باز حالت عصیان و خشم دسته را گرفت. امروز معلوم بود که مردم صبرشان تمام شده. این خلق خشمگین، آن خلق صبور جمعه گذشته اربعین نیست. امروز از همین صبح از آغاز کار می غرند.

سرویس فرهنگی مشرق/ ویژه نامه دهه فجر

لحظه های انقلاب یکی از معدود آثار ارزشمند انقلابی است که با قلم زنده یاد سید محمود گلابدره ای به رشته تحریر در آمده و به خاطر جذابیت های فراوان در بیان اتفاقات آن روزها در مدت کوتاهی طرفداران زیادی پیدا کرد. در ادامه بخش پنجم این کتاب خواندنی را تقدیم حضور مخاطبان می کنیم.


یاد ده سال پیش شب هفت تختی افتادم که از همینجا تا میدان شوش رفتیم. سیل جمعیت همچنان جاری است. حالا ماشین فراوان است. ولی من می ترسم سوار بشوم. جریان محمود و سوار ماشین ساواکی شدن و تا صبح توی کلانتری کتک خوردن جلو چشمم پرپر می زند. انگار سرجایش نوشتم و تو میدانی که چه گذشت آن شب بر آن دو؟

راه افتادم. کمی آن طرف تر توی تاریکی ایستادم. حالا کامیون و اتوبوس و تریلی و مینی بوس و وانت سه چرخه و هر وسیله رونده ای که می آمد پر بود از زن و مرد. من توی تاریکی ایستاده بودم که دیدم پیکانی دور زد. از تهران می آمد. سرش را بیرون آورد و داد زد. شوش! پریدم بالا تا شوش و از شوش تا ژاله آمدم و تا رسیدم به خانة خواهرم که دیدم همه ریخته اند توی کوچه و از کشتار می گویند.

حسین از آنجا آمده بود. از چهار راه کاخ می گفت، از چهار راه پهلوی می گفت از رو به رویدانشگاه می گفت و می گفت غوغاست و خون همه جا را گرفته. بچه ها دست بردار نیستند.

نان داشتم. افتادم. یکی دو تا استکان چای خوردم و دستی به سروصورتم کشیدم. نمی دانم این نیرو کجا بود؟ باز جان گرفتم. به خواهرم که گفتم باورش نشد که پیاده رفته ام و پیاده برگشته ام.

از خانه با بچه ها زدیم بیرون و آمدیم رفتیم خانة گیتی. مشهدی ها آنجا بودند. تعدادی توی مدرسه علوی و تعدادی هم طبقة سوم خانة حاج آقا گلمحمدی بودند. با هم به آنجا رفتیم.

سرکوچه ایستادیم و بعد رفتیم تو. می گفتند مشهدی ها مسلح هستند. همه شان  اسلحه دارند. علی آقا می گفت. می گفتند وقتی ارتش آمد مردها ریختند روی بالکن و چندتایی هم رفتند سرپشت بام و ما را هم بالا راه ندادند. ما که صاحبخانه هستیم چپیدیم توی اتاق و در را از تو بستیم. آنها گفتند چنین کنیدو ما گوش کردیم. کمی نشستیم و بلند شدیم و آمدیم برویم که حاج آقا گلمحمدی با یکی از مشهدیها می آمد. مرد سوک دماغ بود و قد کوتاه بود و لب شکری بود. سلام و علیکی کردیم و از هم جدا شدیم. مرد با شتاب رفت بالا.

حالا خیابان ایران خلوت خلوت بود. صدای تیر از آن دورها می آمد. من آرام و قرار نداشتم. با اینکه نا نداشتم بایستم دلم شور می زد. شب از آن شبهای شوم بود. می گفتند به آقا سو قصد شده همه نگران بودند. یک لحظه هم انسان آرام نمی گرفت. همه منتظر بودیم. ناگهان صدای تیر بلند شد و ما ریختیم توی خانه.

اگر خمینی دیربیاد

صبح زود از خواب پریدم. امروز چه روز عجیب و غریبی است؟ ابروباد و مه و خورشید و فلک و حرفهای بختیار و پرواز انقلابی و این شنبه. روز اول هفته و خود عدد هفت ماه بهمن و رحلت حضرت محمد و قتل امام حسن. همه در کار آمده اند تا این خلق بپا خواسته امروز تکلیفش را با جهان یکسره کند و انگار تصمیمش را گرفته است.

با بچه های خواهرم از خانه زدم بیرون و افتادم توی خورشید. توی دسته که می غرید و دیوانه وار و خشمناک می خروشید و عصبانی و توفنده نعره می زد و می رفت. دسته پشت دسته از فرح آباد و شهباز و ژاله می آمد و می غرید:
«وای به حالت بختیار اگه خمینی دیر بیاد
وای به حالت بختیار اگه خمینی دیر بیاد»

صدا مثل پتک به در و دیوار کوچه و خیابان و خانه های خالی می خورد. می گفتند: آقا حتما یکشنبه فردا می آید باید بیاید. حالاه همه جانشان به لبشان رسیده. کاسة صبرشان لبریز شده همه عصبانی هستند. کسی آهسته راه نمی رود. کسی لبخند به لب ندارد. ما از خیابان خورشید می گذشتیم. کسی حرفی نمی زد. کسی صبورانه راه نمی رفت. همه اخم کرده، تا چشمشان به سربازهای توی میدان دروازه شمیران افتاد یکصدا نعره زدند:
«وای به روزی که امام حکم جهادم دهد
توپ و مسلسل نتواند که جوابم دهد»

و پشت سرش برنده تر و کوبنده تر وقتی رسیدیم به کامیونها مشتها را به طرفشان حواله دادیم و دم  عوض شد و شد:
«ارتش، برادر نمی شه، مردم مسلح شوید
ارتش، برادر نمی شه، مردم مسلح شوید»

و بید رنگ، شعار عوض شد و شد.
«اگه خمینی دیر بیاد، مسلسلا بیرون می یاد.»

سرتاسر دسته تا سر سه راهی پل چوبی شعار همین بود. انگار مسلسل ها توی آستین بود. اینچنین با اطمینان می گفتیم.
دسته سر سه راه ایستاد. از فلوزیه هم می آمدند. شعار عوض شد و شد:
«کارتر و شاه و شاهپور ـ مرگ بر این سه مزدور.»

بعد موج از جلو آمد و باز عوض شد و شد:
«زندگی مصرفی معادل بردگی ست
نظام شاهنشاهی مظهر هر فسادیست»

دسته دل دل می زد. دسته آرام نمی گرفت. دسته قرار نداشت. دسته حوصله نداشت. ناگهان دسته از جا کنده شد و : «می کشیمت بختیار اگه خمینی نیاد» گویان حرکت کرد.

دسته افتاد توی شاهرضا. دسته ای از دسته فوزیه متوقف شد. با اینکه صبح بود دسته اما خسته و عصبی بود. دسته در هم فرو رفت. مرد عمامه به سری که چهار زانو روی مینی بوس نشسته بود از جا بلند شد و لب هایش را به میکروفون چسباند و با آهنگ مقطع و پرطنینی گفت:

«لااله الاالله ـ ما می رویم به پیشواز روح الله.»

و دسته دم داد:
«لااله الاالله ـ ما می رویم به پیشواز روح الله.»

حالت خشم و عصیان دسته فروکش کرد. دسته کمی آرام شد. حالا رسیده بودیم به پیج شمیران. می دانستم بچه های شمیران تازه باید رسیده باشند سرآبنما یا زرگنده.

جادة قدیم خالی بود. منتظر بود. حالا  دسته پای گیر کرده بود. ما سیل جمعیت را روی پل دروازه دولت می دیدیم که بالا می رفتند. آرامش دسته به هم خورد. شوری افتاد توی دسته و شعار شد:
«ما همه سرباز توایم خمینی ـ عاشق دیدار تو ایم خمینی.»

باز حالت عصیان و خشم دسته را گرفت. امروز معلوم بود که مردم صبرشان تمام شده. این خلق خشمگین، آن خلق صبور جمعه گذشته اربعین نیست. امروز از همین صبح از آغاز کار می غرند. این آريالایی که روی مینی بوس نشسته چهرة شگفت انگیزی دارد. انگار از فرح آباد آن طرفها آمده. ابروان پرپشت بلندش مثل شاخ قوچ کوهی از دو طرف کشیده شده تا روی چشمهایش، چشمهایش درشت و قهوه ای است. چشمهایش می درخشد. انگار کرک روی گونه هایش را تراشیده. ولی نه نباید بزند. نزده. نه نزده.

طبیعی است که هم گونه هایش و هم پیشنانیش و هم سردماغش مثل نقره می درخشد. صدای بلندی دارد صدایش پخته و گیراست. از بس وعظ کرده صدایش اینچنین پخته شده. وقتی شعار را تحویله دسته می داد می نشست. چهارزانو می نشست و اخم میکرد و مثل جغد به تک تک چهره ها چشم می دوخت. انگار بررسی می کرد که چه کسی از ته دل می گوید و چه کسی از سرسیریو تا می دید دسته دارد سرد می شود و شعار سست می شود از جا بلند می شد و یک اشاره می کرد و دسته خاموش می شد و شعار جدید را می گفت. سرپل که رسیدیم از اینجا از رویی این پل دروازه دولت از این بلندی می بینم که از اینور تا مجسمه و از آنور تا فوزیهآدم موج می زند. ساعت هنوزدهنشده. حالا من مطمئن هستم امروز می توانم با این دسته تا میدان آزادی بروم. اما دسته حرکت نمی کند. آهسته راه می رود. زنها زیاد هستند. مردها هم بچه های را قلمدوش کرده اند. معلوم است که امروز زنهای پیر و مادربزرگها و مادرشوهرها و پیرزنهای کنج خانه بچه نگهدار هم به خیابان آمده اند. خواهرم دیشب می گفت: «توی مسجد گفته اند فردا همه باید بروند. واجب است ثواب دارد.»
«می کشیم ما همه انتظار تو
می کنیم جملگی جان نثار تو
برلبم این سرود
بر خمینی درود
مرگ بر بختیار
نوکر جیره خوار.»

و دسته پشت سری «مرگ بر بختیار نوکره جیره خوار» را با ما می گوید و خود دنبال می کند و باز ما از دسته جلویی می گیریم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • sniper ۱۲:۴۲ - ۱۳۹۱/۱۱/۰۹
    1 0
    واقعا مریضید با این تیتر زدنتون

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس