
هر دروني که خيال انديش شد
چون دليل آري، خيالش بيش شد
مولانا
آيا مکتب ايران، از فروپاشي جريانهاي کهنه چپ و راست زاده شد؟ همچنان که جمهوري ايراني تلاشي است براي بازسازي گرايش هاي فرسوده اي که با انقلاب اسلامي از حافظه تاريخي ملت ايران پاک شده بود؟ آيا مکتب ايران متافيزيک جمهوري ايراني و مانيفست چپ و راست در مواجهه با جمهوري اسلامي در دهه چهارم انقلاب اسلامي است؟
چرا اين ايدئولوژي متعاقب مفهوم جمهوري ايراني در فتنه هاي بعد از انتخابات دهم رياست جمهوري مطرح شد؟
چرا اين مفهوم مانند اکثر ايدئولوژي ها و احزاب و جريان هاي سياسي تاريخ معاصر ايران در دل ساختار قدرت زاده شد؟
آيا اين نظريه، نظريه جديد قدرت در دهه هاي آينده است؟ همانطوريکه اصلاحات، سازندگي و جامعه مدني و امثال آن نظريه کسب، حفظ و بسط قدرت در دولت هاي گذشته بود. آيا تولد اين نظريه در دل قدرت به معناي آن است که توان علمي و ديني براي اثبات خود ندارد و ناچار است از قدرت ارتزاق کند؟
آنهايي که مي گويند بايد درباره اين نظريه ها و ايده ها مناظره علمي کرد بايد به اين سوال پاسخ دهند که مناظره علمي با مبشران ايدئولوژي هايي که از موضع قدرت سخن مي گويند و گوينده خود را در برج عاج قدرت مي بيند چگونه امکان دارد؟ اصلا اين نظريه چقدر استعداد بازگشايي فضاي علمي دارد و نظريه پرداران چنين نظريه هاي چه شاني از علم دارند و اين شان در کجا بروز و ظهور داشته است؟ چرا مجامع علمي به نظريه هايي که از دل ساختار قدرت پيدا مي شوند و نظريه پردازان آن نيز کارگزاران سياسي مي باشند بايد توجه کنند؟ وجوه ارتباط چنين بحث هايي با کارگزاران سياسي چيست؟
مخالفان جمهوري اسلامي و انديشه هاي امام از طرح اينگونه نظريه ها در دل نيروهاي انقلابي ذوق زده شده و مي گويند که عنوان مکتب ايران در زير پوست خود نشان از ناسيوناليسم ايراني و عدول از آرمان هاي امام خميني دارد. آيا بايد اين ذوق زدگي ها را جدي گرفت يا به اين مسئله دل خوش کرد که اين هم مانند اغلب گرايش هاي سياسي اصحاب قدرت، يک بازي سياسي براي حفظ و بسط قدرت است؟
آيا ميتوان به اين احتمال نيز انديشيد که در دل ساختار جمهوري اسلامي عده اي از دولت مردان مثل دوره سازندگي و دوره اصلاحات به اين نتيجه رسيدند که تاکيد و تمرکز بر مکتب اسلام و جمهوري اسلامي و انديشه هاي امام تاريخ مصرفش گذشته است و بايد با مباني مشروعيت جديدتري بر سر قدرت باقي ماند؟ البته اگر ملت ما نسبت به اصحاب سياست و آنهايي که پيوسته مواضع ايدئولوژيک جديد توليد مي کنند چنين ترديدي نشان دهد بي ربط نيست زيرا زمينه ها و قرينه هاي زيادي در اين سه دهه براي چنين ترديدي وجود دارد.
ملت ما هنوز فراموش نکرده است که چگونه اصحاب قدرت و ثروت وقتي با انتخابات هفتم رياست جمهوري به قدرت رسيدند؛ با تبديل دوم خرداد به يک ايدئولوژي در مقابل انقلاب اسلامي، چه استدلال هاي عجيب و غريبي براي حذف آرمان هاي امام خميني و انقلاب اسلامي از ايران ارائه مي دادند! نظريه پردازان دوم خرداد در آنجا هم مي گفتند که انتخابات دوم خرداد نشان داده است که منابع مشروعيت يابي ما ديگر کارايي ندارد. آنها از ملت ايران و مسئولان نظام جمهوري اسلامي ميخواستند که از ميان سه منبع مشروعيت نظام جمهوري اسلامي يعني : مشروعيت انقلابي امام، مشروعيت سنتي اسلام و روحانيت و مشروعيت عقلاني - قانوني ، قيد امام و اسلام و روحانيت را بزنند و تنها به منبع سوم تکيه کنند.[1] البته هيچگاه نگفتند که در ساختار نظام جمهوري اسلامي به منبع عقل - قانون بدون دو منبع ديگر برمبناي چه مکانيزمي بايد اعتماد کرد! فقط بزرگترين دليلي که براي حذف امام، روحانيت و اسلام ارائه دادند اين بود که از اين منابع استحصال بي رويه اي انجام گرفته است و هر منبعي را که استحصال بي رويه از آن صورت پذيرد ناکارکرد مي شود![2]
آيا استدلال نظريه پردازان مکتب ايران در حذف برداشت اسلامي از اسلام و جايگزيني قرائت ايراني از اسلام شبيه استدلال نظريه پردازان دوم خردادي نيست؟ آنها هم از ما مي خواستند که در فضاي جديد ايران که با دوم خرداد گشوده شد بجاي استفاده از منبع مشروعيت امام ، اسلام و روحانيت از منبع عقل - قانون استفاده کنيم اکنون نظريه پردازان مکتب ايران هم بما مي گويند چون برداشت از اسلام متفاوت است و ما سه مکتب ترکيه، مکتب عربستان و مکتب ايران را در فهم اسلام داريم، بيائيم مکتب ايران را بدنيا معرفي کنيم. به ظاهر استدلال ها شبيه بهم و نتايج هم يکي است.
با سوالات و احتمال هاي مذکور، ارزيابي شانيت علمي، وجاهت تاريخي ، عقلانيت ديني و بضاعت سياسي نظريه مکتب ايران در اين شرايط حساس انقلاب اسلامي، يک ضرورت ترديد ناپذير است. ما مي توانيم از جنبه تحليل جامعه شناختي تاريخي، تبارشناسي معرفتي، جامعه شناسي سياسي و... اين ايدئولوژي و لوازم و لواحق آنرا ارزيابي کنيم.
آنچه در اين مقاله در پاسخ به سوالات مذکور آورده مي شود در پي نفي و اثبات فرد يا جريان خاصي نيست. هشداري است به سياست ورزي ها و نظريه سازي هاي وارونه اي که نزديک به يک قرن بنياد سياست و حکومت و لاجرم ديانت را در ايران مشوش ساخته است. اين تشويش در سياست و ديانت واقعيتي تاريخي بوده که ما را به نقطه اي رسانده است که احساس مي کنيم، قرار نيست چيزي در جاي خود باشد. نزديک به يک سده است که مهندسي فرهنگي ما را دامپزشک ها، جريان شناسي فرهنگي ما را مهندسين مکانيک ماشين هاي درونسوز، عدالت اجتماعي، فلسفه تاريخ و قرآن شناسي ما را دندان پزشک ها، تاريخ علم و تاريخ ديپلماسي و تاريخ ايران را پزشکان اطفال، قبض و بسط شريعت و معرفت را تکنسين هاي آزمايشگاهي، رهبري جنبش هاي ملي و ديني ما را مهندسين راه و ساختمان ولاجرم، مباني متافيزيکي مکتب هاي ديني وسياسي ما را بايد مهندسين الکترونيک، مکانيک، فيزيک و...بنويسند!
آيا علم ، پژوهش و نظريه پردازي از موضع دانش نه از موضع پنداشته، آنقدر در کشور ما بي ارج و قرب هست که حتي مهندسين حوزه علوم پايه يا علوم تجربي صرف، مي توانند به خود جسارت دهند که در حوزه دين، سياست ، عرفان و تاريخ نظر بدهند؟! آيا اگر يک طلبه علوم ديني يا دکتر علوم سياسي يا يک درس خوانده در يکي از شاخه هاي علوم انساني در حوزه نانوتکنولوژي يا پزشکي يا سلول هاي بنيادي يا فيزيک هسته اي يا سازه هاي مهندسي و غيره درباره آن چيزي که شان علمي و پژوهشي در آن ندارد نظريه اي ارائه کرد و فتوايي صادر نمود دانشمندان و متوليان اين علوم چه برخوردي با وي مي کنند؟ پس چرا هر کسي بخود جسارت مي دهد که در حوزه دين، سياست، اقتصاد و همه علومي که به نوعي با روح و روان جامعه سروکار دارد و امروزه تحت عنوان علوم انساني و ديني از آن ياد مي کنند؛ نظريه پردازي و مکتب سازي کند؟! آيا اهميت روح و روان انسان و جامعه از چوب و سنگ و آهن و آجر و امثال ذالک کمتر است که ما در آن حوزه ها شرط اظهار نظر را دانش و تخصص ولي در اين حوزه ها شرط اظهار نظر را پنداشته و جسارت مي دانيم؟
بحث بر سر صحت و سقم اينگونه مکتب سازي ها و نظريه پردازي ها نيست. مسئله اين است که چرا چنين پروژه هايي عموماً در برهه هاي ويژه اي از تاريخ ايران و اسلام توليد مي شود؟! في البداهه مهم نيست که توليد کنندگان اين نظريه ها در چه مرتبه و شاني از جنبه علمي، سياسي و ديني هستند. آنچه اهميت دارد اين است که اين نظريه سازي ها چه تاثيري در تماميت ارضي، وحدت ملي، همگرايي ديني و استقلال سياسي و فرهنگي ايران اسلامي دارد.
تلقي قوم گرايانه از مذهب سابقه اي به عمر تاريخ بشري دارد و پديده مدرني نيست. آنچه در ايران اين پديده را مدرن جلوه مي دهد خروج قوم گرايي از حوزه کلام به حوزه سياست و نظريه هاي سياسي است. از زماني که پديده قوم گرايي اراده معطوف به قدرت و سياست پيدا کرد و در صورت بندي هاي جنبش هاي ناسيوناليستي و ملي گرايي و باستانگرايي ماهيت ايدئولوژيکي و مکتبي بخود گرفت کاربست هاي ويژه اي براي آن پيدا شد که در دويست سال اخير در دنياي اسلام، علي الخصوص در ايران؛ بيش از آنکه رهايي بخش و استقلال آفرين باشد ايدئولوژي استبداد و استعمار و جريان هاي وابسته به آن بود. ايدئولوژيي که به انحاء مختلف در مقابل آرمان هاي آزاديخواهي و استقلال طلبي ملت ايران به دفاع از وضع موجود و يا توجيه متافيزيکي و اسطوره اي وضع موجود پرداخت.
فتنه مذهب سازي در قالب بابيه ، ازليه، بهائيه، وهابيه، فتنه دين زدايي و فرهنگ ستيزي غربگرايان عصر قاجاري و پهلوي، فتنه مشروطه ايراني در نهضت عدالتخانه ملت ايران، فتنه توجيه عقلي و تاريخي استبداد منور رضاخاني و ايدئولوژي باستانگراي جمهوري رضاخاني، فتنه پاکديني کسروي و وهابي گري شريعت سنگلجي، فتنه تاسيس احزاب و جريانهاي متنوع مليگرا و باستانگرا در دل ارکان حکومت پادشاهي، فتنه دامن زدن به اختلافات قومي و مذهبي در طليعه پيروزي انقلاب اسلامي، فتنه قبض و بسط شريعت و دين شناسي هاي وارونه نوحجتيه هاي مدرن و فتنه جمهوري ايراني در قالب جنبش سبز در سال گذشته، نمونه هاي کوچکي از تلاش هاي قوم گرايانه استبداد و استعمار در دو قرن اخير مي باشد که ماهيت تاريخي اين فتنه ها بر ملت ايران پوشيده نيست.
نزديک به دو سده است که قومگرايي مذهبي، قومگرايي مدرن(ملي گرايي/ ناسيوناليسم) و غربگرايي، آب به آسياب استبداد، استعمار و ايدئولوژي آنها، سکولاريزم ميريزند و تلاش ميکنند تنها خود را پرچمدار پيشرفت و تجدد ايران نشان دهند. آنها تلاش ميکنند که با حرکت در جهت ويژهاي از تاريخ که عموما تکيه به دوران باستان و نفي اسلام دارد ايران را همپاي اين جهت به جاهايي ببرند که تاريخ نشان داده است، بيش از آنکه باعث اعتلاي اين مرز و بوم باشد، حرکت شتابزايي به سمت اضمحلال فرهنگي، زوال سياسي و استحاله در سرمايه داري جهاني شده و ايدئولوژي هاي آن است.
گفتمان جريان هاي غربگرا در دو سده اخير در ايران سرشار از سخنپردازي و افسانه سرايي و اسطوره سازي دربارة راهي است که بايد دنبال گردد. پيش بسوي «مقام فريد ايران» پيش بسوي «پيمان فرهنگ» پيش به سوي «تشيع ايراني»، پيش بسوي مشروطه ايراني، پيش بسوي «پاکديني» پيش بسوي «ارض ملکوت»، پيش بسوي «حکمت خسرواني»، پيش بسوي« متافيزيک ايراني»، پيش بسوي«جمهوري ايراني» و اخيراً؛ پيش بسوي «مکتب ايران».
صورتهاي متفاوت قومگرايي فرهنگي، ديني و سياسي ديري است که استدلال ميکند تنها راه جهاني شدن تکيه بر قرائتهاي قومگرايانه از فرهنگ، دين و سياست است. به نظر قومگرايان مدرن و قومگرايان مذهبي، گذشتة ايران تنها مايه تسلي خاطر نيست بلکه به اين دليل ميتواند ارزش داشته باشد که از طريق چنين قرائتهايي ميتوان دين اسلام را در ايران ناکارآمد و ويرانگر نشان داد و آينده را درک و به تصرف درآورد وحکمت خسرواني قديم را که قرائتي ايراني از فلسفه و سنت است به ايران دوره اسلامي که تنها قرائت شيعي آن به اين حکمت نزديک هست، بهم پيوند زد. با اين تفاصيل موقعيتي که قومگرايان مدرن و مذهبي خود را در آن مييابند چقدر بايد شگفتانگيز و محل تأمل و شايسته ديدهباني مستمر، عميق و دقيق باشد؟
استاد شهيد آيت الله مطهري نيز در نامه تاريخي 1356 به حضرت امام در نجف اشرف در خصوص نکات انحرافي افکار و انديشه هاي دکتر علي شريعتي تلاش وي براي تدوين فلسفه مليت ايراني را الحق فلسفه رستاخيز مي نامد و معتقد است شريعتي با اين ادعا که ايدئولوژي ما روي فرهنگ ما اثر گذاشته و فرهنگ ما روي ايدئولوژي ما؛ لهذا ايرانيت ما ايرانيت اسلامي شده است و اسلام ما اسلام ايراني شده است. با اين بيان عملاً و ضمناً نه صريحاً فرهنگي واحد به نام فرهنگ اسلامي را انکار کرده است و صريحاً شخصيت هايي نظير بوعلي و ابوريحان و خواجه نصير و ملاصدرا را وابسته به فرهنگ ايراني دانسته است .يعني فرهنگ اينها ادامه فرهنگ ايراني است.[3]
متافيزيک ايراني، مفهوم جديدي بود که غربي ها تلاش کردند انقلاب اسلامي را به نوعي در انحصار قرائت آن قرار دهند، تا قشر عظيمي از دنياي اسلام که زير سيطره استکبار جهاني و ايدئولوژي هاي آن است از گرايش به آن هراس پيدا کرده و نتوانند نسبتي بين خود و اين قرائت که سخت مباني غربي را در همه حوزه ها به چالش کشيده بود، برقرار سازند. تنها راه مبارزه با بيداري اسلامي که يکي از پايه هاي اساسي انقلاب اسلامي و انديشه هاي امام خميني است ارائه يک قرائت بومي و قومي از انقلاب مي باشد. متافيزيک ايراني در بنياد هاي خود مفهوم جديدي نبود بلکه برآيند تلاش هاي دوقرن مستشرقان اروپايي در نهادينه کردن اختلاف تشيع و تسنن در جهان اسلام و انحصاري کردن تشيع به مذهب ايراني و تسنن به مذهب عربي بود.
بزرگ ترين ابهام پيش روي نظريه پردازان مکتب ايران، تعيين مواضع اين نظريه در قرائت هاي قوم گرايانه از مذهب در دويست سال اخير است که يقين داريم ريشه در استعمار و گرايش هاي شرقشناسي دارد.
متافيزيک ايراني در مقابل متافيزيک اسلامي که شرقشناسي دوران اخير تلاش هاي بيشماري بخرج داده است تا آن را متافيزيک عربي القا نمايد؛ ايدئولوژي قوم گرايان مذهبي و مدرن در دويست سال اخير است که در قالب هاي مختلف و در برهه هاي حساسي از تاريخ ايران در مقابل اسلام خواهي ملت ايران در جنبش هاي اجتماعي و سياسي صف آرايي کرده است[4].
در اين مقاله تلاش ميکنم تا برداشت ها و درک متفاوت تاريخ معاصر را از مکتب ايران و متافيزيک ايراني نشان دهم تا نظريه سازاني که گرفتار اين توهم هستند که درک از مکتب ايران يک درک بديل و بديع و واحد است از اين توهم خارج شده و به همان مباني اي که امام عظيم الشان امت تبيين کرده و جمهوري اسلامي بر مدار آن مي چرخد، باز گردند وفضايي را جلوي مردم ايران باز نکنند که چند پهلو، مبهم، تفرقه انگيز، تشتت زا و دشمن شادکن مي باشد.
قرائت هاي متفاوت از مکتب ايران و متافيزيک ايراني
اولين مسئله بنيادي در همسويي قوم گرايان مذهبي و قوم گرايان مدرن در فضاي انقلاب اسلامي اين است که اين دو جريان با وجود اختلافنظر دربارة ماهيت و چيستي مکتب ايران در اين اعتقاد به اشتراک رسيدند که پيشگامان تاريخ تجدد در ايران فقط آنها هستند و درک آنها درک غيرقابل مناقشهاي در فرهنگ، دين، تجدد و ترقي ايران است؟ هواداران اين دو قرائت خودشان را چنان وارثان تاريخ ايران مي دانند که نه تنها گفتمان قوم گرايانه را يگانه گفتمان ناب روز مي دانند بلکه آن را درک عالمان? عزت، فلسفه و غرور مکتب ايران معرفي مي کنند و گرفتار اين توهم هستند که گويي اگر از مکتب اسلام دريافت هاي متنوعي وجود دارد چنين دريافتي از مکتب ايران وجود ندارد!
براي درک صحت منطقي، عمق فلسفي، همسازي اسلامي و ريشه هاي تاريخي اين گفتمان؛ تلاش مي کنيم فرآيند شکل گيري آن را در تاريخ معاصر ايران و درک متفاوتي که از اين گفتمان از زمان پيدايش تا به امروز داشته است بصورت اجمالي مورد بررسي قرار دهيم.
همانطوري که گفته شد نگارنده معتقد است که قرائت قوم گرايانه از اسلام و تاريخ با انگيزه سياسي، پديد? جديدي نيست و سابقه اي دويست ساله در کشور ما دارد. مطالعه تاريخ معاصر ايران نشان مي دهد اين پديده در هر برش تاريخي، وقتي مطرح شد که ملت ايران در شرايط تاريخي ويژه اي قرار داشت که در اين شرايط وحدت ملي و ديني شرط حفظ تماميت ارضي و استقلال کشور بود. اما ظهور پديده هايي شبيه قرائت هاي قوم گرايانه از تاريخ و مذهب بيش از هرچيز بجاي اينکه حافظ اين وحدت باشد آن را مورد تهاجم قرار داده است.
مهمترين سوال در ابتداي اين بحث آن است که چرا مجدداً اين قرائت در عصر انقلاب اسلامي و در دل ساختار نظام جمهوري اسلامي با پيش زمينه هاي خاصي در يک شرايط حساس مطرح مي شود؟! به نظر من بايد منطق طرح مجدد اين گفتمان کهنه و پوسيده را در فروپاشي نظام سلطنت و شکست سخت غربگرايان و قومگرايان در ايران و پيروزي انقلاب اسلامي و غلبه انديشه امام بر ساير گفتمان ها ديد.
با ظهور امام در سپهر تحولات فرهنگي، سياسي و اجتماعي ايران و اقبال مردم به آرمان هاي اين حکيم بزرگ، همه استدلالهاي گذشته غربگرايان و قوم گرايان از اعتبار افتاد و قومگرايي که در چهره مدرن: ناسيوناليسم ايراني، تشيع ايراني و فلسفه ايراني از دو قرن پيش به اين عادت کرده بود که خود را پيشتاز تغيير و دگرگوني ايران معرفي کند ناگهان از هم گسيخته و به گذشتهاي نه چندان پر افتخار حواله شدند. به گذشتهاي که به ظاهر خود را بيزار از آن نشان ميدادند و دين را به همين اعتبار ناتوان در حل مسايل دنياي مدرن مي ديدند. اما چه شد که سرلوحه ايدئولوژي قومگرايان مدرن، باستانگرايي افراطي گرديد و انديشه دفن دين و عقل و تعظيم تقليد و تعطيلي خرد، مايه تفنن رسانههاي مدرن شد؟
تاريخ نشان مي دهد که اسلام گرايان بر خلاف قومگرايان هرگز از به روي کاغذ آوردن انديشههاي خود پيرامون نحوه تغيير و دگرگوني ايران و دنياي اسلام اکراه نشان ندادند. در واقع دلايل ديني وعقلي آنها را از چنين کاري منع کرده بود. برخلاف توهمات بعضي از قوم گرايان، در ايران دويست سال اخير، در رهبري جنبش هاي اجتماعي، نه تنها درک متفاوتي از اسلام آنچنان مطرح نگرديد که دستمايه حذف اسلام و درک اسلامي و روحانيت از رهبري جنبش هاي اجتماعي شود بلکه به تاييد موافقين و مخالفين جنبش هاي اجتماعي دوران معاصر و استقلال و آزادي ملت ايران مديون رهبري اسلامي و درک مشترک آنها از نقش دين در اعتلاي جامعه بود. اما برخلاف آن، انديشههاي قوم گرايانه در دويست سال اخير بدليل درک متفاوتي که از آن وجود داشت، تحت عناويني چون موعودگرايي ايراني، «پيمان فرهنگ»، پاکديني، فلسفه ايراني، تشيع ايراني، متافزيک ايراني، جمهوري ايراني و اخيراَ هم مکتب ايران براي پنهان داشتن ماهيت اصلي و نيات واقعي خود، فراوان به شرح و تفصيل خود در قالبهاي مذهبي ، باستانگرايي، ملي گرايي، روشنفکرايراني، مدرنيته ايراني، فلسفه ايراني، عرفانگرايي، صوفي گري و ... پرداخته است و اين شرح و تفصيل ها نه تنها مايه تحرک و عزت و سربلندي ملت ايران نبود بلکه هميشه عامل تفرقه و تشت بود. با وجود اينهمه فرافکنيهاي سست و ترديد آفرين و عليرغم کوهي از ادبيات قومگرايانه در دويست سال اخير، چرا هويت قومگرايي همچنان براي ملت ايران مبهم، غير قابل اعتماد، تفرقه انگيز، دين ستيز، خرد گريز، فرهنگ ستيز، بيگانه پرست، دشمن ساز و فرصت سوز باقي مانده است؟
آيا اين بدان معنا نيست که دريافت مشخص و مشترکي هيچگاه از قرائت هاي مختلف مکتب ايران و گفتمان هاي قوم گرايانه در ايران وجود نداشته است؟
امام عظيم الشان امت چقدر دقيق اهداف چنين جريان هايي را تحليل مي کنند و مي فرمايند : از توطئه هاي مهمي که در قرن اخير خصوصاً در دهه هاي معاصر و بويژه پس از انقلاب آشکارا به چشم مي خورد، تبليغات دامنه دار با ابعاد مختلف براي مايوس نمودن ملتها و خصوص ملت فداکار ايران از اسلام است...[5] آيا القائات اخير در حوزه درک متفاوت از اسلام و درک واحد از مکتب ايران چيزي در راستاي چنين سياست هايي است؟ ما نمي دانيم طرح اين مباحث در ساختار جمهوري اسلامي آيا آغاز دور جديدي از شکل گيري جريان هاي انحرافي شبيه جريان هاي چپ و راست با قرائت هاي متفاوت در کشور هست يا خير! اما ميدانيم ملت ايران هوشيارتر از آن هست که چنين زمزمه هايي را از ناحيه هر فرد و گروهي در هر دولتي و تحت پوشش هر شخصيتي، عميق و دقيق رصد نکند. تجربه تاريخي دويست سال اخير به اندازه کافي عبرت آموز و راهگشا مي باشد.
ملت ايران هيچگاه باور نکرده و نمي کند که قومگرايي، مليگرايي، ايرانيگرايي و قرائت هاي قومي از مذهب و امثال اينها پاسدار ارزشهاي آزادي، پيشرفت، ترقي، عدالت اجتماعي و فراواني نعمت در ايران است. نتايج تبليغ اين جريانها در دو دوره حکومت قاجاريه و پهلوي در ايران چه دستآوردي دارد که بتوان در مقابل عظمت تحولاتي که در اين سه دهه با پيروزي انقلاب اسلامي در ايران اتفاق افتاد، قابل مقايسه باشد؟!
به تعبير امام راحل: آقايان سر يک ملي شدن چيز، امروز ديديد که التماس مي کنند که بگذاريد يک قدري بگذرد ببينيم ملي چه جوري است. ما چقدر سيلي از اين مليت خورديم؟ من نمي خواهم بگويم که در زمان مليت در زمان آن کسي که اين همه از او تعريف مي کنند چه سيلي اي بما زد آن آدم؟... ما نمي توانيم تحمل کنيم به اين که هر کس هر جوري دلش مي خواهد . خير؛ من دلم مي خواهد که حالا دموکرات باشد، من دلم مي خواهد که ملّي باشد، من دلم مي خواهد که ملّي و اسلامي باشد، ما از اينها ضربه ديديم. ما اسلام را مي خواهيم، غير اسلام را نمي خواهيم...[6]
براي اين که ملت ايران مجدداً گرفتار چنين قرائت هاي شبهه انگيز و دلبخواهانه از اسلام و ايرانيت و مليت و مکتب ايران و امثال اينها نگردد، فهم فرآيند تاريخي درک متضاد ، تفرقه انگيز، متناقض و متفاوت از مکتب ايران در دويست سال اخير بما کمک مي کند تا آبشخور چنين انديشه هايي را بدرستي تحليل کنيم.
قومگرايي مدرن و مذهبي در ايران از جهت فرهنگي و ديني آنقدر نامتعيّن است که تا کنون جز در هيکل کهنهپرستي، شاه پرستي ، سلطنت طلبي و باستانگرايي به صورت ديگري نميتوان آن را تعريف کرد. آيا آنچه تحت عنوان مکتب ايران با الفاظ به ظاهر جذاب و شورانگيز گفته مي شود چيزي در رديف همان کهنه پرستي و باستان گرايي است؟
به خاطر تنوع شديد قومگرايي در ايران، هر کوششي جهت تفسير فريبنده از مفهوم قوم گرايي در قالب مفاهيمي چون مکتب ايران به معناي گستردة آن، نبايد ما را گرفتار اين توهم نمايد که آنچه گفته مي شود معنايي غير از ظهور لفظي اين مفهوم دارد. وقتي حجيت کلام الهي ظهور لفظي است حجيت کلام بشري چه تضميني مي تواند ارائه دهد که خود را با تفسير و تاويل بجاي کلام الهي ننشاند؟ في البداهه بايد حواس خود را جمع کنيم که تاويل گرايان زبان باز، ما را به سمت معنايي غير از ظهور لفظي ايده هاي خود نکشانند. زيرا اينگونه لفاظي ها مسئله ساز و سادهلوحانه است. شرح و تفصيل هاي پيوسته اي که بر اين گونه ايده ها و ايدئولوژي ها توسط توليد کنندگان آن زده مي شود نشان مي دهد که چگونه براي عقلي، ديني و تاريخي نشان دادن آن دست و پا مي زنند.
علي الخصوص بايد ماهيت جريان هايي را که در پوشش دين، اصلاحات ديني، انقلابي گري، توسعه، پيشرفت، تجدد، ترقي، تکوين هويت ملي و ديني و امثال اينها در دو قرن اخير مبشر چنين آرمانهايي بودند را تا حدودي تبيين نمائيم. تا متوجه باشيم که چه کساني و چه جرياناتي در ابتدا از چه منظري تخم اينگونه افکار را در جامعه پراکندند و در انتها چه برداشت کردند. در اينجا نمي خواهم به همة ابعاد اصلي آموزههاي قومگرايانه در ايران و جهان اسلام بپردازم؛ بلکه تنها به آن عناصري از وجوه تاريخي اين مفهوم خواهيم پرداخت که به جايگاه فهم مباني دو اصطلاح مطرح شده در دو سال اخير يعني اصطلاح «جمهوري ايراني» و اصطلاح «مکتب ايران» کمک کند.
اگر چه در پيشينه تاريخي اين ايده ها تا به امروز از جريانهاي متعدد قوم گرا در قالب هاي مختلف ميتوان گزارش داد اما در اين مقاله فقط به سه جريان عمده به عنوان آبشخور و نقطه عزيمت قوم گرايي هاي مذهبي و مدرن اشاره خواهيم کرد. اين سه جريان عبارتند از :
الف - بابيه و مهدويت ايراني و شاخه هاي متصل به آن
ب- مکتب دبستان مذاهب و دساتير آسماني ايران و پيامبران آن
ج - ايدئولوژي پيمان فرهنگ و قرائت هاي مختلف آن
الف- بابيه، مقام فريد ايران و قرائتي ايراني از مهدويت
از جنبه مستندات تاريخي نميتوان ازاين حقيقت غافل شد که پيدايش فرقهها و مکتبهاي قومگرايانه در ايران و کشورهاي اسلامي با انگيزههاي سياسي و اجتماعي محصول دوران جديد است و ما اولين رگههاي اين نوع فرقهگرايي، مکتبگرايي، حزبگرايي و جريانگرايي در حوزة ايران را بايد در آموزه هاي شيخيه و ادعاهاي فرزند ناخلف شيخيه، ميرزا علي محمد شيرازي مشهور به «باب» در سال 1260 ه . ق جستجو کنيم.
اگرچه عدهاي تلاش ميکنند در ابتدا و به ظاهر توهمات مسلکها و فرقههاي نوظهوري چون بابيه را در ذيل تفکر شيعه و ناشي از جدلهاي درونديني در حوزه فرجامشناسي تشيع نسبت دهند و سياسي شدن آن را وجه متأخرتر اين مسلک توجيه نمايند. اما همه آنهايي که درک عميق و دقيقي از تاريخ معاصر ايران دارند ميدانند که بابيه، ازليه و بهائيه در ايران مسلکهايي هستند که دست سياست آنها را به صورت دين درآورد و به جان ملت مسلمان ايران انداخت تا از رهگذر تفسيرهاي ارتجاعي و خرافي آنها از دين؛ ايمان مردم نسبت به کارآمدي آموزههاي ديني سست گرديده و آماده پذيرش مليتها، مشربها و ايدئولوژي هاي جديد گردند. ايدئولوژي هايي که از اين تاريخ قرار بود بعنوان محصول تجدد و ترقي وارد بازار فرهنگ، سياست، ديانت و تربيت ملت ايران شود.
دو دليل تاريخي براي اين ادعا ميتوان ارائه کرد: يک دليل بيانگر تلاش فرقههاي جديد براي خرافي و ارتجاعي نشان دادن دين اسلام و تشيع در اعتقادات سنتي و ديرينه ملت ايران است؛ تا از اين طريق اسلام بعنوان يکي از منابع توليد قدرت، مقاومت فرهنگي و سرمايه اجتماعي در ايران آن هم در عصر تهاجم استعماري مورد ترديد قرار گيرد و دليل دوم زمينههاي ورود انديشههاي متضاد و متناقض را براي ايجاد تفرقه و تشتت و پراکندگي ملي و ديني فراهم ميساخت.
ظهور فرقه ارتجاعي و خرافاتي بابيه و شاخههاي وابسته به آن چون ازليه و بهائيه در ايران، پيشزمينههاي ايجاد ترديد در هسته پوياي دين اسلام و مذهب تشيع وعنصر بالندة آگهي بخش و مقاوم آن در مقابل ظلم و استبداد، يعني عنصر انتظار و موعودگرايي است. مطالعه تاريخ ظهور و آموزههاي اين مسلک که در ظاهر تحت پوشش نوعي از برداشت ايراني از مذهب تشيع بعنوان يک برداشت بالنده، غيرعربي و ناب و نجاتدهنده وارد صحنه شد، نشان ميدهد که اين فرقة به ظاهر ايراني از همان ابتدا، عنصرمقاومت، بيداري و پويايي دين اسلام يعني عنصر سياستگرايي، عدالتخواهي و مبارزه با ظلم و جهادگرايي تشيع را مورد تهاجم قرار داده است و در رأس آموزههاي آن سه هدف اساسي دنبال ميشود:
1- خارج کردن دين از حوزة اجتماعي و در رأس آن سياست و حکومت و شخصي کردن دين
2- توجيه حضور استعمار در کشور به عنوان يگانه عامل تجدد و ترقي و پيشرفت
3- تثبيت نيروهاي قومگرا و غربگراي بيدين و يا ضد دين در ارکان سياستگذاري و تصميمگيري کشور به عنوان مليگرايان مشتاق ترقي ايران
يکي از مسايل حساس تاريخ معاصر ايران که کمتر مورد توجه جدي قرار گرفته اين است که وقتي اين فرقهآموزههاي خود را علني کرد تنها سه جريان به شدت از آن حمايت و آموزگار توهمات آن شدند:
الف - استعمارگران روس و انگليس و مستشرقان وابسته به آنها
ب - غربگرايان بيدين و ضد دين
ج - قومگرايان مذهبي و غيرمذهبي
تاريخ معاصر ايران آسيبهاي جبرانناپذيري از اين سه طيف متحمل شد که جاي بررسي دقيق و عميق آن در اين مقاله نيست.
فرقه ارتجاعي و خرافاتي بابيه و شاخههاي آن قرار بود سه اصل بنيادين بيداري اسلامي و مقاومت شيعي ملت ايران در مقابل استبداد و استعمار را مورد ترديد قرار دهند و اصول جديدي را جايگزين آن سازند.
1- اصل اطاعت از سلطان به هر شکل ممکن در مقابل اصل انقلابي و پوياي مقابله با سلطنت جور و ظلم در آموزه هاي شيعه
2- اصل تاويل دين به امر فردي و شخصي و امور روحانيه و رحماني و صدور جواز عدم دخالت روحانيت در سياست در مقابل اصل عقلي و مترقي نسبت ذاتي سياست و شريعت در آموزههاي شيعي
3- اصل محو حکم جهاد در مبارزه با تهاجمات استعمار در مقابل اصل مترقي وجوب جهاد در انديشههاي شيعي در دفاع از سرزمين هاي اسلامي
نگارنده مباني اين اصول را در افکار پايهگذاران فرقه ارتجاعي و خرافاتي بابيه و شاخصههاي آن در مقالة «استعمار و ظهور مسلکهاي شبه ديني» در حد ايجاز و نياز تبيين نموده است.[7] اما آنچه که در اينجا نياز به يادآوري دارد آن است که فرقه بابيه، ازليه و بهائيه که داعيه نوعي برداشت ايراني از مذهب تشيع و دريافت حقيقت اسلام از زبان مسلمان ايراني را داشتند و قرار بود که از آن تاريخ چنين برداشتي از تشيع، موعودگرايي و نجات ايراني را به دنيا معرفي کنند و مقام فريد ايران در تاريخ باستان را پشتوانه چنين برداشتي از اسلام ميدانستند و به علماي شيعه حمله ميکردند. که چرا انرژي جاري در سرزمين ايران را با برداشتهاي متفاوت خود از حقيقت اسلام از بين برده بودند. آب به آسياب چه کساني ريختند و چه ارمغاني در تاريخ دويست ساله ملت ايران به همراه آوردند؟!
قرائت ايراني شيخيه و فرزند ناخلف آن بابيه از تشيع و اسلام بسيار مورد پسند استعمار و نظريهپردازان فلسفي و ديني و اجتماعي آنها بود و بعداً منشاء پيدايش کتابهاي دبستان مذاهب در سال 1296 و متعاقب آن کتاب دساتير آسماني و بعد نظريههاي فرهنگ ايراني در آثار ميرزاآقاخان کرماني، شيخ احمد روحي و آخوندزاده بر مبناي ايدئولوژي پيمان فرهنگ در همين دوران گرديد و مباني جريان هاي قوم گرايانه جديدي بعد از مشروطه تحت عنوان: تشيع ايراني، تصوف ايراني، ارض ملکوت، حکمت خسرواني، فلسفه ايراني بر پاية آن ريخته شد و اخيراً بعد از انقلاب اسلامي به حوزة سياست و ديدگاه جمهوري ايراني و مکتب ايران نيز کشيده شد. مهمترين سوال تاريخي در حوزه شيخيه و بابيه و گرايش هاي وابسته به آن از بدو پيدايش تا به امروز اين است که آيا اين فرقه براستي عناصر ارتجاعي و خرافاتي را که به مرور زمان وارد دين و مذهب شد مورد تهاجم قرار داد يا اينگونه فرقهها، مکتبها و مذهبها و فلسفهها بيشتر به عناصر پويا و مترقي دين اسلام و تشيع حمله کردند؟
چرا در هر دورهاي وقتي روح باور اسلامي عنصر مقاومت، وحدت، تماميت ارضي، استقلال، آزادي و عقلانيت توحيدي است و ما در معرض امتحانهاي سخت تاريخي و سياسي قرار ميگيريم و بيش از هميشه محتاج وحدت و يکپارچگي هستيم چنين مکتبها و فرقههاي قومگرايانه مذهبي و غيرمذهبي در ايران ظهور ميکند و خود را طلايهدار عزت و عظمت نام ايران، آغاز فصل جديدي از حيات تاريخي ايران، درک عالمانه عزت و فلسفه ايران و ايران را محل تلاقي آموزشهاي آسمان و زمين معرفي ميکنند؟
براي ملت ايران نه تنها مهم است که اين داعيهها از ناحيه چه کساني و چه جرياناتي مطرح ميشود و چه تاريخ يا معرفتي پشت آن خوابيده است بلکه آنچه که بايد براي ما دراين شرايط حساس اهميت داشته باشد اين است که اينگونه مکتبسازي ها، مذهبسازي ها و فرقه بازي ها آنهم در شرايط اوج عظمت انقلاب اسلامي و انديشههاي امام خميني بدنبال اثبات چه چيزي و نفي چه چيزي هستند و اين نفي و اثبات چه دستاوردهاي براي ملت ايران دارد؟
وقتي در آن شرايط سخت دوره ناصري که بخشي از سرزمينهاي شمالي و شرقي ايران در آسياي مرکزي، قفقاز، بلوچستان و سيستان و افغانستان را استعمار روس و انگليس از پيکره ميهن اسلامي جدا کرده و نقشههاي خطرناکي براي جدايي بخش ديگري از سرزمين اسلامي در جنوب و شمال داشتند و کشور براي مقابله با چنين تهاجمات ويرانگري سخت نياز به وحدت فکري و سياسي و مذهبي داشت، ناگهان فرقههاي جديدي با داعيه ارتقاء عظمت ايران و ايرانيگري سربرآوردند و منشاء تشتي ويرانگر در کشور شدند.
بابيه و بهائيه ابتدا با تعظيم و تکريم مقام فريد ايران در تاريخ شروع کردند و مدعي بودند که آنها آمده اند تا اين مقام فريد را به ايران بازگردانند. بابيها و ازليها و بهاييها در آن دوران تبليغ ميکردند که ايران در دوران عظمت قديماش چون گوهري تابناک در ميان ملل ميدرخشيد و تمدن و قدرت و شکوه و جلالش مثل و نظير نداشت. پادشاهان و سياستمداران بزرگ و انبياء و شعراي نامدار و حکما و هنرمندان عاليقدر بعالم ارزاني داشته چنانکه زرتشت، کوروش، داريوش، حافظ ، فردوسي، سعدي و عمرخيام از فرزندان نامدار آن بشمار ميآيند. ارباب صنايعش در مهارت بينظير، قاليهايش بيمثل و عديل، شمشيرهاي فولادينش بيمانند و کاشيکاريهايش معروف جهان بوده و در همه جا در خاور نزديک و خاور ميانه آثاري از عظمت باستاني خود به يادگار گذاشته است. ولي در قرن هيجدهم و نوزدهم به انحطاط و تدني اسفآوري مبتلا گرديد چندانکه شکوه و عظمت قديمهاش در شرف افول، حکومتش فاسد و وضع مالياش ياسآور و اولياي امورش بعضي ظالم و غدّار و بعضي بيکفايت و بياقتدار و علماي دينياش در کمال تعصب و غرور و عوام الناسش جاهل و موهوم پرست. اکثريت اهالي از حزب شيعه ... مسلمان در ميان خود بفرق و احزاب مختلف تقسيم شده و اغلب با هم شديداً بنزاع و جدال ميپرداختند... امور اجتماعي و مذهبي در وصفي اسفآور و بحال انحطاط ،تعليم و تربيت معوق و متروک، علوم و هنر و صنعت غربي کفر و مخالفت دين، بنيان عدل و انصاف متزلزل و نهب و غارت و سرقت از وقايع عادي محسوب ... بسياري نفوس مشتاقانه منتظر ظهور موعود و مظهر الهي بود، اطمينان داشتند که ظهور او نزديک است. چنين بود وضع امور در ايران که ناگهان حضرت باب مبشر قرن جديد با اعلان رسالت خود تمام مملکت را به هيجان و ولوله انداخت.[8]
در چنين شرايط و وضعيتي که بابيها و بهاييها و ازليها از تاريخ ايران تصور کردند و نويد ظهور منجي و مکتب جديد ايراني ميدادند چه شد؟ و چه کساني آمدند و چه چيزي را تبليغ و چه چيزي را نفي کردند؟
آنها با شعار تعظيم و تکريم قرائت ايراني از مذهب، عرفان، سياست و مهدويت وارد صحنه شدند اما در نهايت بجاي مبارزه با خرافات و عقب ماندگي ايران و مبارزه با ظلم و ستم به جان دين ، اعتقادات، وحدت ديني و تماميت ارضي ايران افتادند و جيره خوار روس و انگليس و مخالف دين و فرهنگ ملت ايران شدند.
آنهايي که ميگفتند: در ازمنة سابقه مملکت ايران به منزلة قلب عالم و چون شمع افروخته بين انجمن آفاق منور بود و عزت و سعادتش چون صبح صادق از افق کائنات طالع و نورجمال افروز معارفش در اقطار مشارق و مغارب منتشر و ساطع. آوازه جهانگيري تاجداران ايران حتي به سمع مجاورين دايرة قطبيه رسيده و صيت سطوت ملک الملوکش ملک يونان و رومان را خاضع و خاشع نموده بود. حکمت حکومتش حکماي اعظم عالم را متحير ساخته و قوانين سياسيهاش دستورالعمل کل ملوک قطعات اربعه عالم گشته ملت ايران مابين ملل عالم بعنوان جهانگيري ممتاز و بصفت ممدوحه تمدن و معارف سرافراز. در قطب عالم مرکز عالم و فنون جليله بود و منبع صنايع و بدايع عظيمه و معدن فضائل و خصائل حميدة، منشور دانش و هوش افراد ملت باهره حيرت بخش عقول جهانيان بود و فطانت و ذکاوت عموم اين طايفة جليله مغبوط عموم عالميان[9]؛ در انتها پس از آتش افروزي، فتنه گري، قتل و غارت، ايجاد اختلاف و تشت در ميان ملت رنج کشيده ايران؛ آيا غير از اين است که به دامان اربابان خود بازگشتند؟
بهايي ها در رسائل خود بيش از مبشران ناسيوناليسم باستان گرا و قرائت هاي ايران دين و فلسفه و حکمت، از زيبايي شناسي انديشه ايراني حرف مي زدند اما مسئله بزرگ فرقه هايي شبيه بابيه و بهاييه اين بود که از اساس ساخته دست سياست استعماري و بي اعتقاد به ايران و اسلام بودند و ماموريتي جز سست کردن باورهاي ديني و ملي و تخريب نقاط مقاومت فرهنگي و سياسي ملت ايران نداشتند.
ب- دبستان مذاهب، دساتير آسماني و پيامبران ايراني:
بابيه و شاخههاي وابسته به آن به عناصر پوياي دين اسلام و تشيع حمله و به ظاهر نوعي اختلاف درون ديني را براي تشکيک در مذهب و برداشتهاي آن ايجاد کردند. اما دينداري ملت ايران از يک طرف و بيداري روحانيت از طرف ديگر امکان فتنه انگيزي اين فرقه هاي استعماري را در ارکان مذهب رسمي کشور نداد.
قرائت بابيه و بهاييه از اسلام، تشيع و مهدويت در متون تاريخي و اسلامي فاقد مبادي اوليه و اصول موضوعه بود و مذهبسازان مدرن متوجه شدند که چنين قرائتهايي اگر بر پايه پيش زمينههاي مذهبي ملت ايران نباشد به سختي در جامعه ايراني اثرگذار خواهد شد.
قرائت ايراني از مذهب اسلام و قالب کردن مهدي ايراني در فلسفه مهدويت اسلامي به همان اندازه ساده لوحانه، ناشيانه و فاقد مباني ديني و تاريخي بود که مدعيان دروغين مهدويت در هند و افريقا و غيره گرفتار آن شدند. مذهب سازي قوميت گرا براي مقابله با هسته هاي پوياي دين اسلام و انديشه مسلمانان در ايران، عثماني، افريقا و هند که در اين دوران طلايه دار مبارزه و جهاد با اشکال مختلف استعمار و استبداد در سرزمين هاي اسلامي هستند نياز به پيش زمينه هاي قوي تري داشت تا توان مقابله و مواجهه با اسلام را داشته باشد.
ايدئولوژي هاي قوميت گرا نياز به کتابهاي آسماني بومي و پيامبران قومي داشتند تا بتوانند جاي پايي هر چند ناچيز را در باورهاي ملتي که قرار بود در آن ادعاي پيامبري و منجي گري داشته باشند، بدست آورند. در چنين فضايي بود که اتحاد استراتژيک پارسيان هند و ازليه و بهاييه به رهبري سفارت دارالکبراي هند بريتانيا و سفارت روسيه شکل گرفت تا از حاصل اين اتحاد، مکتب ايراني با پيامبران بومي (که ريشه در عمق ناديده و نانوشته تاريخ ايران داشتند) و کتاب مقدس آنها يعني دبستان مذاهب و دساتير آسماني و ايدئولوژي سياسي آنها، يعني "پيمان فرهنگ " بر منورالفکران غربگراي عصر قاجاري نازل شود.
کتاب دبستان مذاهب و دساتير آسماني شالوده مذهب جديد بر مبناي قرائت ايراني را پايهريزي کردند که ايدئولوژي آن نظريه "پيمان فرهنگ "بود. مبشران اين ايدئولوژي که منورالفکري سکولار غربگرايي عصر قاجاري است ماموريت داشتند به کمک استعمار و ايدئولوژي مدرنيته بيايند، با مذهب اسلام مبارزه کنند، متون تاريخي را نفي نمايند، دين اسلام را در ايران ويرانگر و ناکارآمد و اختلاف برانگيز معرفي کنند، از گذشته آرماني و اتوپياي عصر حکمت خسرواني سخن بگويند و رگ غيرت قومي ملت ايران را به جوش آورند و در نهايت شرايط را براي سيطره مدرنيته، مدرنيسم و ايدئولوژي هاي آن فراهم سازند. اگرچه اين پيمانها به ظاهر نانوشته و اثري در تاريخ ندارد اما رگههاي مستند تاريخي آن را با مطالعه دقيق تاريخ ايران عصر قاجاري و عصر پهلوي ميتوان به هم مرتبط دانست.
دبستان مذاهب از يک پيامبر ساختگي بنام کيخسرو و اسفنديار بن آذرکيوان به ظاهر توليد شده است. شايد اولينبار منشاء قومگرايي مذهبي و تکثر گرايي هاي ديني در ايران را که ماهيت مدرن و سياسي دارد نه ماهيت کلامي و عقيدتي؛ بايد در کتاب دبستان مذاهب و کتاب دساتير آسماني جستجو کرد.
کتاب دبستان مذاهب در سال 1298 هجري قمري، يعني در اوج ناآراميهاي فرقه اي ايران در دوره ناصرالدينشاه براي اولينبار در بمبئي يعني در زير سيطره نفوذ استعمار انگليس منتشر شد. اين اثر حتي براي بار اول توسط انگليسي ها به عنوان يک اثر تازه يافته منتشر گرديد و شايد براي همين بود که رحيم رضازاده ملک در يادداشت چاپ اين کتاب مينويسد: کتاب دبستان، نخستين بار توسط ا نگليسيان که به غارت سرزمين پرنعمت هندوستان مشغول بودند معرفي و به انگليسي ترجمه شده است و باز نخستين چاپ فارسي آن را «ويليم صاحب!» کرده است. با اين حساب بعيد نيست که انگليسيان با در نظر داشتن دستورالعمل Divide and Rule بسياري از مطالب غلط و مغرضانه را از خود جعل کرده و چون اين جعليات هيچگونه سابقهايي نداشته و احمقانه بودن آنها از جيبشان تُتُق ميزده، آنها را به بنگيان و چرسيان نسبت داده و به دبستان چپانده باشند. اين احتمال وقتي قوت ميگيرد که بدانيم چگونه همين استعمارگران، در ايران به دينسازان بيمايه و شيادان دروغ پيشه کمک کردند و زير بالشان را گرفتند تا دکانهايي به اسم بابيه و بهائيه پرداختند و سالهاي سال تنور تفرقه کورة جدال را گرم نگاهداشتند. وقتي انگليسيان اين چنين، آتش بيار معرکهايي به اين رسوايي بوده باشند، آيا بعيد است که از همان دست شياديها در دبستان کرده باشند؟[10]
کتاب دساتير آسماني دومين کتابي است که مانند کتاب دبستان مذاهب محصول سرزمين هند در دوره استعمار است و نزديک به دويست سال از انتشار آن ميگذرد.
دبستان مذاهب به ظاهر در ملل و نحل يا در بيان اديان و مذاهب شناخته شده و ناشناخته، تا اوايل سدة دهم هجري است.
اين کتاب مجموعهاي است به خط فارسي که بقول نويسندهاش در ميلياردها سال پيش از اين، از سوي خداوند بر شانزده تن پيغمبر که همه آنها از ميان ايرانيان برگزيده شده بودهاند در زمانهاي مختلف و به زبان ناشناختهاي که آن را زبان آسماني مينامد فرو فرستاده شده است تا چراغ هدايت نوع بشر واقع گردد.[11]
گزارش دهنده کتاب دساتير آسماني آقاي علياصغر مصطفوي مينويسد: پس از بررسيهاي فراوان و در نظر گرفتن اوضاع و احوال سياسي و بينالمللي دوره ناصرالدين شاهي که زمان انتشار و ورود کتاب ] هم کتاب دساتير آسماني و هم کتاب دبستان مذاهب[ به ايران است و تشت فرهنگي و نابساماني سياسي اجتماعي که در آن عصر بر ايران حاکم بود و به اسناد و مدارک تاريخي و سياسياي که اکنون در دسترس است براي نگارنده ترديدي باقي نماند که دساتير آسماني و پيغمبران شانزدگانه آن برخلاف ادعاي نويسندگان آن، رسالت خويش را بجاي عالم بالا و جهان ملکوتي از دربار لندن دريافت ميداشتهاند و فرشتهاي که اين آيات را نازل و در دسترس نويسنده يا نويسندگان کتاب قرار ميداده، بجاي جبرائيل و ميکائيل ... و غيره، جاسوسان انتيليجنت سرويس و تربيت يافتگان روباهپير استعمار بودهاند.[12]
اينکه دينسازي، فرقهبازي، حزبگرايي، مکتبسازي، جريانسازي و ... بخشي از اهداف استعماري در دويستسال اخير در حوزة سرزمينهاي استعمار شده براي حفظ منافع استعمارگران از يک طرف و تثبيت حکومتهاي دستنشانده از طرف ديگر بوده است، از جمله واقعيتهاي تاريخي و سياسي است که بيش از اينها ميتواند محل پژوهش صاحبنظران تاريخ و سياست باشد.[13]
اما آنچه محل تأمل جدي است آن است که چرا تمام دينسازان و فرقهبازان در تاريخ ايران معاصر، از منطقه جنوب و شمال ايران يعني از حوزة نفوذ انگليس و روس سربرآوردهاند و بقول يکي از مورخين تاريخ معاصر، بعد از ايجاد آشوب و فتنه و فساد و ناامني و خرابي و قتل و غارت و تشتت و تفرقه، دولتهاي روس و انگليس قدم پيش گذاشته و از اين مدعيان ايراني به نام دفاع از آزادي و دموکراسي و حقوق بشر حمايت کرده و آنها را جمعآوري نموده و در نقطهاي از نقاط قلمرو خود که نزديک ايران باشد، سکنا داده و براي آنها اسباب راحتي و مقرري ماهانه و سالانه مرتب، برقرار ميسازند؟! و عجيبتر اينکه هر مذهب و آئين جديدي که توليد ميکنند خود غربيها جزو نخستين پيروان و مبلغان اين احزاب، فرقهها، مذاهب دروغين و جريانها هستند و بلافاصله به رسانهها، متون تاريخي و همايشهاي آنها در لندن و پاريس و واشنگتن و غيره کشيده ميشود.
بهايي شدن کنتدوگوبينوي فرانسوي، سيدعلوي شدن ژنرال پاتينجر (افسر توپخانه انگلستان)، ملا مؤمن شدن کنلل استوارت انگليسي (که اولتيماتوم انگليسها را در محاصرة هرات به محمد شاه ابلاغ کرد و در بخارا خود را ملامومن ناميد)، فرستاده مسيح شدن ژوزف ولف يهودي، به لباس درويش محمدي درآمدن ژنرال فريه از افسران لشکر فرانسه و جاسوسي کردن براي انگليس ] وي با همين لباس درويش محمدي مدت سه سال بلوچستان و خراسان را در لباس زهد و تقوا به آشوب کشيد[ ، شيح عبدالله شوشتري شدن ريچارد برتون انگليسي براي نفوذ در جنبش شيخ شامل داغستاني بر عليه روسيه در قفقاز که در آن دوران جزء سرزمينهاي ايران بود؛ مسلمان شدن ميرزا يعقوب خان ارمني پدر ميرزا ملکمخان ناظمالدوله يکي از بزرگترين عاقدان قراردادهاي استعماري مثل قرارداد رويتر، تنباکو و لاتاري با انگليس و انتخاب نام شيخ شمسالدين قونيوي براي جاسوسي، آخوند طالقاني شدن مسيو چرچيل، کاردار سفارت انگليس و رفيق گرمابه و گلستان ميرزا ملکمخان در بوشهر و ...[14] نمونه هاي کوچکي از دين سازي ها، فرقه بازي ها و مکتب و مذهب سازي هاي استعمار در دوران معاصر مي باشد.
اين راست است که از دورة فرمانروايي صفويان در ايران و حکومت اکبرشاه در هند که هر دو سلسله تحت تأثير مذهب شيعه مقاومت و حساسيت نسبت به نفوذ استعمار در سرزمينهاي مسلمانان دارند، کتاب ايقان، بيان، اقدس، دبستان مذاهب و دساتير آسماني و ... نخستين متون شبه مقدسي نيستند که از آسمان مهآلود لندن يا فضاي يخ بسته مسکو نازل شده يا حضرات مهاباد، جي افرام، شاي کليو، ياسان، (از پيامبران ادعايي دساتير) و منجيان دروغيني چون باب، بها، ميرزا يحيي، شريعت سنگلجي، کسروي، شوقي افندي، عباس افندي ] از مدعيان موعودگرايي و پاکديني[ نخستين پيامبران و منجياني نيستند که از سوي توليدکنندگان دموکراسي، حقوق بشر و آزادي براي نجات ملل شرق با پيامهاي ويژه خويش به پيامبري، امامت و در نهايت خدايي گسيل شدهاند. اين خداوندان نفت خوار و زرپرست زورمدار، در اين راه آنقدر توليد مکتب و حزب و گروه و جريان و مذهب و فرقه کردهاند که اکنون حاصل و نتيجة آن صدها نوع مذهب و فرقه در هند و کشورهاي اسلامي است.[15]
بنيانگذار عظيمالشان انقلاب اسلامي و نظام جمهوري اسلامي امام خميني ره چه عميق و دقيق ماهيت اين مسلکها، فرقهها، گروهها و احزاب را تحليل ميکنند و ميفرمايند: يکي از راههاي استفاده غرب از ما و استفادة آمريکا و شوروي از مخازن ممالک ماها، همين است که در بطن جامعه که بايد براي خودش يک حسابي داشته باشد و پيشرفتهايي بکند در همان بطن جامعه، از طرق مختلف اختلاف درست ميکنند. مسلکهاي مختلف، جنگ ترک و فارس، جنگ کرد و غيرکرد، جنگ بلوچ و غيربلوچ و از اين مسايل درست ميکنند. يک مملکتي که بايد همة آنها با هم مجتمع بشوند، هر کدام را به يک راهي ميبرند، يعني نقشهها، آنها را به اين راههاي مختلف ميبرند و بواسطة همين اختلافاتي که در بطن جامعه درست ميکنند، نميگذارند که جامعه سوي ترقي خويش برود. اينها ميزنند توي سر هم و آنها نفتشان را ميبرند، گازشان را ميبرند و هرچه دارند غارت مي کنند و کسي هم نيست تا حرفي بزند، براي اينکه يک فکر واحد نيست، افکار متشتت و مختلف است.[16]
امام ميفرمايد: در ممالک ما و خصوصاً در مملکت ايران از اول که احزاب درست شده است ... يک صحنه مبارزه بين احزاب و اين از باب اين بوده است که چون خارجيها ميخواستند از اختلاف ملتها، از اختلاف تودههاي مردم استفاده کنند. يکي از راههايي که موجب اين ميشود که اختلاف پيدا بشود و مردم با هم در يک مسائلي مجتمع شوند، قضيه احزاب بوده است.[17]
ج- ايدئولوژي«پيمان فرهنگ»، مانيفست مکتب ايران و غربگرايان عصر قاجاري
در تعاليم نخست دبستان مذاهب که به ظاهر تعليم پارسيان در حوزه قرائت ايراني از مذهب هست و پيش زمينههاي فکري آن را ميتوان در بخشي از تعاليم شيخيه و بابيه ملاحظه کرد و دنباله آن را هم ميتوان بعدها در آموزههاي دو تن از دامادهاي ميرزا يحيي صبع ازل( وصي عليمحمد باب و پايه گذار فرقه ازليه) يعني ميرزا آقاخان کرماني و شيخ احمد روحي که هر دو ايراني و از پيشگامان قومگرايي مذهبي در ايران هستند، تعقيب نمود.
مفهوم «پيمان فرهنگ» اصول موضوعه مکتب ايراني و ملي گرايي دوران بعد است. اولين بار مفهوم پيمان فرهنگ را بايد در کتاب دبستان مذاهب که گفتيم در حوزة استعماري هند بريتانيا نوشته شد و آنرا بايد پيشزمينههاي قرائت ايراني از مذهب دانست، جستجو کرد. مکتب پيمان فرهنگ را در حقيقت بايد عصاره آموزة آخرين سرگروه متاخرين مذهب پارسيان در فرقه آباديان و آذر هوشنگيان دانست. اين سرکرده را کتاب دبستان مذاهب آذرکيوان معرفي مي کند و ميگويد نسب آذرکيوان به ساسان ميرسد.
دوران زندگي او را ظاهراً دوران زندگي شاه عباس صفوي و هم دوره شيخ بهايي و ميرفندرسکي آوردهاند. اينکه آيا واقعاً چنين فردي در اين دوران وجود کاملي داشته يا نه، چندان مورد بحث ما نيست. آنچه در اين پژوهش بدرد ميخورد آموزههاي درويشان مذهب آباديان و سرکردة آنها آذر کيوان است.
آخوندزاده در کتاب مکتوبات کمالالدوله و ميرزا آقاخان کرماني (ازلي) در کتاب سه مکتوب که برداشتي از مکتوبات کمالالدوله آخوندزاده است بعدها همين داستان ساختگي "پيمان فرهنگ "را به عنوان ايدئولوژي مکتب ايراني و مباني اوليه و اصول موضوعه تجويزات تجدد در ايران قرار ميدهند تا از اين زاويه و مبتني بر اين ايدئولوژي هم شاه ايران و هم نخبگان سياسي ايران و هم مردم ايران دستاويزي براي کنار گذاشتن اسلام داشته باشند.
دبستان مذاهب مباني ايدئولوژي مدرن منور الفکري ايران در مقابل اسلام را اينگونه تبيين مي کند: اين طريق را آميزه فرهنگ و فيرچار نامند، چون کسي از بيگانگانِ کيش ايشان، به مجلس اين فرقه، آشنا شود، او را درشت نگويند و راه مذهب او را ستانيد و بدانچه گويد پذيرند و در تعظيم و تکريم دقيقه يي از دقايق فرو ننهند. بنابر اصل مذهب خويش که : به هر دين، به اعتقاد ايشان، به خدا توان رسيد ... از تعصب و بغض و حد و حقد و ترجيح ملتي بر ملتي و گزيدن کيشي بر کيشي احتراز نمايند و دانشوران و درويشان و پرهيزگاران و يزدانپرستان هر آيين را هر آينه دوست دارند و عوامالناس را نيز بد نخوانند و نکوهش دنياپرستان نکنند.[18]
آنچه گفته شد شمه اي از ايدئولوژي مکتب پيمان فرهنگ است که مبشران آن در عصر قاجاريه مدعي هستند اعتقاد سلاطين پارس از آباديان و جيان و شابيان و پارسانيان، بلکه پيشداديان وکيان و آشکانيان و ساسانيان، آن است.[19] البته هر عاقلي مي داند که اين آموزه ها به مذهب شبه فلسفي پلوراليستيک اروپا شباهت بيشتري دارد تا به مذاهب شرقي نازل شده در ايران و خاورميانه و آسيا!
کتاب دبستان مذاهب از ص 49 به شرح و توصيف احکام «پيمان فرهنگ» ميپردازد. و مباني اين مذهب ساختگي را به عنوان مذهب ايران باستان، دکترين منورالفکري سکولار عصر قاجاري در مواجهه با مذهب اسلام و مقابله با آن قرار مي دهد.
اولين کسي که از ايدئولوژي پيمان فرهنگ در کتاب خود ياد مي کند اما از منبع آن سخني به ميان نمي آورد، آخوند زاده است. آخوند زاده مکتوبات کمال الدوله را بعنوان بيانيه آشکار غربگرايان سکولار عليه مذهب اسلام در عصر قاجاري صادر مي کند و در اين رساله با تمام قوا ملت ايران را به حذف اسلام و پذيرش بي چون و چراي تجدد غربي بر مبناي ايدئولوژي ايراني پيمان فرهنگ فرا مي خواند و به تعظيم ايدئولوژي پيمان فرهنگ، بعنوان مانيفست مکتب ايران در مقابل مکتب اسلام مي پردازد.
اي ايران، کو آن شوکت و سعادت تو که در عهد کيومرث و جمشيد و گشتاسب و انوشيروان و خسرو پرويز مي بود؟ اگر چه آنگونه شوکت و سعادت در جنب شوکت و سعادت حاليه ملل فرنگستان و ينگي دنيا { آمريکا} به منزله شمعي است در مقابل آفتاب ... اي ايران زماني که سلاطين تو به پيمان فرهنگ عمل مي کردند چند هزار سال در صفحه ارم مثال دنيا بعظمت و سعادت کامران مي بودند و مردم در زير سايه سلطنت ايشان از نعمات الهي بهره ياب شده و در عزت و آسايش زندگاني مي کردند... در عهد سلاطين فرس نظر باحکام پيمان فرهنگ در هر شهر محاسبان مي بودندو...[20]
آخوند زاده ساده لوحانه افسانه مکتب ايراني پيمان فرهنگ را باور کرده و در مکتوب اول رساله خود به شرح اتوپياي ايران باستان در زير سايه ايدئولوژي پيمان فرهنگ مي پردازد و متعاقب آن ميرزا آقا خان کرماني نيز رساله سه مکتوب خود را که برداشتي از مکتوبات کمال الدوله آخوند زاده است به اين افسانه اختصاص مي دهد تا بستر لازم براي نهادينه شدن ايدئولوژي پيمان فرهنگ و باستانگرايي بر مبناي مکتب ايران در مقابل مکتب اسلام فراهم شود.
آخوندزاده و ميرزا آقاخان کرماني و غربگرايان و قوم گرايان عصر قاجاري و پهلوي دو وظيفه عمده بگردن داشتند:
* 1- جعل يک تاريخ باستاني اتوپيايي براي ايران بر مبناي مکتب و ايدئولوژي کاملا ايراني
* 2- نفي و انکار ميراث دوره اسلامي ايران در همه زمينه ها و سياه نشان دادن اين دوران
به جرئت ميتوان ادعا کرد که در تمام دوران حکومت ناصرالدينشاه قاجار به بعد و در تمام دوران حکومت استبدادسياه پهلوي در ايران، غربگرايان باستانگرا با تمام توان بدنبال عملياتي کردن اين دو وظيفه در ايران بودند. اگر هم در پاره اي از اوقات ناچار بودند که يادي از مذهب اسلام نمايند تلاش مي کردند که قرائت تشيع ايراني را بعنوان مذهب قومي ايران در مخالفت هيستريک با اعراب قرار دهند. کتابهاي : انقلاب ايران و بنيادهاي فرهنگي آن ، اثر منوچهر خدايار محبي[21]، کتاب اولين و آخرين حکومت جهاني يا حکومت عاطفي از کتاب چهارم فلسفه پهلويسم اثر منوچهر هنرمند[22]، کتاب مذهب تشيع و آرمان هاي ملي ايرانيان اثر عسکر حقوقي[23] ، کتاب آرمان شهرياري اثر عسکر حقوقي[24] و دهها کتاب ديگر از اين دست، نمونه هاي کوچکي از تلاش هاي قوم گرايان باستانگرا در القاي وظايف مذکور مي باشد.
نتيجه گيري
قرائت هاي قوم گرايانه از مذهب اسلام و تشيع را مي توان در گستره وسيعي از تاريخ يک صدو پنجاه ساله اخير دنبال کرد که ما در اين جا فقط به ريشه ها و انگيزه هاي پيدايش اين ايدئولوژي اشاره اجمالي کرديم.
مطالعات اين پديده در تاريخ معاصر ايران و سرزمين هاي اسلامي نشان مي دهد که قومگرايي مانند غربگرايي، خود را در همان ابتدا ضد سنت معرفي ميکند و از اين جهت وارث دينستيزي و فرهنگ گريزي در دو سدة اخير در ايران ميباشد. اما اين ستيزه با دين و فرهنگ از همان ابتدا در قالب رهايي انسان از چيرگي امر متعالي مطرح نميشود. بنابراين فهم اين قضيه چندان براي ما دشوار نيست که چرا اولين تجلي ظهور قومگرايي در قالب مذهبي در ايران مطرح ميشود و چرا قرار است امر مدرن در پس ارتجاعيترين نوع تفکر، يعني باستانگرايي مذهبي متحقق شود؟!
چگونه امکان دارد امر مدرن با جزم قوميت و مذهب وابسته به آن و مرده ريگ تفکرات باستاني در ايران مستقر شود؟! اين واقعيت که قومگرايي و غربگرايي (که هر دو آب به آسياب سکولاريزم و دينستيزي و فرهنگ ستيزي ميريزند) که ادعاي پيشتازي تجدد و فهم دقيق و عميق از ايران و اسلام دارند؛ يک رشته پيامدهاي نظري و سياسي به بار ميآورند که کمتر از اين زاويه مورد توجه قرار گرفته است. قومگرايي در ايران کم و بيش آشکارا در اين دو سده به ما ميگويد که تنها چيزهايي که ارزش مبارزه براي دستيابي به آنها را دارند چيزهايي هستند که آنها به تصويب و تأييد ميرسانند نه چيزهايي که ملت ايران بدان تعلق دارد و آنها را ميطلبد.
اين اولين واقعيتي است که در اين دويستسال بيرحميهاي آشکاري را به بار آورده است که با ارزشهاي ادعا شده قومگرايان و غربگرايان ناسازگارند. بيرحمي هاي آشکار حکومت رضاخان با پشتوانه ايدئولوژيکي قوم گرايان و غربگرايان در مقابله با ارزشها، آرمانها و آرزوهاي ملت ايران نمونة بسيار کوچکي از اين ناسازگاري است.
به هر روي ريشهها و سر نخ اصلي اين قضيه را به آساني ميتوان پيدا کرد. نقد ما به قومگرايي مذهبي و غربي اساساً چند بعدي است. از يک طرف قومگرايي مذهبي و غربي در ايران از جنبه تاريخي دروغين و صرفاً دستاويزي براي مخالفت با نقطههاي اساسي مقاومت ملي و ديني مقابل تهاجمات بيگانه بود و ترديدي نداريم که اين نوع قومگرايي از داعيههاي کليتاش که به ظاهر تکريم ايران است، بسيار دور افتاده است. از جهت ديگر در ايران چه قومگرايي مذهبي چه قومگرايي باستاني و چه قومگرايي غربي يک جريان ضد انقلابي را براي دفاع از استبداد و استعمار هميشه ضروري دانسته و خود مطلقاً در اختيار استبداد و استعمار بوده است.
اين واقعيت که قومگرايي در ايران در تمام وجوهش مقوم استبداد و نظام پادشاهي بوده است محل ترديد نيست. بر همين اساس نظريه قومگرايي هيچوقت نتوانست تاريخ ملت ايران را با آرمانهاي فرهنگي و ديني به هم نزديک کند. براي يافتن دليل چرايي اين قضيه، بايد به وجوه ديگري از ناکارآمديهاي قومگرايي در ايران نگاه کرد.
مزاياي قومگرايي حتي اگر در ايران عموميت هم پيدا ميکرد و صرفاً ايدئولوژي طبقه حکومتگر نبود، در بهترين حالت تثبيت کننده وضع موجود بود. وضعي که از دوره قاجاريه به بعد هيچگاه مورد رضايت ملت ايران قرار نداشتو به تاييد اسلام و روحانيت نرسيده بود. براي نمونه قومگرايي مذهبي که ابتدا در قالب فرقه بابيه در ايران ظهور کرد. در سختترين شرايط ايران به پشتوانه حاميان انگليسي و روسي خود در پي کسب پايگاه و جايگاهي در ايران بود. در چنين حالتي مضمون مليگرايي که جلوة شعاري مفهوم قومگرايي بود چگونه ميتوانست مورد تاييد ملت ايران باشد. به همين دليل هم روحانيت شيعه با جديت با اين قوم گرايي به مبارزه پرداخت و تاوان هاي سنگيني در تاريخ معاصر ايران براي اين مبارزه پرداخت کرد و هم دولت مردان وطن دوستي چون ميرزا تقي خان امير کبير احساس مي کرد که بايد ريشه هاي اين قوم گرايي را در درون کشور خشک نمايد . زيرا مي دانستند اگر اين قوم گرايي در دل مذهب و کشور شکل گيرد اولين هسته تهاجمي خود را بر تشتت مذهبي و ملي متمرکز مي سازد و اين بزرگترين آفت ايران در عصر تهاجم استعمار به سرزمين هاي اسلامي بود.
بعد ها ديديم که چگونه مسئله مبارزه با نظام سلطاني و دينگرايي يکي از گسلهاي عمده قومگرايان و غربگرايان با اسلام گرايان در دويست سال اخير و در واقع در جلوههاي ويژه تاريخ ايران بوده است. ملت ايران بيگمان يک ملت مسلمان و وطندوست است ولي به خود وطن به مفهوم قوميت و مليت چندان علاقهاي نشان نميدهد. از جنبههاي تاريخي براي مسلمانان شيعه ايران، مليت فقط نقط? گزاري است که از طريق آن مي توان به دگرگونيهاي بنيادي در پناه مذهب در جامعه مهر تاييد زد.
قومگرايان و غربگرايان مليت را به عنوان يک گريزگاهي براي مخالفت با مذهب و سازش با استبداد و استعمار غرب ميخواستند و حتي برخي از آنها استدلال ميکردند که مذهبي نبودن ايران بر گزاره هاي غربي بودن، وابسته بودن و زير سايه استبداد بودن، برتري دارد. زيرا ميراث تمدني تاريخ ايران از ورود اسلام تا دوران جديد را بهتر از ميان برميدارد. اعتقاد به غيرمذهبي بودن ايران براي قومگرايان چپ و راست و مذهبي و غيرمذهبي را بايد در رابطه با جنبش سکولاريسم در غرب تحليل کرد. که در اين جنبش زدودن گذشته و بريدن از فرهنگ و تاريخي که با مذهب عجين است اهميتي اساسي دارد.
قومگرايان پا به پاي غربگرايان بايد فراگردي را که انقلابهاي سکولاريستي اروپا آغاز کرده بودند در ايران نهادينه ميکردند. گزارة ايدئولوژيک اين پروژه «گريز از گذشته و متعلقات آن و ورود به آينده از پيش تعيين شده در غرب بود.
برخي يادآور شدند که جاذبة قومگرايي و باستانگرايي که در قالب مليگرايي در ايران قد علم کرد، براي کساني که اسير سلطة آن شدهاند از کيفيتهاي رمانتيکي مليگرايي سرچشمه ميگرفت. اما متضاد اين استدلال را نيز ميتوان به ميان کشيد. آنچه که قومگرايان را به سوي مفهوم مليگرايي سوق داد فقدان درک توفيق آنها از مفهوم مذهب و مليت به معناي جهش به پيش و نه به معناي قديمي بازگشت به گذشته نبود، بلکه براي قومگرايان مفهوم مليت نقطه تراکم يافته رهايي ساختار قدرت از سنت و اقتدار تاريخي مذهب بود. يعني چيزي که هميشه قدرت سياسي را در ايران مهار ميکرد و حلقة واسط بين مردم و حکومت بود. قومگرايان و غربگرايان تبيين نظري روشني از مفهوم مليت نداشتند اما ميدانستند که اين مفهوم دستاويزي براي يک تغيير وضع همه جانبه و گذار از يک جامعه مذهبي به يک جامعه سکولار است. جامعهاي که در آن مرجعيت قدرت نه نيروهاي ملي و مذهبي بلکه نخبگان تازه به دوران رسيده متأثر از غرب بودند.
اين بدان معنا هست که غربگرايان و قوم گرايان ايران مانند اروپا بدنبال اين بودند که سياست و اصحاب قدرت را از زير نظارت و کنترل هاي مردم گرايانه اسلام و روحانيت خارج ساخته و خود سياست را تبديل به مابعد الطبيعه جديد کنند. براي همين است که قومگرايان و غربگرايان در هر حالتي به حضور مذهب در اجتماع و دخالت دين در سياست و دنيا بدگمان بوده و به آن حساسيت نشان ميدهند و حتي آن را ضد تجدد و ترقي معرفي ميکنند.
اما ما در تاريخ معاصر ايران چنان با تهاجمات برخاسته از جناح چپ و راست به مذهب عادت کردهايم که فراموش کرديم که اين مذهب بود که توانست با ساماندهي جنبشهاي اجتماعي در يک قرن اخير، استقلال و تماميت ارضي و وحدت ملي را تضمين کند. قومگرايان و غربگرايان فراموش کردهاند که اين مذهب بود که توانست يکي از بزرگترين انقلاب اجتماعي را در قرن بيستم در ايران پايهريزي و منشاء بروز تحولات شگرفي در منطقه و جهان و ايران شود.
يکي از عوامل اساسي و عمده تهاجم قومگرايي به اسلامگرايي که در اين يکصد سال به چشم ميخورد اين است که اسلامگرايي مدافع انقلاب، جسارت، شور و نوعي از تاريخ است که ميتوان با نيرومندترين شيوه ممکن از آن دفاع کرد. در حاليکه فعاليت قومگرايان ناکافي، از هم فروپاشيده و لشکرهاي پيشتاز آنها به بايگاني تاريخ سپرده شدند.
امروز مفاهيمي چون ناسيوناليزم، ملي گرايي، جمهوري ايراني، مکتب ايران و امثال آن که رنگ و بوي قوم گرايي دارد چه معنايي مي تواند داشته باشد؟
به نظر من سخن از مکتب ايران در شرايطي که امام عظيم الشان ما بارها ما را از افتادن در اينگونه ورطه هايي که از آن بوي قوم گرايي، تفرقه، تشتت و ضديت با شيعه به مشام مي رسد برحذر داشته است؛ بيش از آنکه يک گرايش معرفتي و انديشه اي باشد يک گرايش سياسي است. عده اي سعي مي کنند اين پديده سياسي را با چشم انداز ديني و فرهنگي جذب کننده اندوخته هاي ايراني در حوزه اسلام تعريف کنند. اندوخته هايي که کانون تازه حيات فرهنگي و سياسي ايران در مقابل اعراب مسلمان و غيره باشد. جرياني که به انحاء مختلف مفهوم ايراني اسلام را ترک? فرهنگي خود قرار داده تا از اين طريق نوستالوژي شکست ايران از مسلمانان را حل کند، آگاه نيست که با اينگونه مکتب سازي ها و فرقه بازي ها آب به آسياب استعمار و استکبار جهاني و صهيونيسم بين الملل مي ريزد.
اگر باور نکنيم يا نتوانيم اثبات کنيم که طرح اينگونه نظريه ها بيانگر سبک سياسي و فرهنگي جديد و شکل علني تري از پيشبرد منافع جرياني در حال شکل گيري در ايران است که معرفي مکتب ايران نمونه اي از آن است؛ اما نبايد از اين واقعيت مهيب غفلت کنيم که قرائت ايراني از مکتب اسلام متضمن معاني متضاد و متناقضي است که نمي توانيم از آسيب هاي آن در امان باشيم.
اولين آسيب چنين قرائتي اين است که بصورت اجمالي و تفصيلي ساخت انقلاب اسلامي و جمهوري اسلامي و آرمان ها و انديشه هاي امام را در نسبت با اسلام داراي درک اختصاصي و قومي خواهد کرد. اين يعني از هم پاشيدن مباني جنبش هاي سياسي و اجتماعي ايران در يک قرن گذشته که پشتوانه تاريخي انقلاب اسلامي و بيداري مسلمانان به حساب مي آيد و تحقق يک قرن تبليغ استعمار که بدنبال آن بود تا اثبات نمايد که : اولاً تشيع در اشکال زيدي، اسماعيلي و دوازده امامي يک قرائت ايراني و قومي از اسلام است و ربطي به قرآن و سنت ندارد. ثانياً، دستاوردهاي کلامي، فلسفي، تفسيري، فقهي، عرفاني و سياسي شيعه لزوماً بخشي از ميراث تمدن اسلامي نخواهد بود.
اگر همه آسيب هاي مکتب ايران را به کناري نهيم همين برداشت مهيب براي تقويت قوم گرايي و فرقه گرايي در جهان اسلام که سياست هاي ديرينه استعمار و استبداد حاکم بر سرزمين هاي اسلامي بود و هست، براي خاموش کردن بيداري اسلامي که از برکت انقلاب اسلامي و انديشه هاي امام خميني جهان را فرا گرفته است کفايت مي کند.
اگر از اين زاويه به ايدئولوژي مکتب ايران نگاه کنيم آنگاه درک اين سخنان عميق و دقيق امام عظيم الشان امت امکانپذير و راهگشا خواهد بود:
... کساني که اهل قلم و بيان هستند بايد اين مسايل را براي مردم توضيح دهند و اسلام را به مردم معرفي کنند و بگويند که اسلام براي مليت خاصي نيست و ترک و فارس، عرب و عجم ندارد. اسلام متعلق به همه است و نژاد و رنگ، قبيله و زبان در اين نظام ارزش ندارد. قرآن کتاب همه است و اين تبليغات که اين عرب است، آن ترک است و يا فارس و کرد، تبليغاتي است که اجانب براي چپاول مخازني که در اين ممالک است رواج ميدهند که مسلمانان را از هم جدا کنند. مسلمين بايد هوشيار باشند که تحت تاثير اين تبليغات واقع نشوند...[25]
اکنون توصيه مي کنم که دوگزاره زير را در برابر چشمان خود مجسم کنيم:
گزاره اول :
در مکتب ايران طرحي وجود دارد که به مثابه جايگزين مکتب اسلام تلقي مي شود. اين طرح برگرفته از يک ايده تاريخي است که حداقل در دوقرن گذشته به مسائل قابل توجهي در تاريخ ايران نظر داشته و اين الزام را مي پذيرد که بايد تضمين هاي جديدي براي فهم اسلام ارائه داد که دريافت هاي متنوعي از مکتب اسلام در آن وجود نداشته باشد اين تضمين جديد در مفهوم مکتب ايران و نوع نگاه ايراني ها به اسلام نهفته است.
گزاره دوم :
... اسلام همه افرادي که ايمان به خدا آوردهاند، همه آنها را برادر ميداند و حساب جداگانه ندارد که حسابي براي عرب باز کرده باشد، يک حساب براي عجم باز کرده باشد، يک حساب براي ايران باز کرده باشد... اين حسابهايي که پيش مردم مادي مطرح است که ما ايراني هستيم و براي ايران بايد چه بکنيم... در اسلام نيست....»[26]
مقايسه اين دو گزاره نشان مي دهد که قرائت ايراني از اسلام و ايجاد تقابل ساختگي بين مکتب ايران، مکتب ترکيه و مکتب عربستان، نه تنها با آرمان ها و انديشه هاي امام و ارکان نظام جمهوري اسلامي سنخيتي ندارد بلکه با آموزه هاي قرآن و سنت پيامبر عظيم الشان اسلام و سيره اهل بيت عليهم السلام بيگانه بوده و خواسته و ناخواسته حلقه اي از حلقه هاي سياست استکبار جهاني و صهيونيسم بين الملل در ايجاد تفرقه و تشتت ميان مسلمانان و کشورهاي اسلامي و ايجاد منازعات فرقه اي و قومي مي باشد.
سرنوشت دولت هاي سه دهه گذشته در جمهوري اسلامي نشان مي دهد که هر گاه دولت مردان خود را در مقام ايدئولوگ نظام جمهوري اسلامي نشاندند به جاي سازندگي تخريب و بجاي ايجاد وحدت ملي و ديني به تفرقه و تشتت دامن زدند.
دولت و دولتمردان در ساختار نظام جمهوري اسلامي که فصل الخطاب آن ولايت فقيه است،نمي توانند خصلت رهبري ايدئولوژيکي بخود گرفته و از مقام دولت استراتژيست يعني دولت با برنامه خارج شوند که اگر چنين کردند همان بلايي بر سر انقلاب اسلامي و آرمان هاي امام خميني خواهد آمد که دولت سازندگي و دولت اصلاحات آوردند.
بزرگترين خطاي اين دو دولت آن بود که در مقام مجريان قانون و برنامه، بجاي اينکه مواضع استراتژيک اتخاذ نمايند پيوسته در مقام ايدئولوگ بايد ها و نبايد هاي ديني، سياسي و ايدئولوژيکي صادر مي کردند. مواضعي که نظام جمهوري اسلامي بدرستي آن را جزء وظايف رهبري قرار داده است. چه نيک گفته شيخ اجل سعدي شيرازي:
چو کاري بي فضول من بر آيد مرا در وي سخن گفتن نشايد
و گر بينم که نابينا و چاه است اگر خاموش بنشينم گناه است
پينوشتها:
1- مقاله تلاقي جمهوريت و مشروطيت، سعيد حجاريان، کتاب انتخاب نو، به اهتمام عبدالعلي رضايي و عباس عبدي، طرح نو، تهران، 1377، ص65
2- همان ، صص65،66
3- سيد حميد روحاني، نهضت امام خميني، دفتر سوم، موسسه چاپ و نشر عروج، تهران، 1382، چاپ پنجم، صص380، 381
4- براي مطالعه رجوع شود به اين آثار: ديميتري گوتاس، فکر يوناني فرهنگ عربي، ترجمه فرهاد مشتاق صفت، انتشارات روز، تهران، 1380 - فواد سزگين، گفتارهايي پيرامون تاريخ علوم عربي و اسلامي، ترجمه محمد رضا عطايي، آستان قدس رضوي، مشهد، 1371- کتاب تاريخ ادب عربي اثر هامر پورگشتال، تاريخ الادب العربي اثر کارل بروکلمان، هم در زمره کتابهاي شرقشناسانه و قرائت هاي قوم گرايانه از اسلام و تمدن اسلامي است.
5- روشنفکري و روشنفکران در ايران از ديدگاه امام خميني، جمع آوري و تدوين موسسه فرهنگي قدر ولايت، تهران، 1377، ص224
6- همان، صص201،202
7- ر.ک: بها ئيت آن گونه کم هست. انتشارات جام جم، تهران، 1387، ص ص 329 ، 327
8- بهاء الله و عصر جديد، ج.اي. اسلمنت، ترجمه بشير الهي . ه. رحيمي. ف. سليماني بيتا، بينا، ص 21 ، 20
9- عبدالبها، رساله مدينه، بي تا، بي نا، ص 9
10- کيخسرو اسفندريا بن آذر کيوان، دبستان المذاهب، با يادداشتهاي رحيم رضازاده ملک، طهوري، تهران، 1363 (جلد اول). از اين کتاب چاپ ديگري نيز وجود دارد که مقدم بر چاپ مذکور است. رجوع شود به: دبستان المذاهب، علي اصغر مصطفوي، بي نا، تهران، 1361
11- علياصغر مصطفوي، ترفند پيغمبر سازان و دساتير آسماني، انتشارات بامداد، تهران، 1370، ص 6
12- دساتير آسماني، همان، ص 6
13- نگارنده بخشي از تلاشهاي استعمارگران را در ايجاد فرقههاي مذهبي در مقاله «استعمار و ظهور سلکهاي شبهديني مورد پژوهش قرار داده است. رجوع شود به کتاب: بهائيت آنگونه که هست، مؤسسه جامجم، تهران، 1387، ص ص 330 - 321
14- نقل به مضمون از:ن دستاتير آسماني ، همان، ص ص 37 - 34
15- نقل به مضمون از: دساتير آسماني، همان، ص 34
16- سخنراني 3/10/57 ، صحيفه نور، ج 4 - ص 89
17- سخنراني امام در جمع استادان دانشگاه ابوريجان بيروني و پرسنل نيروي هوايي در تاريخ 27/11/57
18- دبستان مذاهب ، همان، ص 47 ، 48
19- همان،ص 49
20- آخوند زاده، مکتوبات کمال الدوله، نسخه خطي کتابخانه ملي ايران، مجموعه شماره 148، ص ص11-13
21- منوچهر خدايار محبي، انقلاب ايران و بنيادهاي فرهنگي آن، انتشارات اداره نگارش وزارت فرهنگ و هنر، تهران، 1353
22- منوچهر هنرمند، اولين و آخرين حکومت جهاني يا حکومت عاطفي، بي نا، 1350، تهران
23- عسکر حقوقي، مذهب تشيع و آرمان هاي ملي ايرانيان، بي نا، 1353، تهران
24- عسکر حقوقي، آرمان شهرياري، دانشکده علوم سياسي و اجتماعي، تهران، 1357
25- صحيفه امام، جلد 5، ص187
26- صحيفه امام ـ ج 13 ـ ص167