به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «حسین شوریده» در سال ۱۳۳۵ در روستای «دلوئی» از توابع شهرستان «گناباد» دیده به جهان گشود. وی دوران کودکی و دبستان را در همان روستا پشت سر گذاشت.
حسین سالهای اول و دوم دبیرستان را در شهرستانهای «گناباد» و «طبس» گذراند. بعد از آن به دلیل اینکه رشته مورد علاقه وی ریاضی بود و این رشته در شهرستان «گناباد» تدریس نمی شد به «مشهد» رفت و در دبیرستان خصوصی دانش و هنر دیپلم ریاضی را گرفت. پس از آن در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشتههای نفت و مهندسی مکانیک دانشگاه شیراز و رشته مکانیک «دانشگاه صنعتی شریف» تهران قبول شد. حسین تهران را برای ادامه تحصیل برگزید.
در دوران تحصیل که هنوز مبارزات علیه رژیم طاغوت در دانشگاه ها فراگیر نشده بود در اعتصابات سیاسی و انقلابی دانشگاه شرکت میکرد که در یکی از این اعتصابات به وسیله مأموران ساواک، شناسایی و دستگیر شد. وی پس از مدتی بلاتکلیفی و شکنجه با سپردن وثیقه آزاد شد.
حسین پس از آزادی از زندان، به همراه چند نفر دیگر از دوستانش راهی قم شد. پس از زیارت حرم حضرت معصومه (س) به محض خروج از حرم مجدداً توسط مأموران ساواک دستگیر و زندانی شد که پس از مدتی او را آزاد کردند. او بعد از آزادی از بازداشتگاه، در پخش اعلامیههای حضرت امام که از فرانسه مخابره میشد، شرکت داشت.
حسین با هزینه شخصی در روستای دلوئی کتابخانهای تأسیس کرده بود و جوانهای انقلابی محل را با جریانات انقلاب آشنا میکرد. او در راهپیمایی ها و تظاهراتهایی که علیه رژیم شاه در سطح شهرستان برگزار می شد حضور داشت.
وی پس از پیروزی انقلاب وارد جهاد سازندگی شد. او شب و روز خود را وقف خدمت به محرومان و مستضعفان کرده بود. حسین پس از مدتی به تهران بازگشت و در دانشگاه صنعتی شریف در شورای دانشجویی به مسائل سازمان دانشجویان مسلمان نیز رسیدگی میکرد.
در مردادماه سال 1358 برای فعالیت در جهاد سازندگی «گنبد کاووس» به آن دیار هجرت کرد و مسئولیت جهاد بخش «کلاله» را بر عهده گرفت. بنا به گفته دوستان حسین، در دوران حضور این شهید عالی مقام در «گنبد کاووس» هر وقت او را میدیدند چهرهاش خاک آلود و لباس هایش چرب و روغنی بود. او لذت کار برای مردم را چشیده بود.
در همان سال بود که برای آغاز یک زندگی مشترک آماده میشد. پس از انتخاب همسر مورد نظرش در سال روز عید غدیر، مراسم ازدواج سادهای را برگزار کرد و زندگی مشترکش آغاز شد.
حسین در جهادسازندگی مشاغل حساس و مدیریتی داشت. مدتی مسئول پشتیبانی جنگ کرمانشاه بود. در مقطعی در دفتر بررسی سیاسی جهاد سازندگی با شهید «مهدی رجب بیگی» انجام وظیفه می کرد. با شهادت مهدی بدست منافقین، ضربه روحی سنگینی به «شوریده» وارد شد به نحوی که ادامه همکاری او با جهاد در این دفتر برایش مقدور نبود لذا در سمت قائم مقام امور استان های جهاد سازندگی مشغول به کار شد.
بعد از تجاوز صدامیان کافر به ایران اسلامی و اشغال شهر بستان حسین تصمیم گرفت پس از پایان ترم دانشگاه به جبهه برود.
حسین روز پنجشنبه نهم اردیبهشت سال 1361 عازم جبهههای حق علیه باطل شد. این جهادگر مخلص و بیریا در 14 خردادماه ۱۳۶۱ در حالی که فرماندهی گردان مهندسی رزمی جهاد سازندگی را بر عهده داشت در عملیات «بیت المقدس» و در منطقه «شلمچه» به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش ۱۷ خرداد که مصادف با ایام ولادت امیرالمؤمین علی (ع) بود به خاک سپرده شد.
فرازی از نامه جهادگر شهید «حسین شوریده» به همسرش
…ناگهان خدا را دیدم. باور کن! باور کن! باور کن!
بهار من! احساس میکنم که هرگز نخواهی توانست دریابی که من چه می کشم. من دارم ذوب می شوم. این یک احساس شاعرانه و خیال پردازانه نیست؛ چون خود می دانی که ما را با این عوالم کاری نیست. واقعیتی بیرونی است. اما گاه احساس می کنم که در این ذوب شدن، اوج می گیرم. بالا می روم تا «قاب قوسین او ادنی».
و امشب این احساس را دیدم! باور کن!
دست نوازش گرش را بر سرم احساس کردم. خود را در زیر باران لطف بیدریغش یافتم. احساس کاذبی نبود. هوشیار بودم؛ کاملاً. باور کن! او را لمس کردم. بیتاب شده بودم. طاقت نیاوردم؛ به خاک افتادم؛ سجده کردم؛ می خواستم فریاد بزنم و گریه گریه گریه… بیش از هر زمان دیگر او را به خود نزدیک احساس کردم: «اقرب من حبل الورید»
نفسم تنگی می کند؛ قلبم را دردی عظیم میفشارد و من همچنان دست او را بر سرم احساس می کنم. حالت غریبی است.
بهار من! بغض گلویم را می فشارد… حالت غریبی است. از خودم تعجب می کنم. راستی چه شده؟
غوغایی عظیم در درونم برپاست. فکری در من جوانه می زند؛ رشد می کند؛ بزرگ و بزرگتر می شود و تمامی وجودم را میگیرد. حس میکنم که دیگر من نیستم و این مسئله، خود رنج دوبارهای است. نمی دانم. باور کن نمی توانم اسم رویش بگذارم. حالت غریبی است.
این مسئله ماههاست که ذهنم را مشغول کرده است. بسیاری از اوقات، فکر عقب افتادن و جا ماندن از کاروان عظیم هستی، مرا سخت به وحشت می اندازد. جهنم را احساس می کنم؛ در همین دنیا!
اما به هر حال، تنها دل خوشیام و اعتقاد راسخم به این کلام خداوندی است که «الذین جاهدوا فینا، لنهدینّهم سبلنا.»
و این همیشه انگیزه زندگیام بوده است؛ ولی در این قسمت نیز قلهای عظیم همواره در جلو است که رسیدن به آن، نیاز به تلاش طاقت فرسایی دارد و پیروزی نهایی انسان در فتح و رسیدن به آن است و آن «فینا» در این آیه است.