کد خبر 466642
تاریخ انتشار: ۲۳ شهریور ۱۳۹۴ - ۰۷:۰۷

او منظور حاج آقا را فهمید و با اشاره ی او به اعضای تیم، بازی چهره ی دیگری به خود گرفت. بچه ها مانند یک کار مقدس یا جهاد فی سبیل الله تا توانستند از خود مایه گذاشتند و با نتیجه ی سیزده بر چهار، تیم دژبان را درهم کوبیدند.

گروه جهاد و مقاومت مشرقبه یکی از اسرا که مسئول امور فرهنگی اردوگاه بود و برای تدریس افراد، وقت و معلم تعیین و دانش آموزان را تقسیم می کرد، پیشنهاد کردم تا برای والیبال و فوتبال و یک بازی خوب کلاس ها را در فلان روز، تعطیل یا زمان تدریس را جا به جا کند.(این کار نه به درس کسی لطمه می زد و نه بین مسئولان اختلاف پیش می آمد.)

او هم پذیرفت و با این تدبیر بهترین فرصت ها را برای همه مهیا می کردیم. خوشبختانه بهترین فوتبالیست ها همان بهترین معلم ها بودند. بنابراین برای یک بازی تماشاچی پسند باید از همین آموزگارها بهره می بردم.

یک روز گروهبان عامر مسئول داخلی اردوگاه مرا خواست و گفت: حسین! یک تیم خوب آماده کن، قرار است یک تیم از دژبان بیاید و با هم مسابقه بدهیم.

من هم از این موضوع استقبال کردم و تیم را از لحاظ روحی آماده نمودم.

اعضای تیم را جمع کردم و گفتم: «اول باید اخلاق را رعایت کنیم، چون اگر خدای ناکرده بداخلاقی ورزشی از شما بروز کرد، برای ایران عزیزمان و جوان و ورزشکار ایرانی خوب نیست. بعثی ها از نظر تغذیه و روحیه و پشتوانه در ظاهر از ما بهتر هستند ولی شما توکل بر خدا کنید و برای شادی اسرا و سربلندی وطن هرچه می توانید مایه بگذارید. در پایان هم جمله ای گهربار از ابوترابی برایشان نقل کردم که: "اخلاق، مرد را زینت است و ورزشکار را آبرو."

بعثی ها مقداری چوب و الوار و تعدادی صندلی اوردند. جایگاهی درست شد تا فرمانده و افسران و میهمانان، در سایه بنشینند و مسابقه را تماشا کنند. روز موعود فرا رسید. تیم عراقی ها و تیم اسرای ایرانی مقابل هم قرار گرفتند.

یکباره یاد شنیده هایی از بُرد دو بازی اسرای ایرانی مقابل بعثی ها در موصل یک قدیم افتادم که منجر به قطع سهمیه ی گوشت اسرا در دو نوبت و به مدت چند روز شده بود. نزد حاج آقا ابوترابی که در یک گوشه از زمین ایستاده بود رفتم. او هم مشغول تماشای قد و بالای جوانان باغیرت ایرانی بود که حاضر شده بودند برای سربلندی ایران در مقابل دشمن صف آرایی کنند.

پرسیدم: حاجی جان چه کارکنیم؟ ایشان بدون هیچ تأملی گفتند: «ایرانی باید یکی بالاتر باشد. اگر سربازها یک شدند شما دو بشوید، اگر سه شدند شما چهار، اختلاف یکی کافی است. خیلی مته به خشخاش نگذارید.»

به نادر، کاپیتان تیم(اسیر چهار ساله ی تهرانی) پیام حاجی را رساندم. سوت بازی زده شد. پنج دقیقه گذشت و گلی زده نشد. عامر فریاد کشید و گفت: حسین عبدالستار! چرا درست بازی نمی کنید؟

گفتم حاجی ابوترابی نظرش این است که خیلی سخت نگیریم... و اضافه کردم چون این تیم از سربازان اردوگاه نیستند و مهمان هستند، باید مراعات حال شان را بکنیم.

گروهبان عامر گفت: موضوع ایرانی و عراقی نیست، فرمانده یک تیم آورده من هم یک تیم آورده ام. آنها می خواهند از تیم من ببرند.

موضوع را به حاجی منتقل کردم، ایشان گفت: حالا که این طوری است، یا علی!

به کاپیتان تیم گفتم: حاج آقا گفت یا علی!

او منظور حاج آقا را فهمید و با اشاره ی او به اعضای تیم، بازی چهره ی دیگری به خود گرفت. بچه ها مانند یک کار مقدس یا جهاد فی سبیل الله تا توانستند از خود مایه گذاشتند و با نتیجه ی سیزده بر چهار، تیم دژبان را درهم کوبیدند.

تا چند روز پس از این و پیروزی درخشان، در اردوگاه صحبت از بُرد و گل های زده شده و پاس دادن ها و غیرت جوانان ایرانی بود. همگی بازی را دیده بودیم ولی باز هم برای همدیگر تعریف و تحلیل و تفسیر می کردیم و لذت می بردیم. طراوت و شادابی و روحیه ی خوبی به اسرا داده شده بود.

*سایت جامع آزادگان