پریشب خواب حاج احمد سوداگر را دیدم، وقتی حاج احمد را در خواب دیدم خیلی خوشحال شدم. آنقدر خوشحال شدم که در پوست خودم نمی گنجیدم. سوار یک ماشین خیلی مدل بالا و شاسی بلند سفید رنگ بود. وقتی پیاده شد به سراغش رفتم. پدرم هم بود. از دیدن حاج احمد هر دو خوشحال بودیم. حاج احمد سوداگر با من خیلی شوخی می کرد. بچه تر که بودم با پای مصنوعیش بازی می کردم. الان یک سال است حاج احمد را ندیده ام و شدیدا دلم برایش تنگ شده است حتی حالا که دارم می نویسم. حتی رسول هم دلش تنگ شده بود. که وقتی خبر خواب بابایش را برایش گفتم مثل غربت زده های از هجر بابا از من پرسید: بابا پیامی به تو نداد؟ ..... اما من .... هیچ پیامی از بابا برای رسول نداشتم. حاج احمد! به رسول هم سری بزن! تشنه لبخندهایت است.


وبلاگ جای گزارش دادن نیست. ولی به دوستان بگویم که هرچه زودتر باید بجنبیم. باید وبلاگ های استان خوزستان را جمع آوری کنیم و در حوزه جریان شناسی و جریان سازی برنامه ریزی های بلند مدت کنیم. دیر است.