آن چه خواهید خواند چند خطی است از یادداشت های شهید محمودی که در آن به ثبت وداع خود از پدر و مادرش پرداخته است:

بعد از سم سم كردن كفش هايم را پوشيدم و مادرم را ديدم كه چادرش را بر سر مي كند هان پس تو ديگر كجا مي آیي و با همان صبر و حوصله هميشگي گفت من هم مي آيم تا بسيج بعد دست مسعود كوچولو را گرفت و پشت سر ما به راه افتاد. به دكان كه رسيديم با دربهاي قفل زده دكان روبرور شدم كمي ناراحت شدم و به مادرم گفتم حال که پدرم در دكان نيست تو بجاي من از ايشان خداحافظي بگير و بعد به طرف بسيج حركت كرديم و چون ماشين هنوز آماده نشده بود از مادرم خواهش كردم كه به خانه برگردد اول قبول نمي كرد و بعد از چند خواهش ازجانب من قبول كرد كه برگردد و شروع كرد به خواندن آية الكرسي. همان دعای خيري را كه منتظر آن بودم و چون هميشه در بدرقه اين آيه را قرائت مي كرد و زير لب در حالي كه از او دور می شدم مي گفت خداحفظتان كند.
خدايا! چقدر اين لحظات اين لحظات جدائي سريع گذشت كه اصلاً متوجه نشدم و به قول برادر منوري اين لحظات عرفاني است و در يك چشم به هم زدن خواهد گذشت.
سوار مي ني بوس شدم و ماشين در شرف حركت بود كه يكي از بچه ها گفت محمودي محمودي پدرت آمده!خيلي سريع از ماشين پايين آمدم و بطرف پدر رفتم و با چهره معصومش برخورد كردم كه با صداي آرام گفت: مي خواهي بروي؟گفتم: بله و انشاء الله به زودي بر خواهم گشت و صورت يكديگر را بوسيديم و خداحافظي كرديم.
روحمان با یادش شاد