شهيد كميل قرباني يكي از شهداي مدافع حرم لشكر زرهي ۸ نجف اشرف بود كه 25 آبان سال گذشته در سوريه به شهادت رسيد.

به گزارش مشرق، شهيد قرباني متولد 1366 بود و هنگام شهادت 28 سال بيشتر نداشت. روزنامه جوان با راضيه شجاعي همسر شهيد كه خاطرات زيادي از روزهاي شيرين با هم بودنشان دارد گفت‌وگويي انجام داده‌ که در ادامه می خوانید.
 
شهادت آقا «كميل» منت خدا بر سر ما بود 
 
داستان عاشقي و آشنايي شما با شهيد قرباني چگونه رقم خورد و به وصلت‌تان ختم شد؟
پدر آقا كميل خيلي شخص مردمدار و مؤمني هستند، همه در محل ايشان را مي‌شناسند. قبل از ازدواج با آقا كميل من يك خواستگار داشتم و پدرم براي تحقيق در مورد او پيش پدر آقا كميل مي‌رود و پدرشان تازه آن موقع مي‌فهمند پدرم يك دختر دارد. مدتي كه گذشت پدرشان پيگير شدند و پرسيدند جريان آن خواستگار به كجا رسيد كه پدرم مي‌گويد قسمت نشد. كه بعد از آن براي خواستگاري آمدند. آقا كميل تمام جلسات آشنايي را با قرآن شروع مي‌كرد. اول هر بحث و صحبتي قرآن مي‌خواند. جلسه اول كه تشريف آورد سوره كوثر و ‌جلسه دوم سوره فجر را خواند. پدرم نام مرا از سوره فجر انتخاب كرده بود و برايم خيلي جالب بود كه اين سوره را انتخاب كرد. آن روز فكر كردم مي‌داند اسم من چيست ولي بعدها فهميدم تا چند جلسه بعد هم نمي‌دانستند نامم چيست! 5 شهريور سال 1393 خطبه عقد خوانده شد. در محله‌مان جلسات قرآن داير بود و پدرم هميشه مي‌گفت من بچه‌هاي آن جلسه را خيلي دعا مي‌كردم تا عاقبت بخير شوند. سر مراسم عقد پدرم گفت نمي‌دانستم دعايي كه كردم به خودم برگشته است.
 
در آقا كميل چه ديديد كه جواب مثبت داديد. خودتان ملاك و معيار خاصي براي ازدواج داشتيد؟
آقا كميل با همه فرق مي‌كرد. اخلاق و ايمان طرف مقابلم خيلي برايم مطرح بود. من به خودشان هم گفتم چيزي كه من قبل از عقد از تو ديدم با چيزي كه بعد از عقد ديدم خيلي فرق داشت. از آن چند جلسه صحبت كردن نمي‌شد فهميد ايشان چطور آدمي است. بعد از عقد خيلي شرايط عوض شد و چون نظامي‌ بود فكر نمي‌كردم آنقدر آدم لطيفي باشد. قبل از عقد به مادرم مي‌گفتم دوست ندارم شغل همسرم نظامي باشد و از روحيه نظامي‌گري مي‌ترسم ولي بعد از آشنايي با كميل، ديدم تصوراتم كاملاً اشتباه بود. زمان آشنايي من هيچ نكته منفي در ايشان نديدم. وقتي خانواده از من پرسيدند جوابت چيست من گفتم هيچ چيز بدي در ايشان نديدم كه بخواهم رد كنم. بعد از عقد تازه ديدم خيلي فراتر از چيزي است كه فكر مي‌كردم.

در همان جلسات آشنايي صحبت خاصي ميانتان پيش آمده بود كه بخواهيد درباره‌اش صحبت كنيد؟
من خيلي دلم مي‌خواست زندگي‌ام را به چيزي وصل كنم كه محكم باشد. خيلي فكر كردم به چه وصل كنم و به ذهنم رسيد محكم‌ترين ريسمان قرآن است. به ايشان گفتم من دوست دارم بخشي از مهريه‌ام اين باشد كه شما قرآن حفظ كنيد. خيلي از اين شرط تعجب كرده بود. از من پرسيد چرا اين را گفتيد؟ گفتم محكم‌تر از قرآن چيزي پيدا نكردم تا زندگي‌ام را به آن وصل كنم. در ازدواج هر چقدر همه جوانب امري را بسنجيد باز يكسري نكات ديده‌نشده باقي مي‌ماند. اينكه مي‌گويند ازدواج مثل هندوانه در بسته است واقعا همينطور است. مي‌خواستم تا جايي كه دستم نيست را دست كسي بسپارم و هيچ كسي را مطمئن‌تر از خدا پيدا نكردم و دست او سپردم. از شرط من خيلي متحير شده بود. من هم به كسي چيزي از اين شرط نگفتم. چند روز بعد پدرم آقاي قرباني را مي‌بيند و حاج آقا مي‌گويد به پسرم چه گفتيد كه رفته داخل اتاق، در را بسته و فقط قرآن مي‌خواند. پدرم وقتي خانه آمد از من پرسيد. وقتي توضيح دادم، گفت اين چه شرط سختي است كه گذاشته‌اي؟ گفتم دوست دارم كسي كه زندگي‌ام را با او شروع مي‌كنم من را بالا بكشد. آقا كميل قبل از آن جلسه مصر بود سريع برنامه‌هايمان مشخص شود ولي بعد از آن جلسه گفت بايد فكر كنم. مي‌خواست ببيند از پس اين كار برمي‌آيد. نگران بود كه مي‌تواند اين كار را انجام دهد يا نه.

شما دقيقاً چه شرطي گذاشته بوديد؟
من خواستم كه حافظ كل قرآن شود اما بعد از عقد ديدم خيلي اهل قران است و هرجا دو نفره با هم مي‌رفتيم برايم قرآن مي‌خواند. من اصلاً نمي‌دانستم محفوظات ايشان چقدر است. قبل از رفتن به سوريه با هم براي حفظ قرآن مجازي ثبت‌نام كرديم. ايشان مي‌خواست حفظ موضوعي كار كند و مادرم مي‌گفت خيلي سنگين است كه كميل مي‌گفت به ياري خدا انجام مي‌دهم. مادرم گفت در مورد شفاعت اين آيه‌ها را بخوان كه سريع چند آيه را خواند. مادرم تعجب كرد و گفت آقا كميل خيلي پيشرفته‌اي و چيزي نمي‌گويي. بعد از شهادت از قسمت فرهنگي سپاه به منزلمان آمدند و من تازه آنجا فهميدم كميل در دوره‌هاي‌ مربيگري قرآن شركت داشته و چيزي به ما نگفته تا خودش را مطرح كند. حتي يك دوره آموزش قرآن در شهرمان برگزار مي‌شد و بعد از عقد پيگير بودم به كلاس‌ها برويم. كميل اصلاً نگفت خودم دوره مربيگري قرآن مي‌روم بلكه با كمال تواضع گفت كلاس‌ها را مي‌آيم فقط اجازه بده مأموريت سوريه را بروم و برگردم كه آخر وصل شد به جايي كه فكرش را نمي‌كرديم.

در مدت آشنايي چطور آدمي بودند. اگر بخواهيد تصويري از ويژگي‌هاي اخلاقي ايشان به ما بدهيد به چه مواردي اشاره مي‌كنيد؟
ايشان فوق‌العاده لطيف بود. چون خيلي مذهبي بود اطرافيان فكر مي‌كردند آدم خشكي است ولي خيلي احساسي و مؤمن بود. به همه در بالاترين حد محبت مي‌كرد. خواهر و برادرش وابستگي شديدي به او داشتند. حتي اگر كسي از لحاظ اعتقادي با كميل مخالف بود در آخر يك علاقه و صميميتي نسبت به او پيدا مي‌كرد. امر به معروف و نهي از منكر را هميشه خيلي قشنگ انجام مي‌داد. وقتي سخت‌ترين كارها را از طرف مقابل مي‌خواست، آنقدر به طرف مقابل محبت مي‌كرد كه سختي اين امر به معروف از دوش طرف مقابل برداشته مي‌شد. خيلي با محبت امر به معروف مي‌كرد. علاقه زيادي به گل و گياه داشت و هر جا مي‌رفت گل مي‌خريد. آنقدر خانه‌مان گل مي‌آورد، مادرم مي‌گفت شما اول زندگي‌تان پول‌هايتان را خرج گل گرفتن نكنيد. پيش مي‌آمد كه در پارك گل كوچكي را ببيند و ساعت‌ها نگاهش كند و خدا را بابت اين همه زيبايي شكر ‌كند.

چطور چنين آدم حساس و لطيفي تصميم گرفت به سوريه برود؟
روزي كه ايشان به سوريه رفت من خيلي بي‌تاب شدم. به مادرم گفتم سواي از خستگي راه من بايد براي روح لطيفش برنامه‌اي بريزم تا روحش ترميم شود. با اينكه بسيار احساسي بود ولي در برابر منكرات خيلي محكم بود. اگر جايي پيش مي‌آمد كه به لحاظ شرعي كاري نبايد انجام ‌مي‌شد، به شدت مقابله مي‌كرد. يك بار قرار بود من عروسي بروم و خودش مي‌خواست به مأموريت برود. به من گفت من كه نيستم شما كه مي‌خواهي به اين عروسي بروي داخلش كار حرام انجام مي‌شود؟ گفتم بزن و برقص دارد گفت پس نرو. گفتم اگر نروم ممكن است قطع رابطه شود و ايشان گفت من نمي‌خواهم شما بروي. گفت اگر رابطه‌اي را به بهاي گناه مي‌خواهي حفظ كني آن رابطه نباشد بهتر است.

نخستين بار بود كه اعزام مي‌شدند؟
بله، در كل همه چيزمان با شهدا بود. فرداي عقدمان سر مزار شهيد كاظمي رفتيم. قبل از جشن عقدمان نگران بوديم حرامي داخل جشن عقد نشود. نذر كرديم سه روز روزه بگيريم و براي تمام شهدايي كه مي‌شناختيم نامه نوشتيم كه در مراسممان گناه نباشد و خدا را شكر هيچ گناهي هم نشد. از همان روز اول همه چي با شهدا شروع شد.

شما خودتان چنين روحيه‌اي داشتيد يا با ورود آقا كميل درگير اين فضا شديد؟
من قبل از عقد زندگينامه شهدا را مي‌خواندم و يك بار زندگي شهيد مدق را مي‌خواندم و پيش خودم مي‌گفتم مگر الان همچين آدم‌هايي هستند. ولي بعدها واقعاً درك كردم كه هنوز اين آدم‌ها هستند و از اينكه اين قضيه را ديدم، خدا را شاكرم. ديدن و لمس كردن تا خواندن كتاب و شنيدن از زبان ديگران خيلي فرق مي‌كند. وقتي خودت لمسش مي‌كني آدم را بزرگ مي‌كند. شهادت آقا كميل منتي بود كه خدا سر خودش و ما گذاشت. خيلي از آدم‌ها خوب هستند ولي در نهايت عاقبت بخير نمي‌شوند. خدا آقا كميل را خريد و خيلي خوب هم خريد. خيلي از اين بابت راضي هستم. ما نمي‌دانيم نعمت شهادتش را چگونه شكرگزاري كنيم. هيچ چيزي از دلتنگي‌اش كم نمي‌كند ولي شهادتش خيلي نعمت بزرگي بود. آدم نمي‌تواند چيزي از اين بالاتر براي عزيزش بخواهد. شما وقتي يك نفر را خيلي دوست داشته باشيد بهترين را برايش مي‌خواهيد.

شما هيچ مخالفتي با اعزامشان نداشتيد؟
قبلاً به من گفته بود شايد به سوريه برود ولي چون خيلي گريه كردم و بي‌تاب شدم ديگر مطرح نكرد و من فكر مي‌كردم فراموش كرده است. بعد از شهادت آقاي نوري گفت اعزام جديد داريم و اگر شما راضي نباشي من نمي‌روم. گفتم همينجوري مي‌گويي يا واقعاً نمي‌روي؟ گفت نه واقعاً نمي‌روم. شناسنامه‌اش پيش من بود و تا روز آخر اعزام پيشم ماند. شب آخر اعزام به خانه‌مان آمد و گفت فردا روز آخر اعزام است و ممكن است ديگر اعزام نشوم و نتوانم بروم. گفتم خودتان دوست داريد برويد؟ گفت بايد از اسلام و حضرت زينب(س) دفاع كرد. گفت دوست دارم راضي باشي. تا لحظه آخر دلم نمي‌آمد شناسنامه را بدهم. سحر پيام داد و گفت من منتظر اذن شما هستم. گفتم دوست دارم بگذارم بروي ولي با دل خودم چه كار كنم؟ گفت كه هيچ اشكالي ندارد اگر نخواهي من نمي‌روم به شرطي كه جواب امام زمان(عج) را خودت بدهي. كم آوردم و هيچ جوابي نداشتم بدهم. گفتم بياييد و شناسنامه‌تان را بگيريد. گفت من دو ركعت نماز خواندم تا خدا خير را به دلت بيندازد. ايشان هر وقت مستأصل مي‌شد و هر وقت كم مي‌آورد، نماز مي‌خواند و جواب مي‌گرفت.

احتمال مي‌داديد كه در همين اعزام اول آقا كميل به شهادت برسند؟
احتمال نمي‌دادم ايشان آسيب ببيند چه برسد به شهيد شدن. قبل از رفتن به من دلداري مي‌داد و مي‌گفت چيزي نيست؛ خيلي‌ها مي‌روند و سالم برمي‌گردند. زمان خواستگاري سه جلسه در مورد كارشان توضيح داد. آن روز گفتم اگر بخواهد اتفاقي بيفتد، مي‌افتد. اگر آب هم بخوريد ممكن است خفه شويد. مطمئن هستم اگر خدا مقدري دارد براي طرف اتفاق مي‌افتد و هزار مرتبه شكر بهترين اتفاق براي كميل رقم خورد. بارها گفته بود دعا كن من به مرگ طبيعي يا در رختخواب نميرم. وقتي اين حرف‌ها را مي‌زد و مي‌گفت براي شهادتم دعا كنيد من درك نمي‌كردم و مي‌گفتم مگر شهادت الان هم اتفاق مي‌افتد. الان فهميده‌ام شهادت به اين نيست جلو گلوله و توپ قرار بگيرد بلكه شهيد قبل از رفتن از اين دنيا به درجه شهادت رسيده است. شما اگر خصلت شهيد را بگيريد به شهدا ملحق مي‌شويد. كميل هم قبل از شهادتش شهيد شده بود. در وجنات و حركاتش خصايص يك شهيد را ديده بودم. تمام كارهايش را با سيره شهدا چك مي‌كرد. گاهي همينطور كه نشسته بود چشمانش پر از اشك مي‌شد و مي‌گفت فكر مي‌كني اگر الان يك شهيد جاي من بود چه كار مي‌كرد.

واكنش‌تان نسبت به خبر شهادتشان چه بود؟
يك ماهي كه آقا كميل سوريه بود من مثل اسفند روي آتش بودم. دلم آشوب بود. پيش خودم فكر مي‌كردم از دوري ايشان است چون من طاقت دوريشان را نداشتم و حتي اگر مأموريت كوچكي مي‌رفت به من سخت مي‌گذشت. اين بار براي سوريه به من خيلي سخت گذشت. سه بار بيشتر نتوانست از سوريه زنگ بزند و من در آن لحظات در حال خودم نبودم و حس عجيبي داشتم كه براي خودم هم تعجب‌آور بود. خبر شهادتش را از زبان يكي از همكارانم خيلي ناگهاني شنيدم. همكارم براي كاري به فرمانداري مي‌رود كه ‌آنجا مي‌شنود از سوريه شهيد آورده‌اند. نام كميل را مي‌شنود و در سركار مي‌گويد كه كميل قرباني هم شهيد شده است. اين در حالي بود كه همه مي‌دانستند و نتوانسته بودند به من بگويند. مي‌خواستند جو آرام شود بعد به من بگويند.
 
كليپي مي‌ديدم كه روز خاكسپاري صحبت‌هاي زيبايي از امر به معروف و نهي از منكر شهيد مي‌‌كرديد. آن حرف‌ها در آن لحظه سخت و دشوار چطور به ذهنتان رسيد؟
آن حرف‌ها حرف‌هاي من نبود. واقعاً من كسي نبودم كه بخواهم سخنراني كنم. سعي مي‌كنم مسائل مربوط به زندگي‌ام را به كسي نگويم، آن روز آقا كميل حرف مي‌زد. بعد از روز خاكسپاري چند بار ديگر هم براي سخنراني رفتم و هر بار خودشان آمدند و حرف ‌زدند. من توسل مي‌كردم كه خودشان صحبت كنند. حرف‌هاي ايشان فقط از گلوي من گفته مي‌شد. امر به معروف و نهي از منكر را خيلي قشنگ انجام مي‌داد. پدرشان تعريف مي‌كرد يكي از همسايگان ماشينش را مي‌شست و آب را همينطور رها كرده بود. خيلي روي درست مصرف كردن حساس بود. ايشان لباس رسمي پوشيده بود و مي‌خواست بيرون برود. ولي همان لحظه كه اين صحنه را مي‌بيند به طرف مي‌گويد مي‌شود كمكت كنم. آستين را بالا مي‌زند و شروع به شستن ماشين مي‌كند. طرف شوكه مي‌شود و كميل ماشين را تا آخر با يك سطل آب مي‌شويد و مي‌گويد ديديد نيازي نيست اين همه شير را باز بگذاريد. اگر جايي هم امر به معروف مي‌كرد و اثر نمي‌گرفت خسته و نااميد نمي‌شد. بعد از شهادت، تازه قدرت كارشان را درك كردم. به خيلي از دوستانش خيلي از حرف‌ها را گفته بود و آنها خنديده بودند و از كنارش رد شدند و حتي تمسخرش كردند. يك بار حرفي به كميل زده بودند كه خيلي دلش شكسته بود  و آمد با من درد دل كرد. بعد از شهادتش ديدم دوستش همان خاطره‌اي كه از زبان كميل شنيده بودم را تعريف مي‌كند. آقا كميل هيچ وقت اسم نمي‌گفت و مراقب بود غيبت نكند و من تازه ‌فهميدم مربوط به چه كسي است. بعد از شهادت تمام حرف‌هايش در ذهن همه حك شده بود و من خدا را شكر مي‌كردم.
 
خودتان با شهادت آقا كميل تغيير كرده‌ايد و به آن بزرگي كه گفتيد، رسيده‌ايد؟
يك بار من خيلي بي‌تاب و ناراحت بودم و حاج‌آقا به من گفت اگر يك دانه باارزش داشته باشيد بايد از آن دانه دل بكنيد. بايد زير خاك پنهانش كنيد تا آن دانه گياه شود و ثمر دهد. در مورد آقا كميل هم همينطور بود. دل كندن از او  خيلي سخت بود ولي همين كه آدم ياد بگيرد براي چيزهايي كه دوست دارد از خودش بگذرد خيلي ارزش دارد. من تمام زندگي‌ قبل از عقدم را به يك لحظه شيريني و حلاوت بعد از عقدم نمي‌دهم. واقعاً خيلي دوره شيريني بود ولي تمام سختي و دردي را كه در دوره بعد از شهادت آقا كميل داشتم به يك لحظه‌آن شيريني نمي‌دهم. اين درد بزرگي داشت و دردي نبود كه خاركننده باشد. خدا را از اين بابت شاكرم.

الان دلتنگش مي‌شويد؟
دلتنگي‌ها سرجايش است و بيشتر هم مي‌شود. به يكي از خانم‌هاي شهدا مي‌گفتم من ماشين و لباس عروس مي‌بينم دلم مي‌گيرد. وسايل خانه را كه مي‌بينم به من سخت مي‌گذرد چون تازه تب و تاب وسيله خريدن را گذرانده بوديم. كابينت و كاغذ ديواري براي خانه‌ آينده‌مان ديده بوديم و الان هرچه مي‌بينم يادآور آن خاطرات است. هيچي از تلخي دلتنگي كم نمي‌كند ولي واقعاً بزرگي به ما داد. آدم بايد با ارزش‌ترين چيزهايش را در راه خدا بدهد تا چيزي به دست بياورد. هر چند من كوچك‌ترين كار را هم انجام نداده‌ام. يك بار به خودشان گفتم وجودتان مثل جواهر مي‌ماند. پيش خودم مي‌گفتم فقط من اين جواهر را كشف كرده‌ام اما نگو كه اين جواهر خريدارش خيلي بزرگ‌تر از من بود. چون جواهر وجودش اصل بود خدا كميل را خريد. بالاخره همه از اين دنيا مي‌رويم و وقتي به مقام و راهي كه رفته، به جايگاه بالايي كه رسيده فكر مي‌كنم، خدا را روزي هزار مرتبه بابت اين نعمت شكر مي‌كنم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • دلداده ۲۳:۳۲ - ۱۳۹۵/۰۴/۲۰
    0 0
    دلداده ی دلدادگان ام آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟ امیدوارم دعا و شفاعتمون کنند
  • امیرحسین عباسی ۲۳:۵۸ - ۱۳۹۵/۰۴/۲۸
    0 0
    یک کمیل بود و یک ویلاشهر روحت شاد و یادت گرامی باد کمیل جان

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس