به گزارش مشرق، ما بیست نفر بودیم، زن و مرد. غروب جمعه، هر کجای آن شهر غریب بودیم، سوار خط زرد مترو میشدیم و خودمان را به آن انباری میرساندیم. انباری خانه یکی از مقیمان ایرانی، هیئت ما بود. به همت آن خانواده انباری هر هفته فرش میشد، چراغ کمنوری از سقفش آویزان میشد و بساط چای و قند و بیسکویت هم به راه بود. نزدیک غروب، درِ ورودی ساختمان را نیمهباز میگذاشتند تا یکی یکی و بیسروصدا وارد ساختمان شویم و از پلههای سمت چپ به زیر زمین برویم، کفشهایمان را بغل کنیم و وارد هیئت کوچکمان بشویم.
ساختمان آنها جزو مجموعه ساختمانهایی بود که در یک شهرک کوچک قرار داشت. شهرک همیشه از حضور آدمهایی که در کافه نشسته بودند و بچههایی که دور حوضهای بزرگ دوچرخهسواری میکردند، شلوغ بود. باید خداخدا میکردیم همسایهای از روی وظیفهشناسی در ساختمان را نبندد، وگرنه ورودمان به ساختمان سخت میشد.
باید دعا میکردیم کسی از همسایههای فضول ایتالیایی سؤالپیچمان نکند، وگرنه پای پلیس باز میشد و برای صاحبخانه مشکل پیش میآمد. سرمان را مثل خاورمیانهایهای خوب و بیآزار پایین میانداختیم، وارد ساختمان میشدیم، در را بدون اینکه ببندیم روی هم میگذاشتیم، بعد پلهها را دوتا یکی پایین میرفتیم و بی سر و صدا درِ هیئت را باز میکردیم. لبخندی از سر پیروزی میزدیم و وارد میشدیم.
اگر کسی دیر میرسید و از بختِ بد در بسته شده بود شانسی برای شرکت در جلسه آن شب نداشت. نه میتوانست زنگ خانههای دیگر را بزند، چون مشکوک میشدند. نه میتوانست با صاحبخانه تماس بگیرد، چون تلفن همراه در زیرزمین رسماً آنتن نمیداد. بعضی اوقات نیمههای جلسه، صاحبخانه پسرش را میفرستاد بالا تا وضعیت در را چک کند. اگر کسی آن بیرون مانده بود، در را باز میکرد و بیسروصدا به داخل راهنماییشان میکرد.
هیئت ما بلندگو نداشت. همه آرام صحبت کردیم. شاید حتی نجوا میکردیم. هیئت ما سخنران نداشت. هر هفته یکی از دانشجوها براساس مطالعات دینی و قرآنیاش مطلبی آماده میکرد و ارائه میداد. هیئت ما آشپز و بانی مالی نداشت و اکثر هفتهها غذای گرمی برای خوردن نداشتیم. هیئت ما بخش زنانه و مردانه نداشت. یک اتاقک محقر و یک وجبی بود که زنها انتهای آن مینشستند و مردها نزدیک به در ورودی. درِ هیئتمان را از داخل قفل میکردیم که توجه کسی جلب نشود. بچه هم نداشتیم که صدای شلوغکاریها به طبقات بالا برسد. آن موقع خیلیها مجرد بودند و اکثر متأهلها تازه عروس و داماد محسوب میشدند. هیئتمان اسم خاصی نداشت، بعضیها میگفتند حسینیه و بعضیهای دیگر سخاوتمندانه نام مسجد رویش گذاشته بودند. من و همسرم هیئت خطابش میکردیم و بعضیها میگفتند جلسه قرآنی.
گذشت و گذشت... هیئت کوچک ما از زیرزمین بالا آمد، حضور در مکانی بزرگ و اختصاصی را تجربه کرد. مجردهایمان ازدواج کردند، متاهلها بچهدار شدند. تعدادمان مثل یک خانواده زیاد شد. بعضی وقتها تعداد حاضران در جلسه به دویست نفر هم میرسید. برایش اسم گذاشتیم. حالا نامش «انجمن فرهنگی قرآنیام ابیها سلام الله علیها» بود.
از نظر قانونی در نظام ایتالیا ثبتش کردیم. جشن گرفتیم. هر هفته بانی غذا داشتیم و شام دادیم. از نان و پنیر گرفته تا چلوکباب و پلومرغ فرد اعلا. در هیئتمان مراسم تشرف به اسلام، عقد ازدواج خارجیهای شیعه، مراسم احیای شبقدر، مسابقات قرآنی با جوایز نفیس، کلاس ورزش، عزاداری(با بلندگو!) ، سینهزنی و افطاریهای مفصل برگزار کردیم. میزبان روحانیهای ایرانی و غیر ایرانی بودیم و جلسات پرباری داشتیم.
کمکم پس از روزهای فراز، روزهای فرود آمدند. مجبور به نقل مکان شدیم. به مکان دیگری رفتیم و افراطیها جلوی خانه جدیدمان تظاهرات کردند. پایمان به دادگاه کشیده شد. برخلاف چیزی که تصور میکردیم، محکوم شدیم و سپس محکوم به تخلیه مکان. آواره شدیم، غصه خوردیم، حمایت نشدیم، زخم زبان شنیدیم، تعدادمان کم شد... اما دلمان نیامد چراغ خانه فاطمهسلام الله علیها در غربت خاموش باشد. دستمان را به زانویمان گرفتیم و از جا برخاستیم. انگار میان کوچه، ما نیز سیلی خورده بودیم. بلند شدیم و از نو ساختیم. از صفر شروع کردیم. خانه هرکدام از ما تبدیل شد به خانه فاطمه سلام الله علیها. در و دیوارش را برای عزای پسرش سیاهپوش کردیم. از نو مراسم گرفتیم. قرار گذاشتیم هر خانواده کمی غذا بپزد تا سفرهمان خالی نباشد. مجردها اکثراً بانی بیسکویت و خرما میشدند، نذر میکردند و عجیب حاجت میگرفتند! با دیدن ناملایمات به همدیگر میگفتیم: ایرادی ندارد، درست میشود. دوباره کم شده بودیم. بیست نفر شاید. نه بودجه مالیمان اجازه اجاره خانه جدیدی را میداد نه ترس از آشوب افراطیها. کمکم به صورت موقتی، از شهرداری میلان سالن کوچکی اجاره کردیم و هر هفته جلسهمان را آنجا اجرا کردیم. بعضی وقتها تعدادمان بیشتر میشد، بعضی وقتها زیر بیست نفر بودیم. اما ایرادی نداشت، چون ما عهد کرده بودیم چراغ خانه فاطمه سلام الله علیها خاموش نباشد. خودمان را تا قیامت مدیون امابیها و فرزندانش میدانستیم. هر اتفاقی میافتاد، حتی اگر آواره پارک و پیادهرو میشدیم، باز هم هیئتمان جمعه شبها دایر بود. راستش را بخواهید ما هنوز هم ساکن آن سالن اجارهای هستیم و باکی نداریم، چون خاطر جمعهستیم همهچیز درست میشود....
چند وقت پیش با بچههای هیئت یاد خاطرات خوش روزهای اوج بودیم. بعضیها غصه میخوردند. از دشمنانی که لباس دوست بر تن داشتند، گلایه میکردند. از تمام حمایتهای مادی و معنوی که دریغ شده بود حرف میزدند. من اما دلم برای روزهای اوج تنگ نمیشود. روزهایی که هیئتمان بزرگ و پرشکوه بود و مهمانهای زیادی داشتیم قشنگ بودند، من اما دلم برای خلوص آن اتاقک بیپنجره تنگ میشود. زمانی که در دل زمین، در آن انباری یواشکی، زیر لب حسینحسین میگفتیم و اشک میریختیم. دلم برای ترس و غربتی که هر هفته داشتیم، دلم برای تجربه بی بدیل و ناب هیئتداریِ مخفیانه تنگ میشود.
من دلتنگ جمعه شبهایی میشوم که سر سفره شامِ هیئت زنها بشقاب پنیر و گوجهشان را نصف میکردند و نصف دیگرش را به سفره مردها میبخشیدند. من دلم برای کوکوهایی که با نان اضافه خوردیم تنگ میشود، برای وقتهایی که خانم صاحبخانه یک جور پلو میپخت و عطر خوب زعفران، فضای سرد انباری را گرم میکرد. من دلم برای سخنرانیهای غنی و عمیقی تنگ میشود که هر هفته با اشتیاق ارائه میدادیم. من دلتنگ شیرینیِ احساس خوبی هستم که هر هفته پس از اتمام جلسه - ما هیئت داران جوان - تجربهاش میکردیم. حس خوبی که میگفت ذکر مصیبت حسین علیه السلام و اولاد و اصحابش، در خانه مادرش فاطمه سلام الله علیها به گوش خدا رسیده است.
هیئت ما تا چند ماه دیگر وارد هفتمین سال حیاتش میشود. ما نوکران خانهام ابیها سلام الله علیها روزهای سخت و شیرین زیاد دیدهایم، از آینده نیز هراسی نداریم. تا زمانی که هرکدام از ما مقیم خاک غربت باشیم پرچم این خانه برافراشته است. چه در خانهای دو طبقه با دویست نفر عزادار باشیم، چه در اتاقی اجارهای با دو فرش و یک پرچم یا در زیرزمینی نمور و کوچک... فرقی نمیکند! ما هم نباشیم، هستند کسانی که پس از ما پرچم این خانه را دست بگیرند و چراغش را روشن نگه دارند. اگر گذارتان به آن شهر و کشور افتاد، اگر جمعه شب بود و دلتان هوای دو خط روضه کرد، کافیست قدم سر چشمان ما بگذارید، چراغ خانه فاطمه سلام الله علیها همیشه روشن است.
*صبح نو / نیلوفر حسن زاده