کد خبر 13555
تاریخ انتشار: ۱۸ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۹

با صداي لرزان گفت:تنها چيزي که براي من ارزش زيادي دارد رو به شما و به گفته ي آقا هديه مي دهم:اين گلها از خود آقاست و اين چفيه از عمه ي سادات.

نويسنده وبلاگ بنده دلشکسته خدا در آخرين مطلب وبلاگ خود نوشته است:
ساعت ? شب بود،شيفت خدمتم تمام شده بود،در مقابل ضريح به آقا سلامي دادم به سمت
آسايشگاه خادمي حرکت کردم ،
دلشوره حرف حاج آقا که اگر متاهل نشي خدمت رو بايد کنار بزاري دلم رو مي لرزوند ،اعتماد به وجود مرد جماعت برايم امکان پذير نبود اين رو از تجربه زندگي ام تو همين سنين متوجه شده بودم.
افکارم نا اميدي اينکه تو ديگر خادم امن حرم نيستي ،ديوانه ام کرده بود
نمي گويم نااميدي ولي با حسي که ديگر خادم نيستم به خواب رفتم.
براي نماز صبح ،بيدار باش خوردم و به سمت صحن عتيق حرکت کردم.
نماز رو خوندم و با اين حس که گمانم روز آخر شيفتم هست به خدمت کردن پرداختم.
تو اون حال و هوا بودم که ناگهان توجه يکي از زائران دلم رو لرزاند،
به سويم آمد وگفت :خانم خادم ،خانم ،خانم، اينجا دختري رو نديدن که با چادر
سفيد و گل هاي قرمز و با روسري سفيد ايستاده باشه؟?? و ?? ساله ؟نديدين؟
با آرامش جوابش رو دادم و گفتم من نديدم ولي مشخصاتش رو بگوييد به گمشدگان اطلاع مي دهم.
گفت هميناست ديگه خواهش مي کنم پيداش کنيد من بي فاطمه مي ميرم.
مشخصاتش رو يادداشت کردم و بچه ها اطلاع دادم.
ثانيه هاي ساعت به دنبال هم مي دويدند تا زمان شيفت من تمام شود، ساعت ?? براي
استراحت به سمت آسايشگاه روانه شدم که ناگهان داد و ناله ي فردي من رو به خودش جذب کرد
همان جواني بود که به دنيال خواهرش مي گشت،داد مي زد : آقاي غريب،فاطمه ي غريبم رو به تو مي سپارم...يا ضامن آهو...
با خجالت به سمتش رفتم و ازش پرسيدم:ببخشيد آقا،خبري از خواهرتون نشد؟؟؟
با تعجب از جا بلند شد و گفت :شما فاطمه ي من رو مي شناسيد؟شما خواهر منو مي شناسيد؟
با اضطراب گفتم:نه..نه ....شما خودتون به من گفتين!از من پرس و جو کردين،يادتون نيست!
با نااميدي نشست زمين و گفت :نه خواهرم خبري نشد ،سپردمش به آقا .
ظواهرش رو نگريستم،محاسنش خيس از اشک بود ،انگشتانش مي لرزيد ،شرف شمس انگشترش برق عجيبي داشت،چفيه ي عربي سفيدي را بر دوشش انداخته بود و نوشته اي بر آن هک بود که اشک چشمم را روانه کرد:اي عرب ،حيا نکردي معجر عمه ي سادات رو کشيدي!!!
ناگهان دهان باز کردم و خطاب به آن جوان که :آقا ببخشيد چي شد که گم شد؟بحثتون شد؟حرفي زدين؟
ناراحتش کردين؟؟؟چي شد آخه؟؟؟
سرش رو پايين انداخت و با متانت خاصي گفت :نه خواهرم من عادت ندارن سر فاطم ام داد بزنم.
راستش چند وقتي است به من پيله کرده ،که ازدواج کنم ،هي ميگه ميرم برات از امام رضا يه زن مي گيرم،
تو اين حرفا بوديم که گفت آب مي خوام،رفتم براش از سقاخانه آب بيارم ،اومدم ديدم نيست!همين
از کنارش رد شدم به سمت پنجره فولاد حرکت کردم،ذهنم بهم ريخته بود،به فاطمه حسوديم شده بود که چه راحت حرف دلشو بيان مي کنه.
تو اين حال و هوا بودم که يه دفعه يه چادر سفيد با گل هاي قرمز و روسري سفيد که ظاهرش شبيه به بچه ها استثنايي بود از جلويم رد شد ،ناخودآگاه دستانم به دستش گره خورد ،صدايم مي لرزيد ولي گفتم:فاطمه خانوم..؟؟؟
گفت :سلام زينب جون، ممنون که پيدام کردي ،داداشم کوش؟
من که مات و مبهوت مونده بودم از اينکه اين دختر از کجا اسم منو مي شناسه ،ولي با شوق و ذوقي که
داشت و با خنده هاي بلندش همه رو آگاه از امري مي کرد.
به سمت برادرش بردم برادرش در سجده بود که فاطمه با دستانش او را آگاه از حضورش کرد.
خواهر و برادر خنده و گريه هاشان قاطي شده ،او از فراقش و ديگري از ذوقش.
فاطمه گل هايي که در دستش بود رو به برادرش داد وگفت :بگير داداشي ،ديدي بالاخره آقا عروستو داد
اينم زينب خانوم.
آقا اين گل ها رو داد تا به تو بدم و تو هم هديه کني به زينب جون.ديدي داداش حسين.
زينب جون آقا سلام رسوند و گفت:زينب خانوم حسين آقا پسر قابل اعتمادي،و اينکه: ما از دل تمام محبينمان با خبريم.
همان جا رو به سوي خدا در مقابل گنبد طلا سجد زدم ،هيچ زباني براي تشکر نداشتم جز گريه.
در سجده بودم،که حسين آقا چفيه عربي اش را به همراه گل هاي فاطمه در مقابلم گذاشت و با صداي لرزان گفت:تنها چيزي که براي من ارزش زيادي دارد رو به شما و به گفته ي آقا هديه مي دهم:اين گلها از خود آقاست و اين چفيه از عمه ي سادات.
من را به غلامي قبول مي کنيد؟؟؟

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس