
به گزارش مشرق به نقل از خبرآنلاين «مهدي» سرگذشت زندگي اش را از ابتدا تعريف و عنوان کرد : من و شيلا 9 ماه است با يکديگر ازدواج کرده ايم ولي مدتي است به اين نتيجه رسيده ايم که نمي توانيم بيش از اين ادامه دهيم و مي خواهيم از يکديگر جدا شويم .
داستان ازدواج دومم از زماني آغاز مي شود که يک سال از طلاق من و همسر اولم گذشته بود و مادرم اصرار داشت مجدداً ازدواج کنم . من هم که دلم مي خواست سر و ساماني پيدا کنم با اين تصميم مادرم موافق بودم .
وقتي از محل کارم به سمت خانه مي رفتم به خانم هايي که مادرم پيشنهاد کرده بود فکر مي کردم تا شايد بتوانم يک نفر را براي ازدواج انتخاب کنم . اما هرچه بيشتر کلنجار مي رفتم بيشتر به اين نتيجه مي رسيدم که هيچ کدام از آنها براي ازدواج مناسب من نيستند .
در اين افکار غرق شده بودم که آگهي تبليغاتي کانون همسريابي توجه ام را جلب کرد . مثل جرقه اي ذهنم را روشن کرد و برقش چنان جذبم کرد که از اتوبوس پياده شدم و به سمت کانون رفتم .
حس کنجکاوي مرموزي همه وجودم را پر کرده بود و با خودم فکر کردم که شايد اولين کسي باشم که در کل افراد فاميل به چنين شيوه مدرني ازدواج خواهد کرد . براي لحظاتي از هر فکر تکراري راحت شده بودم و احساس کردم مسير جديدي را براي رفتن پيش رو دارم .
وقتي به خودم آمدم که به جلوي درب کانون رسيده بودم و تصورم اين بود که اين جا مکاني است براي خوشبختي و انتخاب همسري ايده آل که متناسب با معيارهايم باشد . وقتي وارد کانون شدم، منشي آنجا به گرمي مرا پذيرفت و با قهوه اي داغ از من پذيرايي کرد و اولين سوالش را اينگونه پرسيد: براي ازدواج تشريف آورده ايد ؟
کمي دستپاچه شدم و با شرم خاصي جواب دادم بله، ولي من هيچ اطلاعي از نحوه کار شما ندارم. تبسم کرد و گفت : آشنا خواهيد شد .
بعد از اين گفتگو ، فرمي را به دستم دادکه سوالاتش راجع به مشخصاتم مي شد ، نام و نام خانوادگي ، سن ، وضعيت تاهل و ... فرم را تکميل کردم و به منشي دادم.
زماني که منشي کانون برگه را مي خواند وقتي به وضعيت تاهلم نگاهي انداخت پرسيد : آيا شما فرزندي هم داريد ؟ گفتم خير .
سپس فايلي را رو به روي خود باز کرد که به گفته خودش آنها خانم هايي هستند که يکبار ازدواج کرده اند ولي فرزندي ندارند .
کم کم همه چيز برايم جالب مي شد . بعد خانم منشي يک ليست را به دستم داد ، ليستي که حاوي بيش از 30 نام و نام خانوادگي بود و گفت : از بين اين اسامي سعي کن 10 اسم را انتخاب کني تا پس از آن مرحله بعدي را برايت توضيح دهم .
من هم 10 اسم که از باقي اسامي زيباتر بودند را انتخاب کردم . اطلاعات کامل اعم از خانواده ، شخصيتي و سليقه اي و ... به همراه عکسشان را در اختيارم قرار داد و توضيح داد که هر کدام که به نظرم بيشتر شبيه به من هستند و علائق و سلائقشان همسان با خودم و روحياتم بود را انتخاب کنم .
«شيلا» اولين کسي بود که بيشتر از ديگران نظرم را جلب کرد . چون در ليست افرادي که مي خواستند حضوري او را ببينند 14 اسم ثبت شده بود . کنجکاو شدم تا او را ملاقات کنم و بدانم که چه کسي است . افراد زيادي خواستار ازدواج با او بودند ولي او تا کنون کسي را انتخاب نکرده بود . بيشتر از آنکه به جواب سوالات مختلفي که پرسيده شده بود توجه کنم و از روي جواب ها تصميم گيري کنم به فکر پيروزي ام در مسابقه اي بودم که تا کنون برنده اي نداشته " مسابقه ربودن قلب شيلا " .
بنا به گفته منشي از اين 10 نفر بايد 3 نفر را براي ملاقات حضوري انتخاب مي کردم ولي من تنها شيلا را انتخاب کرده بودم و به منشي گفتم اگر با شيلا به تفاهم نرسيدم 2 نفر بعدي را انتخاب خواهم کرد . روز ، ساعت و مکان ملاقات بنا به تعهدمان به کانون در اتاقي به نام «خلوت عشاق» مشخص و قرار شد روز پنج شنبه ساعت 4 بعداز ظهر يکديگر را ملاقات کنيم .
روز ملاقات ، بهترين لباسهايم را پوشيدم ، انگار به يک مهماني با شکوه دعوت شده ام . وارد کانون شدم و با راهنمايي منشي به سمت اتاق رفتم و درب را باز کردم و ديدم که شيلا زودتر از من آنجا حاضر شده و از نوع پوشش لباسش متوجه شدم که اين ملاقات براي او نيز با اهميت بود .
گفتگوي ما به گفته منشي 3 ساعت به طول انجاميد . ولي از نظر خودمان نيم ساعتي بيش نبود . 3 ساعت گفتگوي ما 90 هزار تومان به کانون سود رساند . با خودم گفتم چه دکاني باز کرده اند تا به حال براي ثبت نام ، ملاقات و ساير هزينه هاي ديگر 100 هزار تومان به کانون پول داده ام ، اگر با خانمهايي که مادرم پيشنهاد کرده بود قرار ملاقات مي گذاشتم ارزان تر تمام مي شد ، اما خودم را اينطور توجيه کردم که اميدوارم ازدواج خوبي داشته باشم و بتوانم به آرامش برسم ، آن وقت است که ديگر اين پولها را براي خوشبخت شدنم پرداخت کرده ام و خوشبختي خيلي بيشتر از اينها مي ارزد .
پس از 3 جلسه ملاقات ديگري که در کانون داشتيم به اين نتيجه رسيديم که مي خواهيم با يکديگر ازدواج کنيم و اين موضوع را به منشي کانون اعلام کرديم .
مرحله بعدي ما اين بود که اجباراً 3 جلسه نزد يک مشاور که مستقر در کانون بود برويم و از روان شناس آنجا در صورتي که تشخيص دهد اين ازدواج به صلاح است برگه ايي جهت تائيد ازدواج بگيريم.
جلسه سوم ، روان شناس آنجا پس از دريافت 120 هزار تومان حق الزحمه گفت که ديدگاه شما به زندگي متفاوت است و اين ازدواج به صلاحمان نيست ، ولي اگر اصرار به ازدواج داشته باشيد من تائيديه را برايتان صادر خواهم کرد و من هم از آنجايي که نمي خواستم هيچ چيز و هيچ کس مانع ازدواجم با شيلا شود گفتم : شما تائيديه را صادر کنيد و ما بقي را به خودمان واگذار کنيد .
برگه تائيديه را گرفتيم و به دستان منشي کانون داديم . او نيز تعرفه عقد را اعلام کرد 400 هزار تومان آقا و 300 هزار تومان خانم و در جلسه آينده نيز خطبه عقد توسط روحاني کانون برايتان جاري خواهد شد ، زيرا طبق تعهدتان به کانون ، عقدتان بايد توسط روحاني کانون ثبت شود .
من به شيلا دل بسته بودم و براي بدست آوردن او حاضر به پرداخت هر بهايي بودم .
من برنده بازيي بودم بازي اي که 14بازنده داشت . من و شيلا به عقد هم در آمديم و بلا فاصله زندگي مشترکمان را شروع کرديم . هنوز يک ماهي از ازدواجمان نگذشته بود که شيلا مرا مجبور کرد خانه را عوض کنيم ، من هم پذيرفتم . دو هفته بعد از تعويض محل سکونتمان ، احساس کردم شيلا رفتارهايي دارد که برازنده يک خانم نيست .
اولين بار زماني با اين حس مواجه شدم که هنگام خريد از من خواست يک بسته سيگار براي او بخرم ، اولش فکر کردم شوخي است ولي اصرار زياد وي و ديدن صحنه اي که کشيدن سيگار را شروع کرد ، همه شک و شبهه هايم را به يقين تبديل نمود .
شيلا به صورت يک حرفه اي و مانند يک مرد به مبل تکيه مي کرد و به سيگار درون انگشتانش پک مي زد و دود آن را به شکل هاي کاملاً مختلف از بيني خارج مي کرد . دلم مي خواست آنچه که را مي ديدم باور نکنم . کاش کابوسي بود که با بيدار شدنم از خواب به پايان مي رسيد . ولي افسوس که کابوس حقيقي زندگي ام و در بيداري بود .
وقتي از شيلا پرسيدم که چرا در آن برگه هاي کانون ننوشته بودي که سيگار مصرف مي کني؟جواب داد : کسي از من چنين سئوالي را نپرسيده بود و من عادت ندارم جواب سوالي را که پرسيده نشده بدهم .
حق با او بود ، براي خانمها چنين سئوالي طرح نشده بود و من هم به حدي به شيلا دل بسته بودم که خودم نيز چنين سئوالي را از او نپرسيدم .
شوکه شده بودم ، ولي شکست در ازدواج قبلي و ترس از شکست در ازدواج دوم مرا به سکوت وا داشت . اين سکوت تا جايي ادامه پيدا کرد که او با وقاحت تمام مصرف شيشه را علني کرد و براي تهيه مواد مصرفي اش دست به هر کاري عليه من ، زندگي مان و حتي خودش مي زد . توهين مي کرد با صداي بلند مي خنديد و مدام تصور مي کرد که من با همسر سابقم يا زنان ديگري ارتباط دارم و به بهانه هاي مختلف تلفن همراهم را وارسي مي کرد و به شماره هايي که فکر مي کرد متعلق به زني مي باشد تماس مي گرفت . پرخاشگر شده بود و شب بيداري هايش کلافه ام کرده بود ، او کار را به جايي رساند که احساس کردم قادر به ادامه زندگي با او نيستم .