حاج احمد گفت: وقتی خدمت امام رسیدم، همین که آمدم خدمت امام بشینم، از حضرت امام اجازه گرفتم و گفتم: آقا ببخشید من پایم ترکش خورده و خم نمی‌شود. شرمنده‌ام باید پایم را دراز کنم.

به گزارش گروه تاریخ مشرق؛ همه ساله در سالگرد ربایش 4 دیپلمات ایرانی اخبار و اطلاعاتی در رسانه‌های منتشر می‌شود که ضد و نقیض است. اخباری که از زنده بودن این 4 نفر حکایت دارد. این این موضوع تنها در حد خبر باقی می‌ماند و پیگیری جدی در این زمینه صورت نمی‌گیرد. حتی بعد از 14 تیر هر سال هیچ خبری در این زمینه منتشر نمی‌گردد. تنها در این میان خانواده‌های چشم انتظار این 4 نفر هستند که همچنان امیدوار به اتفاق تازه هستند.

به همین دلیل بر آن شدیم تا پیرامون انفاقات سال 61 و اعزام نیروهای قوای محمد رسول الله(ص) به سوریه و خاطرات جاویدان اثر حاج احمد متوسلیان با سردار عباس برقی گفتگو کنیم:



* شما از زمان حضور حاج احمد متوسلیان در کردستان کنارشان حضور داشتید. اگر اجازه بدهید با توجه به نزدیک شدن 14 تیرماه در این جلسه تنها پیرامون اعزام قوای محمد رسول الله(ص) به سوریه صحبت کنیم. بعد از پیروزی در عملیات «الی بیت المقدس» بخشی فرماندهان حاضر در این عملیات به دیدار امام خمینی رفتند. در این زمینه برایمان صحبت کنید.


آن جلسه در دو قسمت برگزار شد. بخش اول دیدار فرماندهان تراز اول سپاه و ارتش در بیت حضرت امام(ره) بود که دست‌بوس انجام شد. قسمت دوم هم حضور در حسینیه جماران که حضرت امام تشریف می‌آوردند تا برای همه صحبت کنند. گذشته از فرماندهان درجه یک، حاج احمد زحمت کشیده بود و یک دسته از فرماندهان زیر دست خودش در تیپ محمد رسول الله(ص) را در این جلسه همراه خود آورده بود که حدود سی الی چهل نفر بودیم. در خاطرات قبلی هم اشاره کردم که این نفرات در مقر سپاه منطقه ده (سپاه تهران) که در محل بیت رهبری فعلی حضور داشت، جمع شده بودند که همه با هم به دیدار حضرت  امام(ره) برویم. هر چه منتظر حاج‌احمد شدیم، فایده نداشت و حاجی نیامد. به هر صورت تصمیم گفته شد که ما به جماران برویم و حاج احمد خودش را به ما برساند. وقتی ما به جماران رسیدیم دیدار خصوصی با حضرت امام تمام شده بود. یعنی آقا محسن (رضایی) و فرماندهان سپاه و ارتش داخل حسینیه جماران منتظر نشسته بودند تا حضرت امام به جایگاه بیایند و برای حاضرین صحبت کنند. خب خیلی نگران حاج‌احمد بودم که چرا تاخیر کرده است.

حاجی به دلیل داشتن جراحت از عصا استفاده می‌کرد. در بیرون از حسینیه  جماران و نزدیک درب ورودی بیت ایستاده بودم و دائم به ابتدا کوچه نگاه می‌کردم و منتظر حاج احمد بودم. تا اینکه از دور دیدم حاجی لنگان لنگان به همراه دو نفر دیگر به سمت ما می‌آمند. یکی از آن افراد برادر عزیزمان شهید ناصر کاظمی (فرمانده سپاه منطقه هفت کشوری) و نفر دوم هم برادرمان تقی رستگار، راننده حاج‌احمد بود.

یکی از برادران پاسداری که جزو تیم حفاظت از جماران بود وقتی حاج احمد را دید با او روبوسی کرد و سریع به داخل رفت و گویا به حضرت امام گزارش داده بود که حاج‌احمد متوسلیان تازه رسیده است و با گروه قبلی نتوانسته که برای دست بوس بیاید. حضرت امام هم لطف کردند و حاج احمد را پذیرفتند.  حاج احمد تنها به داخل حیاط منزل امام رفتند. این دیدار حدود بیست دقیقه‌ای طول کشید. من جلوی درب منتظر حاجی ایستاده بودم. حاج احمد که بیرون آمد، مشغول حرف زدن شدیم و بهش ‌گفتم: حاجی خوش به حالت و از این گونه صحبت‌ها. یک مرتبه از پشت سر یکی فریاد زد که نامردها امام را دیدید و مرا جا گذاشتید؟ برگشتم و دیدم شهید رضا چراغی فرمانده گردان انصار در عملیات الی بیت المقدس است. پایش تا بالای زانو در گچ بود. داشت به زور و با دو عصا این سربالایی را بالا می‌‌آید. حاج احمد که دید امام پذیرفتش؛ فکر می‌کرد رضا چراغی را هم می‌تواند خدمت امام ببرد. به رضا گفت: ناراحت نباش رضاجان، الان تو را هم می‌بریم که امام را ببینی. رضا چراغی یک دستش را انداخت گردن من و یک دستش گردن حاج احمد. عصاهایش را گذاشت بغل دیوار و به داخل رفتیم. همان برادر پاسدار که حاج احمد را به داخل برد تا ما را دید و مقصدمان را فهمید، گفت: ببخشید حاج‌احمد؛ امام خیلی حالشان بد است و خود شما هم دیدید که به سختی صحبت می‌کردند. قلبشان مشکل دارد و اذیت می‌شوند. ان‌شالله دیدار دیگری بیایید. رضا چراغی هم خیلی مشتی بود تا این جمله را شنید گفت: اشکال ندارد. ما که نمی‌خواهیم امام اذیت شود. بعد پرسید: امام به داخل حسینیه که می‌آیند تا زیارتشان کنیم؟ آن پاسدار گفت: بله. چراغی گفت: همین کفایت می‌کند. موقعی که این صحبت‌ها تمام شد؛ من یک لحظه متوجه موضوعی شدم و به پاهای حاج احمد نگاه کردم.  با خودم گفتم حاج احمد وقتی می‌خواست به دیدن امام برود عصا داشت؛ چطور شده که الان او عصای رضا چراغی شده و خودش عصا ندارد. به حاج‌احمد گفتم: حاجی عصایت را چه کار کردی؟ حاجی یک نگاهی به پاهایش و یک نگاه به بیت امام کرد و گفت: فلانی من دیگر اصلا احساس ناراحتی نمی‌کنم. ببین زانوهایم خم می‌شود. چون حاج‌احمد در عملیات ترکش به زانویش خورده بود و پایش اصلا خم نمی‌شد.

حاج احمد گفت: وقتی خدمت امام رسیدم، همین که آمدم خدمت امام بشینم، از حضرت امام اجازه گرفتم و گفتم: آقا ببخشید من پایم ترکش خورده و خم نمی‌شود. شرمنده‌ام باید پایم را دراز کنم. حضرت امام فرمودند: اشکال ندارد پسرم، پایت را دراز کن. من هم پایم را دراز کردم. امام هم از روی کاناپه‌ای که بر روی آن نشسته بودند، خم شدند و دستشان را روی زانوی زخمی من گذاشتند و سه بار روی زانوی من زدند و گفتند: ان‌شالله خوب می‌شود، ان‌شالله خوب می‌شود، ان‌شالله خوب می‌شود.

حاج احمد گزارش عملیات بیت‌المقدس را خدمت امام می‌دهند و امام هم از او تقدیر و تشکر می‌کند. حاجی می‌گفت موقع خداحافظی دست امام را بوسیدم و بلند شدم که بیرون بیایم، یادم رفت عصام را بردارم و با همان حالت بلند شدم و الان هم پیش تو هستم و پایم هم هیچ‌ مشکلی ندارد.

حالا شما این موضوع را اگر به یک جراح ارتوپد بگویید اصلا باورش نمی‌شود. ولی من دیدم که خوب شد. شما عکس‌ها را نگاه کنی سه روز بعد از این ماجرا در سوریه هستیم و حاج احمد عصا در دستش نیست.




* از داخل بیت امام که حاج احمد آمد بیرون آمد مطلبی نگفت؟

نه دیگر وقت نبود و سریع به داخل حسینیه رفتیم. آن روز هم ما بار اول بود که امام را از نزدیک می‌دیدیم.  تمام این بچه‌هایی که با ما بودند زوم شده بودند روی چهره امام و امام هم که حالشان خوب نبود و صحبت نکردند. دقیقاً یادم هست که 45 دقیقه آقای کروبی صحبت کردند و امام هم روی صندلی خود نشسته بود و عین این‌که به تمام صورت‌های ما نگاه می‌کردند. یعنی یک لحظه شما متوجه می‌شدید که امام به شما نگاه می‌کند، یا من متوجه می‌شدم، ایشان به من نگاه می‌کنند. این گونه چشمش در میان همه ما چرخید. اگر بگویید یک کلمه از حرف‌های کروبی را از آن روز بگو؛ به خدا یادم نیست. به خاطر اینکه همه ما غرق نگاه امام بودیم. وقتی مراسم تمام شد و بیرون آمدیم، حاج‌احمد همه ‌ما را در سه راهی یاسر جمع کرد و گفت که همه روی زمین بنشینند.  اکثر کادر فرماندهی تیپ 27 محمد رسول الله (ص) آنجا حضور داشتند.

حاج احمد با آن جذبه خاص خودش گفت: برادرهای عزیز، من گزارش عملیات بیت‌المقدس را به حضرت امام دادم. آخر کار که دست‌بوسی ایشان تمام شد و خواستم از اتاق بیایم بیرون بیایم، امام به من گفت: حاج‌احمد مردم از جنگ خسته شده‌اند! بروید کار جنگ را یکسره کنید. امام این حرف را به فرمانده‌هان دیگر هم گفته بودند اما چون حاج‌احمد تنها رفته بود به او هم گفته بودند. حالا این حرف برای چه سالی است؟ سال 61 است و دو سال از شروع جنگ گذشته است.

حاج احمد گفت: من به عنوان مسئوول تیپ 27 محمدرسول‌الله(ص) می‌گویم: «یا زنگی زنگی یا رومی رومی». می‌رویم که ان‌شالله کار جنگ را تمام کنیم. در همین حین یکی از بچه‌ها گفت: تکبیر و بچه‌ها مشتشان را گره زده به بالا بردند که شعار بدهند، علی موحد دانش که دستش را به سرعت بالا برده بود، دست مصنوعی‌اش جدا شد و به آسمان رفت! بچه‌ها هم دویدند که این دست مصنوعی را که زمین نخورد و بشکند. چون اگر  دست می‌شکست، علی مشکل داشت. بعد حاج احمد گفت: آقایان بفرمائید بروید دنبال کارهای شخصی خودتان، تا اطلاع بدهیم چه زمانی بیایید و به منطقه برویم.



*در اینجا هیچ بحثی از اعزام نیرو به سوریه و لبنان مطرح نشد؟

خیر. نکته مهم همین‌جاست که مردم اشتباه می‌کنند؛ امام به حاج احمد فرمودند که بروید کار جنگ را یکسره کنید. در همانجا بود که حاج احمد با انگشت به من علامت دادند که جلو بروم. وقتی رفتم، به من گفت (شهید) ناهیدی کجاست. ناهیدی را پیدا کردم و او را صدا کردم. حاج احمد به ما گفت: شما دو نفر صبح با اولین وسیله ممکن به جنوب و منطقه انرژی اتمی بروید. کارهایتان را انجام بدهید و خودتان را برای عملیات بعدی که عملیات رمضان بود آماده کنید.

* شما آن موقع چه مسئوولیتی داشتید؟


معاون گردان ذوالفقار بودم و ناهیدی هم فرمانده گردان بود. محسن نورانی جانشین بود و من معاون بودم. محسن نورانی در تهران ماند و همراه با حاج احمد شد. حاجی عادت داشت پس از پایان هر عملیات به همراه دیگر فرماندهان به دیدار خانواده شهدا برای سرکشی می‌رفت. من و ناهیدی هم صبح زود با اولین پرواز هواپیمای 130 C به جنوب رفتیم و برای یک عملیات جدید آماده شدیم. سه روز از ماجرا گذشت و ما در منطقه انرژی اتمی بودیم و هیچ اطلاع از تهران نداشتیم. دوستی داشتیم به نام محسن مهاجر که بچه مشهد بود و بعدها در عملیات والفجر 4 به شهادت رسید. مهاجر بعد از سه روز پیش ما آمد و یک کاغذ به اندازه 10 سانت در 6 سانت برای ما آورد. روی کاغذ نوشته بود:

«به نام خدا
برادر برقی یا ناهیدی
در اسرع وقت وسائل تیپ را جمع کرده و به پادگان امام حسین (ع) تهران بیایید. عازم لبنان هستیم برای جنگ با اسرائیل.»


آن روزها ما با همدیگر شوخی داشتیم و اگر کسی درباره موضوعی خالی می‌بست؛ توی سرش می‌زدیم و می‌گفتیم: خاک توی سر صدام! آن روز من این کار را کردم و زدم توی سر محسن مهاجر و گفتم: خالی‌بند؛ چیزی بهتر از این گیر نیاوردی؟! سه روز پیش امام فرمود که بروید کار جنگ را تمام کنید! حاج احمد هم گفت: زنگی زنگی یا رومی رومی. حالا تو الان به من می‌گویی، می‌خواهیم برای جنگ به لبنان برویم. مهاجر گفت: این به خدا دستخط حاج احمد و امضای حاجی است. راست هم می‌گفت؛ امضا و دستخط حاجی بود. با این حال این حرف را قبول نکردم. شب برای نماز مغرب و عشاء به قرارگاه کربلا رفتم. امام جماعت آقای رحیم صفوی بود. نماز مغرب را که خواندیم، بین دو نماز من جلو رفتم و با او سلام و احوال‌پرسی کردم. گفتم: آقا رحیم این نامه را حاج احمد برایم فرستاده؛ خواستم بدانم صحت دارد یا نه؟ گفت: بله، بله برادر بجنبید و آماده شوید. به قرارگاه خودمان برگشتم و جریان را برای ناهیدی تعریف کردم. ناهیدی خیلی آدم باتقوا و سر به زیری بود. وقتی جریان را شنید، شروع کرد به بشکن زدن و گفت: آخ جون می‌خواهیم برویم پدر اسرائیلی‌ها را در بیاوریم. همه ما از این جریان خیلی خوشحال بودیم. وسائل تیپ را در عرض دو سه روز جمع آوری کردیم. من یک عکسی در منزل دارم که 57 خودرو پشت سر خودرو من در حال عبور از جاده هستند. من سر ستون سوار تویوتا که یک مینی‌کاتیوشا روی آن وصل است به سمت تهران راه افتادیم و ماشین های دیگر هم پشت سر من بودند. من فکر کردم که اگر بخواهم همراه ستون به تهران بروم، حداقل دو سه روز طول می‌کشد تا به تهران برسم. یک نفر را سر ستون جای خودم قرار دادم و با سرعت به سمت تهران راه افتادم. با هر دردسری که بود خود را ساعت 12 شب به پادگان امام حسین(ع) رساندم.

در داخل پادگان پرنده‌ای پر نمی‌ز و هیچکس نبود. یک اتاقی را تحت اتاق ستاد حاج‌احمد متوسلیان پیدا کردم. فردی داخل اتاق پای تلفن نشسته بود که من نشناختمش. به او گفتم: حاج احمد و نیروهایش‌ کجا هستند؟ گفت: دیروز یا پریروز یک گروهی را به سوریه بردند. گویا صیادشیرازی نیمی از تیپ هوابرد (کلاه سبزها) را به سوریه برده بود و حاج احمد هم یک هواپیما حدود 400- 500 نفر از نیروها را ‌برده بود.

فکر ‌کنم دو یا سه روز در پادگان ماندم که حاج‌احمد برگشت تا گروه بعدی را به سوریه ببرد. 



(نفر اول از راست؛ سردار عباس برقی در دوران دفاع مقدس است)

یک گروه 500-400 نفره شده بودیم. حاج احمد آمد و برای بچه‌ها سخنرانی کرد. او گفت: ای کسانی که در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت المقدس با من بودید، ما داریم راهی را می‌رویم که شاید برگشت ندارد. حتی  شاید جنازه‌هایمان هم برنگردد. وصیت‌نامه‌هایتان را بنویسید و همین جا بگذارید که اگر جنازه‌هایتان برنگشت؛ بی وصیت نمانید.

بعد هم نیروها پخش شدند تا به خانه‌هایشان برای خداحافظی بروند و ساک‌هایشان را بردارند و بیایند که فردا صبح یا پس فردا صبح ما به سوریه برویم.

من از حاج احمد جدا شدم و آمدم جلوی اتاقی که ستاد بود و روی پله‌ها نشستم. در این فکر بودم که چه کنیم. در همین لحظه یک ماشین استیشن آمد و جلوی من ایستاد. سرم را بالا آوردم و دیدم جعفر جهروتی پشت فرمان ماشین نشسته و آقای حیات‌پور معاون جعفر جهروتی، یک روحانی هم به نام آقای محبی هم در صندلی عقب نشسته‌اند و حاج‌احمد هم جلو نشسته بود. حاج احمد به من گفت: برادر برقی! چرا اینجا نشسته‌ای؟! حاجی می‌دانست خانه ما در ساوه است. گفتم: حاج‌آقا در این زمان کم ارزش ندارد که به ساوه بروم. همین‌جا در اتاق شما می‌خوابم و فردا صبح در خدمت شما هستم.

یک دفعه حاجی گفت: برای احمد خیلی زشت است که رفیق و هم‌رزمش در پادگان بخوابد و به خانه او نیاید. تا این جمله را شنیدم انگار که بال درآوردم؛ حاج احمد مرا به منزلش دعوت کرده است. سوار همان  ماشین شدم و راه افتادیم. در طول مسیر در خیابان شریعتی با ماشین یک خانم بدحجاب و بددهن تصادف کردیم. آن خانم هم از ماشین پیاده شد و هر چی از دهانشان درآمد به ما گفت. جعفر هم که پشت فرمان ماشین نشسته بود، درب ماشین را باز کرد و داد و بیداد کرد. حالا حاج‌احمد با لباس فرم سپاه در صندلی جلو نشسته بود. به جهروتی گفت: جعفر خجالت بکش؛ آدم با زن نامحرم که روبرو و اینگونه هم کلام نمی‌شود، ولش کن. بعد حاجی به من گفت: تو بیا بشین پشت فرمان. من هم پشت فرمان نشستم. وقتی حاج احمد جعفر را دعوا کرد، ترس مرا گرفت و خیلی آهسته رانندگی می‌کردم. یک مرتبه حاجی گفت: تو هم که ما را مسخره کرده‌ای؛ مقداری پایت را روی پدال گاز فشار بده. حاج احمد ما را به بازار سیداسماعیل و مغازه پدرش برد و شیرینی تعارف‌مان کرد و یک حال و احوال هم با کارگرهای شیرین‌فروشی کرد و به منزلشان رفتیم.

در منزل حاجی، دور هم نشسته بودیم و برای هم از خاطرات عملیات می‌گفتیم. ساعت حدود ده و نیم شب بود که زنگ خانه حاجی را زدند. اتاقی داشت سه متر در سه متر قدیمی با سقف چوبی، که وقتی راه می‌رفتی سقفش تکان می‌خورد. معلوم بود که از خانه‌های قدیمی‌ و چوبی بود. من پنجره اتاق را باز کردم و دیدم یک موتور هوندا که دو نفر سرنشین دارد جلوی درب خانه منتظر هستند. از همان بالا گفتم: بله برادر، با چه کسی کار دارید؟! یکی از آنها گفت: به حاج‌احمد بگویید جلو درب بیاید، از سوریه برایش پیغام آورده‌ایم. حاج احمد یک نگاهی از بالا به آنها کرد و گفت الان می‌آیم. رفت پایین و حدود ده دقیقه یا یک ربع طول کشید. وقتی که پیش ما آمد، دست‌هایش را پشت کمر و شروع کرد به راه رفتن داخل این اتاق سه متری. از ابتدای اتاق به انتهای اتاق می‌رفت و برمی‌گشت و گریه می‌کرد. تا آن لحظه من گریه حاج ‌احمد را هیچ وقت ندیده بودم. به گونه‌ای که اشک‌هایش از گونه‌اش می‌چکید. ما هم جرات نداشتیم که از حاجی بپرسیم آن دو نفر چه مطلبی را گفتند که اینقدر برآشفته و ناراحت شدی.
مقداری زمان که گذشت من جرات پیدا کردم و گفتم: حاج‌آقا ببخشید اتفاقی افتاده که شما اینقدر ناراحت شده‌اید و گریه می‌کنید؟ حاج احمد گفت: بدبخت شدیم، بیچاره شدیم، آبرویمان رفت. عین این جملات را می‌گفت. خدا لعنتشان کند و شروع کرد به اعتراض کردن پشت سر بعضی از آقایان.

*دلیل این کارش چه بود؟

می‌گفت تیپ محمد رسول الله(ص) را سه قسمت کردند. نیمی از نیروها هنوز در منطقه انرژی اتمی در جنوب حضور دارند. بخش از نیروها در سوریه هستند و بخشی هم در تهران. تیپ مرا از هم پاشانده‌اند. حاجی با اینکه مشتاق جنگ با اسرائیل بود، ولی این حرف‌ها را زد. من بعدها حدس زدم که این صحبت‌های حاجی زمانی گفته می‌شود که  او مطلع از حرف امام که فرمودند «راه قدس از کربلا می‌گذرد» شده است. ولی به ما چیزی نمی‌گوید و ما را هم به سوریه می‌برد.

ادامه دارد...