رمان مه - کامران محمدی

کتاب یک کالاست و تجارت کتاب، اتفاقا برخلاف آنچه معمولا گفته می‌شود، تجارتی بسیار بزرگ و بسیار پرسود است. پس ناشران هم که قرار است از این راه پول دربیاورند،حق دارند درباره محصولات‌شان، بزرگ‌نمایی کنند.

به گزارش مشرق، کامران محمدی سال‌هاست که بر نوشتن داستان تمرکز کرده است که حاصلش ارایه رمان‌هایی چون«آنجا که برف‌ها آب نمی‌شوند، بگذارید میترا بخوابد، این‌جا باران صدا ندارد و مه» است. از این نویسنده سه مجموعه داستان نیز به چاپ رسیده که به ترتیب«خدا اشتباه نمی‌کند، قصه‌های پریوار و داستان‌های واقعی، رولت روسی و هشت داستان دیگر» نام دارند. این نویسنده به خاطر نوشته‌هایش تاکنون موفق به کسب جوایزی از قبیل جایزه نخست جشنواره داستان‌های مینی‌مالیستی، جایزه نخست جشنواره داستان جوان و جشنواره ادبی والس شده است. محمدی در این گفت‌وگو علاوه بر حال و هوای کارهایش، به عنوان یکی ازپایه‌گذاران انجمن داستان نویسان تهران، از چگونگی ایجاد و فعالیت‌های این انجمن نیزگفته است.

اجازه بده از داغ‌ترین کتابت یعنی رمان «مه» شروع کنیم. در این رمان به عنوان یک نویسنده ایرانی، همان دغدغه‌ جهانی «بحران‌هویت» را مطرح‌ کرده‌ای. بحرانی که در دوران ما به عنوان یکی از معضلات بشری خود را به رخ می‌کشد. خارج از بحث رمان و رمان‌نویسی، این قضیه را باید در لابه‌لای مفاهیمی چون مردم‌شناسی و زوال عقلانیت جست‌وجو کرد. این حجم از نگرانی «جداشدن از خود» و در عین حال «تبدیل نشدن» به دیگری که باعث این سطح از نگرانی شده را چگونه باید در دل ادبیات داستانی جای داد که موثر باشد و تجربه شخصی تو در این زمینه چگونه بود؟

میلان کوندرا یکی از شیوه‌های تفکر بشر را تفکر ادبی می‌داند. در تفکر ادبی، ابزار اساسی نویسنده تخیل است. او انسان ساخته خودش را در موقعیت‌هایی می‌گذارد که به شکل مستقیم متناظر با دنیای واقعی نیستند، بلکه وجود احتمالاتی دارند. یعنی می‌توانند احتمالا به شکل مورد نظر نویسنده باشند یا در شکل‌های دیگری که به لحاظ تئوری، بی‌نهایت حالتند. این شکل از اندیشیدن، همواره معطوف به انسان مفروض در موقعیت‌های مفروض است. در این‌جا کلمه مفروض، به پدیده جذاب تخیل اشاره دارد. از طرف دیگر، تفکر ادبی، از اساس قیاسی نیست، یعنی از کل به جزء حرکت نمی‌کند، بلکه اصولا استقرایی است، چراکه رمان‌نویس، در عین حال که متفکر است یا لازم است باشد، قرار نیست مثل یک مردم‌شناس یا فیلسوف، فلسفه‌بافی کند، بلکه او از تماشای بی‌رحمانه و فارغ از ستایش انسان تخیلی در موقعیت‌های تخیلی که می‌توانند وجود عینی نیز داشته باشند، به برداشت‌های کلی می‌رسد یا خواننده را به این برداشت‌ها می‌رساند، بدون آنکه «موثر بودن» (اگر مرادمان تاثیر اجتماعی است) مساله اصلی‌اش باشد. برای من که اصلا نیست. صرف اندیشه ادبی مرا راضی می‌کند و جذاب بودن را به موثر بودن ترجیح می‌دهم. کمی شاید پیچیده شد، اما به هر حال تصور می‌کنم پرداختن به هر مفهومی در دنیای رمان، به این شکل اتفاق می‌افتد. ازجمله مهاجرت و بحران هویت ناشی از آن. البته برای من مفهوم هویت، از هر دو وجه جمعی و فردی مساله بود و در ابتدا، با یک ایده کوچک و شاید حتی کسل‌کننده شروع شد: نویسنده‌ای که در حال نوشتن رمان، به‌مرور واقعیت‌های زندگی تلخش را با آنچه در داستانش رخ می‌دهد قاطی می‌کند و نمی‌تواند بین هویت واقعی خودش و زندگی قهرمان داستانش تفاوت قایل شود. یادم است که قرار بود در داستان «او» زوجی باشند که بچه‌ای داشته باشند و او به‌مرور دچار این توهم شود که بچه‌ای دارد و با همسرش در این باره دچار مشکلاتی شود و بعد کم‌کم معلوم شود که حتی همسری هم ندارد و... اما «مه» درعمل و به‌مرور به جاهای دیگری رفت و از این ایده مقدماتی تا حدود زیادی دور شد. مثل سه رمان قبلی‌ام.

رمان«مه» مانند همه کارهای تو، هم به ذهنیت مخاطب امروز ادبیات داستانی احترام گذاشته و هم می‌تواند با کسانی که به شکل تفننی رمان می‌خوانند ارتباط برقرار کند. تا جایی که می‌دانم، نویسنده‌ای مخاطب‌گریز نیستی اما بسیاری از دوستان، این رمان را در ردیف کارهای «پست مدرن» ارزیابی کرده‌اند که همین دسته‌بندی کوچک به خودی خود می‌تواند باعث ترس خواننده از مواجهه با این کتاب شود. خودت «مه» را چطور تعریف می‌کنی؟

اگر واقعا «مه» توانسته باشد هر دو گروه مخاطب تفننی و حرفه‌ای یا متخصص را راضی کند، اتفاق بسیار خوشایندی است، چرا که همان‌طور که گفتی، من مخاطب‌گریز نیستم. برعکس، معتقدم فرآیند خلق سه ضلع دارد: نویسنده، متن، مخاطب. بدون خوانده شدن، متن فقط یک ماهیت است، نه وجود. همان‌طور که بدون نوشته شدن، داستان شاید به شکل احتمالاتی و ذهنی در اوهام و رویاهای نویسنده وجود دارد، اما فقط وقتی به متن تبدیل می‌شود که نوشته شود. با این حال، من در حین نوشتن به جنس و تعداد و گستردگی مخاطب چندان فکر نمی‌کنم. اینکه داستان چطور از آب درمی‌آید، تا حد زیادی به فرآیند نگارش و مسیر داستان بستگی دارد. البته منظورم اصلا این حرف‌های کلیشه‌ای نیست که شخصیت‌ها خودشان زندگی می‌کنند و به من ربطی ندارد و...! شخصیت‌ها غلط می‌کنند خودشان زندگی کنند! منظورم فقط همین است که گفتم، یعنی در حین خلق، به مخاطب فکر نمی‌کنم. نوبت مخاطب بعد از پایان داستان است، چه مخاطب به معنای عام، چه مخاطب به معنای منتقد یا اهل فن. این نکته را به هیچ‌وجه به عنوان یک پُز یا حتی نکته مثبت نمی‌گویم. برعکس، قصد دارم کمی در این دیدگاه تجربی تجدیدنظر کنم. یکی از مشکلات ادبیات ما همین تجربه‌گرایی است که گاهی حتی رفتاری کاملا آماتوری است که فقط ظاهر روشنفکری به خود گرفته است. به هر حال و در هر صورت، چه با نگاه تجربی، چه غیرتجربی، من و کارهای قبلی‌ام چندان رابطه خوبی نداریم و نخواهیم داشت! یعنی وقتی کتابی منتشر شد، از همان لحظه اول دشمنی‌مان شروع می‌شود. بنابراین شخصا با اینکه «مه» پست‌مدرن ارزیابی شود، هیچ مشکلی ندارم. یعنی راستش برایم زیاد فرقی نمی‌کند. من داستان را می‌نویسم، می‌فرستم برای ناشر و سریع فرار می‌کنم. دیگر حتی اگر کلاهم توی کتابم بیفتد، برنمی‌گردم بردارم. فقط فکر نمی‌کردم پست‌مدرن کلمه ترسناکی باشد. برعکس، فکر می‌کردم مد روز است و این روزها مردم کافی‌شاپ‌شان را با داستان‌های پست‌مدرن سِت می‌کنند.

خیلی از بچه‌های نویسنده ایرانی در داستان کوتاه بیش از نوشتن رمان، درخشش از خود نشان می‌دهند و معمولا اولین رمان از هر نویسنده، کمی با موج بی‌مهری‌ها مواجه می‌شود. نکته‌ای که خوشبختانه در مورد «مه» اتفاق نیفتاد. به نظر خودت چرا؟

خب فکر کنم جوابش خیلی ساده باشد؛ چون «مه» رمان چهارم من است! در کنار سه مجموعه‌داستان دیگر. اما البته با فرضیات زیاد هم موافق نیستم. رمان‌های اولی که در یک دهه گذشته با استقبالی حتی بیش از حد انتظار مواجه شده‌اند، کم نیستند. اصلا بعضی از موفقیت‌های یک‌شبه و ناگهانی بعضی نویسندگان جوان این سال‌ها، حتی برای بچه‌ها، ازجمله خودشان، بدآموزی هم داشته است. البته روشن است که برای اکثریت این اتفاق نمی‌افتد. قرار هم نیست بیفتد. اینکه من در همان کتاب اولم نقل مجلس نشوم که اسمش بی‌مهری نیست برادر.

خیلی از دوستان معتقدند که«حرفه»ای به نام نویسندگی در ایران وجود خارجی ندارد. یعنی اینکه نمی‌شود تنها از راه نوشتن و انتشار کتاب زندگی را اداره کرد، اما تو سال‌هاست که روی نوشتن تمرکز کرده‌ای و موفق شده‌ای هم کارهایی موفق عرضه کنی و هم از این راه زندگی را اداره کنی. مایلی کمی در این رابطه حرف بزنی؟

نه، واقعیت این است که من سال‌ها، تا ٤٢ سالگی، به عنوان روزنامه‌نگار کار کردم و بعد هم با کمک تدریس و کارهایی پیرامون نوشتن، بر نوشتن متمرکز شدم. کلا راستش این بحث در عین سادگی، پیچیدگی‌هایی دارد و کمی زیادی مفصل است. اول اینکه ما نباید تصور کنیم این موضوع فقط مختص ایران است. این تصور که در کشورهای دیگر، نویسندگان با نوشتن داستان، آن هم داستان‌های ترسناک پست‌مدرن یا از آن هم ترسناک‌تر، مجموعه‌داستان‌ها و کتاب‌های صد صفحه‌ای، در ناز و نعمت زندگی می‌کنند، شبیه همان افسانه‌ای است که می‌گوید مردم در کشورهای توسعه‌یافته، ماشین‌شان را بعد از پنج سال دور می‌اندازند یا تلویزیون و یخچال‌شان را می‌گذارند سر کوچه که نمکی ببرد!

مطابق آمار رسمی چند سال پیش یکی از نشریات معتبر فرانسوی، متوسط درآمد نویسندگان اروپایی در یک سال، فقط پانصد دلار بوده است. ما فکر می‌کنیم در غرب همه استفن کینگ و جی‌کی رولینگ‌اند. در حالی که نویسنده‌ای که نگاه هنری دارد و قصد ندارد بست‌سلر باشد یا عامه‌پسند بنویسد، در هیچ کجا به‌سادگی به پول و شهرت نمی‌رسد که ما برسیم. حتی آنها که قصد دارند بست‌سلر باشند یا در ژانر می‌نویسند و قصد دارند عامه‌پسند باشند هم به‌راحتی به پول و شهرت نمی‌رسند و باید با خیل عظیمی نویسنده رقابت کنند. به جز این، به نظرم لازم است روشن کنیم که فقط می‌خواهیم در خانه بنشینیم و داستان بنویسیم یا مثلا تدریس هم می‌کنیم؟ مثلا نان‌فیکشن هم می‌نویسیم؟ مثلا برای مطبوعات هم می‌نویسیم؟ کلا چقدر می‌نویسیم؟ مثل یک کارمند که مثلا ماهی سه میلیون درآمد دارد، ما هم روزی هشت ساعت می‌نویسیم یا انتظار داریم در طول حیات درخشان روشنفکرانه‌مان، هر پنج سال، دویست صفحه کتاب منتشر کنیم و با همین، خانه و ماشین هم بخریم؟ واقعیت این است که با این شیوه کار کردن، قطعا نمی‌توان با نوشتن زندگی کرد.

برای زندگی از این راه، اول باید از سد بزرگی به نام نفت گذشت! نفت همه ما را در هر جایگاه و شغلی که هستیم، تنبل بارآورده است. بعد باید مثل یک نویسنده حرفه‌ای، هر روز و به میزان زیاد نوشت. کافی است به کارنامه کاری نویسندگانی که با نوشتن زندگی کرده‌اند نگاه کنیم و توجه داشته باشیم که نوشتن فقط نوشتن داستان نیست. دست‌کم در اوایل راه. مارکز جایی می‌گوید من افتخار می‌کنم که در تمام عمرم فقط از راه نوشتن نان درآورده‌ام. اما منظور مارکز به هیچ‌وجه صرفا نوشتن داستان نیست. او تا سال‌ها مثل بسیاری از نویسندگان دیگر، ازجمله نویسندگان ایرانی، برای مطبوعات می‌نوشت. مثل همینگوی، آسیموف، اورول و غیره. و تازه بعد از همه اینها باید سرآمد شد. یعنی باید در رقابت شدید تعداد زیادی نویسنده، جزو بهترین‌ها شد تا فروش بیشتر و طبعا درآمد بیشتر داشت. حیفم می‌آید اینجا به نقش مطبوعات و رسانه‌ها اشاره‌ای نکنم. در کشورهای توسعه‌یافته، یکی از منابع درآمدی نویسندگان، انتشار داستان در نشریات است. وجود تعداد زیادی رسانه که داستان منتشر می‌کنند و بابتش به نویسنده پول می‌دهند، کمک مهمی است. تعدادی از نویسندگان ایرانی، طعم شیرین حق‌التالیف نشریات را چشیده‌اند، اما آنقدر اندک و دیربه‌دیر که شکل درآمد به خود نمی‌گیرد. زیرا ما در پایتخت‌مان، حداکثر سه چهار نشریه داریم که داستان می‌خرند و این یک فاجعه مالی برای ادبیات داستانی است. سهم من از این سه چهار تا، چند سال یک بار است؟ بسیاری از نویسندگان خوب و فعال ما، در تمام عمرشان حتی یک بار هم امکان استفاده از این درآمد را پیدا نمی‌کنند. به‌ویژه آنها که در باندها نیستند، نوچه کسی نبوده‌اند و نشده‌اند، نوچه ندارند، شاگرد نبوده‌اند، خوش‌تیپ و خوشگل نیستند و... بهتر است تا کار به جاهای باریک نکشیده، از این بحث بگذریم!

من تقریبا زیاد داستان می‌خوانم و گاهی هم می‌نشینم و سطح کیفی کارها را با هم مقایسه می‌کنم و از تجدید چاپ بعضی کتاب‌ها هم خوشحال می‌شوم و هم متعجب. چون احساس می‌کنم بعضی از این کتاب‌ها نه دارای چنان قدرتی در روایت منحصر به فرد هستند و نه موضوعی تازه را واکاوی کرده‌اند. نمی‌دانم. شاید من از قافله عقب مانده‌ام چون حسم این است که در مورد بعضی کتاب‌ها و نویسنده‌ها اغراق می‌شود.

می‌خواهم بپرسم اغراق و بزرگ‌نمایی بعضی کتاب‌ها ریشه درچه عواملی دارد و اصولا چه هدفی در این کار هست؟

راستش من تعجب نمی‌کنم. آدم‌ها حق دارند به رفیق‌شان نان قرض بدهند. اصلا تحقیقات علمی ثابت کرده کمی رفیق‌بازی برای انسان مفید و حتی لازم است. بنابراین بی‌خیال، بهتر است زیاد سخت نگیریم. اما البته کتاب یک کالاست و تجارت کتاب، اتفاقا برخلاف آنچه معمولا گفته می‌شود، تجارتی بسیار بزرگ و بسیار پرسود است. پس ناشران هم که قرار است از این راه پول دربیاورند، حق دارند درباره محصولات‌شان، مستقیم و غیرمستقیم، اغراق و بزرگ‌نمایی کنند. اینجا هم تحقیقات علمی ثابت کرده کمی اغراق و بزرگ‌نمایی برای تاجران و کاسبان مفید و حتی لازم است. از این هم که بگذریم، تازه می‌رسیم به جمع اصلی مخاطبان ادبیات داستانی که خیلی وقت‌ها با من و شما هم‌عقیده نیستند. بیشتر مخاطبان واقعی کتاب‌های داستانی، یعنی آنها که کتاب می‌خرند و کتاب می‌خوانند، زیر بیست‌وپنج سال سن دارند. آنها تصمیم می‌گیرند چه کتابی خواندن دارد و چه کتابی ندارد.

ما چه کاره‌ایم؟

ما امروزه در عالم داستان‌خوانی با مخاطبی مواجهیم که من نام‌شان را گذاشته‌ام «مخاطب خاموش». یعنی مخاطبی که نه در مطبوعات جاخوش کرده و نه اصولا تمایلی به اظهارنظر دارد. این دسته ازمخاطبان که حداقل سی، چهل تای‌شان را می‌شناسم، بدون تعارف می‌توانند سره را از ناسره ادبیات داستانی تشخیص بدهند اما لذت خواندن را با هیچ چیز دیگری معاوضه نمی‌کنند.

به نظرت چطور می‌شود اعتماد دوباره این دسته از خوانندگان را به سوی اظهارنظرهای فنی در مطبوعات و جلسات ادبی جلب کرد؟

احتمالا منظورت از این مخاطب خاموش، همان‌هایی است که من گفتم. کسانی که می‌خرند و می‌خوانند. مخاطب خاموش به‌طور طبیعی متخصص، منتقد، نویسنده، روزنامه‌نگار و ... نیست، بلکه عموما جوانی است که وقت زیادی دارد و هنوز سرش به سنگ نخورده! حالا اگر تحصیلات یا سن یا تجربه یا درکش از ادبیات آنقدر است که تو معتقدی سره را از ناسره تشخیص می‌دهد، خب اصلا چه نیازی به اظهارنظرهای فنی عموما غیرفنی و ناسالم مطبوعات و جلسات کسل‌کننده ادبیات دارد؟ خودش خبرها را دنبال می‌کند و بلد است چطور کتابی انتخاب کند و بخواند و بفهمد و الی آخر.

حتما می‌گویی خبرها را باید از مطبوعات دنبال کند. اما نه، یکی از دلایل بی‌اعتمادی مورد نظر تو، عوض شدن روزگار است که من و شما زیاد متوجهش نشده‌ایم! حالا دیگر مطبوعات قدرت ندارند؛ دوره اینستاگرام و فضاهای مجازی دیگر است. این مخاطبان خاموش عموما از طریق کانال‌ها و صفحات مجازی، ماجراها را دنبال می‌کنند، اما چه دلیلی دارد وقت‌شان را صرف جلسات ادبی کنند؟ چرا باید اطلاع‌رسانی بدون سانسور و نقد و بحث آنلاین و درلحظه را که می‌توان حتی در مسیر و توی تاکسی به دست آورد، رها کنند و سراغ مطبوعاتی بروند که حجم اصلی و بزرگ‌شان کاملا دورریختنی است، چون کهنه است، چون سانسور شده است، چون انتخاب‌شده است، چون منصفانه نیست، چون محدود است، چون به‌شدت آمیخته است به اغراق و بزرگ‌نمایی و رفیق‌بازی و کاسبی. درمقابل فضای مجازی آزاد است، نامحدود است، به‌لحظه است، وسعت زیادی دارد و همه جناح‌ها و جریان‌ها را دربر می‌گیرد و... با این حال آنچه شاید هم‌چنان جای خالی‌اش حس می‌شود، نشریات تخصصی این حوزه است. همان‌هایی که منبع درآمد نویسندگان هم می‌شوند. این نشریات شاید بتوانند با جمع‌آوری مطالب و متن‌های متنوع، جای خود را باز کنند. همان‌طور که یکی از این‌ها همین حالا هم هست و موفق هم هست. جلسات هم شاید اگر به سمت معرفی نویسندگان تثبیت‌شده و داستان‌خوانی بروند، رونق بیشتری بگیرند اما اصلا مطمئن نیستم. گفتم که، روزگار عوض شده است و درک شرایط موجود کمی دشوار است.

تو ازآن جمله نویسنده‌هایی هستی که دلت زیاد برای داستان می‌تپد. دلیلم هم چاپ تقریبا منظم کتاب، برگزاری کلاس‌های داستان‌نویسی، راه‌اندازی انجمن داستان‌نویسان تهران و راه‌اندازی جایزه ادبی احمد محمود است. به نظر من تو در ذات داستان، نوعی قابلیت از جنس ایجاد حرکت را احساس کرده‌ای. منظورم از ایجاد حرکت، حرکت‌های سیاسی یا اجتماعی نیست بلکه پایان دادن به سکون روحی و ذهنی جامعه‌ است. منظورم این است که به نجات‌بخش بودن داستان به‌شدت باور داری. این داستان‌باوری را چگونه و چرا درخودت پرورش داده‌ای؟

راستش اگر کلمه جامعه را از جلو پایان دادن به سکون روحی و ذهنی برمی‌داشتی، موافق‌تر بودم. داستان از نگاه من، قرار نیست جامعه را نجات دهد. اما شاید در نگاه فردی‌تر، بتوانیم این‌طور بادش کنیم. داستان شاید بیشتر متعلق به آن نوع نگاهی است که می‌گوید برای تغییر جامعه، خودت را عوض کن و برای کمک به جامعه، به همسایه‌ات کمک کن. اما داستان نوشتن و داستان خواندن برای شخص من، بله شاید تنها راه گریز از سکون است. داستان جمعیت جهان را افزایش می‌دهد و عرض و عمق زندگی را بیشتر می‌کند. اما من این را در خودم پرورش نداده‌ام، بلکه اصولا وقتی سوار شتر می‌شوم، سعی می‌کنم چهارنعل بتازم و از شترسواری دولا دولا کلا خوشم نمی‌آید. نگاه من بیش از آنکه به سمت نجات دادن و نجات یافتن باشد، به طرف حرفه‌ای بودن گرایش دارد. از بلاتکلیفی و رفتار کژدار و مریز و نفر دوم بودن خوشم نمی‌آید. وقتی وارد بازی می‌شوم، سعی می‌کنم قواعدش را کامل رعایت کنم. قاعده این بازی هم همه اینهاست. نوشتن و انتشار منظم، آموزش دیدن و دادن به‌وقتش، داشتن انجمن صنفی و جایزه و جلسه و غیره. وقتی جوان‌تر بودم، برای بعضی از اینها انرژی و انگیزه بیشتری داشتم و حالا کمتر. اما هر وقت ببینم کاری لازم است انجام شود، سعی می‌کنم منتظر همسایه نمانم. هرچند که فکر می‌کنم در آستانه پنجاه سالگی، دیگر کمی خسته شده باشم.

خیلی از دوستان از من درباره انجمن صنفی داستان‌نویسان تهران پرسیده‌اند و البته درحد بضاعت پاسخ‌هایی هم داده‌ام. برای کسانی که بیشتر می‌خواهند در این رابطه بدانند چه حرفی داری؟

این انجمن هم یکی از کارهای بسیار ضروری و مورد نیاز جامعه ادبی ایران بود و رویای بیست ساله من که خوشبختانه با کمک دوستان دیگر یک سال پیش رسما تاسیس شد. حالا انجمن صنفی داستان‌نویسان استان تهران یک‌ساله شده است و فکر می‌کنم کم‌کم به نهادی محکم و قدرتمند تبدیل خواهد شد. در این یک سال بیشتر تمرکز و وقت من و سایر دوستان هیات‌مدیره، صرف امور اجرایی شده است، اما انصافا اقدامات بسیار خوبی هم درباره بیمه، قراردادها، کپی‌رایت و از این دست کارها شده است. هشتم و نهم شهریور همایشی در کاشان، پایتخت کتاب امسال ایران درباره حق مالکیت معنوی برگزار می‌شود. برای اعضای انجمن بیمه عمر خیلی خوبی فراهم شده است. درصدد راه‌اندازی صندوقی برای کمک مالی و اعطای وام هستیم که تقریبا قطعی شده و در آینده راه می‌افتد. با همکاری انجمن، تخفیف خرید کتاب در طرح تابستانه خانه کتاب، برای کتاب‌های تالیفی بیشتر تعیین شده است و خیلی کارهای دیگر که شده و خواهد شد. بنابراین حرفم برای این دوستان فقط این است: اگر دو کتاب داستانی مستقل در حوزه بزرگسال دارید و ساکن استان تهران هستید، عضو شوید. انجمن متعلق به همه داستان‌نویسان است. / اعتماد

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس