بلومنتال پس از بازگشت به واشينگتن، يكراست به ديدن برژينسكي مشاور امنيت ملي كارتر رفت و گفت: «شما يك مرده متحرم در آنجا داريد. ما در ايران چه مي‌كنيم؟ بايد بداني كه ديگر نمي‌توانيم روي شاه حساب كنيم.»

به گزارش مشرق، نگاهي به كتاب « آخرين سفر شاه» نوشته ويليام شوكراس صرفنظر از ضعف هاي كتاب، «آخرين سفر شاه» از نگاه يك فرد غربي براي دريافت تجارب تاريخي ايران، اثر بسيار ارزشمندي است، بويژه اينكه در پايان كتاب، نوع نگاه همگان حتي كساني كه از قبل شاه سود كلاني بردند و به يك عنصر پشت كرده به مصالح ملت خود، تبديل شدند. بخوبي بيان شده است.تعابير آمريكايي‌ها در اين زمينه بسيار گويا و عبرت آميز است. 

«آخرين سفرشاه» نام كتابي است كه ويليام شوكراس ـ نويسنده و روزنامه‌نگار انگليسي ـ در مورد تحولات سياسي ايران در دوران پهلوي دوم و انقلاب غيرقابل پيش‌بيني (البته به زعم كساني كه ايران را جزيره ثبات مي‌پنداشتند) كه منجر به سفر بي‌بازگشت وي شد، به رشته تحرير در آورده است.

نويسنده اين كتاب هرچند تلاش وافري مبذول داشته تا سيماي روايتگر منصفي را از خود ترسيم كند، اما با استفاده از كلمات توهين‌آميز نسبت به رهبر اين انقلاب كه به چندين دهه سلطه بي‌منازع دول انگليس و آمريكا در ايران پايان داد، نتوانسته است پايبندي خود را به سياست خارجي كشور متبوعش پنهان دارد، به ويژه آنكه اين روزنامه‌نگار برجسته در اين اثر هرگز به ريشه‌يابي چگونگي به حاكميت رسيدن سلسلة پهلوي نمي‌پردازد و با خلاصه كردن ريشة همه مظاهر فساد در استبداد داخلي، نقش استعمار خارجي را در فجايعي كه خود بخوبي ترسيم مي‌كند، بسيار كمرنگ مي‌بيند. 

البته نمي‌توان ازيك روزنامه‌نگار صاحب‌نام غربي انتظارداشت در مقابل سياست خارجي كشورش جبهه‌گيري كند و به تعريف و تمجيد از انقلاب اسلامي و شخصيت‌ رهبري آن بپردازد. با اين وجود به نظر مي‌رسد اين كتاب توانسته باشد در حد انتظار از يك ناظر غربي، مسائلي را در مورد رژيم پهلوي و تباهي ناشي از حاكميت اين دودمان براي مردم و كشور ايران انعكاس دهد. البته سنديت اظهارات شوكراس در اين كتاب زماني بهتر محك مي‌خورد كه با خاطرات انتشار يافته ازجانب وابستگان به دربار پهلوي كه اين‌ روزها تنوع بيشتري نيز يافته است، تطبيق داده شود و بايد اذعان داشت مستند بودن مطالب اين روزنامه‌نگار انگليسي در مورد بخشي از آن چه بر ملت ايران رفته است، از اين طريق به ميزان زيادي به اثبات مي‌رسد. 

ويليام شوكراس در فصلهاي مختلف كتاب خود ضمن توصيف وقايعي كه منجر به فرار شاه از ايران شد، به فراخور بحث، نيم‌نگاهي نيز به روند تحولات سياسي و اجتماعي در دوران پهلوي مي‌افكند. او گوشه‌هايي از زندگي رضاخان و وقايع گوناگون آن زمان را به تصويرمي‌‌كشد، سپس ماجراي به سلطنت رسيدن محمد‌رضا و اتكاي بيش از حد وي به دول انگليس و آمريكا را مورد بحث قرار مي‌دهد. او به جشنهاي دوهزارو‌پانصد ساله به عنوان يك نمونه از بلند پروازيهاي نابخشودني كه هزينة كلاني را به مردم ايران تحميل كرد، اشاره مي‌كند، از سياست همكاري پنهان شاه با صهيونيستها سخن مي‌گويد، به گوشه‌هايي از فساد و بي‌بند‌وباري‌ شاه و خانواده و اطرافيان او مي‌پردازد و جزيره كيش را يكي از مظاهر رسوا كننده زياده ‌روي هاي دربار در بي‌بندو‌باري معرفي مي‌نمايد.

به مال‌اندوزي‌هاي بي‌حدوحصر اشرف و به طور كلي همه اعضاي خانواده شاه و حلقه‌هاي نزديك به آنها اشاره مي‌كند كه نارضايتي‌هاي مردم را در پي داشت و در مقابل، شاه براي خاموش كردن نارضايتي‌هاي مردم ناچار از تكيه بيش‌از پيش به «ساواك» مي‌شود. 

شوكراس خاطرنشان مي‌سازد: اين تمدن بزرگي بود كه شاه از آن سخن مي‌‌گفت و در پايان از هويدا به عنوان سپر بلاي خود استفاده كرد و او را بازداشت نمود و حتي پس از فرار از كشور او را در ايران باقي گذاشت. البته شوكراس در كتاب خود به دلايلي كه چندان هم پوشيده نيست، به نوعي تلاش دارد تا از هويدا رفع مسئوليت كند، در حالي كه وي 13 سال در مصدر رياست دولت با تمام توان و به صورت سازمان يافته‌اي كوشيد تا وابستگي به آمريكا را در ايران در ابعاد مختلف اقتصادي، سياسي، فرهنگي و نظامي نهادينه سازد.
تخريب عامدانه كشاورزي در ايران، آزادسازي بي‌حدو‌حصر واردات، قرار دادن برنامه‌هاي توسعه كشور در چارچوب نيازها و برنامه‌هاي منطقه‌اي آمريكا از طريق سازمان برنامه و بودجه‌اي كه مستقيماً توسط آمريكا هدايت مي‌شد، از جمله مسائلي اند كه در اين دوران سيزده‌ساله با جديت دنبال ‌شدند و البته پرداختن به آنها در اين مقال نمي‌گنجد. بدون شك يكي از دلايل مبرا ساختن هويدا و ناديده گرفتن واقعيتها در مورد وي را بايد وابستگي مستقيم او به صهيونيستها و نقشي كه درانتقال يهوديان به فلسطين اشغالي داشت و همچنين عضويت وي در آژانس جهاني يهود دانست. 

نكته حائز اهميت در اين زمينه آن كه از جمله مهمترين تدابير شاه براي فرونشاندن تب انقلاب و نارضايتي مردم، از يك سو، دور ساختن اشرف از ايران و از سوي ديگر دستگيري هويدا و به زندان انداختن وي بود. بي ترديداگراين دو نفردر ميان مردم به دليل فساد بي‌حدو حصر منفور نبودند دليلي نداشت كه چنين اقدامي از سوي شاه صورت گيرد. بهترين گواه بر منشأ فساد بودن چنين عناصري، انتخاب آنان ازسوي رژيم فاسدپهلوي به عنوان سردمداران تباهي در ايران بوده است. هرچند در مورد اشرف و هويدا تاريخ‌نويسان بسيار گفته و نوشته‌اند كه يكي در رأس تشكيلات مافياي توزيع مواد مخدر و ... و ديگري به عنوان عامل صهيونيسم و بهائيت در ايران عملكردي از خود به ثبت رساندند كه شاه نيز ناگزير به دوري جستن ازآنها شد، اما بدون ترديد هنوز بسياري از واقعيتها درمورد مهره‌هاي اصلي بيگانگان در ايران از پرده برون افكنده نشده است.

همچنين شوكراس ترجيح مي‌دهد از ارتباط ساواك با سيا و موساد به عنوان مولود و پرورش يافته آنان نيز چندان سخني به ميان نياورد. گرچه وي عملكرد پليس مخفي شاه را مخوف عنوان مي‌كند، اما به دوره ديدن شكنجه‌گران اين پليس مخفي در آمريكا، انگليس و اسرائيل و فروش تجهيزات غيرانساني از سوي اين دولتها به رژيم شاه براي اعمال سياه‌ترين شكنجه‌ها هيچ اشاره‌اي نمي‌كند. 

«آخرين سفر شاه» در مورد بيماري شاه نيز مطالبي را مطرح مي‌كند كه بر اساس واقعيات، غيرمحتمل به نظر مي‌رسد. شوكراس مي‌نويسد: « اگر واشنگتن به بيماري شاه پي مي‌برد ديگر وي نمي‌توانست انتظار پشتيباني بي قيد‌ و‌شرطي را كه برخوردار بود. از آمريكائيها داشته باشد، لذا به همين دليل سالها بيماريش را پنهان كرد.»

وي با ذكر اين مطلب در واقع مي‌خواهد چنين ذهنيتي را القا كند كه شاه، آمريكا را در مورد بسياري از مسائل ايران من جمله بيماري اش بي‌اطلاع مي‌گذاشت و اگر آمريكا به حمايت از اين رژيم فاسد همت مي‌گمارد، به دليل دور بودن از واقعيتهاي ايران بوده است. براستي چنين ادعايي دستكم در مورد بيماري شاه و بر اساس اين روايت شوكراس كه هر دو هفته يك بار يك پزشك مشهور و سرشناس فرانسوي براي معاينه وي به تهران مي‌آمد تا چه حد پذيرفتني است؟ براي روشن شدن زواياي اين ادعا، توجه به دو نكته ضرورت دارد: نخست اين كه در دوران پهلوي، ايران به بهانة تقابل با دولت سوسياليستي شوروي به پايگاه منطقه‌اي سرويسهاي اطلاعاتي آمريكا، انگليس، اسرائيل و برخي دول اروپايي تبديل شده بود. سيا، موساد و انتليجنت سرويس زبده‌ترين نيروهاي خود را در تهران مستقر كرده بودند و پيشرفته‌ترين تجهيزات جاسوسي نيز در پايتخت و برخي نقاط حساس كشور نصب شده بود. دوم اينكه دربار شاه پر بود از عوامل دولتهاي مسلط بر ايران آن روزگار كه رسماً به عنوان عنصر مرتبط با سرويسهاي اطلاعاتي انگليس، آمريكا و اسرائيل شناخته مي‌شدند و شاه و ساواك نيز از ارتباط آنها مطلع بودند. علاوه بر رجال حتي مستخدمان و محافظان نيز از اين قاعده مستثني نبودند. بنابراين چگونه مي‌توان ادعا كرد عوامل موجود در دربار و سرويسهاي اطلاعاتي از موضوع بيماري شاه بي‌اطلاع بودند.

ساير مسائل جاري در ايران تحت حاكميت شاه، چون اعمال شكنجه‌هاي قرون وسطايي توسط ساواك و ... نه تنها از چشم دستگاه اطلاعاتي غرب پنهان نبود، بلكه آنها عملاً مربيان و راهنمايان نيروهاي پليس مخفي شاه در چگونگي سركوب قيام ملت ايران بودند. به طور قطع، اشراف كامل اطلاعاتي لازمه انتخاب ايران به عنوان پايگاه منطقه‌اي آمريكا بود، اما در همين زمينه مقوله‌اي كه شوكراس به سرعت از كنار آن گذشته، فساد پنهان در سيستم سياسي آمريكا است. به عنوان مثال بازگشت مسئولان منطقه‌اي سيا به ايران بعد از پايان مأموريتشان در پوششهاي مختلف و اشتغال آنها به امور پر سود و دلالي اسلحه، ميزان ضربه‌پذيري نظام حاكم بر آمريكا را مشخص مي‌سازد. اين مقوله را در ارتباط با آخرين سفر شاه به آمريكا براي معالجه، با وضوح بيشتري مي‌توان ديد. پرداخت رشوه به دولتمردان و پزشكان آمريكايي، ارسال گزارشهاي خلاف واقعي را از سوي آنها به مركز سبب مي‌شود مبني براينكه كه گويا در مكزيك براي انجام يك عمل ساده به روي شاه، تجهيزات پزشكي لازم وجود ندارد و بنابراين سفر وي به آمريكا ضروري است. البته اين فساد در هيئت حاكمه آمريكا منجر به بروز انقلاب دومي در ايران شد. در واقع بعد از برچيده شدن بساط استبداد نوبت قطع يد عوامل استعمار بود كه زمينه‌هاي لازم براي تحقق اين امر، در بستر فساد پنهان در آمريكا فراهم آمد.


ويليام شوكراس همچنين در كتاب ”آخرين سفر شاه” در مورد افزايش قيمت نفت و نقش شاه در آن، تحليلي كاملاً خلاف واقع ارائه مي‌‌دهد كه در تناقض با بقيه روايت‌هاي اوست. شاه كه در روايت شوكراس كاملاً متكي به آمريكا و انگليس و تسليم محض در برابر اراده آنان است. به يكباره در مورد قيمت نفت در برابر تمامي غرب مي‌ايستد و آن را افزايش مي‌دهد،آن هم در يك مقطع و سپس قيمت نفت روند عادي خود را طي مي‌‌كند. به طوركلي در ارتباط با افزايش قيمت نفت دو تحليل در آن زمان رايج بود: اول اينكه در آن زمان اروپا دلار فراواني در اختيار داشت ودر قبال آن از آمريكا طلا مطالبه مي‌كرد. واشنگتن كه از اين جهت به شدت تحت فشار بود، بايك ضربه نفتي دلارهاي اضافي را جمع‌آوري كرد.

يك نگاه ديگر نيز وجود داشت مبني بر اينكه كه آمريكا پس از شكست درجنگ ويتنام، دچارركود اقتصادي شده وبه شدت نياز دارد كشورهاي تحت سلطه‌اش قدرت مالي لازم را براي خريد تسليحات كسب كنند تا بار ديگر صنايع نظامي و تسليحاتي آمريكا رونق بگيرند و مشكلات اقتصادي اين كشور برطرف شوند. لذا همين طور هم شد و پول حاصل از مازاد توليد و افزايش قيمت نفت همگي به خريد تسليحات از آمريكا اختصاص يافت. در اين مقطع، شاه و ساير دولتهاي وابسته در منطقه، ميلياردها دلار اسلحه از آمريكا خريداري كردند. بنابر اسنادي كه بعدها منتشر شد آمريكا قبل از افزايش قيمت نفت، انبارها وذخائر استراتژيك خود را پر كرده بود؛ لذا اين اروپا و ژاپن بودند كه بايد فشارهاي اقتصادي ناشي از افزايش قيمت نفت را تحمل مي‌كردند. توجه شما را به متن كتاب جلب مي‌كنيم:

***

*پايان كار

16 ژانويه 1979، فرودگاه مهرآباد تهران، باد سردي از كوههاي البرز دور و بر و فروند هواپيماي 707 را كه در جلو پاويون سلطنتي يك طبقه سفيد و مفروش با قالي‌هاي ضخيم ايستاده‌اند جارو مي‌كند. همين‌جا بود كه در روزهاي خوشتر، شاه ايران پادشاهان و دولتمرداني را كه براي چاپلوسي و تاييد بلند پروازي‌ها و تقاضاي اتحاد و پول و ساير نشانه‌هاي پادشاهي‌اش مي‌آمدند پيشواز و بدرقه مي‌كرد.
هواپيماها آزمايش و بارگيري شده و آماده پروازند. خود شاه نيز در شرف عزيمت است. فعاليت ديگري در فرودگاه به چشم نمي‌خورد. صفهاي متعدد هواپيماهاي «ايران ار» - مشهور به خطوط هوائي خاويار- در نتيجه اعتصاب كارمندان روي زمين نشسته‌اند. در ماه هاي اخير انقلاب اسلامي قدرت گرفته و تقريبا سراسر مملكت در اثر اعتصاب ها به حال وقفه در آمده است. كليه اين اعتصاب ها به سوي يك هدف نشانه‌گيري شده‌اند: شاه.

در تهران، جريان برق مرتبا قطع مي‌شود و حتي بعضي از مواد خوراكي كمياب شده است. نفت، منبع اصلي ثروت و باني برنامه پيشرفت و نظامي شدن سريع كشور كه شاه در سال هاي 1970 به تشويق متحدانش آغاز كرده بود، اكنون به كلي متوقف شده است. حتي در ماه هاي اخير ايران ناچار شده است نفت سفيد از ايالات متحد وارد كند. اكنون نيروهاي مسلح در مناطق نفتي به كار اشتغال دارند. در تهران، مردم فقير در صف هاي طولاني در زير برف در انتظار نفت سفيد به سر مي‌برند. رانندگان ساعت ها در برابر پمپ‌هاي بنزين كه به وسيله سربازان عبوس و گاهي خشمگين محافظت مي‌شود صف تشكيل داده‌اند. سربازان گاهي با شليك هوايي سلاح‌هاي اتوماتيك خود نظم را حفظ مي‌كنند. سربازان و رانندگان و مردمي كه در صف ايستاده‌اند، همگي به برف و سرما و شاه نفرين مي‌كنند.

از آتش‌هايي كه گروه‌هاي جوانان با سوزاندن لاستيك و زباله افروخته‌اند دود خاكستري و سياه به هوا بر مي‌خيزد و اين جوانان كه در خيابان ها گردش مي‌كنند اتومبيل‌هاي گران قيمت از قبيل «ب ام و» و مرسدس بنز را متوقف مي‌سازند و بنزين آنها را خالي مي‌كنند. اعتراض رانندگان اتومبيل‌ها خلاف عقل است بخصوص اگر خارجي‌ باشند. آمريكايي‌ها بخصوص از اينكه مورد ضرب و شتم قرار بگيرند، وحشت دارند. بهترين تضمين اين است كه تصويري از دشمن بزرگ و اغتشاش‌آفرين و سازش‌ناپذير شاه، «آيت‌الله خميني» را روي شيشه جلو اتومبيلشان نصب كنند. يا بهتر اينكه يكي از نوارهايي را كه آيت‌الله از تبعدگاهش نزديك پاريس ارسال نموده و مردم را تشويق به براندازي شاه كرده است، پخش كنند.

امروز صبح شهر نسبتا آرام است، بسيار آرام‌تر از آنچه در روزهاي اخير بوده است. اما آرامشي ناراحت و آبستن حوادث و تغييرات عظيم. شاه قبلا اعلام داشته كه كشور را براي گذراندن تعطيلات و معالجه ترك مي‌كند. فقط روز دقيق عزيمت او از نظر مردم پوشيده است. نظير همه بحران هاي انقلابي، هيچ خبر واقعي در دست نيست. هيچ كس نمي‌داند چه توطئه‌اي در كار است، چه فشارهايي به كار مي‌رود و چه كسي به كجا رو مي‌آورد . تقريبا تمام مردم به برنامه فارسي راديو «بي‌بي‌سي» گوش مي‌دهند و «بي‌بي‌سي» آخرين گفتارهاي آيت‌الله از پاريس و نيز خبرهايي را كه خبرنگارانش قادرند از ميان انبوه شايعات در تهران گرد آورند، پخش مي‌كند. همراه با شايعات و اخبار پراكنده، بدگماني و دروغ فضاي ترسناكي ايجاد كرده است. طبق يك روايت اعلام شاه مبني بر اينكه كشور را ترك خواهد كرد يك بلوف است و به زودي ارتش ضربه را وارد خواهد ساخت. اگر شاه برود كليه امراي ارتش و درياسالاران و فرماندهان نيروي هوايي، صرفنظر از ماموران مخفي ساواك(كه اكنون چه در داخل و چه در خارج از كشور ضرب‌المثل شكنجه و سركوب شده است) همه چيز خود را از دست خواهند داد. بنابراين منطق حكم مي‌كند كه مانع از رفتن او بشوند. ترتيب همه اينها داده شده است. اين يك روايت است.

پاره‌اي گمان مي‌كنند كه او براي چند روز به خارج خواهد رفت و در اين حال سازمان سيا ترتيب وارد كردن ضربه متقابل و بازگرداندن او را مانند سال 1953 خواهد داد. ديگران مي‌گويند خير، اين بار انگليسي ها و آمريكايي ها هستند كه او را به خارج پرتاب مي‌كنند. اين عقيده‌اي است كه در ميان نزديكان به دربار به نحو گسترده‌اي رواج دارد. شاه شخصا كوشيده است كه دولت انگليس را وادار سازد جلو گفتارهاي «بي‌بي‌سي» را بگيرد. به نظر او نپذيرفتن اين تقاضا از جانب انگليسي ها يك خيانت آشكار به او است. مي‌گويند موضع آمريكايي ها پيچيده تر است. اگر آنها مي‌خواستند شاه بماند تا به حال به او گفته بودند انقلاب را خرد كند نه اينكه فقط ضربه‌هاي ناچيز به آن بزند. به جاي اين كار پرزيدنت كارتر يكي از ژنرال هاي بلند‌پايه امريكايي به نام رابرت هويزر را فرستاده است كه ارتش را ساكت نگه دارد. اين مطلبي است كه بسياري از مردم مي‌گويند. كاخ ها و خانه‌هاي ثروتمندان در سراسر شهر خالي است. از هفته‌ها و حتي ماه ها پيش اعضاي خاندان سلطنتي و دربار شاهنشاهي آنها را تخليه كرده‌اند. خروج آنان تا حدودي عاري از افتخار بوده است. گاهي چنين به نظر مي‌رسيد كه كساني كه بيش از همه از ثروت بادآورده‌اي كه شاه نصيبشان كرده بود استفاده برده‌اند، نخستين كساني هستند كه كشور را ترك گفته‌اند و اعضاي خاندان پهلوي در راس اشخاصي قرار دارند كه در پيش گرفتن راه تبعيد پيش دستي كرده‌اند.

شاه از خواهر دوقلويش «اشرف» خواسته است كه كشور را ترك كند، چون او مبدل به مظهر فساد و زياده‌روي‌هاي خانواده سلطنتي شده بود. ديوارها و كف اتاق هاي كاخ او كه اخيرا نوسازي و تزئين شده (و به عقيده بسياري زياد پر زرق و برق است) كاملا برهنه است. قالي ها و تابلوها بسته‌بندي شده و به يكي از خانه‌هاي اشرف - شايد در ژوان له پن، شايد به يكي از كاخهايش در مانهاتان، شايد در خانه‌اش در خيابان مونتني پاريس، شايد به خانه پسر معامله‌گرش شهرام كه ثروتي افسانه‌اي اندوخته است در لندن، شايد به جزيره متعلق به او در سيشلز - منتقل شده باشد. پسر ديگر اشرف افسر نيروي دريايي است كه بعدها نام او به اختصار و به نحوي غم‌انگيز در اين كتاب خواهد آمد. او در يكي از شب هاي اكتبر 1978 كه در كاخ مادرش شام صرف مي‌كرد به تابلويي كه هنوز به ديوار آويخته بود اشاره كرد و گفت: «اين يكي را فراموش كرده‌اند بردارند.»

از كاخ شاه در نياوران، در ارتفاعات شمال تهران كه ويلاهاي ثروتمندان پيرامون آن جمع شده است ملكه فرح ديبا يك هواپيما پر از لباس و اشيايي كه ديگران اثاث منزل مي‌نامند به آمريكا فرستاده است. ماموران گمرك در سراسر اروپاي غربي و آمريكاي شمالي با وضع عجيبي رو به رو شده‌اند. چگونه مي ‌توانند قيمت اشياء گرانبهايي نظير جامه‌‌دانها و صندوق هاي لبريز از قالي و تابلو و مبل و الماس و گردنبندهاي مرواريد و انگشتر‌هاي ياقوت و گوشواره‌هاي زمرد و نيمتاج هاي زنانه و سرويس‌هاي نقره را كه از ايران وارد مي‌شود ارزيابي كنند؟
بانك هاي تهران در تقاضاهاي انتقال پول غرق شده‌اند: تقريبا هر مرد و زن ثروتمندي در ايران ناگهان خواستار انتقال تلگرافي ثروتش به يكي از بانك هاي سوئيس يا پاريس يا لندن يا نيويورك يا جزاير درياي كارائيب شده است. كارمندان بانك مركزي دست به اعتصاب زده و از ارسال هرگونه تلكسي خودداري مي‌كنند و اسنادي انتشار داده‌اند كه از جمله دو تن از برادر‌زادگان شاه و يكي از امراي ارتش مبلغ 4 / 2 ميليارد دلار به بانك هاي خارج انتقال داده‌اند.

زمان نوشتن خاطرات و يادداشت‌هاي روزانه فرا رسيده است. در لندن، پرويز راجي سفير شاه كه ضمنا فاسق والاحضرت اشرف بوده است هر روز از جريان رويدادهايي كه در كشورش رخ مي‌دهد بر خودش مي‌پيچد و فساد دربار را كه خود در آن سهيم بوده‌ است و فروپاشي رژيم را يادداشت مي‌كند. او شايعه‌اي را نقل مي‌كند - و البته بعدها معلوم شد صحت نداشته است - كه شاه در عين نااميدي هفته‌اي سه بار براي كشيدن ترياك به خانه يكي از دوستانش مي‌رود. او در شگفت است كه آيا هنوز كساني هستند كه احترام و علاقه خود را به شاه حفظ كرده باشند يا اينكه غرور و تفرعن و قلدري و بي‌احساسي نسبت به احساسات مردم و عشق مفرط به سلاح‌هاي آتشين و پرنده و گزافه‌گويي هاي ممتد سبب گرديده است كه ديگر هيچ مرجع و مقامي چه در داخل و چه در خارج از كشور برايش دلسوزي نكند؟ راجي به اين فكر مي‌افتد كه بايد به تهران بر گردد تا «مبادا مردم حساب او را با حساب اطرافيان منفورتر شاه يك كاسه كنند.» يكي از دوستانش به او هشدار مي‌دهد كه چنين كاري را نكند و مي‌گويد: «شوخي رايج در تهران درباره روباهي است كه به سرعت از شهر مي‌گريخت.

يكي از او پرسيد: علت عجله‌ات چيست؟ روباه جواب داد: در اين شهر هر روباهي را كه سه بيضه داشته باشد مي‌گيرند و مي‌كشند. رهگذر با تعجب گفت: ولي تو كه سه بيضه نداري چرا فرار مي‌كني؟ روباه در جوابش گفت: براي اينكه آنها اول مي‌كشند و بعد مي‌شمارند.» در شهر روباه هاي وحشتزده، يك ديپلمات انگليسي به يكي از تجار بسيار ثروتمند كشور تلفن زد و پرسيد: «آقاي فلان تشريف دارند؟» جواب داده شد: «خير، او در زندان است.» ديپلمات انگليسي كه مي‌دانست اين موضوع صحت ندارد پرسيد چرا زنداني شده است؟ پاسخ داده شد: «چون صد و پنجاه ميليون دلار ارز به خارج فرستاده است.» ديپلمات پرسيد: «شما كي هستيد؟» صدا جواب داد: «يكي از مستخدمين او». ديپلمات در دفتر خاطراتش نوشت: «اين روزها عجيب‌ترين چيزها مي‌تواند اتفاق بيفتد.» به دستور شاه چند تن از مقامات بلند‌پايه از جمله نخست‌وزير اسبق و رئيس سابق ساواك بازداشت شده‌اند. اما اين تلاش هاي شاه بيهوده و تقريبا بي‌ثمر و حركاتي است تسكين بخش (و ضمنا خيانت شخصي).

در اين ماه هاي آخر 1978 تقريبا تمامي افراد سرشناس ايران و دلالان بين‌المللي كه از قبل آنها منتفع مي‌شدند ناپديد شده و به غرب گريخته‌اند. هوشنگ انصاري يكي از وزيران شاه كه ثروتي افسانه‌اي به هم زده بود اجازه گرفت به بهانه يك ملاقات فوري با هنري كيسينجر ايران را ترك كند. او از فرودگاه به سفير آمريكا تلفن زد و گفت سه روزه به ايران باز خواهد گشت. سفير آمريكا در تلگرافي به واشينگتن اين عمل او را چنين تفسير كرد: «اين كار ممكن است ناشي از زرنگي نباشد اما دليل خونسردي است.» انصاري هرگز به ايران بازنگشت. در ايام گذشته، كسب اجازه شرفيابي به حضور شاه كار آساني نبود. كاخ سلطنتي انباشته از درباريان و مقامات رسمي و دوستان صميمي و كساني بود كه فرانسويان آنها را «زد و بندچي» مي‌نامند و متاسفانه در زبان انگليسي معادل ندارد ولي منظور اشخاصي است كه دستشان را در هر معامله‌اي بند مي‌كنند. در آن ايام هر كسي خواهان شرفيابي به حضور شاه بود. وعده‌هاي ملاقات شاه به دقت كنترل مي‌شد. افراد مزبور بيشتر طالب ديدن شاه بودند و نه آنكه حرف هايشان را به گوشش برسانند.

شاه دست‌كم در مورد ايرانيان شنونده خوبي شناخته نمي‌شد. او بيگانگان را بهتر تحويل مي‌گرفت. در هر حال در ايام گذشته هيچ فرد ايراني كه به او نظر مشورتي بدهد وجود نداشت. همه مي‌دانستند كه تنها مرجع تصميم‌گيري شخص شاه است. اما در اواخر 1978 همه چيز تغيير كرده بود. بخش عمده اين جماعت گريخته بود، شاه در جستجوي نظر مشورتي بود و تقريبا هر كسي مي‌توانست با او ملاقات كند. غفلتا اتاق هاي انتظار كاخ مملو از كساني شد كه هيچ گاه در آن حول و حوش ديده نشده و اجازه ورود نيافته بودند. اعضاي جبهه ملي، گروه مخالفي كه شاه در سال هاي 50 مضمحل كرده و پس از آن مورد بي‌اعتنائي قرار داد بود، چپگرايان، راستگرايان، سلطنت‌طلبان، جمهوريخواهان، دندان‌پزشكان، پزشكان، وكلاي دادگستري - تقريبا هر كسي موفق به ديدار اعليحضرت همايون شاهنشاهي مي‌شد. هر يك از اين افراد در مورد اينكه چه چيز باعث قيام گسترده مردمي و اسلامي گرديده است و اكنون اوضاع چگونه تحول خواهد يافت، فرضيه مورد علاقه خودش را داشت. حتي «روشنفكران» اجازه ورود يافته بودند. شاه اغلب اين اشخاص را تحقير مي‌كرد. او و درباريانش واژه فرانسوي «ان تلكتوئل» را در مورد آنان بكار مي‌بردند، اما به آنان «عن تلكتوئل» مي‌گفتند كه هجاي اول آن در فارسي به معني نجاست است.

شاه عادتا هر كس را كه داراي معلومات بود ولي با هرچه پهلوي ها تجسم آن بودند موافقت نمي‌كرد، «عن تلكتوئل» مي‌ناميد. روزي شخصي به نام دكتر شاهكار به كاخ سلطنتي آمد. او از وكلاي دادگستري بود و شاه را تقريبا از بيست سال پيش نديده بود. شاهكار از ميرشكار شاه كه با او آشنايي داشت تقاضا كرد ترتيب ملاقاتي با شاه را برايش بدهد. كامبيز آتاباي ميرشكار پذيرفت و دكتر شاهكار را به حضور اعليحضرت راهنمايي كرد. وقتي دكتر شاهكار از دفتر كار شاه خارج شد گمان مي‌كرد كه گفتگوي خوبي داشته است و تقاضاي شرفيابي مجدد كرد. با اين تقاضا هم موافقت شد و او دو ساعت ديگر را نيز در حضور شاه گذراند. سپس پيروزمندانه به ميرشكار اظهار داشت كه «راه حل همه ‌چيز را در آستينش دارد.»

كامبيز آتاباي كه جواني لاغر اندام و خوش‌قيافه است از وي خواست كه رازش را به او بگويد و دكتر شاهكار جواب داد با كمال ميل. گفت به شاه توصيه كرده است كه يكصد چوبه دار در تهران برپا كند و صد نفر را به آنها بياويزد و از نخست‌وزير اسبقش شروع كند. آنگاه همه‌چيز درست خواهد شد. ميرشكار مي‌گويد چندان تحت تاثير اين پيشنهاد قرار نگرفت چون به نظرش راه‌حل هر كسي جنبه شخصي داشت و بر اساس رنجش ها و حسادت‌هايي بود كه شاه طي سال هاي طولاني و تلخ تبعيد داخلي بر همه نپذيرفته بودند تحميل كرده بود. اكنون شاه اين عقايد شخصي و اغلب انتقام‌جويانه را يكي پس از ديگري مي‌شنيد. سابقا هرگز در معرض هجوم اين همه عقايد و نظريات گوناگون قرار نگرفته بود، آن هم اغلب از كساني كه هيچ گاه رابطه واقعي با آنان نداشت و بسياري از آنان نسبت به او و خانواده‌اش كينه ذاتي داشتند.

كامبيز آتاباي مي‌گويد: «همگي مي‌خواستيم كشور را نجات بدهيم، هر كداممان راه‌حلي داشتيم و همه مي‌خواستيم آن را فقط به يك نفر ارايه بدهيم.» شاه چند دقيقه پيش از ترك ايران يكي از محترمترين اعضاي گروه مخالف خود را كه در سال هاي 1950 قلع و قمع كرده بود دعوت به تشكيل حكومت كرد. اين شخص غلامحسين صديقي نام داشت كه سعي خود را كرد ولي موفق نشد. وقتي به شاه گفت كه هيچ كس را نمي‌تواند براي خدمت زيرنظر او بيابد، شاه تعجب كرد و گفت: «چرا؟» صديقي كه مردي دانشمند و روشنفكري برجسته است، دستپاچه شد و پاسخي داد كه هيچ گاه يكي از رعاياي شاهنشاه آريامهر جرات نمي‌كرد به او بدهد. صديقي با ترديد اظهار داشت: «زيرا هيچ كس نمي‌خواهد با شاه شريك و همدست شود.» شاه با شنيدن اين سخن از جا پريد، دستهايش را گشود، فرياد زد: «چرا؟ چرا؟ نمي‌فهمم.» تا چند ماه پيش از آن شاه واقعا گمان مي‌كرد كه نزد ملت ايران محبوبيت دارد. شايد اين بدان معني بود كه او تبليغات، يعني دروغ ها و چاپلوسي هاي كساني را كه احاطه‌اش كرده بودند باور كرده بود. با اين همه به اين موضوع اعتقاد كامل داشت. ولي در دوازده ماه آخر، يك روحاني سالخورده و تبعيدي كه شاه نسبت به او احساس حقارت داشت، خشم تمامي ملت را عليه او برانگيخته بود. ناگهان ملتف ملت خودش، از هر اقدامي كه او در طي سي و هفت سال سلطنتش كرده بود ابراز تنفر و بيزاري مي‌كرد. براي او امكان نداشت ان مطلب را بفهمد. همين يك سال پيش، موقعيت شاه در نظر خود و متحدانش بي‌اندازه محكم به نظر مي‌رسيد. پرزيدنت كارتر شب سال نو 78-1977 رابا او گذرانده‌ و به نحو مبالغه آميزي او را ستوده بود. آنگاه شاه دستور انتشار مقاله توهين‌آميزي به دشمن روحاني‌اش«آيت‌الله خميني» را صادر كرده بود. در ميان شگفتي عمومي، اين كار سيل اعتراضات و تلخي ها را به سوي رژيم او سرازير ساخت و دوراني از تظاهرات و كشتارها و عزاداري ها و كشتارهاي بيشتر را در طول بهار و تابستان آن سال آغاز كرد.

اين دوران دوبار به نقطه اوج رسيد. يكي در اوت 1978 (مرداد 1357) كه سينمايي در آبادان آتش گرفت. درهاي سينما از بيرون قفل شده بود و چهارصد نفر در اين آتش‌سوزي جان باختند. دولت تقصير آتش‌سوزي را به گردن بنياد‌گرايان مسلمان انداخت. مخالفان گفتند كه كار ساواك، پليس مخفي شاه بوده است و اغلب مردم آن را باور كردند. و دومي در اوايل سپتامبر (17 شهريور) بود كه سربازان درميدان ژاله در جنوب تهران به روي مردم آتش گشودند و صدها نفر كشته و زخمي شدند. واقعه اخير تاثير مصيبت‌باري بر روحيه شاه گذاشت. وقتي پس از اين واقعه پرزيدنت كارتر به او تلفن زد، شاه طوري با او صحبت كرد كه گويي در اثر يك توطئه شيطاني دچار وحشت و اضطراب شده است. كساني كه در آن روزها او را ديده بودند مي‌گويند مثل اين بود كه او آب رفته و هرگونه اعتماد به نفس را از دست داده بود. چند روز پس از اين كشتار، شاه فرصتي يافت كه پس از زلزله‌اي كه شهر طبس را ويران ساخته و در حدود بيست هزار نفر را كشته بود، خودش را چون رهبري مهربان نشان بدهد. اما به جاي اينكه به خيابان هاي شهر برود كه روحانيون و دانشجويان و سربازان نو ميدانه مردم را از زير آوار خارج مي‌كردند، فقط به فرودگاه رفت كه عمليات نجات ارتش از آنجا ترتيب يافته بود. او در اونيفورم پر زرق و برق فرمانده كل قوا، شق و رق و ناراحت‌ مدتي ايستاد و سپس به تهران پرواز كرد.از نظر همدردي با مردم اين يك شكست كامل بود.

در حدود همين روزها بود كه مايكل بلومنتال وزير خزانه‌داري آمريكا ضمن سفر خود به خاورميانه در جستجوي دلارهاي نفتي براي سرمايه‌گذاري در آمريكا با وي ديدار كرد. او شاه را يك سال پيش ديده و شاه با لحني آمرانه درس هايي درباره لزوم نظم و قانون در امور دولتي به او داده بود. شاه گفته بود: «شما در ايالات متحد بلد نيستيد چگونه بايد كشور را اداره كرد.» بلومنتال براي صرف ناهار به كاخ سلطنتي رفت. به زحمت توانست شاه را بشناسد. به جاي پادشاه ورزشكار و مغرور و خوش‌قيافه 1977 با مردي بيمار و گيج رو به رو شد كه نمي‌فهميد چه خبر شده است. شاه به بلومنتال گفت: «نمي دانم چه بكنم. نمي‌دانم آنها از من چه انتظاري دارند.» اين جملات را چند بار تكرار كرد گويي بر اين باور بود كه «آنها» هركه مي‌خواهند باشند، ولي اگر به او بگويند چه بكند همه چيز درست خواهد شد.
در ميان اين ناله‌هاي غم‌انگيز سكوت هاي طولاني و ناراحت‌كننده حكمفرما مي‌شد و شاه به كف اتاق خيره مي‌ماند. در نظر بلومنتال او مانند شبحي جلوه كرد. بلومنتال پس از بازگشت به واشينگتن، يكراست به ديدن زبيگنيو برژينسكي مشاور امنيت ملي كارتر رفت و گفت: «شما يك مرده متحرم در آنجا داريد. ما در ايران چه مي‌كنيم؟ آيا در موضع عقب‌نشيني هستيم؟ بايد بداني كه ديگر نمي‌توانيم روي شاه حساب كنيم.» اما كس ديگري وجود نداشت.

در بيست و پنج سال اخير سياست غرب بر اساس كمك به شاه در نابود كردن هرگونه جانشيني براي حكومت او بود. اندكي پس از ملاقات بلومنتال، دريادار كمال‌الدين حبيب‌اللهي فرمانده نيروي دريايي شاهنشاهي و يكي از امراي تحصيل‌كرده ارتش به ديدار شاه آمد. او با خود يك گزارش سي‌صفحه‌اي آورده بود كه در دست گرفتن زمام امور كشور به وسيله نظاميان را پيشنهاد مي‌كرد. پس از آن كه او را به حضور شاه راهنمايي كردند، دريادار طبق معمول شرفيابي ها نگاهش را به زمين دوخت و در حالت خبر دار ايستاد و شروع به خواندن بخش هايي از گزارشش كرد. شاه در اتاق قدم مي‌زد. دريادار پيشنهاد كرد كه چون انقلاب رو به اوج است، شايد بايد به ارتشيان دستور بدهد كنترل اوضاع را در دست بگيرند. آنها بايد هر كسي را كه مسئول اوضاع فعلي است بازداشت كنند. اين كار مستلزم اعدام شايد پنج هزار تن از فاسد‌ترين درباريان و سودجويان است - تا ميليونها نفر مردم را كه خواستار براندازي دولت هستند راضي كند - و نيز پنج هزار نفر از روحانيون و انقلابيون.

چند سال بعد حبيب‌اللهي در حالي كه در چايخانه مجلل هتل هاليدي اين در حومه ويرجينيا نشسته بود به خاطر آورد كه شاه قدم مي‌زد و مي‌گفت: «اين كار برخلاف قانون اساسي است.» حبيب‌اللهي گفت: «اما اين تنها راهي است كه مي‌توان كشور را نجات داد. انقلاب اكنون بسيار پيشرفته است. هيچ چيز جز يك نيروي برابر در جهت مخالف نمي‌تواند ايران را نجات دهد.» شاه: «شما فكر مي‌كنيد كه من بايد برخلاف قانون اساسي عمل كنم؟»

حبيب‌اللهي: «آري اعليحضرت، اين تنها راه نجات كشور است.» سپس سكوت حكمفرما شد و پنج دقيقه به طول انجاميد. شاه همچنان قدم مي‌زد. حبيب‌اللهي كه مردي است كوتاه قد، هنوز در حالت خبردار ايستاده و چشمانش را به فرش گران بهاء دوخته بود. هيچ يك از اين دو نفر سخن نمي‌گفتند. سرانجام فرمانده نيروي دريايي فهميد كه شاه مايل به تصويب طرح او نيست. پس به صحبت درباره موضوعي به كلي متفاوت پرداخت.

حبيب‌اللهي در نهايت بدبيني كاخ را ترك كرد. مي‌گويد:«هر كتابي درباره انقلاب ها نشان مي‌دهد كه انقلاب وقتي پيروز مي‌شود كه رئيس كشور اعصابش را از دست بدهد و شاه در چنين حالت بي‌تصميمي بود.» حبيب‌اللهي عقيده داشت بخشي از سرزنش متوجه متحدان ايران مي‌شود - به ويژه آمريكاييان كه توصيه‌هاي متناقض مي‌كردند. اشخاص ديگري كه در اطراف شاه بودند نيز با اين نظر موافق بودند. شاه در تمام عمرش به توصيه‌هاي بيگانگان متكي بود و اكنون توصيه‌اي به او نمي‌شد.

ادامه دارد...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • حسن ۰۸:۵۸ - ۱۳۹۱/۱۱/۰۷
    0 0
    این نویسنده هم مثل هر روزنامه نگار و نویسنده غربی وکیل مدافع نظام استکبار و حافظ منافع ملی کشورش و گروه های است که وابسته به آنها هستند. پس باید لایحه دفاعیه خودرا طوری تهیه و تدوین کند که موکل و یا موکلانش ازدادگاه تاریخ بشریت پیروز و سربلند بیرون بی آیند. پس وظیفه اش را انجام می دهد. که البته این وظیفه شناسی برای منافع خودشان و منافع ملی کشورشان قابل تقدیری است. اما "طوطی های محلی" که در همه کشورها وجود دارند این مطالب را بدون دخل و تصرف و تحلیلی ترجمه به خورد مردمشان می دهند بطوریکه هیچ کس حق ندارد کوچکترین خدشه ای به این لایحه های دفاعی وارد کند، آیا از خود پرسیده اند وظیفه ملی و میهنی آنها در مقابل ملتهایشان چیست؟ "خدایا: مرا از فقر ترجمه و زبونی تقلید نجات بخش، تا قالب‌های بی‌ارزش را بشکنم، تا در برابر " قالب ریزی" غرب! بایستم و تا همچون اینها و آنها دیگران حرف نزنند و من فقط دهانم را تکان دهم."
  • ساغر ۱۲:۵۲ - ۱۳۹۲/۰۶/۰۵
    0 0
    سلام بسیار عالی استفاده کردیم

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس