کد خبر 175
تاریخ انتشار: ۲۱ تیر ۱۳۸۹ - ۰۳:۳۷

محمدصالح مفتاح که به دادسرا احضار شده است در محضر قاضي با استناد به قوانين از خود دفاع ميکند و خطر از بيخ گوشش رد مي شود ...

محمدصالح مفتاح نويسنده وبلاگ آذرباد در جديدترين مطلب وبلاگ خود حکايتي از حضور خود در دادسراي کارکنان دولت و رسانه نقل کرده و به همين بهانه تسلط خود به قوانين را به رخ ساير همقطرارانش در فضاي مجازي کشيده است:

يک. روز يکشنبه در دوره‌ي توانمندسازي و مهارت‌آموزي فضاي مجازي درباره قوانين و مقررات فضاي مجازي حرف مي‌زدم. به وضوح شاهد بودم که دانشجويان موضوع را زائد مي‌دانند و انتقاد مي‌کنند که اين حرف‌ها به چه درد ما مي‌خورد. با مثال شروع کردم و پرسيدم: آيا شما حسين درخشان را مي‌شناسيد؟ پاسخ‌شان منفي بود. چيزي درباره پرونده‌ي وبلاگ‌نويسان شنيده‌ايد؟ باز هم جواب‌شان منفي بود. درباره فيلترينگ پرسيدم. بعضي‌شان چيزهايي مي‌دانستند. باز هم جاي شکرش باقي بود که با موضوع فيلترينگ خودسرانه و سليقه‌اي مواجه شده بودند و درباره وردپرس هم چيزهايي شنيده بودند. از فيلترينگ شروع کردم و حرف‌هايي زدم. بعد هم براي اينکه توجه‌شان را جلب کنم گفتم که شايد شما هم يک روز به فيلترينگ غيرمنطقي دچار شويد. شايد به دادگاه ناخواسته مبتلا شويد. اما کسي باور نمي‌کند…

دو. روز دوشنبه صبح موبايل‌م زنگ مي‌خورد. مردي جاافتاده از آن سوي خط خود را منصوري معرفي مي‌کند و درباره يک سايت سئوال مي‌پرسد. خودم را مديرسايت معرفي مي‌کنم. از من آدرس مي‌خواهد تا نامه‌اي از شعبه نهم «دادسراي کارکنان دولت و رسانه» براي‌م ارسال کند. بدون آنکه خودم را ببازم به وي اطمينان مي‌دهم که شخصاً در دادسرا حاضر مي‌شوم. قرار را براي روز سه‌شنبه مي‌گذارم. مي‌پرسم اتهامم چيست؟ پاسخي نمي‌دهد و به حضور در دادسرا موکول مي‌کند.
حالا که تلفن تمام شده است استرس سراغ‌م مي‌آيد که يعني چه شده است. مطالب اخير سايت را از نظر مي‌گذرانم. مطلب خاصي يادم نمي‌آيد. شرم مي‌کنم که به کسي از خانواده اين موضوع را در ميان بگذارم. پيش خودم مي‌گويم اگر به پدرم بگويد حتماً مي‌آيد تهران؛ بالاخره اون بيش از من با دادگاه و دادسرا آشنايي دارد. من فقط تئوري خوانده‌ام و پدرم بيش از من دادگاه ديده است و وکالت و نمايندگي حقوقي بر عهده داشته است. اما به هر حال پشيمان مي‌شوم. همسرم را هم در جريان نمي‌گذارم به اين اميد که پايان خوشي داشته باشد…

سه. زنگ مي‌زنم به هادي، از هم‌کلاسي‌هايي که حالا دارد دوره کارآموزي وکالت‌ش را مي‌گذراند. پيشنهاد مي‌کند که اگر احضاريه کتبي داده‌اند در همان دعوت اول حاضر شو. خودم هم همين را مي‌گويم. بعضي‌ها هم با رفتن مخالف‌ند. بعضي‌ها هم مي‌گويند تجربه نشان داده است که در همان جلسه اول يا قرار بازداشت صادر مي‌کنند يا وثيقه. و من وثيقه ندارم…

چهار. صبح محمدصادق زنگ مي‌زند که وثيقه را چه کردي و پاسخ سرد من را مي‌شنود. با اين اميد که لااقل قرار کفالت صادر شود عازم دادگاه مي‌شوم. خودم را ساعت ده به شعبه نه مي‌رسانم. اما قاضي حاضر نيست. مسئول دفتر شعبه اتهام ثبت شده در کامپيوتر را نشر اکاذيب مي‌خواند و البته تاکيد مي‌کند که اين معلوم نيست درست باشد. صبر مي‌کنم تا قاضي بيايد.
پشت در شعبه آقاي نژادحسينيان را مي‌بينم که نشسته است و خبرهاي پرينت‌شده‌اي را از نظر مي‌گذراند. اول مطمئن نبودم که خودش باشد. اما کم‌‌کم اطمينان پيدا مي‌کنم که خودش است: بعداً حدس مي‌زنم که اتهامش نشر اکاذيب باشد.

پنج. وارد اتاق آقاي قاضي مي‌شوم. روحاني جاافتاده‌اي پشت ميز نشسته است و دور و برش پر است از پروندهايي که احتمالاً هرکدام هم چندين نفر را درگير خود کرده است. اتاق نورگير خوبي ندارد. اما آقاي قاضي آدم مؤدبي است. قبلاً زياد بدي قضات را شنيده بودم. جواب سلامم را مي‌دهد و اشاره مي‌کند که مقابل‌ش بنشينم. پرونده را باز مي‌کند و احراز هويت مي‌کند. صفحه‌از يک وبلاگ را نشان‌م مي‌دهد که شماره تلفن همراه نمايندگان مجلس موافق با طرح وقف دانشگاه آزاد روي آن مندرج است. مطمئن هستم که اين محتوا را ما منتشر نکرده‌ايم. البته قبل از انتشار ديده بودم که در يک گروپ منتشر شده بود. اما من منتشر نکرده‌ام. تنها وجه اشتراک من با آن وبلاگ مشابهت در عنوان است. ربطي به ما ندارد که آن وبلاگ بي‌نام و نشان پلاکفا مال من باشد.
برگ بازجويي و صورتمجلس را پرمي‌کنم. آقاي قاضي سئوال مي‌نويسد و جواب مکتوب من را دريافت مي‌کند. آي اين وبلاگ مال شماست؟ اگر اين وبلاگ مال شما نيست، پس کدام وبلاگ مال شماست؟ آيا در ساماندهي ثبت شده‌ايد؟ اگر ثبت شده است، مديرمسئول کيست؟ آيا مطمئن هستيد که اين وبلاگ مال شما نيست؟ اسم وبلاگ شما هيچ‌وقت … نبوده؟
سئوال دوم را که مي‌بينم به آقاي قاضي يادآوري مي‌کنم که من حقوق خوانده‌ام و مي‌دانم اين سئوال ربطي به پرونده ندارد و الزامي به پاسخ به آن ندارم. اما براي اعتمادسازي پاسخ آن را هم مي‌دهم.

شش. آقاي قاضي از وابستگي سياسي سايت سئوال مي‌پرسد. هرچند مي‌گويم مستقل هستيم اما باور نمي‌کند. اسم جنبش عدالتخواه دانشجويي و سابقه فعاليت‌م را که مي‌گويم، تلفن را برمي‌دارد و به دفترش زنگ مي‌زند: پرونده دانشجويان را بياوريد! به دليل انتشار بيانيه مشترک دبيران تمام اتحاديه‌هاي دانشجويي متهم هستند که به مقام شامخ مجلس توهين کرده‌اند.
در موضعي نيستم که بتوانم تند حرف بزنم، اما اشاره مي‌کنم که اصل هشتم قانون اساسي امر به معروف و نهي از منکر را وظيفه (و نه حق) همه‌ي مردم مي‌داند؛ اما متاسفانه قانوني که بايد در اين زمينه باشد وجود ندارد و ناصحان و آمران به معروف و ناقدان از هيچ حمايتي برخوردار نمي‌شوند. و باز مي‌گويم که نبايد اين هزينه‌ها به گونه‌اي باشد که افراد را به انزوا بکشاند و از عدالتخواهي و مطالبه باز بدارد.
قاضي هم نرمتر شده است و مي‌گويد که ما نمي‌توانيم نسبت به تندروي‌ها بي‌توجه باشيم. و هرکس کار سياسي مي‌کند بايد لوازم و مسئوليت‌هاي حقوقي و اخلاقي‌ش را بپذيرد. و اين‌که دستگاه قضايي تکليفي دارد و ديگران هم تکليفي. درباره بازجويي متهمان بعد از انتخابات هم چيزهايي مي‌گويد…

هفت. بيشتر نمي‌خواهم بحث کنم. قاضي مي‌گويد که شانس آورده‌اي و از بغل گوشت رد شده است! دادستان به عنوان مدعي‌العموم به اتهام انتشار اسرار و نقض حريم خصوصي شکايت کرده بود. خداحافظي مي‌کنيم تا برويم. آقاي قاضي از پشت ميز برمي‌خيزد و بدرقه‌مان مي‌کند و ابراز اميدواري مي‌کند که باز هم براي گپ و گفت همديگر را ببينيم.



نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس