کد خبر 188852
تاریخ انتشار: ۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۸

ساواکی ها می گفتند: «ما این همه آدم هایی را که در زندان هستند از کنار خیابان نگرفتیم. آنها، همدیگر را به اینجا آورده اند. حالا یکی پنج نفر و دیگری ده نفر و آن یکی پنجاه نفر را آورده است. بستگی به آدمش دارد.»

ویژه نامه دهه فجر مشرق- علت ضعف مفیدی در بازجویی، زندان و دادگاه به ناخالصی هایش بر می گردد که در آنجا گل می کند. وابستگی هایی که در بیرون داشت و در آنجا بروز کرد. کسی که در ناز و نعمت بزرگ شده و به اصطلاح تیغ کف پایش نرفته و سختی نکشیده است نمی تواند شلاق را تحمل کند، و اگر ایمانش ضعیف باشد آن هم مضاعف می شود. برای من این سؤال همیشه جای تأمل داشت که چرا در زندان، کمیت زندانیان کمونیست و مارکسیست بیش از مذهبی های مسلمان است؟ این تفاوت خیلی فاحش بود و همیشه به نظر می آمد که تعداد مارکسیستها افزون از تعداد مذهبی ها است. ولی به لحاظ محتوایی و کیفی آنها در سطح نازل تری بودند. و نیز باید پرسید چرا افراد غیرمذهبی همیشه حاضر به مصاحبه های مطبوعاتی و اعترافات تلویزیونی بودند و بعد هم در دادگاه علنی پشیمان می شدند؟


در بازجویی و زندان و دادگاه شرایط کاملاً متفاوت از زمان آزادی و عرصه مبارزه خارج از زندان است. وقتی کسی دستگیر می شود برایش مسئله مرگ و زندگی مطرح می شود. اگر به آخرت ایمان نداشته باشد پس از دستگیری بدون شلاق فقط با یک تشر همه چیز را لو می دهد. چون به جزای آخرت ایمان ندارد. اگر شلاق بخورد برایش پذیرفته نیست که جواب و جزای آن را خواهد گرفت. آنجا دیگر مسئله «من»  و «زندگی» مطرح می شود. لذا می بنییم که در چنین وضعی به خاطر یک کتاب، بیست نفر دستگیر می شوند و به خاطر یک کار جزیی تمام گروه گیر می افتند. [مبارز فاقد بینش توحیدی وقتی که عرصه بر او تنگ می آید و چون به مکافات عمل اعتقادی ندارد و زندان را محرومیت از لذت ها، رفاه و آسایش دنیوی می داند که همه زندگی او این است و نیز مقاومت در برابر شکنجه را بی اجر و مزد می پندارد. لذا بیش از این خود را به سختی و محرومیت نمی اندازد و حاضر به همکاری و اعتراف می شود] و حاضر نیست بیش از این خودش را فدای دیگری کند. این امر موجب فزونی کمیت آنها در زندان می شود. البته این امر را به تمامی گروه ها و اشخاص چپ نمی توان تعمیم داد و نباید به سبب آن، مقاومت احمد زاده ها، گلسرخی ها، روزبه ها و... را نادیده گرفت.

حال اگر زندانی مذهبی هم حاضر می شد و اعتراف [تام تمام] می کرد با توجه به دامنه و گسترش فعالیت مبارزین مذهبی، زندان ها مملو از افراد مذهبی می شد. خود مبارزین غیرمذهبی هم معترف اند که مقامت و تحمل شکنجه بچه های مذهبی خیلی بیشتر از آنهاست، و می گویند این مسائل علمی نیست و شخصی است. ساواک می گفت غیرمذهبی ها آدمهای منطقی هستند، وقتی دستگیر می شوند و به زندان می آیند، کافی است چند کلمه با آنها منطقی صحبت کنیم، آنها محکوم و متقاعد می شوند و حرف هایشان را می زنند. اما بچه های مذهبی اصلاً منطقی نیستند مثل مریدهای حسن صباح شوند و دست به ترور بزنند و حتی از جان خویش می گذشتند. مذهبی ها هم با وعده حورالعین در بهشت و ذهنیاتی که نشئه شان کرده امید و آینده ای برای خود در آخرت متصور هستند، نسبت به وعده ها و منطق های این دنیا بی تفاوت اند و مقاومت می کنند و می گویند اگر شکنجه هم بشویم آن دنیا اجرش محفوظ است. لذا به هیچ وجه منطق در کله شان فرو نمی رود.


اشکال اساسی دیگر گروه های مخفی مثل حزب الله و مجاهدین در مشی و استراتژی آنها بود. من معتقدم آدم مبارز سیاسی باید در متن جامعه باشد تا بتواند جامعه را تحلیل کند. کسی که ادعای رهبری جامعه یا هدایت یک جریان فکری و مبارزاتی را دارد و می خواهد با سیستمی مثل سیستم شاهنشاهی درگیر شود، نباید خود را در پستوها مخفی کند و از آنجا نظر و تز بدهد، از دور دستی بر آتش بگیرد و بگوید «لنگش کن». چنین مشی و شیوه ای محکوم به شکست است. این گروه های مبارز تا وقتی عنصری به دردبخور و کارآمدی را پیدا می کردند که قابلیت تربیت و پرورش داشت، سریع او را مخفی می کردند و می گفتند تو دیگر الآن انقلابی هستی[!] و باید مخفی شوی تا خودت را حفظ کنی [!] در حالی که این کار نتیجه عکس داشت و منجر به فشار و لو رفتن او می شد. دلیلش را هم باید در نبود آمادگی خانواده های این افراد جست.

وقتی شخصی مدتی مخفی می شد و به خانه نمی آمد، پدر و مادرش، تمام فامیل را در جریان می گذاشتند و همه آشنایان و دوستان را برای یافتن فرزندشان بسیج می کردند. ساواک هم درمی یافت که این فرد مخفی یا فراری است.

علاوه بر این، جذب امکانات نیز کاهش می یافت، چرا که بین مردم نبودند تا بتوانند خبری و اطلاعاتی به دست بیاورند و امکانی را فراهم نمایند و تحلیل درستی از اوضاع ارایه کنند. این روش و مشی موجب انزوای ایشان و کناره گیری از مردم می شد. با دور افتادن از مردم، دید و نگرش آنها به جامعه از جنبه عینی خارج می شد و به جنبه ذهنی سوق می یافت. چرا که افراد مخفی شده نمی توانستند در جلسات عمومی و در مکان های شلوغ حاضر شوند و همیشه از خودشان و سایه اشان هم می ترسیدند و وحشت می کردند.

از طرفی هم برای مخفی شدن و آمادگی ها، مقدمات و مراحلی لازم است که عمدتاً کسب نمی شد. وابستگی مخفی شدگان به خانواده هایشان، وجود مسائل عاطفی اش؛ پدر، مادر، خواهر و برادر به آنها اجازه و امکان ادامه این وضع را نمی داد. لذا بعد از مدتی به بن بست کشیده می شدند. به قول معروف نه رویی در وطن دارند و نه در غربت دلشان شاد است. نه می توانند به خانه هایشان یرگردند و نه می توانند به زندگی مخفی ادامه دهند. نه راهی به پیش دارند و نه می توانند به پس برگردند. در زندگی مخفی باید کار فکری و خوراک ایدئولوژی تأمین باشد تا فرد بتواند سرگرم شود. چون این  گروه ها نمی توانستند تمام وقت افرادشان را پر کنند، آنها پس از چندی ابتدا به علافی بعد هم به پوچی می رسیدند: [سردرگم و حیران خود را در ناکجاآباد می دیدند] به حالتی می رسیدند و شایق می شدند که زودتر دستگیر و دو ماه زندانی شوند و بعد هم بیرون بیایند و به دنبال زندگی خودشان بروند.


رهبران گروه ها و هدایت گران دسیسه باز آن پس از مدتی بر این ضعف و اشکال آگاهی یافتند و به چاره جویی افتادند اما نه از راه درست آن. بلکه شروع کردن آرام آرام به ترساندن افرادی که در زندگی مخفی به سر می بردند، که شما را دستگیر می کنند، چنین و چنان شکنجه می کنند و اعدام در انتظارتان است. بعد آنها را به سویی هدایت می کردند که باید برای بقا و حیات ترور کنند، بمب بگذارند و ... این وضع برای عده ای که اصلاً آمادگی لازم را نداشتند، در رودربایستی قرار می گرفتند، به طوری که فرد شهامت نه گفتن را نداشت و یا بگوید لااقل ظرفیت انجام این کار را ندارم و یا اینکه درخواست کند که فقط در حیطه تبلیغات فعالیت نماید.

مسعود رجوی، وقتی در شهریور 50 دستگیر شد تا سال 53 اصلاً شکنجه نشد و صحنه آرایی ها و دفاعیات وی در دادگاه همه و همه به گونه ای بود که همه می پنداشتند به واقع او یک قهرمان است.

برای رفع برخی موانع و مخالفت ها، هدایت کنندگان و برنامه ریزان و مسئولین گروه ها تلاش می کردند تا افراد را ذهنی بار آورند، تا جایی که یک عنصر عملیاتی و مخفی به این باور برسد که اگر حتی تکه تکه اش کنند مطلبی و اسمی را لو نمی دهد. من با چنین مواردی بسیار برخورد داشتم که چنین ادعایی می کردند و می گفتند که اگر قطعه قطعه و به تدریج سوزانده شوند، اسم مرا نمی گویند ولی من به آنها می گفتم ولی اگر من دستگر شوم اسم ترا می گویم. این امر باعث می شد که به اندازه ظرفیتش کار کند و یا حداقل اطلاعات کمتری ارائه بدهد یا بگیرد. ولی همین فرد در مواجهه با فرد دیگری بر طبل مقاومت و نستوهی خود می کوبد، آن فرد دیگر هم نزد دیگران همین ادعا را می کنند. به این ترتیب دایره فراخی از یک سلسله آدم های مبارز مرتبط با هم به چنین باور ذهنی می رسند که مقاومت خواهند کرد. اما بعد؟ فقط با دستگیری یک نفر و پس از شلاق دهم یا بیستم همه چیز افشا می شود و دسته دسته افراد زنجیروار دستگیر می شوند. بعد در آنجا (در بازداشت و زندان) با هم دعوا می کنند که فلان فلان شده تو که به من گفتی تو را لو نمی دهم، پس چه شد؟!

واقعاً برخی حتی بدون یک ضربه سیلی تمام مرتبطین خود را لو می دادند، و همین افراد گاهی به دروغ به عنوان سمبل مقاومت شناخته می شدند. فردی که در برابر پلیس ضعیف ترین فرد بود با نقشه پلیس و یا نقشه های دیگر در محیط زندان بزرگ ترین شخصیت و قهرمان شناخته می شد. حتی گاهی برای اینکه وانمود کند که انقلابی است و سر نترس دارد حتی تصنعی با پاسبان درگیر می شد، چند روزی هم او را به انفرادی می بردند و بعد هم که بر می گشت از او یک شخصیت قهرمان در مقابل دیگران می ساختند. نظیر مسعود رجوی، وقتی در شهریور 50 دستگیر شد تا سال 53 اصلاً شکنجه نشد و صحنه آرایی ها و دفاعیات وی در دادگاه همه و همه به گونه ای بود که همه می پنداشتند به واقع او یک قهرمان است. او جزء کسانی بود که با همان باورهای ذهنی در یک شب دستگیر شدند. آنها وقتی دستگیر شدند همه چیزشان لو رفت. از بین ایشان فقط اصغر بدیع زادگان کتک خورد. علت آن هم این بود که در آن زمان ساواک و شهربانی جداگانه کار می کردند و کمیته [هماهنگ کننده (کمیته مشترک)] وجود نداشت. هر یک مستقل از هم کار می کردند. دستگیر شدگان ساواک به قزل قلعه برده و بازجویی می شدند و دستگیر شدگان شهربانی به زندان قصر یا زندان شهربانی برده و بازجویی می شدند. در دستگیری بدیع زادگان تضاد ساواک و شهربانی نمایان شد. بدیع زادگان در حالی توسط شهربانی دستگیر شده بود که پیش تر از او دوستانش توسط ساواک دستگیر و بر تمامی فعالیت ها، برنامه ها و افراد اعتراف کرده بودند. شهربانی با کتک و شکنجه تلاش می کند تا بدیع زادگان را تخلیه کند. او نمی دانست که دیگران همه چیز را گفته اند. شهربانی هم از قضایا خبری نداشت ولی بر اثر فشاری که به او آوردند سرانجام اطلاعاتی را لو داد. شهربانی برای کسب موفقیت وارد عمل شد هر جا که می رفت ردپای ساواک را جلوتر از خود می دید و به مطلب جدیدی دست نمی یافت. لذا جری شد و بدیع زادگان را بیشتر و بیشتر شکنجه کرد. واقعاً او کتک زیادی خورد. بعد شهربانی به این نتیجه رسید که این مسائل به دردش نمی خورد و همه مطالب را ساواک می داند و او را تحویل ساواک داد.


شکنجه افراد مجاهدین که در سال 50 دستگیر شدند حداکثر در حد ضربات سیلی و لگد بود. چرا که اطلاعات ایشان پیش تر توسط دلفانی لو رفته بود و ساواک نیازی به اطلاعات آنها نداشت و آنها هم بعد از ملاحظه لو رفتن اطلاعاتشان دلیلی بر مقاومت نمی دیدند. یک بار از رجوی پرسیدم: «فلانی که قبلاً سمپات (هوادار) شما بود می گوید من در سال 50 خیلی شکنجه شدم آیا واقعاً راست می گوید یا نه؟ مسعود گفت: نه! من که در مرکزیت و در رأس بودم فقط 24 ضربه شلاق خوردم که در دو نوبت بود.»

احکامی که در حق مسعود رجوی صادر شد خیلی تأمل برانگیز بود. برای او ابتدا اعدام بریدند ولی در تجدید نظر این حکم به حبس ابد تنزل یافت و رجوی با حکم حبس ابد روانه زندان شد.

برخی گفتند چون یکی از بستگان رجوی نماینده مجلس بود، پارتی بازی کرد تا رجوی شکنجه نشود. این گفته صحت ندارد. پارتی فقط در سطح دادگاه و جریان محاکمه مفید و مؤثر است و نه در بازجویی و زمانی که متهم در دست ساواک بود، ساواک به هیچ کس رحم نمی کرد. اطلاعات می خواست و هر کس این خواسته را برآورده می کرد و اطلاعاتش را در اختیار ساواک می گذاشت از شکنجه در امان می ماند. ساواک نمی تواند دخالت پارتی را بپذیرد تا فرد، دوستش و گروهش را لو ندهد. پارتی خود جرات اعمال نفوذ را ندارد، اما نقش و تأثیرش در جریان محاکمه را نمی توان رد کرد.

رجوی از خانواده ای ثروتمند است و در خارج نفوذ دارد. یکی از برادرهایش در سوئد استاد دانشگاه است، در آنجا تظاهرات و تبلیغات زیادی کردند. سازمان ملل و حقوق بشر فشار آوردند تا بالاخره رژیم در برابر این مجموعه عوامل مجبور به تنزل حکم مجازات رجوی از اعدام به حبس ابد شد. درخصوص روابط این افراد و این گروه ها خیلی غلو می شد که از روی حب و بغض بود. با این جهت گیری که اگر شما خیلی آدم ضعیفی باشی و حتی آدمی خائن باشی، اگر در جهت منافع این جریان قدم برداری آدم خوبی و قهرمان محسوب می شوید، برایتان هورا می کشند و کف می زنند اما وقتی در برابر جریان ایشان بایستی و بخواهی استقلال رأی داشته باشی، اگر بزرگ ترین، مقاوم ترین و اندیشمندترین شخص هم که باشی حسابی شخصیتت را لگدمال می کنند و برچسب های خائن و بریده و... را به شما خواهند زد.


فعالیت ما با حزب الله و یا ارتباط با هر گروه دیگر مانع از آن نبود که من حرکت های مستقل و تشکیلاتی خودم را نداشته باشم. من در این سال ها در ارتباط با دوستانی مثل کچویی و اکبر مهدوی به کار پخش اعلامیه و فعالیت های تشکیلاتی و مسلحانه می پرداختم. علت رویکرد من به گروه دیگر عمدتاً به خاطر آن بود که تمایل داشتم از جایی تغذیه بشویم. البته از نظر مادی مشکل چندانی نداشتیم فقط از نظر تئوری فقیر بودیم. چرا که بچه هایی که با ما در ارتباط بودند. به لحاظ تحصیلات در سال های اول دانشجویی بودند و یا در مقطع دبیرستان، و درس را رها کرده بودند و برخی حتی پایین تر از این و در سطح کارگری بودند.

لذا ما همیشه دنبال گروه و افراد خوش فکر می گشتیم که اهل مبارزه باشند و یا حداقل کتابی، جزوه ای و یا اسلحه ای بتوانند تهیه کنند.

"برگرفته از کتاب خاطرات عزت شاهی( مطهری)"

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس