نويسنده وبلاگ "ارمينه" در جديدترين مطلب خود با اشاره به زندگي شيخ بهايي نوشت: اصولا من با زندگي نامه دانشمندان ايراني و مسلمان زندگي ميکنم! بعد از خواندن مردي در تبعيد ابدي حس شيريني بهم دست داد که هنوز طعم آن را در تمام مويرگ هاي بدنم حس مي کنم خدا رحمت کند مرحوم نادر ابراهيمي را. اين حس همچنان با من بود تا خورشيد مي ماند را خواندم. کتابي برگرفته از زندگي دانشمند بزرگ و فقيه نامي شيخ بهاء الدين عاملي که به جد دوباره مويرگهايم را قلقلک داد. من در اين اثر ارزشمند فقط يک ايراد را آن هم به لحاظ تاريخي حس کردم که قبلا هم در مورد آن گفته ام اما باز تکرار مي کنم آن هم اينکه در سير داستان ملامحسن فيض کاشاني و فياض لاهيجي که هر دو داماد و شاگرد ملاصدرا بودند و بالطبع سالها از او کوچکتر بودند زودتر از ملاصدرا وارد داستان شدند و به شاگردي شيخ بهايي درآمدند و وقتي ملاصدرا به اصفهان مي آيد شيخ در داستان او را به درستي جوان خطاب مي کند چرا که هنوز ملاصدرا ازدواج هم نکرده بود و استاد هم نشده بود بنابراين ملاصدرا طبيعتا بايد زودتر از دو داماد و شاگرد خود به شاگردي شيخ بهايي درآمده باشد نه ديرتر از آنان که اين نکته گويا در داستان مغفول واقع شده است.
از اين اشکال جزئي که بگذريم خورشيد مي ماند کتابي است که خواندنش چندسال انسان را بزرگتر مي کند! فضاي آرام داستان و نثر وزين آن و جامع بودن اطلاعات اين کتاب به لحاظ توصيف حالات شيخ در دوره هاي مختلف و شرايط حاکم بر هر زمان از جمله نقاط قوت داستان است. اما خورشيد مي ماند يک چيز دارد که در واقع با اين يک چيز همه چيز دارد آن هم يک پايان زيبا و دلنشين است که در هر اثر فاخر ادبي نقش علت تامه را بازي مي کند. همه ي آثار ماندگار شايد آغاز خوبي نداشته باشند اما حتما پايان خوبي دارند. اما خورشيد مي ماند از آن دست داستان هايي است که هم آغاز خوبي دارد و هم پايان دلنشيني.
خورشيد مي ماند احساس من را در مورد شيخ بهايي خيلي تقويت کرد چنان که از اين به بعد هر بار مشرف شوم حرم آقا بر سر مزارش خواهم رفت همان قسمت پايين پاي حضرت همانجايي که شيخ بساط درسش را برپا مي کرد قامت ادب مي بندم. سنگ قبرش را نوازش خواهم کرد و بوي سنگ قبرش را به ششهايم هديه مي کنم و فاتحه اي را از او که خيرخواه مردم بود دريغ نخواهم کرد. از اين به بعد من مزار شيخ را جور ديگري زيارت خواهم کرد. او خورشيدي بود که از روستاي جبع در جبل عامل طلوع کرد ولي در ايران تابيدن گرفت. خورشيدي که هرگز غروب نکرد...
از صفحه آخر کتاب:« در آخرين دم شنيد که ميرداماد مي گفت خورشيد، عاقبت در ايران ماند. خورشيد پيش ماست...»
خورشيد مي ماند احساس من را در مورد شيخ بهايي خيلي تقويت کرد چنان که از اين به بعد هر بار مشرف شوم حرم آقا بر سر مزارش خواهم رفت