پانزدهم مرداد 1366 مصادف با عید قربان 1407 هجری قمری، سالروز شهادت سرلشکر خلبان عباس بابایی است. عباس با دختر دایی‌اش خانم صدیقه (ملیحه) حکمت در 4 شهریور 1354 ازدواج کرد. کتاب «بابایی به روایت همسر شهید» مروری دارد بر زندگی این زوج آسمانی از زبان خانم حکمت. بخش وداع او با عباس که به ماجرای حج تمتع ایشان در مرداد 1366 پیوند خورده، بسیار خواندنی است.

 مشرق - [عباس] گفت: «اگر خدا بخواهد می‌خواهیم برویم خانه‌اش.» بي‌نهايت خوشحال شدم، از اينكه مي‌خواهيم جايي برويم كه هر مسلماني آرزوي رفتنش را دارد، از اينكه بعد از ده يازده سال دو نفري يك مسافرت درست و حسابي غير از مسير تکراری تهران ـ قزوين كه خانه پدرهایمان بود مي‌رفتيم. قبلاً برای خودش هم جور شده بود که برود ولی نرفته بود. گفته بود مکۀ من این است که نفتکش‌ها به سلامت از خلیج فارس رد شوند. فرمانده‌ها برنامه‌ریزی کرده بودند که با هم برویم تا راضی شود که بیاید. از خوشحالي در پوست خودم جا نمي‌شدم ولی نمی‌دانم چه چیز بود که به من الهام شده بود. به يكي از همكارانم گفتم: «فكر كنم قرار است يك اتفاقي بيفتد!» گفتم:«فكر كنم وقتي می‌روم و بر‌گردم با صحنه دلخراشي روبه‌رو می‌شوم.» گفت:«همه مسافرهايي كه مي‌خواهند سفر طولاني بروند، چنين احساسي دارند. در اين فكر‌ها نباش.»

همکارم حق داشت که نفهمد من چه می‌گویم. عباس حرف‌هايي مي‌زد كه تا قبل از آن اینقدر رک و صریح نگفته بود. قبلاً هم در مورد مرگ و قیامت و آخرت با هم زیاد حرف می‌زدیم. ولی تا حالا اینجور یکباره چنین سؤالی از من نپرسیده بود. گفت: «اگر يك روز تابوت من را ببيني چه كار مي‌كني؟» گفتم: «عباس تو را به خدا از اين حرف‌ها نزن! عوض اینکه دو نفری نشسته‌ایم یک چیز خوب بگی؟» گفت: «نه، جدي مي‌گویم!» دست زد روي شانه‌ام. گفت: «تو بايد مرد باشي. من بايد زودتر از اين‌ها مي‌رفتم، ولي چون تو تحمل نداشتي خدا مرا نبرد. اما حالا احساس مي‌كنم ديگر وقتش شده.» گفتم: «يعني چه؟ این چه صحبت‌هایی است؟ يعني مي‌خواهي واقعاً دل بكني؟» گفت: «آره!» گیج بودم. نباید قبول می‌کردم. گفتم: «خودت اگر جای من بودی شنیدن این حرف‌ها برایت راحت بود؟»...

آن روزها من به كلاس‌هاي آمادگي برای حج مي‌رفتم. عباس جزوه‌هايم را نگاه مي‌كرد و با من آن‌ها را مي‌خواند. حتي معاينات پزشكي را هم آمد و انجام داد. ساكش را هم بسته بود. همه چیز توی ساکش آماده بود. يكی دو روز قبل از حركت بود كه فهمیدم نمی‌آید. به آقاي اردستاني گفت: «مصطفي! من همسرم را اول به خدا، بعد به تو مي‌سپارم!» گفتم: «مگر تو نمي‌آيي؟» گفت: «فكر نكنم بتوانم بيايم.» دلم خالی شد. گفتم: «عباس جداً نمي‌آيي؟» نگفت که نمی‌آید. گفت: «كار من معلوم نيست. يكباره ديديد قبل از اينكه لباس احرام بپوشيد و برويد عرفات، رسيدم آن جا. معلوم نيست!» چیزهایی هم خواست. وقتی کعبه را دیدم دعا كنم که جنگ تمام شود، براي ظهور امام زمان(عج) دعا كنم، براي طول عمر امام دعا كنم. سفارش كرد که برای خرید و اینها خودم را اذیت نکنم. فقط یک چیز برای دلخوش شدن بچه‌ها بیاورم. سفارش کرد سوار هواپيما كه می‌شوم آيت ‌‌الكرسي بخوانم.



اتوبوس‌ها در مسجد منتظرمان بودند. همسفرهایمان همه دوست و همکارهای عباس و خانم-‌هایشان بودند. توی حياط مسجد از شلوغی مرا کناری كشيد. می‌دانست خیلی هلو دوست دارم. زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دورۀ نامزدی‌مان باشد. رفتیم یک گوشه و هلو خوردیم. بچه‌ها هم که می‌آمدند می‌گفت بروید پیش مامانی یا باباجون، می‌خواهم با مامانتان تنها باشم. اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می‌شدیم. آقايي كنار اتوبوس مداحي مي‌كرد و صلوات مي‌فرستاد. يكباره گفت: «سلامتي شهيد بابايي صلوات!» پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: «اين چه مي‌گويد؟» گفت: «اين هم كار خداست.» پایم پیش نمی‌رفت. یک قدم جلو می‌گذاشتم، ده قدم برمی‌گشتم. سوار اتوبوس که شدم هیچکدام از آدم‌هایی را که آنجا نشسته بودند با آنکه همه آشنا بودند نمی‌دیدم. فقط او را نگاه می‌کردم، که تا وسط‌های اتوبوس هم آمده بود بدرقه‌ام. گریه می‌کردم. جایم را با خانم اردستانی عوض کردم تا وقتی ماشین دور می‌شود بتوانم ببینمش. بی‌تابم می‌کرد. لحظۀ آخر از قاب پنجرۀ اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند می‌زند. یک دستش را روی سینه‌اش گذاشته و دست دیگرش را به نشانۀ خداحافظی برایم تکان می‌داد.

حج آن سال حج خونین مکه بود. شلوغ بود. بیمارستان‌ها پر از مجروح بودند. سعی کردم با دقت و حوصله همۀ مناسک را به جا بیاورم. انگار اصلاً دو تایی آمده باشیم. مُحرم شدم. همه وقتی لباس سفید احرام را می‌پوشیدند خوشحال می‌شدند. ولی من امیدم برای دیدن دوبارۀ عباس کمتر و کمتر می‌شد. دیگر بعد از رفتن ما به عرفات، پروازی نبود که او را از ایران به اینجا بیاورد. عباس نمی‌آمد. برای رفتن به عرفات آماده شدیم. داشتيم سوار اتوبوس‌ها مي‌شديم تا برويم كه خبر دادند عباس تلفن زده. صدایش را که حداقل می‌توانستم بشنوم. دوان دوان با لباس احرام آمدم طرف هتل. دم گوشی تلفن یک صف پانزده شانزده نفره برای صحبت با عباس من درست شده بود، که من نفر آخرش بودم. بالاخره گوشي را به من رساندند. گفت: «سلام مليحه! شنيدم لباس احرام تنته، داريد مي‌رويد عرفات. التماس دعا دارم. براي خودت هم دعا كن. از خدا صبر بخواه. ديگر من را نخواهي ديد. وقتي برگشتي مبادا گريه كني، ناراحت بشي. تو قول دادي به من» گفتم: «من فکر می‌کردم تو الان توی راهی و داری می‌آیی.» گفتم: «به همین راحتی؟ دیگه تمومه؟» گفت: «بله! پس اين همه باهم حرف زديم بي‌خود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان(عج) بيشتر كن!» او حرف ‌می‌زد و من اين طرف گوشي گريه كردم و توي سر خودم می‌زدم. دست خودم نبود. گفت: «با مامانت با حسین و با محمد و سلما نمی‌خواهی صحبت کنی؟» گفتم: «هیچکدام عباس. فقط می‌خواهم با تو صحبت کنم.» گفت: «ملیحه! مامانت؟» گفتم: «هیشکی. فقط خودت حرف بزن. یک چیزی بگو». گفت: «الان ديگه بايد بري، نمی‌شه» گفتم: «آخه من چه طوري برگردم و تو را نبينم؟»

گوشي از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم كه از حال رفتم. يكي گوشي را گرفت که ببيند چه شده. رفتم توی اتاق و سرم را کوبیدم به دیوار. نزدیک بود دیوانه شوم. می‌دانستم معصیت می‌کنم ولی توی سر خودم می‌زدم. خانم‌های هم‌اتاقی‌ام می‌گفتند چه شده. کسی خبر نداشت که بین من و عباس چه گذشته. خودم هم خبر نداشتم که قرار است چه پیش بیاید. طاقت نیاوردم. از اتاق بیرون زدم. هنوز بعد از من، یكي داشت با عباس صحبت می‌کرد. گوشي را علي¬رغم سماجتش گرفتم. گفتم: «عباس نمي‌توانم بهت بگويم خداحافظ. من بايد چه كار كنم؟ به دادم برس!» چيزي نگفت. نمي‌توانست چيزي بگويد. ديگر نه او مي‌توانست حرفي بزند، نه من. همين جور مثل بهت‌زده‌ها گوشي دستم مانده بود. وقتي گفتم: «خدا حافظ!» گوشي از دستم افتاد. خودم هم افتادم. خانم‌ها آمدند و مرا بردند.

آمديم عرفات. عرفات عجيب بود. توي چادرمان نشسته بودم كه يكهو تنم لرزيد. حالم انگار یکباره به هم خورد. به خانم‌هايي كه در چادر بودند گفتم: «نمي‌دانم چرا اينطوري شدم؟ دلم مي‌خواهد سر به كوه و بيابان بگذارم.» بقيه‌اش را نفهميدم. يکباره بوي خوب و عجيبي آمد و از حال رفتم. عرفات خیلی عجیب بود. چون درست در همان لحظه، مردهاي چادرِ بغل دستي ما، عباس را ديده بودند كه كنار چادر ما ايستاده قرآن مي‌خوانَد. حتی او را به يكديگر نشان مي‌دهند و از بودن او در آنجا تعجب مي‌كنند.

روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از آنكه اعمال سعي و تقصير و قرباني را انجام دهيم، براي استراحت برگشتيم هتل. توي خنكي هتل و بعد از اينكه نماز امام زمان(عج) را خواندم، خوابم برد. خواب ديدم: يك سالن بزرگ پر از آدم‌هايي است كه لباس نيروي هوايي تنشان است. حسين داشت طبق معمول وسط آن آدم‌ها بازيگوشي مي‌كرد. به عباس كه آنجا بود گفتم: «با اين پسر شيطونت من چه كاركنم؟ تو هم كه هيچ وقت نيستي!» حسين را گرفت و برد. مدتي طول كشيد. توی جمعیت پیدایش كردم. گفتم: «چه كار كردي حسين را؟ نگفتم كه اذيتش كني!» حسين را به من پس داد و گفت: «بيا، اين هم حسين.» خيالم راحت شد. گفتم: «خودت كجايي؟» ديدم جايي كه او قبلا ايستاده بود، يك عكس بالا آمد. گفت: «من اينجام!» گفتم: «اين كه عكسته!» توي عكس روي گردنش سه تا خراش خورده بود، انگار كه مثلاً تيغ‌هاي یک بوته گُل، دست آدم را بخراشد. گفت: «نه خودمم!» صدايش دورتر مي‌شد. عكس رفت وسط آدم‌ها و پلاكارد شد. دنبال صدايش كه دور مي‌شد راه افتاده بودم و مي‌گفتم كه مي‌خواهم با خودت صحبت كنم.
ناراحت از خواب پريدم. حالم دست خودم نبود. بين راه كه داشتيم براي آخرين اعمال مي‌رفتيم، به آقاي اردستاني گفتم که چه خوابي ديده‌ام. براي رفع بلا صدقه دادم. اعمال كه تمام شد و می خواستیم برگردیم هتل دیگر ظهر شده بود. حالت عجیبی داشتم. بی‌تاب بودم. انگار زمین برایم تنگ شده بود. به آقاي اردستاني گفتم: «نمي‌توانم برگردم هتل. دلم مي‌خواهد بروم بالاي كوه داد بزنم!»...

[در تهران] احساس کردم که آنچه عباس قبل از سفر به من می‌گفته اتفاق افتاده و دیگر نمی‌توانم ببینمش. حالا تازه می‌فهمیدم همۀ آن مجلس ختم و پنهان کاری‌ همسفرهایم و روزنامه جمع کردن‌ها برای چه بوده. با دست، کوبیدم توی شیشۀ هلی‌کوپتر که دیگر در حال فرود آمدن بود. از توی شیشه جمعیت سیاهپوش را در آن پایین دیدم. دخترم با دسته گلی در دستش جلوی آنها ایستاده بود. دیگر یقین کردم که شهید شده. پایین که آمدم انگار همۀ زمین روی شانه‌هایم آوار شده باشد. پاهایم نای حرکت نداشتند. افتادم روی زمین. یاد حرف خودش افتادم که توقع داشت در چنین شرایطی مثل یک مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفش‌هایم را درآوردم و دنبال عکسش توی جمعیت گشتم. درست مثل خوابی که در مکه دیده بودم. عباس حالا فقط عکسی میان جمعیت شده بود.



امام خواسته بودند: «جنازه را دفن نكنيد تا خانمش بيايد.» او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و بايد بدن او را روي دست‌ها مي‌ديدم. حالم قابل وصف نبود. حال آدمي ‌كه عزيزش را از دست بدهد چه طور است؟ در شلوغي تشييع جنازه نتوانستم ببينمش. روز شهادت عباس عيد قربان بود. روزي كه ابراهيم خواسته بود پسرش را قرباني كند. درست سر ظهر. عباس سرم كلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانۀ خدا و خودش رفته بود پيش خدا.

اصرار كردم كه توي سردخانه ببينمش. اول قبول نمي‌كردند ولي بالاخره گذاشتند. تبسمي‌روي لب‌هايش بود. لباس خلباني تنش بود و پاهايش بر خلاف هميشه جوراب داشت. صورتش را بوسيدم. بعد از آن همه سال هنوز سردي‌اش را حس مي‌كنم. دوست داشتم کسی آنجا نباشد و کنارش دراز بکشم و تا قیامِ قیامت با او حرف بزنم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 77
  • در انتظار بررسی: 4
  • غیر قابل انتشار: 11
  • صبا ۱۰:۰۹ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    3 0
    خانواده شهدا و ای شهدای گرانقدر تا زنده ایم شرمنده شمایم.
  • ۱۰:۱۱ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    1 0
    این شهید عزیز یک انقلابی حقیقی وصادق بود ومن به حال او حسرت می خورم واحساس می کنم که در این میدان عظیم و پرحماسه از او عقب مانده ام. مقام معظم رهبری
  • اسماعیل ۱۰:۲۳ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    1 0
    باید روحیه و رفتار و کردار این شهدا گران قدردر سرلوحه تمام دولت مردان قرار گیرد وکاری کنند که امثال این بزرگ مردان از ذهن مردم پاک نشود .
  • يه دوست ۱۱:۴۳ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    2 0
    واقعا جاي امثال عباس بابايها الان خاليه
  • ۱۲:۲۰ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    1 0
    خيلي مردي حاج عباس.
  • ایران دوست ۱۲:۴۵ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    1 0
    درود خدا بر ابرمردان تاریخ ایران زمین .روانش جاودانه باد .
  • ناشناس ۱۲:۵۸ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    1 0
    خداوند او را رحمت كند حيف و صد افسوس كه الان جامعه ما خالي از اين مردان بزرگ شده است
  • محمد ۱۳:۰۱ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    1 0
    کاش ما هم مثل عباس برای انقلابمان باشیم. عباس جان روحت شاد
  • ۱۳:۳۶ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    1 0
    جنگ ما یک عاشورای حقیقی بود که ما با تمام وجود آنرا درک کردیم و با چشمان خود عباسها را در صحنه جنگ دیدیم. خداوند عباسها را از ما جدا کرد.حقشان همین بود .حتما من لایق نبودم که ماندم.خوش بحالشان که رستگار شدند.
  • مهدی ۱۴:۳۰ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    2 0
    امیدوارم بتونیم اون دنیا جواب شهدا رو بدیم... یا الله... یا الله... یا الله...
  • ناشناس ۱۴:۳۶ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    2 0
    بی اختیار اشکام سرازیر شد
  • ۱۴:۳۸ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    2 1
    خوب شد رفت. خوشا به سعادتش والا مثل بسیاری از جبهه رفته های شهر ما انگ فتنه گر بهش می زدند. اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک
  • ۱۴:۴۹ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    0 0
    نوكر و خاك پاي هرچي شهيد والا مقاقمم به حضرت عباس
  • عمو ۱۴:۵۴ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    0 0
    پس بقیه چی؟
  • ۱۵:۰۲ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    1 0
    با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد0 امام خامنه ای
  • احسان ۱۵:۲۶ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    1 0
    ای شهید.......................................ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی فرا نشسته ای...........................دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را رهایی بخش
  • ناشناس ۱۵:۴۰ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    0 0
    تمامش را با هق هق گريه خواندم .لعنت بر كسانيكه حرمت خون اين عزيزان را نگه نداشتندوبه اين ملت جفا وظلم روا ميدارند
  • سید110 ۱۶:۰۷ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    1 0
    سلام واقعا الگوی مناسب برای تمام جوانان ایرانی است شهید بابایی و امیدوارم که این ولی نعمتان را قدر بدانیم و راهشان را ادامه بدهیم التماس دعای فرج
  • ۱۶:۱۱ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    0 0
    وح شهيد بابايي و امام شاد.
  • ۱۶:۲۴ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    0 0
    انشاءالله باید سیدالشهدا ع محشور شده است خداوند انشاءالله عاقبت مارا هم ختم به شهادت فرماید
  • توراني ۱۶:۲۹ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    0 0
    سلام و درود خدا برشهدا فوق العاده زيبا بود اين مطالب واي بر ما اگر كه راه شهدا را نپيمايم و اولين طريق اطاعت از ولي فقيه است
  • حسین ۱۶:۳۷ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    0 0
    بسمه تعالی ایشان ماموریت (تکلیف) خودش را انجام داده از ابتدا تا انتهای این عالم خاکی ، آنهم به بهترین نحو. خواجه شیراز می گوید: "نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست" سرانجام "صاحب دیوان" او را به آن آرزویی که داشت ، رساند و از "کلبه احزان" برهاند و در جوار خوبان قرارش داد. و اکنون این ماییم و این حقی که او و امثال او بر گردن ما دارند. - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم سایه‌ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان که من این خانه به سودای تو ویران کردم توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم در خلاف آمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع گر چه دربانی میخانه فراوان کردم این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت اجر صبریست که در کلبه احزان کردم صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب سال‌ها بندگی صاحب دیوان کردم التماس دعا در ماه میهمانی
  • يك همشهري قزويني ۱۶:۵۰ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    0 0
    او بنده خاص خدا بود ويهتر از ما خدا را شناخت ودرك كرد ودر بهترين روز خدا به معبود پيوست - براستي همه اينها لياقت وسعادت ميخواهد كه دلاور مرد شهر ما داشت وبه بهترين درجات معنوي نيز رسيد نه تنها مقام معظم رهبري بلكه همه ما به حال و روز او غبطه ميخوريم - خوشا به حال او وزنده باد خانم حكمت كه همانند شير زنان تاريخ اسلحه شهيد بابايي را بدست گرفت وراهش را در سنگري ديگر ادامه داد
  • دکتر محمد مهدی بهداروند ۱۷:۳۳ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    0 0
    مدینه گفتی و کردی کبابم
  • ایزا ۲۰:۱۳ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۵
    0 0
    دوست من الان هم از این آدمها زیاده فقط به موقعش که انشالله ظهور آقامون باشه خودشون رو رو می کنند!
  • محمد طهراني ۰۵:۰۰ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۶
    0 0
    دم سحر كلي حال كرديم بااين روايت،والبته كلي هم گريه ،نه براي عباس عزيز ،بلكه به حال زار خودمان، كه هفت شهر عشق را عطار گشت وما اندر خم يك كوچه ايم.
  • محمد طهراني ۰۵:۰۶ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۶
    0 0
    دم سحر كلي حال كرديم بااين روايت،والبته كلي هم گريه ،نه براي عباس عزيز ،بلكه به حال زار خودمان، كه هفت شهر عشق را عطار گشت وما اندر خم يك كوچه ايم.
  • محمد فاطمی ۰۹:۳۶ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۶
    0 0
    وای بر من
  • محمد ۱۲:۴۱ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۶
    0 0
    نثار روح پاک و مطهر شهدا صلوات. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
  • اشنا ۱۹:۴۷ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۶
    0 0
    اشکم در امد چطور تو روشون روز قیامت نگاه کنیم ؟
  • محمدتقي هاديزاده ۰۰:۲۱ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۷
    0 0
    زنده باد شهدا وخانواده محترمشان که موحب سرافرازي ايران و اسلام عزيز شدند . خانواده شهيد بابايي به شما افتخار ميکنيم سرافراز باشيد.
  • هموطن ۰۸:۰۳ - ۱۳۹۱/۰۵/۱۷
    0 0
    ایران ببالد به شیر مردانش ... ایران ببالد ... روحت شاد مرد .
  • نفیسه ۱۷:۴۲ - ۱۳۹۱/۰۶/۱۰
    0 1
    می خواهم مدرسه هایی بسازم که شاگردان پسرم با افتخار عباس بابایی شوند وشاگردان دخترم با غرور عباسهای بابایی را تربیت کنند.
  • ۲۰:۰۵ - ۱۳۹۱/۰۸/۱۳
    0 0
    من كه راه خود را با شناختن اين بزرگ مرد پيدا كردم انشا ا... بقيه جوانان هم پيدا كنند
  • ناشناس ۱۰:۵۶ - ۱۳۹۱/۱۰/۰۷
    0 0
    های های گریه کردم
  • فاطمه ۱۲:۰۲ - ۱۳۹۱/۱۰/۱۳
    0 0
    ملیحه خانم خدا به شما صبر داده خوش به حال شما که با چنین کسی زندگی کردید
  • سیدمحمد رضا کاظمی ۱۴:۲۱ - ۱۳۹۱/۱۰/۱۶
    0 0
    واقعا عشقی که بین شما زن و شوهر بوده وصف ناپذیر بوده. خوش به حال شهید بابایی که چنین همسر استواری داشته از خدا میخوام او و همه شهیدان بزرگمون با خوبان محشور شن
  • ابراهیم شیخی ۱۷:۴۰ - ۱۳۹۲/۰۱/۲۴
    0 0
    از شهید بوی کربلا می آید
  • صفری ۰۹:۲۱ - ۱۳۹۲/۰۳/۱۱
    0 0
    من کتابش رو تقریبا سه بار خوندم؛ هربار میخونی دوست داری دوباره هم مطالعش کنی؛ واقعا مرد به معنای واقعی کلمه بود.
  • ۱۶:۱۹ - ۱۳۹۲/۰۴/۰۱
    0 0
    حج عباس جنگ بود
  • محمد ۱۵:۲۵ - ۱۳۹۲/۰۵/۳۰
    0 0
    سلام خداوندا شهادت را نصیب ما گردان آمین یا رب العالمین
  • علی متقی ۱۲:۵۰ - ۱۳۹۲/۰۷/۲۲
    0 0
    سریال شوق پرواز را دنبال می کردم و امروز قسمت آخرش را دیدم .. 2 ساعتی از پایان سریال گذشته اما هنوز منقلبم و اشک امانم نمی دهد . این برای من و برای ما یک نشانه است که مصادف با عید قربان از زندگی و سرگذشت چنین بزرگ مردی با خبر شویم .. تا یار که خواهد و میلش به که باشد
  • پریسا ۲۱:۳۲ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۸
    0 0
    سلام شهید عباس بابایی نمیدونم چی بگم خیلی دوستتان دارم ی مشکلی دارم برام دعا کن چون میدونم شما زنده اید و صدامون را می شنوید
  • ثنا ۱۱:۵۳ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۱
    0 0
    خيلي قشنگ بود تمامش را با بغض خوندم واقعا چه مرد بزرگي و خوشا بحال خانم حكمت كه همچين همسري داشتند كاش همه ما قدر اين شهيدان را بدانيم كه به خاطر ما از زندگي خودشون گذشتند
  • Ali ۰۰:۱۲ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
    0 0
    خدايا به عزت و غيرت عباس باباىى ها ما رو در روز محضر شرمنده شهدا و خانواده ى صبورشون نكن، عباس باباىى به تو مديونم
  • امین ۱۵:۰۶ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
    0 0
    دوست دارم بابایی وار به وطنم و آیت الله العظمی خامنه ای خدمت کنم
  • اسماعيل ۲۰:۴۳ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۷
    0 0
    نميدونم چي بگم ، يعني نميتونم چيزي بگم ، بااين همه فاصله اي كه با شهدا داريم . خوندن اين مطالب بيشتر ما رو شرمنده ميكنه نثار روح تمامي خلبانان شهيد نيروي هوايي صلوات
  • سعید ۱۳:۵۱ - ۱۳۹۳/۰۷/۱۸
    0 0
    چه عباس باباییهای رفتند تا ما اسوده زندگی کنیم.اما ما برای حفظ خون این شهیدان والا مقام چه کرده ایم
  • زهرا ۱۸:۴۳ - ۱۳۹۳/۰۷/۲۳
    0 0
    تا ابد شرمنده شهید بابایی عزیز وخانواده گرامیشان هستیم.ارزو میکنم پسر دوساله ام ادامه دهنده راه شهدا شود.تا قسمت کوچکی از زحماتشان را ادا کرده باشم
  • فاطمه ۱۲:۲۰ - ۱۳۹۳/۰۷/۲۴
    0 0
    اين زندگى در امنيت رو هميشه مديون عباس و عباسها هستيم. چقدر شرمنده شهدا هستيم. خانم حكمت خوش به سعادتتون كه تجربه همچين عشقى رو داشتيد به حالتون قبطه ميخورم
  • لیلا ۱۳:۲۹ - ۱۳۹۳/۰۷/۲۷
    0 0
    ممون از سایت مشرق
  • زهرا ۱۳:۳۶ - ۱۳۹۳/۰۷/۲۷
    0 0
    ازاين فيلم ها بيشتر بسازند.واقعا در زندگي امروز ما جوانان تأثير گذاراست. شهدا وزندگي اين بزرگمردان را بايد سرلوحه زندگيمان قرار بدهيم ،آنها در هركاري فقط رضاي حق رامي ديدند. براي شهدالذت هاي دنيا وآمالش كم نبود ولي آنهااز همه چي گذشتند تا به اين درجات والا رسيدند .بياييم حامل پيامشان ورهرو راهشان باشيم حتي بقدري.
  • سحر ۰۰:۱۶ - ۱۳۹۳/۰۸/۱۵
    0 0
    من با دیدن این سریال شیفته ی شخصیت شهید بابایی شدم.واقعا حیف که این آدم دیگه در بینمون نیست.
  • علی ۱۶:۱۲ - ۱۳۹۳/۰۸/۲۷
    0 0
    با این خاطرات ، یاد بزرگی و عظمت شهدا و مظلومیت همسران پاک شهدا در دلم زنده شد . خدایا به ما توفیق بده در قیامت شرمنده آنها نشویم .
  • ۱۳:۱۲ - ۱۳۹۳/۰۹/۰۷
    0 0
    باعرض سلام ودرود به ارواح پاک وطیبه شهدا وامام شهدا وعرض سلام وادب به محضر مقام معظم رهبری.الگوی بنده شهید بابایی هست حقیقتا ایشان انسان بزرگوار و وارسته ای بودند وبه گردن ما حق دارند .خیلی دوست دارم قبراین بزرگوار را زیارت کنم
  • فضه ۱۳:۳۳ - ۱۳۹۳/۱۲/۱۳
    0 0
    عباس بابایی شهید والامقامی بود، من هرموقع از احوالاتش میشنوم از ته دل برایش اشک میریزم.
  • حسام ۰۰:۱۱ - ۱۳۹۴/۰۱/۰۱
    0 0
    روحش شاد
  • مایده ۲۲:۳۴ - ۱۳۹۴/۰۱/۰۴
    0 0
    من عاشق شهید بزرگوار عباس بابایی هستم,وآرزو.دارم که خانواده محترم ایشون رو ملاقات کنم, من دوتا کتاب ازایشون دارم وهرکدوم رو چندبار خوندم, ما مدیون خانواده شهدا هستیم, و واقعا خوشا به سعادت خانم حکمت که باچنین مردنازنینی زندگی کرده اند ولی حیف که بینمون نیستند,(شهید بابایی عزیز روحت شاد)۰
  • ۱۶:۰۶ - ۱۳۹۴/۰۲/۱۶
    0 0
    واقا مرد خوبی بود
  • ناشناس ۰۰:۵۲ - ۱۳۹۴/۰۵/۱۶
    0 0
    بادیدن فیلم محو شهید شدم،روحت شاد ای مرد بزرگ،وخدای بزرگ نگاهبان همسر مهربانت وفرزندانت،مراهم شفاعت کن........
  • ساناز ۱۵:۵۶ - ۱۳۹۴/۰۵/۲۲
    0 0
    کاش ما بتوانیم راه شما رو ادامه بدیم خیلی دلم میخواد از نزدیک همسر شهید بابایی رو ببینم دوست دارم از نزدیک بهش بگم خسته نباشی انشاالله که پیش شهدا سر افراز باشیم.
  • کریم ۲۳:۳۴ - ۱۳۹۴/۰۷/۰۳
    0 0
    من عاشق شهید بابایی هستم وازآن وقط که سریال او پخش شد محو اوشدم واز آن موقعه به بعد همیشه در بارهی اوتحقیق میکنم تا شاید درس اخلاق وجوان مردی وازخود گزشتگی را از او یاد بگیرم.من آرزوی دیدن آرام گاه اورا از نزدیک دارم ماهرچه داریم اول از خدا دوم از امامان وسوم ازشهیدان داریم
  • ناشناس ۱۷:۲۷ - ۱۳۹۴/۰۹/۰۷
    0 0
    ماهرچه داریم ازشهدا داریم
  • محسن پیرفلک ۱۹:۰۸ - ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    0 0
    آنچه شهید بابایی داشت و کسب کرد آرزوها و آرمان من بود خلبانی.. تقوی.. توحید.. فرماندهی.. اخلاق و خودسازی... ولی الان من هیچی ندارم
  • عالی ۱۶:۳۹ - ۱۳۹۴/۱۱/۰۳
    0 0
    واقعاخیلی درد ناک خداه خانواده انها صبر
  • ارزو امیدی ۱۹:۱۲ - ۱۳۹۴/۱۱/۰۷
    0 0
    خانم حکمت شما چقدر سعادت بززرگی داشته اید که ادامه دهنده ی راه یک شهید اسمانی بوده اید لحظه های دلتنگی ها ی خود ما را هم دعا کنید شما یادگاران شهدا موفق و سالم باشید
  • ۲۳:۵۵ - ۱۳۹۴/۱۱/۱۰
    0 0
    بارها و بارها فیلم ساخته شده توسط اقای صمدی را دیده ام. به نکات ظریف وقشنگی اشاره شده. امیدوارم بدون دخیل شدن احساسات راهی مانند این بزرگوار که خدمت به خلق بوده است را اگاهانه انتخاب کنیم
  • popular ۱۹:۱۲ - ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    0 0
    روح عباس بابایی عزیز بزرگ مرد ایرانی شاد.‌‌‌..
  • شهلا ۲۰:۰۳ - ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    0 0
    امروز برای سومین بار سریال شوق پرواز رادیدم قسمت آخر هنوز هم بادیدن این سریال دلم میگیرد روح شهید بابایی وهمه شهیدان شاد صلوات
  • ابراهیم ۰۰:۱۴ - ۱۳۹۴/۱۱/۲۳
    0 0
    کجایند مردان بی ادعا.
  • مهدی ۱۷:۰۸ - ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    0 0
    خدایا عشق به ولایت را در وجودمان قرار بده......
  • حسین ۱۶:۰۱ - ۱۳۹۵/۰۳/۰۴
    0 0
    روحش شاد و یادش گرامی الان که دارم این پیام را می نویسم در خبر های امروز دیدم که خانم حکمت همسر شهید بابایی نیز بهدیار حق شتافت روحش شاد خانم حکمت اسوه استقامت بودند
  • علی IR ۱۶:۱۸ - ۱۳۹۷/۰۹/۰۳
    0 0
    به خدااشکم درآمدروح خلبان عباس بابایی وهمرزمان شهیدان شاد
  • علی IR ۱۹:۱۸ - ۱۳۹۸/۱۰/۰۷
    0 0
    در حال انجام کاری برای بیش تر در خاطر ماندن شهید بابایی هستم . دعا کنید برایم تا سختی اش شیرین شود و درست و عالی انجام شود
  • IR ۲۲:۴۵ - ۱۳۹۸/۱۰/۱۰
    0 0
    ب خداوندی خدا ک خیلی بزرگ مردی روحت شاد زندگی وآسایشمونو ب شما مدیون هستیم
  • IR ۱۷:۲۷ - ۱۳۹۸/۱۱/۲۰
    0 0
    عالی بود
  • IR ۱۶:۳۶ - ۱۴۰۲/۰۲/۲۷
    0 0
    توقلب مایی عباس جانم

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس