کتاب «ابو وصال» خاطرات شهید محمدرضا دهقان امیری از شهدای مدافع حرم است که انتشارات موسسه شهید کاظمی آن را روانه بازار کتاب کرده است.

سنگ مزاری که پیش از شهادت همه دیدند/ شهیدی که جای دفنش را نشان مادرش دادبه گزارش مشرق، کتاب خاطرات طلبه شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری با عنوان «ابو وصال» به قلم محدثه علیجان‌زاده روشن از سوی موسسه شهید کاظمی منتشر شده و در آن 100 خاطره از این شهید را از زبان نزدیکان و اطرافیان این شهید 20 ساله روایت شده است. در ادامه برخی از این خاطرات نقل شده است.

*امر به معروف خونین

با یکی از رفقایش برای خرید نان به سمت نانوایی محله می‌رفتند که می‌بینند که چند نفر اراذل و اوباش به نانوایی حمله کردند و با کتک زدن شاطر می‌خواهند دخل را خالی کنند.  ترس و وحشت عجیبی بین مردم افتاده بود. کسی جرات نداشت، کاری کند. محمدرضا سریع خود را وارد معرکه کرد تا مانع شود. اما یکی از اراذل شیشه نوشابه خالی که‌ آنجا بود را به میز کوبیده و با ته بطری شکسته به او حمله می‌کند. پست گردنش می‌شکافد،‌ زخمی به عمق یک بند انگشت. در بیمارستان سینا جراحی شد و سر و گردنش بیشتر از هجده بخیه خورد. آن موقع فقط چهارده سالش بود که می‌خواست امر به معروف کند و جانش را هم به خطر انداخت.

*شیرکاکائو و کیک بیت رهبری اشک مدافع حرم را در آورد

یک سال فقط یک کارت برای ورود به بیت رهبری دادند. من اصرار داشتم که محمدرضا برود. بعد از مشورت، او انتخاب شد. خواهرش می‌خواست که او را بفرستم اما نمی‌شد. تا فهمید که رضایت دادیم برود، سر از پا نمی‌شناخت. دوم دبیرستان بود. اولین بارش بود که تنها می‌رفت. وقتی از بیت برگشت، چشم‌ها و صورتش قرمز شده بودند. از روحیاتی که در او می‌شناختم،‌مطمئن بودم که مسیر بیت تا خانه را گریه کرده و از دیدن چهره رهبر منقلب شده است. هر چه اصرار کردیم از فضای آنجا بگوید و دلیل گریه‌هایش چیست، اما یک کلام هم حرف نزد. پافشاری ما را که دید با حالت شوخی گفت: شیر کاکائو و کیکش خیلی خوشمزه بود.!

*سرقت ادبی

هدیه تولد برایم یک رم هشت گیگ خرید. تلاش کرده بود با سلیقه کادو پیچ کندن اما این طور نبود. هدیه را که باز کردم یک تکه کاغذ لای آن بود. چند بیت شعر بود که قافیه مهدیه داشت، با تعجب پرسیدم دو بیتی با قافیه اسم من گفتی؟! ملتمسانه از من خواست تا صدایش را در نیاورم، شعر یکی از دوستانش بو که برای همسرش سروده بود و همنام من بود.

بخشش زیبا

دانشگاه که قبول شدم، خانواده به من یک گوشی هدیه دادند، اما گوشی کیفیت نداشت و زود خراب شد. خیلی ناراحت بودم. محمدرضا متوجه شد از قبل در جایی کار کرده بود و دستمزدش را که دویست هزار تومان می‌شد، کم کم پس‌انداز کرده بود. آن پس‌اندازش را برداشت و همراه با پدر رفتند و برایم گوشی جدید دیگری خریدند. خیلی خوشحال شده بودم. چند ماه که گذشت جریان آن را فهمیدم.

*تنها ارثیه حضرت زهرا(س)

روی مسئله چادر و حجاب خیلی حساس بود. تاکید داشت که ایراد چادر مگر چیست که این زن‌ها سرشان نمی‌کنند. تکیه کلامی داشت که می‌گفت یک چادر از حضرت زهرا (س) به خانم‌ها ارث رسیده است. بعضی زن‌ها لیاقت داشتن این تنها ارثیه از دختر پیامبر (ص) را هم ندارند تا آن را حفظ کنند. دوست داشت که خانم‌ها با حجاب و چادری باشند.

*شهیدی که جای دفنش را نشان مادرش داد

مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید می‌کرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت که وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید. من که باورم نمی‌شد، حرفش را جدی نگرفتم. نمی‌دانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط می‌شوم.

*سنگ مزاری که پیش از شهادت همه دیدند

دوره فتوشاپ را می‌گذراندم و در حد مقدماتی کارهایی انجام می‌دادم. یکی از کارهایی که از آن لذت می‌بردم نوشتن اسم خودم روی سنگ مزار شهدا به عنوان شهید بود، وقتی عکس طراحی شده‌ام را در گروه دوستان خودم در یکی از شبکه‌های اجتماعی گذاشتم همه خوششان آمد، تعداد زیادی از بچه‌های عاشق شهادت پیدا شد، اما من دلم به سمت او کشیده شد،‌محمدرضا هم درخواست داد تا برایش طراحی کنم، وقتی آن عکس را فرستادم خیلی خوشحال شد و به جای خالی محل شهادت اشاره کرد، گفتم حالا شهید بشو تا محلش مشخص شود، قبول نکرد و گفت که محل شادت را سوریه بنویس، نوشتم آن موقع تخیل بود اما به واقعیت تبدیل شد آن عکس در شبکه‌های اجتماعی خیلی معروف شدند.

*ماجرای صد دلاری که خرج بادمجان حلب شد

موقعی که داشت می‌رفت پدرش یک اسکناس صد دلاری داد. خیلی ذوق کرد، آن را بوسید و در جیبش گذاشت وقتی در سوریه بود آن را خرج نکرد، تا این که در بازار حلب یک گونی بادمجان خرید، آنها را بین همرزمانش تقسیم کرد تا هر کس هر چقدر که دلش خواست با آن غذایی درست کند، خودش بادمجان کبابی درست کرد. این کارش تعجب‌برانگیز بود، چون به شدت از بادمجان متنفر بود و به هیچ عنوان به غذایی که در آن بادمجان بود لب نمی‌زد.

*خواب نورانی

حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم،‌خانه‌مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم.دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه‌ام شده‌اند. همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم لبخند می‌زنند مات نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 2
  • ابی ۱۱:۱۰ - ۱۳۹۵/۰۴/۲۲
    2 0
    السلام علیک یا اباعبدالله .... خدا یا چه گلهایی از بین ما رفتن ..... خدا یا این بزرگوران رو شفیع ما رو سیاهان قرار بده ...
  • ۲۲:۰۵ - ۱۳۹۵/۰۴/۲۲
    1 0
    بسم رب الشهداء و الصدیقین شهدا شرمنده ایم . . . اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک . . .

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس