم، آیا این برنامه که ریخته ایم و مدیریتی که کرده ایم و هزینه ای که صرف کرده ایم چه بازدهی داشته است. خیلی ها اینها را قبول دارند. من کتابم خیلی برایم مهم است و نظر مخاطبان به کتابم هم برایم خیلی مهم است. چرا نباید کارم برایم مهم باشد که سایت ساجد چه قدر اثر داشته است. مدیریتی که کردی و ضررهایی که به بیت المال زده ای چه پیامدی و چه اثراتی داشته اشت. بزرگترین مشکل ما آدم های آن نسل حزب اللهی پر مدعا این است که «حاسبوا قبل ان تحاسبو» را بلد نیستیم و به آن فکر نمی کنیم که مثلاً این مدتی که کار کرده ایم ضرور و زیان یا منفعتش چه بوده است.

* اما خب از آقایان به دلیل اینکه مدتی در جنگ تحمیلی حضور داشته‌اند و خدماتی انجام داده‌اند، توقع دارند که تمام امکانات در اختیار آنها باشد.

وقتی من مادر شهیدان ولی زاده را که سه پسر و همسرش شهید شده اند می بینم، یکی از پسرهایش تعریف می کند زمان جنگ تلفنی به او خبر می دهند که برادرش شهید شده و می گوید بر می گردم. مادرش می گوید نه ما خودمان او را تشییع می کنیم تو در جبهه بمان. این مادر 1/1/91 فوت کرد. این پیرزن هیچ درجه ای هم نداشت. وقتی هم فوت کرد آقایان هیچ کدام نفهمیدند.

این مادر تا لحظه مرگ خود را بدهکار انقلاب می دانست، بدهکار نه طلبکار! حالا من داودآبادی جبهه رفتم و ترکش خورده ام، کارت جانبازی هم در جیبم است، پدر بنیاد را هم در آوردم. توقعی که من دارم این است که باید سمت من مدیریت با فلان حقوق باشد. مادر و همسر سه شهید که چهار شهید تقدیم کرده، باید چه مقام و جایگاهی به او داد؟ به مادری که وقتی حرف می زد دلش از این گرفته بود که هنوز یک پسرش سالم است. اینها شعار نمی دهند. کاری ندارد. به خودمان نگاه کنیم، به پسرم مصطفی گفتم چند سال داری گفت: 17 سال. گفتم: مصطفی کاظم زاده همسن تو بود که شهید شد. ما خیلی به دنیا چسبیده ایم و نمی توانیم از بچه مان دل بکنیم و به جنگ بفرستیم و جنازه یا اسکلتش بعد از 25،20 سال برگردد. ما حاضر نیستیم یک بار خود را جای یک پدر شهید یا مادر شهید بگذاریم. آنها خودشان را بدهکار انقلاب می دانند. اگر کسی میگوید زمان جنگ فرمانده بودم، خب بودی که بودی، تفاوت او با بقیه در چیست؟ اینکه آن مادر شهید فهمیده که چرا فداکاری می کند و بچه اش را برای چه می دهد اما ما نفهمیده ایم که برای چه جنگیدیم و تیرو ترکش خوردیم . ما همه جوزده شده بودیم. ما بر اثر آن جو گرفتگی به جبهه رفتیم و تیر و ترکش خوردیم و امروز با این طلبکاری هایمان پدر همه را در می آوردیم. ولی آن مادر شهید جو زده نشده بود. مصداق آیه قرآن است که می فرماید با خدا معامله کنید. آن مادر با خدا معامله کرده ولی ما با خودمان معامله کرده ایم. من داودآبادی توقع دارم که ما وقتی وارد اداره ای شدم پایه حقوقم اینقدر و امکاناتم چنین باشد. این نشان می دهد که داودآبادی با خودش معامله کرده است. همیشه هم می نالیم. هر کس بیشتر می نالد بدان که بیشتر تیغ کشیده است. بیشتر از بقیه جارو کرده و رفته است. امروز یکی از مدافعین خرمشهر به من زنگ زد و گفت: حمید خواهشی دارم، من پول ندارم و آب خانه مان قطع شده است، پول داری به من بدهی تا قبض آب را پرداخت کنم؟

من به او چه بگویم؟ ما این همه ادعا داریم. تا از مقاومت و خرمشهر می گوییم، بعضی‌ها می گویند این چیه؟ او هم بوده. او و زنش هر دو در روزهای مقاومت خرمشهر بوده اند اما یک ریال از کسی نگرفته‌اند. تا آخر جنگ هم سابقه جبهه دارد. اما او چه کار می کند؟ وقتی ما کاروان راهیان نور می بریم جنوب، او را می آوریم برای توضیح دادن عملیات‌ها. یعنی او را قبول داریم که خیلی در مورد جنگ می‌داند. اما کارمان که تمام می شود اصلاً او را به حساب نمی آوریم.

* من خودم چند مرتبه‌ای که به راهیان نور رفته‌ام متوجه ‌شده‌ام که کاروان‌ها حتی آب آشامیدنی خود را از تهران تهیه می‌کنند و هیچ خرید این گونه‌ای را از شهرهای جنوب و از مردم انجام نمی‌دهند.

داستان مفصل‌تر از این حرف‌هاست. سال 76-77 بود که کاروان راهیان نور راه افتاد. خرمشهری ها رفته بودند از بازار نخود و لوبیا و برنج غیره خریده بودند به این دلیل که دیگر نانمان در روغن است، برای عید که کاروان ها می آیند آماده باشند. اما یکی از مراکز مهم تصمیم‌گیری گفته بود هر کاروانی که به جنوب می رود اجناس مورد نیازش را باید از تهران ببرد. همه این خرید‌ها روی دست مردم می‌ماند.

* به چه دلیلی این تصمیم را گرفته بودند؟

من به مسئولین راهیان نور همین را می گفتم که بیایند کاری کنند که وزارت بازرگانی اجناس مورد نیاز را با قیمت پایین به خرمشهری ها بدهند و کاروان ها هم از آنها بخرند. این بُعد اقتصادی است و یک بُعد معنوی سخنی هم دارد. حدود 3،2 سال پیش به این کاروان ها حمله شد، حرفشان این بود که 8 سال ما مصیبت کشیدیم . خمپاره روی سر زن و بچه ما بود، حالا شما با ماشین کولر دار می آیید و جوانی به شما میگوید که ما این جا را نجات دادیم! پس ما اینجا چه کاره بودیم؟ ما بی غیرت بودیم؟ دیدم راست می گوید.

داودآبادی می گوید که ما خرمشهر را آزاد کردیم. من به دوستان هم گفتم، یک بچه کم سن را می آورید و روزی 50،40 هزار تومان به او می دهید که روایت گری بکند. این پول را به آن فرد بومی بدهید که او می دادند در خرمشهر چه گذشته است. می دانید 50 هزار تومان برای یک روز خرمشهری چه می شود؟ می دانید چه زندگی می توانند از این را متحول کنند که نمی کنند؟ چون تهرانی به قضیه نگاه می کنند. ناموسی نگاه نمی کنند. اگر ناموسی نگاه کنند، باکری می رود خوزستان جان می دهد. اگر به فرهنگ دفاع مقدس ناموسی نگاه نکنید همه فرهنگ را شهری می بیند. کتاب ها را بشمارید که چه قدر کتاب تهرانی و چه قدر کتاب غیر تهرانی داریم. چه قدر بودجه فرهنگی در تهران خرج می شود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۳:۵۸ - ۱۳۹۱/۱۱/۲۴
    0 0
    همه هم ميخوان بشن رئيس جمهور ! به كمتر از رياست جمهور قانع نيستن !

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس