صلیب سرخ به «حسن ایرلو» می‌گوید: «اگر می‌خواهید برای استراحت و مرخصی به ایران برگردید حاضر هستیم این کار را برای‌تان انجام دهیم.» ولی شهید در پاسخ می‌گوید:«تا ماموریتم تمام نشود برنمی‌گردم!»

به گزارش مشرق، «علی» اوایل جوانی یک پیراهن یقه دیپلمات یا یقه آخوندی گرفته بود و جلوی آینه خودش را مرتب می‌کرد. بسیج می‌رفت؛ دمپایی می‌پوشید و تسبیح دست می‌گرفت. «حاج حسن» جلویش را گرفت و برایش این حدیث را خواند: «اگر ظاهرت دین‌دارتر از باطنت باشد، بدان که دشمن خدا هستی. ولی اگر باطنت دیندار از ظاهرت باشد دوست خدا هستی.» بعد هم کوتاه ولی نافذ به علیِ نوجوانش گفت: «بابا؛ فکر نکن یقه آخوندی می‌پوشی یا مسجد می‌روی، دیگر عاقبت بخیر می‌شوی؛ آنچه که به تو کمک می‌کند، چیزهای دیگری است…»

فرزند آخر خانواده ایرلو که حالا کارشناسی ارشد فقه و حقوق دارد و متانت و منش پدر را به ارث برده است، خاطرات «سفیر شهید» را مرور می‌کند: «یک بار در هیأت مشغول کار بوده می‌کردم و حاج‌آقا بعدازظهر آمد یک سری بزند و حسینیه را ببیند. به من گفت نمازت را خوانده‌ای؟ گفتم نه الان می‌روم می‌خوانم. حدیثی خواند که معنایش این بود: اگر نمازت را از تو قبول کنند بقیه کارها را هم از تو قبول می‌کنند و اگر نماز تو را رد کنند همه چیز تو را رد می‌کنند. این را گفت و رفت. اینجور وقت‌ها می‌نشستم فکر می‌کردم که حاج‌آقا عجب حرفی زد؛ خیلی تحت تأثیر قرار می‌گرفتم. شیوه تربیتی‌اش این طور بود.»

مدام با عنوان «حاج‌آقا» از پدر یاد می‌کند و جز «ایشان» ضمیری به زبانش نمی‌آید: «حاج‌آقا وقتی وزارت خارجه بود، ساعت ۷ می‌رفت سرکار؛ اما چون سحرخیز بود اول صبح می‌خواست من را به مدرسه یا دانشگاه برساند. از خانه تا مدرسه‌ام با ماشین دو دقیقه راه است ولی در همان دو دقیقه حرف‌های مهمی می‌زد. مثلاً به یاد دارم یک بار گفت: علی؛ حواست باشد از هر کسی لقمه نگیری. لقمه کم کم در روح آدمی تأثیر می‌گذارد! یک بار هم از خانه مادر بزرگم برمی‌گشتیم؛ حاج‌آقا گفت: علی جان؛ می‌خواهی با نفست مبارزه کنی؟ اگر توانستی جلو شکمت را بگیری با بقیه نفست هم می‌توانی مبارزه کنی!» گفتم چطور؟ گفت: «تو در روز سه بار غذا می‌خوری. صبحانه، ناهار، و شام. اگر اینجا توانستی جلوی نفست را بگیری؛ مثلاًً اگر هوس پیتزا کردی، خواسته شکمت را اجابت نکنی و به جایش املت بخور، نفست را می‌کُشی. اگر این کار را کنی می‌توانی در جاهای دیگر هم با نفست مبارزه کنی. اینها را به من می‌گفت و من وقتی که خودش نبود به آن حرف فکر می‌کردم که باید چه کنم.»

آموزش ۲۰۰۰ هزار نیروی اعزامی

«حسن ایرلو» پدر «علی» متولد ۱۰ خرداد ۱۳۳۸ و فرزند ارشد خانواده بود. بعد از او یک برادر بود به اسم «حسین» که شهید شد، بعد خواهرها و در آخر فرزندی به نام «اصغر» که او هم شهید شد. هر دو در جنگ تحمیلی شهید شدند و شاید کسی گمان نمی‌کرد سال‌ها بعد تنها فرزند پسر باقیمانده خانواده هم شهید شود و اینطور سرنوشت پسران خانواده «ایرلو» به شهادت گره خورده باشد.

دوران دبستان را در محله دروازه غار گذراند؛ بعد به شهرری رفتند و بعد از آن ساکن قرچک ورامین شدند؛ وضعیت مالی خوبی نداشتند و حسن هم‌زمان با تحصیل کار هم می‌کرد. وقتی از مدرسه برمی‌گشت، یک گونی بلال می‌خرید و بساط می‌کرد و می‌فروخت تا بخشی از خرج خانواده را دربیاورد. حوالی ۵۷ که دوران دبیرستانش تمام می‌شود در همان محله قرچک پا به دنیای دیگری می‌گذارد. روزهای انقلاب با اوج جوانی حسن همزمان می‌شود و او کارهای انقلابی را شروع می‌کند. آنها در قرچک که نسبت به بقیه محله‌های تهران بضاعت کمتری داشته، دستگاه چاپ نداشتند که بتوانند صحبت‌های امام را چاپ و تکثیر کنند؛ برای همین با امام جماعت مسجد و رفقا و برادرها، اعلامیه‌های امام را دستی می‌نوشتند و پخش می‌کردند. در همین جریانات، او چندباری زخمی شده می‌شود. یک عکس از او به یادگار مانده که در میدان بودنش در روزهای انقلاب را به تصویر می‌کشد؛ عکسی از روزهایی که رفته بودند هتل استقلال را بگیرند!

«حسن ایرلو» که ابتدای انقلاب در حراست صدا و سیما کار می‌کرده، بعد از انقلاب به عنوان یکی از اولین‌ها وارد سپاه می‌شود و به واسطه اینکه به کار با سلاح علاقه داشت، از تیپ نوهد ارتش آموزش می‌بیند. آن زمان هنوز سپاه به آن صورت مربی نداشت. او آموزش می‌دید و بعد همان‌ها که یاد گرفته بود را در پادگان امام حسین (ع) به دانشجویان آموزش می‌داد. کم کم ایرلو در پادگان امام حسین مربی سلاح می‌شود و تقریباً ۲ هزار مربی که می‌خواستند به مناطق مختلف کشور اعزام شوند زیر نظر او آموزش می‌بینند. بعد از این، مسئولیت آموزش تیپ محمد رسول‌الله به او واگذار می‌شود و آنجا با «ابراهیم همت» کار می‌کند. بعد هم جانشین فرمانده پادگان امام حسین (ع) می‌شود.

این تیر من را در قبر نجات می‌دهد…

«حاج حسن» سال ۶۰ تا ۶۲ در عملیات آزادسازی خرمشهر مجروح می‌شود و او را به عقب بر می‌گردانند. آنجا برادرانش، اصغر و حسین، بردار بزرگ‌تر را در تخت بیمارستان مجروح و تیر خورده می‌بینند و خودشان به جبهه می‌روند. علی، از آنچه پدرش درباره آزادسازی خرمشهر برایش نقل کرده، چیزهایی به یاد دارد و می‌گوید: «بابا می‌گفت پشت خاکریز بودم و اکثر رفقایم در آن عملیات شهید شده یا زخمی بودند؛ از فرط تشنگی و خستگی بی‌حال روی خاک افتاده بودم که متوجه شدم لوله تانک عراقی‌ها از بالای سرم از خاکریز آمد بیرون. بلند شدم تا فرار کنم اما دوشکای روی تانک من را زد.»

بابای علی از جنگ ایران و عراق، یک تیر در ترقوه‌، چند تیر در ران، یک تیر در پهلو و یک تیر پشت قلبش سوغاتی آورده بود اما تیر پشت قلبش تا زمان شهادت با او باقی ماند. علی می‌گوید: «این تیر الان هم با او است. بچه‌هایی که با حاج‌آقا یمن بودند می‌گفتند وقتی ایشان را برای ام. آر. آی بردیم، دکتر یمنی گفت بیایید فشنگ را از جیبش در بیاورید. گفتیم این فشنگ نیست، یک تیر است که پشت قلبش مانده ولی به خاطر حساسیت نمی‌شود آن را خارج کرد.» مرد جوان برای ادامه حرفش نفس عمیقی می‌کشد: «البته شاید هم می‌شد خارجش کرد، اما حاج‌آقا هرگز اجازه نداد! گفته بود این تیر برای آخرت من است. این تیر من را در قبر نجات می‌دهد…»

خواستگاری به وقت ۶ صبح!

سال ۶۱، در اوج التهابات جنگ تحمیلی به حسن ایرلو می‌گویند: «دستور آمده که بروید لبنان!» پدر علی که آن روزها جوان ۲۲ ساله، مجرد و چابکی بوده در پاسخ می‌گوید: «تا جنگ کشور خودمان تمام نشود هیچ‌جا نمی‌روم» اما وقتی می‌فهمد که دستور، دستور امام است اطاعت می‌کند و راهی لبنان می‌شود. علی از خاطرات سال‌هایی که خودش هنوز به دنیا نیامده بوده می‌گوید: «ایشان جزو آن ۵۱ نفری بود که با شهید متوسلیان وارد سوریه و لبنان شد و طبق صحبت‌های سیدحسن نصرالله، جزو کسانی بود که حزب‌الله لبنان را تأسیس کرد. در سپاه لبنان مسئول آموزش بود. بعد از مجروحیتش، لبنان بود تا اینکه سال ۶۳ که به واسطه شهادت شهید حسین ایرلو به ایران برگشت.»

«حسین ایرلو» زمان جذب نیرو، چون رفیق‌هایش همه شیرازی بودند، از آن منطقه برای اعزام اقدام می‌کند و فرمانده تخریب تیپ «المهدی» شیراز بوده، بعدها از او می‌خواهند به تهران انتقالی بگیرد، اما در سپاه شیراز می‌ماند. حسین، سال ۶۳ شهید می‌شود. فرزند شهید ایرلو ادامه خاطراتی که به ازدواج پدر و مادرش ختم می‌شود را اینطور نقل می‌کند: «حاج‌آقا بلافاصله بعد از مراسمات دوباره به لبنان می‌رود. سال ۶۴ که برادر دیگرشان، اصغر ایرلو شهید می‌شود دوباره برمی‌گردد. این بار خانواده از حاج‌آقا می‌خواهد که ازدواج کند تا شاید یک مقدار پایبند شود و اینقدر به جبهه و لبنان نرود. بالاخره سه برادر بودند و دو نفر شهید می‌شوند، خانواده دوست داشتند ایشان را حفظ کنند. حاج‌آقا هم چون دوست نداشت ازدواج کند، شرط گذاشته بود که ساعت ۶ صبح می‌روم خواستگاری، اگر این ساعت می‌روید، می‌آیم وگرنه وقت ندارم. مادر پدرم با مادر مادرم صحبت می‌کند و می‌گوید می‌خواهیم ساعت ۶ صبح بیاییم. می‌گویند بیایید. البته شناخت قبلی وجود داشته و غریبه نبوده‌اند. چون مادربزرگ‌هایم با هم دخترعمو بوده‌اند.»

مادر علی در تمام مدت گفت‌وگو، خودش را به بهانه چای آوردن و پذیرایی کردن پنهان می‌کند. به وضوح فرار می‌کند و در جواب به اصرارها می‌گویدک «نمی‌توانم! وقتی شما بروید آن قدر گریه می‌کنم که بیحال می‌شوم…» مادر علی، برخلاف خواستگارهایی که سر شب می‌آمدند و زنگ می‌زدند، به این خواستگار ساعت شش صبحی جواب مثبت می‌دهد. علی خاطراتی که مادر برایش گفته را برای ما بازگو می‌کند: «مادرم می‌گفت دوست داشتم همسرم حزب اللهی باشد. محاسن داشته باشد، نورانی باشد. خواستگاری داشتم که رفته بود ریش گذاشته بود و تسبیح دست گرفته بود اما گفتم این به دردم نمی‌خورد چون اینها در ذاتش نبود. مادرِ مادرم زمانی که حسین ایرلو شهید می‌شود، کمک دخترعمویش می‌رود و منزل‌شان می‌ماند؛ در این مدت متوجه می‌شود، حسن، جوان ۲۱-۲۲ ساله خانواده شب‌ها بیدار می‌شود، نماز شب می‌خواند و بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب قرآن قرائت می‌کند. اینها را برای مادرم تعریف می‌کند و مادرم می‌گوید ملاک من برای ازدواج کردن همین است و این جوان همان کسی است که من دنبالش می‌گردم…»

نفوذ «مختار الضیعه» در «بعلبک» لبنان

اینطور که فرزند جوان خانواده می‌گوید پدرش در عکس‌های عقدکنان لباس پاسداری به تن داشته و کت و شلوار عروسی نپوشیده است: «حاج‌آقا یک ماه بعد از عقد می‌رود جبهه. مادرم می‌گفت که اوایل ازدواج، ماهی یک بار یا دو هفته‌ای یک بار همدیگر را می‌دیدیم. می‌گفت از تنهایی خانه مادرم می‌ماندم. تا اینکه سال ۶۵ به خاطر رفت و آمدهای حاج‌آقا مجبور می‌شوند برای زندگی به لبنان بروند و در منطقه‌ای به نام بعلبک ساکن شوند. آن زمان حاج‌آقا مسئول آموزش سپاه در لبنان بود؛ در پادگان جنتا در منطقه بقاع. یکی از کارهای ویژه‌ای که ایشان در حزب‌الله انجام داد همین پادگان جنتا بود.»

شهید حسن ایرلو، گوشه‌ای از سال‌های فعالیت در جبهه لبنان را اینطور برای پسر جوانش نقل کرده است: «ماه‌ها تلاش می‌کردیم، ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر از نیروهای حزب‌الله را آموزش می‌دادیم بعد اسرائیل یک بمباران می‌کرد و یک دفعه ۱۰۰ نفر از نیروهای زبده را از دست می‌دادیم. من دنبال این بودم که این اتفاق نیفتد. طرح ویژه‌ای دادم و خودم هم آن را اجرا کردم؛ پادگانی را در دل کوه ساختیم و در دل کوه آموزش می‌دادیم. اسرائیل نمی‌توانست در دل کوه از ما تلفات بگیرد چون پادگان مخفی بود.»

حضور پدر علی در لبنان، خدمات زیادی را به دنبال داشته است؛ او تأثیرات زیادی روی نیروهای لبنانی می‌گذارد و به عنوان یک فرمانده میان افراد خود و به عنوان یک فرد مقبول در قلب مردم محله بعلبک نفوذ می‌کند: «مردم آن منطقه، ایشان را پذیرفته بودند. یکی از کارهای حاج‌آقا این بود که جدای از فرماندهی و آموزش نیروها، مشکلات مردم را حل می‌کردند. برای آن کسانی که توانایی نداشتند، می‌رفتند خواستگاری. جوان‌ها را به هم می‌رساندند. همه اینها باعث شده بود ایشان محبوب شود. اینطور که بعدها از لبنانی‌ها شنیدم برایشان جالب بوده که یک نفر به عنوان فرمانده مسئول آموزش با خانواده‌اش در منطقه حضور پیدا کرده و از ایران به منطقه‌ای آمده که خطرناک است. کارهایی که ایشان انجام می‌داد، تغییرات قابل توجهی ایجاد کرد. مثلاً لبنانی‌ها به هیچ وجه حاضر نبودند شب بمانند و کار کنند؛ اما وقتی می‌بینند حاج‌آقا زن و بچه‌اش را در خانه تنها می‌گذارد و شب در پادگان می‌ماند، آنها هم می‌مانند و کار می‌کنند. وقتی لبنانی‌ها خواب بودند با بلدوزر برف‌ها را کنار می‌زد و راه را باز می‌کرد. اینطور با عملش روی آنها تأثیر می‌گذاشت.»

ایرلو در سال‌های حضور در بعلبک، آن قدر بین مردم رشد می‌کند و محبوب می‌شود که لقب «مختار الضیعة» را به او می‌دهند، یعنی «اختیاردار مُلک»! او در یکی از خاطراتی که برای علی تعریف کرده اینطور گفته است: «یک ساعت آمریکایی داشتم که بند آن چرم بود، موقع نماز برای احتیاط آن را از دستم درمی‌آوردم و کنارم می‌گذاشتم. بعد از یک مدت دیدم همه نیروهایم ساعت‌شان را در می‌آورند و می‌گذارند کنارشان. گفتم چرا شما را این کار را می‌کنید؟ گفتند چون شما این کار را می‌کنید!» آنچه درباره ایرلو در لبنان اتفاق افتاده ذهن را به یاد خاطرات شهید چمران می‌اندازد؛ از علاقه اطرافیان او به مدل عینک و ریش‌هایش. علی می‌گوید همین حالا با اینکه دو سال از شهادت پدرش می‌گذرد، در خیابان‌های بعلبک و مرقد شهید سید عباس موسوی دبیرکل سابق حزب‌الله، بنرهای شهید را زده‌اند: «مردم منطقه حاج‌آقا را دوست داشتند و هنوز هم این علاقه وجود دارد و این ارتباط بین خانواده‌های آن منطقه و والده ما هنوز برقرار است.»

سفیر کبیر

خانواده ایرلو سال ۷۱ بعد از حدود ۷ سال زندگی در لبنان به ایران برمی‌گردند. حسن ایرلو بعد از ده سال تلاش، درست زمانی که می‌خواست نتایج و زحمات خود را در حزب الله ببیند، باید برای مسئولیت دیگری به کشو می‌آمد. علی از قول برادر بزرگترش می‌گوید: «بعد از اینکه به کشور برگشتیم، حزب‌الله در یک درگیری پیروز شده بود و تلویزیون داشت تصاویرش را نشان می‌داد؛ حاج‌آقا گریه می‌کرد و می‌گفت کاش من بودم و با آنها خوشحالی می‌کردم. چون ثمره تلاش‌ها و کارهایش را می‌دید…»

پدر علی بعد از بازگشت به ایران، برای اولین بار با شهید سلیمانی دیدار می‌کند. او درباره این دیدار اینطور نقل کرده است: «در اولین دیدارم را با شهید سلیمانی، وقتی می‌خواستند من را معرفی کنند گفتند که ایشان برادر شهید حسین ایرلو است. حاج قاسم بلند شد من را بغل کرد و می‌گفت بوی حسین می‌دهی!» شهید سلیمانی عموی شهید علی را از پیش به خوبی می‌شناخته است. او پس از ب ۶۱۶۱

ازگشت به ایران تا سال ۹۱ آموزش و تعلیم نیروهای ویژه را ادامه می‌دهد تا اینکه سال ۹۱ فعالیت خود را در حوزه کشورهای خلیج فارس شروع می‌کند؛ اما با شروع حمله عربستان به یمن، مسئولیت جدیدی بر عهده او گذاشته می‌شود. مسئولیت میز یمن در وزارت خارجه.

حسن ایرلو به عنوان مشاور ویژه وزیر در حوزه یمن انتخاب می‌شود و چند سالی در این حوزه تلاش می‌کند تا اینکه سال ۹۷ که از او خواهند به عنوان سفیر در منطقه حضور پیدا کند. استوارنامه‌اش در دولت حسن روحانی و دوران وزارت امور خارجه محمدجواد ظریف امضا می‌شود. علی می‌گوید: «به واسطه شرایط ویژه یمن و محاصره و تحریم زمینی، دریایی و هوایی، شرایط به آن صورت نبود که هواپیما با یک فرش قرمز مقابلش از تهران پرواز کند و مقابل یک فرش قرمز دیگر در کشور مقصد بنشیند. شرایط خاصی بود و لازم بود حاج‌آقا با ملاحظاتی، در منطقه حضور پیدا کند. سناریوهای مختلفی برای ورود داشتند و خواست خدا بود که توانست به منطقه برود و بالاخره توانست شهریور سال ۹۸ مأموریت را آغاز کند. آن موقع اصلاً امکان رفت و آمد نبود. تقریباً یک سال و نیم مأموریت‌شان آنجا بود. تفاوت کار حاج‌آقا با سفیران دیگر در کشورهای دیگر این بود که ایشان یک سفیر کبیر بودند. شاید این اصطلاح را کمتر شنیده باشیم. سفیر کبیر یعنی سفیر فوق‌العاده و تام‌الاختیار که اختیارات خاصی دارد.»

تا ماموریتم تمام نشود برنمی‌گردم

حسن ایرلو از زمان اعزام تا لحظه شهادت در محل مأموریت می‌ماند. حسین امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه دولت سیزدهم در یکی از سخنرانی‌های خود عنوان می‌کند: «یک بار صلیب سرخ پیش حاج‌آقا می‌رود و می‌گوید اگر می‌خواهید برای استراحت و مرخصی به ایران برگردید ما حاضر هستیم این کار را برای شما انجام بدهیم ولی شهید ایرلو در پاسخ می‌گوید که تا ماموریتم تمام نشود برنمی‌گردم. فرزند شهید ایرلو می‌گوید: «یک بار بعد از اینکه حاج‌آقا به یمن رسید تماس گرفت و با شوق گفت که از صنعا با شما تماس می‌گیرم. کمی صحبت کردیم و ارتباط قطع شد. چند وقت بعد، قرار شد یک تلفن ویژه به ما بدهند تا صوتی و گاهی تصویری با هم ارتباط داشته باشیم. البته شخصیت حاج‌آقا اینطور بود که چیزی به ما نمی‌گفت. به خاطر دارم یک بار پرسیدم آنجا چه کار می‌کنی؟ گفت: اینجا نمی‌توانم بگویم ولی اگر شما را ببینم خیلی چیزها برای گفتن دارم! اما هیچ وقت نشد که این خیلی چیزها گفته بشود…»

گرچه پدر خانواده قبل از مأموریت یمن مدتی ایران بود، اما باز هم به خاطر حجم کارهایش، خانواده خیلی نمی‌توانستند او را ببینند. ۱۵ سال پیش، بازسازی منزل‌شان با جنگ ۳۳ روزه مصادف می‌شود. روزهایی که تجربه و تحلیل حسن ایرلو در منطقه به کار می‌آمد. علی درباره آن زمان می‌گوید: «کل آن مدت، ایشان را ندیدیم. یعنی اگر ایران بود و اتفاقی در منطقه رخ می‌داد، زیاد خانه نمی‌آمد و درگیر کارهایش می‌شد. البته پیش از شهادت حاج‌آقا از حضور و فعالیت ایشان در ایام جنگ ۳۳ روزه بی‌خبر بودم. یکی از دوستان ایشان بعد از شهادت حاج‌آقا خاطره‌ای برایم تعریف کرد و گفت: روزهای جنگ ۳۳ روزه یک بار حاج قاسم گفت بروید فرودگاه دنبال حاج حسن! گفتم کدام حاج حسن؟ گفت حاج حسن ایرلو. به واسطه این خاطره که برایم تعریف کردند بعد از شهادت حاج‌آقا اینها را متوجه شدیم که در ایام جنگ ۳۳ روزه در لبنان حضور داشته وگرنه نمی‌دانستیم.»

لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: «خب قبلاً بچه بودیم و خیلی از کارها سر در نمی‌آوردیم. الان هم بچه هستیم ولی آن زمان بچه‌تر بودیم! البته این اواخر حاج‌آقا هر از گاهی کمکی از من می‌گرفت؛ مثلاً وقتی که از سفری برمی‌گشت، زنگ می‌زد: بیا فرودگاه دنبالم! از همین دنبال بابا رفتن‌ها شروع شد، بعد اینطور شد که بیا من را برسان اینجا یا بیا با هم فلان جلسه را برویم. در این رفت و آمدها از خاطرات و تجربیاتش صحبت می‌کرد. وقتی یمن بود، اگر می‌خواست با یک وزیر دیدار کند به من می‌گفت راجع به وزارت مثلاً نیرو و عملکردش تحقیق کن و اطلاعات و دستاوردهای انقلاب را در آن حوزه جمع‌آوری کن. ساعت‌ها این کار را انجام می‌دادم؛ بعد تماس می‌گرفتم به صورت یک گزارش، نتایج را به حاج‌آقا می‌دادم و ایشان در جلسات از آنها استفاده می‌کرد. این اوج اعتمادش به من بود.»

دفتر سفیر نسبت به بقیه هم‌رده‌ها ساده بوده؛ خیلی ساده‌تر. علی یک بار وارد دفتر «حاج‌آقا» می‌شود: «رفتم داخل؛ سلام و علیک کردیم. نگاهی کردم و گفتم در را نمی‌بندید؟ گفت نه؛ بگذار باز باشد هر کس کار دارد بیاید داخل. گفتم: چرا اتاق‌تان اینجاست؟ گفت: کجا باید باشد؟ گفتم: من دفتر آقای فلانی و فلانی رفتم؛ سالن بزرگی بود. چرا اتاقت را نبردی آنجا؟ گفت: آن همه اتاق می‌خواهم چه کار کنم؟ همین‌جا برایم کافی است. یادم می‌آید یک تخته وایت‌برد کنارش، پر از نوشته بود. کمی که صحبت کردیم، ایشان بلند شد و شروع کرد روی تخته توضیح دادن که وضعیت یمن الان این‌طور است و داریم این کارها را می‌کنیم. گفت که فلان قشرها انصارالله را تضعیف می‌کنند و داریم با اینها مذاکره می‌کنیم. قطعاً آن موقع من اهمیتی نداشتم که بخواهد برای من این مسائل را توضیح دهد؛ ولی با این توضیح، فکر خودش را منظم می‌کرد.»

اقتدار رزمنده‌های پابرهنه یمن

پسر شهید ادامه می‌دهد: «کافی بود که من یک سوال بپرسم که مثلاً «مَلک فهد» که بود. حاج‌آقا شروع می‌کرد از زمانی که انگلیسی‌ها آمدند و دولت عثمانی را بر هم زدند تا زمانی که سعودی را تشکیل دادند و محمد ابن عبدالوهاب را آوردند و گفتند دین از تو حکومت از خاندان سعود؛ همه اینها را توضیح می‌داد و به تمام موضوع شناخت کامل داشت. این هم به واسطه این بود که مطالعه به شدت زیادی داشت. بچه‌هایی که در این حوزه کار می‌کردند، می‌گفتند ما یک تیم ۱۰-۱۵ نفره بودیم که صبح تا شب اخبار را رصد می‌کردیم و گل‌های خبر را به حاج‌آقا می‌دادیم، بعد حاج‌آقا می‌گفت می‌دانم؛ گفتیم حاج‌آقا خسته شدیم هر چه قدر می‌دویم به شما نمی‌رسیم. حاج‌آقا به آنها جواب می‌دهد به خاطر اینکه مطالعه‌تان از من کمتر است.»

او از صحبت‌های پدر بیشتر درباره شخصیت یمنی‌ها شنیده است: «حاج‌آقا می‌گفت یمنی‌ها به شدت سخت‌کوش و مقاوم هستند. مثلاً شنیده‌اید که آنها پابرهنه یا با دمپایی می‌جنگند… اینها واقعیت است. خیلی از خاطرات قابل نقل نیست؛ مثلاً یکی از کسانی که در یمن حضور داشت می‌گفت: برای آموزش نیروها رفته بودم پای یکی از کوه‌ها؛ پوتین پوشیدم، شلوارم را گتر کردم، شماغم را بستم و آماده شدم و رفتم که آموزش بدهم. پایین پا را نگاه کردم که پوتینم را روی کدام سنگ بگذارم، سرم که آوردم بالا دیدم یمنی‌ها همه بالا بودند! حاج‌آقا همیشه از اقتدار و سخت‌کوشی یمنی‌ها می‌گفت؛ باور داشت که قدرت بدنی و فکری بالایی دارند. می‌گفت اگر آنها را یک راهنمایی کوچک کنید، خودشان تا آخرش را متوجه می‌شوند… از اعتقاداتشان می‌گفت، با اینکه اکثراً زیدی ۴ امامی هستند، اعتقادات قوی دارند؛ به ویژه به ائمه اطهار.»

«انصارالله» و «حوثی‌ها» قومی هستند که علیه ظلمی که به مردم یمن شد قیام کردند. آن زمان یعنی قبل از سال ۲۰۱۵ دزدی‌هایی از مردم یمن می‌شد و مردم فقیرتر و مظلوم‌تر می‌شدند. این گروه بر علیه همین ظلم خروج کردند و در برابر آن مقاومت کردند و جنگیدند. خواستند دولت منصور هادی را بگیرند و اجازه ندهند که تحت سیطره کامل سعودی‌ها باشند. با اینکه مظلوم هستند با اقتدار و مقاوم‌اند. مرد جوان خانواده می‌گوید: «روحیه‌ای که از یمنی‌ها دیدم شاید در بقیه کشورهای جبهه مقاومت ندیدم. یک تفاوت انصارالله یمن با گروه‌های دیگر مقاومت مثل حزب‌الله و حشدالشعبی این است که انصارالله دقیقاً الگوبرداری شده از انقلاب ۵۷ ایران است و دارند به یک کشور و حاکمیت تبدیل می‌شوند. مثلاً حزب‌الله گروهی است در کشور لبنان یا حشدالشعبی گروهی است در کشور عراق. ولی انصارالله مثل انقلاب اسلامی است. دولت و نظام دارد که در برخی کشورها هم به رسمیت شناخته شده‌اند. مثل حزب‌الله، حشدالشبعی، فاطمیون و زینبیون یک گروه نیستند، بلکه یک دولت هستند؛ یک حاکمیت مثل جمهوری اسلامی. روحیه‌ای که بین مسئولان، مقامات و جوانان انصارالله است دقیقاً مثل روحیه‌ای است که جوانان انقلاب سال ۵۷ و ۵۸ و در دوران جنگ تحمیلی داشتند. من یمنی‌ها را از صحبت‌های حاج‌آقا اینطور شناختم.»

«حاج‌آقا» حواسش به من است

حسن ایرلو، چه بعد از جنگ یمن و چه قبل از آن، اغلب درگیر کار بود و شاید برای یک حال و احوالپرسی به خانه زنگ می‌زد؛ اما وقتی به خانه می‌آمد حضور پررنگی داشت؛ اما فرزند آخر خانواده می‌گوید، پدرش برای جبران روزهای نبودن، دست به هر کاری نمی‌زد: «اگر یک خواسته‌ای داشتیم، مثلاً اگر می‌گفتیم وقتی از فلان کشور می‌آیی یک جفت کفش بخر لازم داریم؛ انجام نمی‌داد و می‌گفت نمی‌توانم بگیرم! می‌گفت اولاً پول هواپیما را از بیت‌المال است و ضمناً من اینجا آمده‌ام مأموریت؛ نیامده‌ام خرید کنم. آمدم تهران می‌رویم کفش می‌خریم. اینطور نگاهی داشت. اما زمان‌هایی که حضور داشت، توجهش را نشان می‌داد. نوجوان که بودم، پدرم ۴ صبح می‌رفت بیرون و ساعت ۸ شب می‌آمد خانه؛ چون پادگانی که فرمانده‌اش بود در کرج بود. شاید دو ساعت در روز ایشان را می‌دیدم. ولی اگر مثلاً ساعت ۵ برمی‌گشت، می‌آمد آنجا که فوتبال بازی می‌کردم، می‌ایستاد من را از دور نگاه می‌کرد. بچه بودم ولی این احساس در من ایجاد می‌شد که حاج‌آقا حواسش به من است.

او یکی دیگر از نفس‌های عمیقش را می‌کشد تا این جمله را بگوید: «شاید خیلی پدرها این کار نکنند و می‌گویند خب بچه می‌آید خانه من را می‌بیند. ولی حاج‌آقا می‌آمد سر زمین بازی از دور می‌ایستاد من را نگاه می‌کرد و هر از گاهی می‌گفت علی آقا چیزی نمی‌خواهی؟ کاری نداری؟ یعنی می‌خواست بگوید که من حواسم به تو است. شاید دو ماهی نبود ولی وقتی می‌آمد، حضورش پررنگ بود. خانواده برایش خیلی مهم بود؛ وقت‌هایی که خانه بود با همه تماس می‌گرفت و می‌گفت هر جا هستید سر سفره جمع بشوید.دوست داشت زمانی که خانه است همه دور هم باشیم. گاهی می‌گفتم برای شام منتظرم نمانید؛ می‌گفت: نه! سر سفره ببینمت. اینکه سر سفره جمع بشویم برایش متفاوت بود. می‌گفت: می‌دانم ۱۱ شب هم می‌توانی غذا بخوری ولی می‌خواهم سر سفره دور هم باشیم. یا می‌آمد در اتاق من را باز می‌کرد و می‌گفت: علی آقا؛ یک فیلم بگذار ببینم! بعد که فیلم می‌گذاشتیم، مزه فیلم دیدن را هم یک جورهایی برای ما از بین می‌برد. چون قدرت تحلیل بالایی داشت ۱۰ دقیقه از فیلم را می‌دید، می‌گفت فلانی کشته می‌شود، فلانی می‌کُشد و …همه‌چیز را پیش‌بینی می‌کرد؛ بعد هم خودش می‌خوابید.» علی به یاد خواب بابا مقابل تلویزیون در جمع خانواده‌شان، عمیق‌ترین لبخند این گفتگو را می‌زند.

منبع: مهر

برچسب‌ها