کد خبر 613864
تاریخ انتشار: ۳۱ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۰:۱۳

خمپاره ۶۰ را در آوردیم و شروع به زدن اهداف، خصوصا سنگرها کردیم. یک خمپاره هم خورد کنار توالت که یک عراقی بدون اینکه کارش تمام بشود، از آن بیرون آمد و فرار کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - جانباز؛ تقی احمدی از بروبچه های باصفای واحد خمپاره لشکر 10 سیدالشهدا علیه السلام است. آنچه می خوانید یکی از این خاطرات است که وی برای خبرنگار ما تعریف کرده است...

با زدن سنگر دوشکا و و دیدگاه، پاتک عراق رو از کار انداختیم و بچه های خمپاره کمی اسم به در کردند. فردای آن روز دیدم شهید زنده «اسماعیل معروفی» با جیپ فرماندهی اومد به سنگرمون و از ما تشکر کرد و از خواست کمی روی سنگرهای کمین عراق آتش بریزیم. من گفتم چون سنگرهای کمینشون زیر پای بچه ها و کمتر از صدمتر است با خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ نمی شود زد و باید با خمپاره ۶۰ بزنید. گفت: می تونی؟... و ما که غرور گرفته بودمان گفتیم: کاری نداره. می زنیمشان.


فردا صبح اسماعیل معروفی آمددنبالمون من و جواد توکلی بدون هماهنگی فرماندهی گردان ادوات یه قبضه ۶۰ چریکی برداشتیم؛سی - چهل تا مهمات بار جیپ کردیم و یا علی مدد راه افتادیم. اینقدر حس و غرور داشتیم که سوار جیپ فرماندهی شده بودیم. حالا جواد می گفت: شلیک با خمپاره ۶۰ را بلدی؟ منم گفتم: نه؛ ولی کاری نداره؛ یه کاریش می کنیم.

توی خط پیاده و توجیه شدیم، البته یکی از بهترین سنگرهایی که به منطقه اشراف داشت، سنگر دیدبانی خودمان بود. جا داره یادی بکنیم از دیدبان دلاور «فریدون اسماعیلی»... حسابی خط کمین و اول را توجیه شدیم. خمپاره ۶۰ را در آوردیم و شروع به زدن اهداف، خصوصا سنگرها کردیم. یک خمپاره هم خورد کنار توالت که یک عراقی بدون اینکه کارش تمام بشود، از آن بیرون آمد و فرار کرد.

آخر کار بود که قنداق خمپاره ۶۰ شکست و کلی ترسیدیم. قبضه را برداشتیم. تا موضع آتشبارمون یک کیلومتر فاصله بود. حرکت کردیم در حالی که قبضه روی کول جواد و دوربین روی دوش من بود و عراقی ها ما را دیدند و شروع به اجرای آتش کردند. اینقدر خیز می رفتیم که کاملا خاکی شده بودیم؛ خلاصه رسیدیم به موضع خودمون و سریع قبضه را مخفی کردیم که تسلیحاتِ ادوات که مسئولش برادر شجاعی بود، متوجه نشود و به برادر خندان یا فلکی چیزی نگوید. فردا با جواد راه افتادیم و رفتیم به مقر گردان که روبروی پادگان ارتش بود. از فرماندهی یک هفته مرخصی گرفتیم و جیم شدیم و رفتیم به تهران. بعد از یک هفته که برگشتیم انگار نه انگار؛ کسی متوجه رفتن ما به خط و شکستن قنداق ۶۰ نشده بود.